#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_دو
فاطمه:جانم مامان کجایی؟
مامان:سلام من شیفتم تموم شد شما کجایین ؟
آدرس رو بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش مامان اومد داخل و سلام کرد ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد
مامان:سلام پسرم خوبی؟
محمد:سلام ممنونم
مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت:چیشد چیزی انتخاب نکردین؟
فاطمه:چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کردن
نشونش دادم که گفت:به به چه خوش سلیقه
به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد رو به مامان ادامه دادم:ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم
مامان به محمد گفت: شما از هیچکدوم خوشتون نیومده؟
محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد آروم طوری که بقیه نشون گفت:میشه شما واسم انتخاب کنید؟
بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود رو برداشتمو به محمد گفتم:آقا محمد این خوبه؟
از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت لبخند زد و گفت:مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه؟خیلی قشنگه
صداش آروم بود ولی مامان شنید و با لبخند نگامون کرد دلم میخواست بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نمیتونستم وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد شیطنتم محو میشد و مظلوم میشدم پول حلقه ها رو حساب کردیم قیمتشون تقریبا یکی بود اومدیم بیرون ومحمد هردوتا حلقه رو به مامان داد ریحانه گفت میخواد طلاهاشو ببینه برای همین داخل موند مامان رفت سمت ماشینش و گفت:جایی میخواین برین بازم؟
بهش نگاه کردمو گفتم:نه!کجا؟
مامان بهم تنه زد و گفت:با تو نبودم با آقا محمد بودم!خجالت کشیدم محمد گفت:نه کار خاصی نداریم ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم.
مامان گفت:نه زحمتتون میشه من باید برم خونه عجله دارم دست شما درد نکنه پسرم.
محمد لبخند زد و گفت:خواهش میکنم چشم اذیتتون نمیکنم.
رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت:کجا؟
فاطمه:برم دیگه
محمد:نه شما بمونید ما میرسونیمتون
از ماشین مامان فاصله گرفتمو باهاش خداحافظی کردم که گفت:زود بیا خونه کارت دارم
فاطمه:چشم
با فاصله پیش محمد ایستادم اونم از مامان خداحافظی کرد و به من گفت:یه چند دقیقه صبر کنید بیزحمت الان میام.
سرمو تکون دادم دور شد یه نفس عمیق کشیدمو از پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه سرمو چرخوندم سمتش که خشکم زد بلند گفتم:مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی؟
مصطفی:اولا سلام بر دختر عموی خوشگلم!
دوما حالت چطوره؟واینکه نمیای خونمون ادرسشم یادت رفته؟فراموشی رسم ما نبود!
در همین حین ریحانه با صورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم دلیل رفتارشو نفهمیدم دستمو کشیدو فاصِلَمو با مصطفی بیشتر کرد که باعث شد مصطفی بگه:وا؟این چه وضعشه؟
با برگشتن مصطفی منم برگشتم محمد اومده بود حس کردم یکی قلبمو از جاش کند مصطفی برگشت سمتمو گفت:فاطمه هنوز دیر نشده هنوز وقت داری برگرد خوشبختت میکنم من هنوز عاشقتم!
دوباره گریم گرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟سرم گیج میرفت حس کردم پاهام شل شده عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد دست ریحانه رو محکم گرفتم میخواستم برم ولی نمیتونستم وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود!همه چی دور سرم میچرخید محمد دست مصطفی رو گرفت و گفت:چرا ول نمیکنی آقا مصطفی؟کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی؟با زندگیمون چیکار داری؟چرا واقِعیَتو قبول نمیکنی؟چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟
چندتا نفس عمیق کشید هولش داد و اومد کنار من حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم ادامه داد:تو پررو تر از اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم حرفامو بِهِت زده بودم گفتم نزدیک زندگیم نشو فک کردی هر بار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری؟نه داداش نه اینطوری هام که فکر کردی نیست!وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردمو پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی!
مصطفی بهش یه پوزخند زد ریحانه راه افتاد ترسیدم زمین بخورم محمد جلو میرفت و ماهم پشتش رسیدیم به ماشینش ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جدا شد و گفت که میره خونه شوهرش محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد ریحانه در جلوی ماشین رو باز کرد و گفت بشینم میترسیدم محمد از شدت خشم من رو بکشه بهش نگاه کردم ک سرشو به فرمون تکیه داده بود گوشیش دستش بود و هر ثانیه به پاهاش میکوبیدتش داشتم از ترس وا میرفتم ریحانه در رو بست و ازمون فاصله گرفت محمد هنوز تو همون حالت بود..
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_سه
به زور آب دهنمو قورت دادمو گفتم:آقا محم...
نزاشت حرفم تموم شه گفت:هیس!!!
تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه دستمو دراز کردم سمت دستاش به زور گوشیشو ازش گرفتم برگشت بهم نگاه کرد خیلی خودشو کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه صورتش سرخ شده بود باز هم...
نفسم تو سینم حبس شد گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه چشامو بستم قلبم خیلی تندمیزد از ترس دستمو مشت کردم بعد از چند لحظه چشمامو باز کردم پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت یه دستشو روی دست مشت شدم گذاشتو مشت گره خوردمو باز کرد پشت دست دیگه اشو به گونه ام کشید اشکام از گونه ام روی دستش سر میخورد به دستش نگاه کرد و آروم گفت:فاطمه!تو نباید گریه کنی هیچ وقت!مگه من مُردم که اینطوری اشک...
نزاشتم ادامه بده.با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم:میترسم محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم از مصطفی میترسم!محمد از بدون تو بودن میترسم!
دستمو محکم فشرد.
محمد:هیچی نظر من رو راجع به تو عوض نمیکنه من به راحتی از دستت نمیدم.
دستمو ول کرد و گفت:فاطمه من...!
ادامه نداد.حس کردم خجالت کشیده دیگه به صورتم نگاه نکرد استارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود حس دستاش روی صورت و دستم فوق العاده بود فکر میکردم مثل همیشه خواب میبینم چشمام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت:برگرد!تصادف میکنم!
از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد بالاخره بهش غلبه کردمو گفتم:نمیتونم نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟
لبخندش عمیق تر شد گفت:برسونمت خونه؟
با تردید گفتم:نمیدونم...
دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافمو تو آینه دیدمو روسریمو مرتب کردم از خیابونِ خونمون گذشت از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود نمیخواستم ازش جدا بشم میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم باورم نمیشد که این آدم همون محمده این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستمو گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت پیاده شد بهم نگاه کرد و گفت:پیاده شو.
فاطمه:من؟
خندید و گفت:جز شماکسی اینجاست؟
از ماشین پیاده شدم که گفت:میخوام به بابام عروسشو نشون بدم!
به یه لبخند اکتفا کردمو دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد:اقا محمد
ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن.
اقا:ایشون ریحانه خانومن؟
خندید و گفت:نه ایشون خانوم من هستن.
با این حرفش انگار که تو اغما رفتم من...!خانومش؟
محمد:
صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقمو رفتمو برگشتم از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم احساس میکردم خیلی به فاطمه وابسته شدم!نمیتونستم ازش دور بمونم این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکرد حضورش تمام استرس و آشوب دلمو از بین میبرد دلم میخواست زودتر همچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیمو برداشتمو بهش پیام دادم:حالِ دلت خوبه؟
انگار منتظر نشسته بود چند ثانیه بعد فرستاد:با شما حال دلم خوبه!
محمد:فاطمه؟
فاطمه::جانم؟
با دیدن پی امش مثل بچه ها ذوق زده شدم خودم از رفتارم خجالت کشیدم دیگه خودمو نمیشناختم حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر ۲۷ ساله قبل فرق میکنم دلم میخواست از همچی براش بگم بعد فوت مادرم کسیو که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم کسی که بشه سنگ صبورم...!
ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم یکیو پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست بغلش کنمو از همچی براش بگمو آرومم کنه!فاطمه برام حامی بود!با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه با تمام ظرافتش خیلی از من قوی تر بود اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی!خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده ناراحت بودم از اینکه دیر شناختمش نوشتم:بادلم چیکار کردی؟
فاطمه:آقا محمد چیزی شده؟
محمد:آره
فاطمه:چیشده؟
چند ثانیه به متن پیامم زل زدمو بعد فرستادمش:یه دلی سخت گرفتار شما شده!
بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدمو منتظر جوابش موندم چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت.
نا امید شدم خب حق داشت چی باید میگفت؟لابد خوابید دراز کشیدمو سعی کردم چهرشو تو ذهنم ترصیم کنم یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود:
(محمد از بدون تو بودن میترسم)
چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بود فاطمه حرفشو زده بود دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟میخواستم از ریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم لپ تابمو روشن کردمو پوشه عقد ریحانه رو باز کردم قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_چهار
خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون رو پاک نکرده باشه با چشمام دنبالش میگشتم پیداش کردم عکسو باز کردم ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن عکسو روی صورت فاطمه زوم کردم به نظرم خیلی خوشگل بود مطمئن بودم اطرفم دختریو به زیبایی فاطمه ندیدم البته خودمم از فکرم خندم گرفت اصلا من دختری و اطرافام جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم فرم لبخندش نوع نگاهش طرز ایستادنش عکسو فرستادم تو گوشیم لپ تابمو خاموش کردمو به عکسش زل زدم.
فاطمه:
دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدمو برای بار هزارم چندتا جمله ای که بِهَم گفتیمو میخوندم محمد بهم گفت که دوستم داره با اینکه مستقیم نگفته بود ولی حرفش همون معنیو میداد فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...!
اونقدر به صفحه گوشیمو عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد...
نمازمون رو خوندیمو وسایلمون رو جمع کردیم لباس های عقدمو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم یه بار دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم روسریمو مرتب کردمو با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم حس میکردم روی ابرا راه میرم نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین رو کنار خیابون پارک کردیم باباپیاده شد با دقت به پشت سرم نگاه کردم تا ببینم کجا میره محمد از ماشین پشتی پیاده شد و به پدرم دست داد مامانم گفت:فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته از ماشین پیاده شدیم مامان سمت محمد رفت ولی من سر جام ایستادمو نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد با لبخند جوابشو دادم دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم تو ماشینامون نشستیم ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن دلم میخواست برم تو ماشینش حیف که نمیشد...
هندزفریمو تو گوشم گذاشتمو سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم
مامان:فاطمه پاشو دیگه پسره میگه دختره خابالوعه نمیگیرتتا!
با تعجب چشممو باز کردمو به اطرافم نگاه کردم گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم:کجاییم؟
مامان:بیا پایین همه رفتن واسه صبحانه عروس خانوم گرفته خوابیده
فاطمه:وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟
مامان:میزنمتا بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم پاشو بیا.
گوشیمو برداشتمو به خودم نگاه کردم چشمم پف کرده بود و روسریم داغون بود گفتم:واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟
مامان:بیا برو دستشویی صورتتو آب بزن
با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم:واییی نه یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتمو میشورم.
مامان:من نمیارم میخوای بیا میخوای نیا آبروی خودت میره.
در ماشین رو بست و رفت با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچار روسریمو درست کردمو از ماشین پیاده شدم تند تند آدرس دستشوییو پرسیدمو رفتم صورتمو آب زدمو روسریمو از نو بستم وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت:سلام
برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من رو ندید.
فاطمه:سلام صبح بخیر
باهام هم قدم شد و رفتیم داخل رستوران سلام کردمو به گرمی جوابمو دادن کنار شمیم نشستم محمدم پیش محسن نشست به شمیم گفتم:ریحانه و مامانم کجان؟
شمیم:میان الان
دیگه چیزی نگفتمو چایی رو برداشتمو خوردم مامان ایناهم اومدن چیزی نپرسیدم چندباری نگاه محمد رو حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم جو سرد با شوخی های محسن و علی و نوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم از رستوران رفتم بیرون و به ماشین تکیه دادم مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد بابا ایناهم اومدن نشستم توماشین ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی
محمد تنها شده بود دلم براش سوخت کاش میتونستم پیشش باشم تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت:فاطمه برو پایین دیگه میخوایم حرکت کنیما.
فاطمه:چرا برم پایین؟!
مامان:محمد منتظرته
با تعجب نگاش کردم که سرشو تکون داد و گفت:ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد به بابات گفتم نگران نباش برو.
با ذوق لبخند زدمو گفتم:باشه پس خداحافظ.
از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد ازش خجالت میکشیدم لبخند زد و تو ماشین نشست منم رفتم کنار ماشین محمد و با تردید در صندلی کنارشو باز کردمو نشستم برگشتم سمتش...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_پنج
آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد با لبخندش دلم ضعف رفت و نتونستم لبخندمو کنترل کنم پشت سر بابا اینا حرکت کردیم یخورده که گذشت گفت:خوبی؟
از اینکه دیگه حرفاشو جمع نمیبست خوشحال بودم باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم گفتم:خوبم شما خوبین؟
_الحمدالله
نگاهش به جاده بود و لبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش.
_چیشد افتخار دادین؟
+همینجوری دلم سوخت!
با حرفم بلند بلند خندید!
+هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه!
_خب؟
+هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج کنم!
_الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟
لبخند زدمو خودمو کنترل کردم که جوابشو ندم چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم به جاش گفتم:من هنوز نفهمیدم چرا داریم میریم جمکران؟
_راستش نذر کردم اگه مالِ من شدی عقدمون رو اونجا بگیریم!
با حرفش یه نفس عمیق کشیدم من مالِ محمد شدم!تلفنم زنگ خورد به شماره نگاه کردم مژگان بودیکی از هم کلاسیام قطع کردم نمیخواستم جواب بدم!چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت:چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟
+نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم.
_اها
دوباره زنگ خورد کلافه جواب دادم:بله؟
مژگان:سلام
فاطمه:سلام
مژگان:خوبی؟کجایی؟
فاطمه:مرسی مسافرتم چطور!؟
(گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو)
مژگان:چرا نمیای دانشگاه؟رسولی دق کرد حالا سوالاشو از کی بپرسه؟
هل شدمو رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشید بنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه ابروهاش از تعجب بالا رفته بود بی اختیار گفتم:مژگان بیکاری ها!
مژگان:وا فاطمه؟خودتی؟
فاطمه:الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ
تلفن رو قطع کردمو چشمامو بستم اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ای خدا اخه این چه وضعشه؟
گوشیمو کلا خاموش کردم محمد چیزی نمیگفت این بیشتر حالمو بد میکرد نمیخواستم بهم شک کنه!برای همین گفتم:محمد به خدا...
محمد:چیزی نگو!
فاطمه:چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی!
محمد:مگه من چیزی گفتم؟چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟این بیشتر آزارم میده!
+اخه...!
بلند داد زد:اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟به خدا دیگه انقدراهم پَست نیستم که به خانومم شک داشته باشم من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من!
به زور جلو خندشو گرفته بود یهو زد زیر خنده خشکم زده بود خیلی ترسیده بودم با خندش آروم شدم ولی چیزی نگفتم.
به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم میتونستم دستاشو بگیرم هیچ حسی بهتر از این نمیشد گوشیش زنگ خورد به صفحش نگاه کرد و جواب داد:الو!
محمد:عه!!!
محمد:چه میدونم چرا گوشیش خاموشه
محمد:باشه یه دقیقه صبر کن
گوشیو سمتم دراز کرد با تعجب نگاش کردم.
_بیا محسن کارت داره شمیم حالش بد شده!
گوشیو ازش گرفتم.
فاطمه:الو!سلام
محسن:سلام فاطمه خانم شمیم حالش بده.
فاطمه:چطورشده؟
محسن:چه میدونم سرش گیج میره چند بار بالا آورد.
فاطمه:خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین؟
محسن:اخه حالش خیلی بده.
فاطمه:خب تو جاده است منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که...
حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم!
محسن:باشه دستتون درد نکنه
تلفن رو قطع کردم محمد نگام میکرد
_خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه!!
خندیدمو گفتم:شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی.
_خب حالا چش بود؟
+چیزیش نبود آقا محسن بیخودی نگران شدن.
_اها
به جاده زل زده بود گوشیمو روشن کردم ۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینشو باز کردم بردمش سمت صورت محمد که گفت:چیکار میکنی؟
+میخوام عکس بگیرم ازتون
_نهههه!نیم رخ؟بیخیال بابا زشت میشم
+میخوام خاطره بمونه
عکسو گرفتمو با لبخند بهش خیره شدم
_ببینم
+نخیر
_اذیت نکن دیگه بده ببینم
+نمیخوام شما رانندگیتون رو بکنین.
دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خورد برگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه.
_بگو به مادرت من و دعا کنه
روز قیامتم بیاد منو سوا کنه
برا یه بار منم پسر صدا کنه
+چی میخونین؟
خندید وگفت:ببخشید یهو اومد به ذهنم خوندم
+بلند بخونید منم بشنوم!شما که صداتون خوبه!مردمم که سرکار میزارین ...
اولش متوجه منظورمنشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت:آها اون مداحیه منظورته؟
فاطمه:بله
دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟
|°•
#بیوگرافۍ
عشقیعنۍ:
یڪپلـاڪواسٺخوان
سالهایہٺنهازیرخاڪ💔...↯
.
.
【🌸💧】
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
هدایت شده از 🇮🇷🇮🇷مَـــن مُنتَظِــرَم💚🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اینم از چالش امروزمون به نیت صدیقه طاهره فاطمه الزهرا (س) 😔😔... به مناسبت ایام فاطمیه این چالش رو امروز گذاشتیم....
منتظر جواباتون هستیم 😊😊
تا ساعت 9 شب فرصت دارین😳😳
تحقیق کنید☺️ منتظریم
جواباتونو به این ایدی بفرستین 👇
أَبْـنٰـاءُالـزَّهْـرٰاء
@sajjad7477
سوال اسونه جواب بدین همه.. ان شاءالله شما برنده امروز باشین!!! 😊
👇👇👇
معنای ۲ اسم حضرت فاطمه(راضیه و مرضیه)چیست؟؟
•••
#چادرانھ
#ریحانھ
|🦋بانــــــو
چـــــــــــــــادرتُــ♡.•
عَلـَماینجبھـہے
جنـگنرماسٺـــ(🤜🏻)
علمـــــــدار حیا
مبادادشمنچادرازسرتبردارد :)💙||
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
༻﷽༺
سلاماےصبح،اےروزرهایے
سلاماےمظهـــرِعدلخدایے
سلاماےجمعہکےروزظهورے
بہآقایــــــمبگوپسکےمیایے
سلاماےوعدهگاهوصلجانان
نشستممنتظرتاتـــــــوبیایے
#صلےاللهعلیڪیااباصالـحالمھـدے❤️
#اللهمعجللوليكالفرج✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3