eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
👈: 🌷 💢 به برادران سپاهی و ارتشی... 💎کلامی کوتاه خطاب به برادران سپاهی و و ارتشی‌های سپاهی دارم: ملاک مسئولیت‌ها را برای انتخاب فرماندهان، شجاعت و قدرت اداره بحران قرار دهید. طبیعی است به اشاره نمی‌کنم، چون ولایت در نیروهای مسلح جزء نیست، بلکه بقای نیروهای مسلح است، این خلل‌ناپذیر می‌باشد. 💎نکته دیگر، شناخت بموقع از دشمن و اهداف و سیاست‌های او و اخذ تصمیم بموقع و عمل بموقع؛ هر یک از اینها اگر در غیر وقت خود صورت گیرد، بر شما اثر جدّی دارد. @shahidabad313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : هشتم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣هر سالی که می‌گذشت، احساس می‌کرد، خیلی بزرگ شده است. اجازه نمی‌داد، در کارها کمکش کنیم. لباس و کفش‌هایش را خودش می‌پوشید. بند کفشش را به‌سختی می‌بست؛ اما اجازه نمی‌داد، کمکش کنیم. جلوی آینه می‌ایستاد و موهایش را شانه می‌کرد و برای رفتن به مهمانی زودتر از همه آماده می‌شد و راه می‌افتاد. توی کوچه و خیابان اجازه نمی‌داد، دستش را بگیریم. همین اخلاق مرتضی بالاخره کار دستمان داد.🌿 ❣22 بهمن‌ماه سال 1365، مثل هر سال با خانواده راهپیمایی رفتیم احساس غرور می‌کرد. با همه طی کرده بود که دستش را نگیریم، می‌گفت: من بزرگ شدم.🌿 ❣مدام دستم را ول می‌کرد، بالاخره توی شلوغی‌ها گمش کردیم. هرچه لابه‌لای جمعیت را گشتیم، پیدایش نکردیم. صدایش می‌کردم: ـ مرتضی جان کجایی؟ اما اثری از مرتضی نبود که نبود، حالم خیلی بد شد. گوشه آزادی روی یکی از سنگ‌ها نشستم، کمی آب به من دادند. به سر‌و‌صورتم زدم و چند قطره ته گلویم ریختم. هوا تاریک شد چاره‌ای جز رفتن به خانه نداشتیم. با ناله و شیون به خانه رسیدیم، همسایه‌ها دورم جمع شدند دل‌داریم می‌دادند؛ اما هیچ‌چیز آرامم نمی‌کرد. گریه می‌کردم و لالایی می‌خواندم: ـ پورم کاگو پیش؟ اکوم نامرد دست کتیش؟ از بی اشته چیرم؟ (پسرم کجایی؟ دست کدام نامرد افتادی؟ بی تو چه‌کار کنم؟) تا صبح، خواب به چشمانم نرفت. گریه کردم و دعا کردم.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣هوا روشن شد. لباس پوشیدم که بروم، نان بخرم یکی از همسایه‌ها آمد و گفت: ـ مرتضی پیدا شده. ـ کجاست؟ ـ توی پارک‌شهر، پایگاه یاسر خودم را به پایگاه رساندم از دور دیدمش. روی صندلی چوبی ایستاده بود از خوشحالی بال درآوردم. نزدیک‌تر که شدم، بغلم پرید. با بغض پرسیدم: ـ کجا بودی بابا؟ دیشب تا حالا نگرانت هستیم. ـ باباجون من که چیزیم نیست، دیشب گوشت کوبیده خوردم. یه گربه اینجا بود، باهاش توپ‌بازی کردم و خوابیدم. اصلاً گریه نکردم. از گم‌شدن شما هم ناراحت نشدم.🌿 ❣طفلک خیال می‌کرد، ما گم شدیم، گویا ما را که گم می‌کند، قاطی بچه‌های پایگاه یاسر می‌ره به‌سمت پارک‌شهر. پایش زیر ماشین مانده بود زخمی شده بود. برده بودنش بیمارستان و پانسمان کرده بودند. خانه بردمش، مادرش از شوق، خنده و گریه‌اش قاطی شده بود.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🔹️ 🔸️شهید محمود کاوه می‌گوید... ♦️امت بیدار و آگاه پیرو رهبر... 🍀 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : نهم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣شیطنت‌های دو برادر ادامه داشت مصطفی کلاس اول رفت. کار ما تازه شروع شد. هر روز، به دنبالش گریه می‌کرد که من هم می‌خوام با داداش مدرسه برم هر روز، قول مدرسه بهش می‌دادیم.🌿 ❣تا اینکه آخرای شهریور سال 1367، توی خانی‌آباد کوچه درختی دبستان شهید صادقی ثبت‌نامش کردم. همان مدرسه‌ای که مصطفی هم می‌رفت.🌿 ❣رفتم پارچه‌فروشی نزدیکِ خانه، پارچه کت و شلواری قهوه‌ای راه ‌راه خریدم دادم خیاط دوخت و قبل از شروع مدارس تحویلم داد. یک کیف سرمه‌ای و یک‌سری لوازم مدرسه هم خریدم.🌿 ❣اول مهر که شد، لباسش را پوشاندم به قد و بالاش نگاه کردم، گفتم: ـ عزیزم! قد‌وقواره‌ات قربون، قربون قد‌و‌بالات بشم عزیزم. دستش را گرفتم و رفتیم مدرسه، توی صف کلاس اولی‌ها ایستاد.🌿 ❣به همراه مادران، گوشه حیاط ایستادم وقتی نگاهش می‌کردم، فرقش را با بقیه حس می‌کردم. آرام و سربه‌زیر و شیک‌پوش بود. از کودکی به پوشش اهمیت می‌داد. بزرگ‌تر که می‌شد، این اخلاقش هم باهاش بزرگ می‌شد.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥 🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣از مادرش قول مدرسه را گرفته بود از من هم قول مکبری را، صدای اذان را که می‌شنید، دستم را می‌گرفت و همراهم به مسجد می‌آمد. عاشق منبر بود، مدام می‌رفت بالا می‌نشست، بقیه هم پایین نماز می‌خواندند. هر‌از‌گاهی گیر می‌داد که بلندگو را دستش بگیرد. تا اینکه یک روز گفت: ـ بابا یادت هست که قول دادی هر وقت بری مدرسه بلندگو را می‌دم تکبیر بگی؟ حالا من بزرگ شدم، مدرسه می‌رم. به قولی که داده بودم، عمل کردم.🌿 ❣مرتضی از سال 1367 در مسجد فاطمی خانی‌آباد مکبر شد. هرشب زودتر از من آماده می‌شد. نصف لیوان آب‌جوش می‌خورد و دم در منتظر می‌ایستاد با هم مسجد می‌رفتیم. بعد از نماز، پای منبر می‌نشستم، برای گوش‌دادن به سخنرانی‌ها؛ اما مرتضی غیبش می‌زد. می‌پرسیدم: ـ بابا کجا می‌ری؟ ـ همین دو رو برم باباجون، جایی نمی‌رم نگران نباش.🌿 ❣تا اینکه یک شب خادم مسجد فاطمی صدایم کرد و مرتضی را که بالای پله جلوی در اتاق بسیج ایستاده بود، نشانم داد و پرسید: ـ حاجی این آقا پسر را می‌شناسی؟ گفتم: ـ بله چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟ ـ این بچه هرشب بعد از نماز می‌یاد اینجا می‌ایسته، هرچی می‌گم برو درش که باز شد، بیا، گوش نمی‌کنه. صداش کردم: ـ باباجون، چرا این کار را می‌کنی؟ ـ من که به این آقا کاری ندارم، اینجا وا می‌ایستم که نفر اول برم تو و سرود و تکبیرم رو تمرین کنم مگه اشکالی داره من که اذیتش نمی‌کنم. بابای مسجد هم کاری نداشت. گاهی به یاد آن روزها کنار مسجد فاطمی می‌ایستم و خاطراتم را به یاد مرتضی مرور می‌کنم.🕊❣🕊 ادامه دارد ........ 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 📍 💢 به علما و مراجع معظم(۱)... 💎سخنی کوتاه از یک 40ساله در میدان، به علمای عظیم‌الشأن و مراجع گران‌قدر که موجب روشنایی جامعه و سبب زدودن تاریکی مراجع عظام تقلید؛ سربازتان از یک دیده‌بانی دید که اگر این آسیب ببیند، دین و آنچه از ارزش‌های آن [که] شما در حوزه‌ها استخوان خُرد کرده‌اید و زحمت کشیده‌اید، از بین می‌رود. 💎این دوره‌ها با همه دوره‌ها متفاوت است، این بار اگر مسلّط شدند، از چیزی باقی‌نمی‌ماند. راه صحیح، حمایت بدون هرگونه ملاحظه از، و است. 💎نباید در حوادث، دیگران شما را که هستید به ملاحظه بیندازند. همه شما امام را دوست داشتید و معتقد به راه او بودید. مبارزه با آمریکا و حمایت از جمهوری اسلامی و مسلمانان تحت ستم استکبار، تحت پرچم ولی فقیه است. http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : دهم♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣ایام محرم نزدیک بود. صدایم کرد و گفت: ـ داداش مصطفی بیا، تکیه درست کنیم ـ ما که چیزی نداریم با چی درست کنیم؟ رفت چادر مادر را آورد. توی پیاده‌روی کوچه‌مان، یک طرفش را به میله‌های پنجره بستیم، طرف دیگرش را به تیر برق. فضای بسته‌ای درست شد چند تا از بچه‌ها را هم جمع کردیم با قابلمه و گوشت‌کوب، سینه‌زنی راه انداختیم. اولین نوحه‌ای هم که یاد گرفته بود، یک جمله بود: «بی‌فاطمه می‌میرم» 🌿 ❣داخل تکیه نشسته بودیم که مادرم آمد. خیلی عصبانی بود حالا نگو گوشه چادر توی جوب افتاده بود. چادرش را برداشت آمد طرفمان که دعوایمان کند، مرتضی رفت بالای تیر برق بقیه هم که بچه‌های همسایه بودند، فرار کردند. من ماندم و چند سیلی از مادر خوردم مرتضی هم بالای تیر برق مدام می‌خندید، گفتم: ـ باشه داداش، مگر اینکه پایین نیایی مرتضی نیامد. می‌ترسید بزنمش، رفتم کوچه بهش گفتم: ـ بیا پایین داداش، کاریت ندارم. از بالای تیر برق سر خورد، افتاد پایین.🌿 ❣دوتایی به دیوار تکیه دادیم دنبال راه‌ چاره‌ای بودیم که یک چهاردیواری درست کنیم. گفت: ـ داداش مصطفی، سر کوچه قلعه‌مرغی یه عالمه چوب ریختند، بریم بیاریم، روی هم بچینیم، حداقل نصف قدمان هم باشد، اشکالی ندارد، داخلش می‌شینیم و مراسم می‌گیریم.🌿 ❣دوتایی رفتیم بغلمان را پر کردیم از چوب و به طرف خانه راه افتادیم مرتضی جلوتر می‌رفت و من پشت سرش، برگشت که یه چیزی به من بگه، یک‌دفعه چوب‌ها را ریخت و فرار کرد. صدایش کردم: ـ مرتضی! مرتضی! چرا فرار می‌کنی، وایستا! ... . یکی از پشت‌ سر گوشم را گرفت برگشتم دیدم، یه آقای هیکلی با عصبانیت داد زد: ـ پدر صلواتی‌ چوب‌های منو کجا می‌برید فرار کردم. تا من برسم به خانه، مرتضی دم در بود و با مشت‌های گره‌کرده‌اش محکم به در می‌کوبید. مادرم در را باز کرد هر دوتا پریدیم توی حیاط هر چی پرسید که چی شده، نفس نداشتیم، توضیح دهیم تا به حرف بیاییم، زنگ خانه را زدند. مادرم نگاهی به ما انداخت و رفت در را باز کرد. صاحب چوب‌ها بود. شکایت ما را به مادر کرد که بچه‌هات چوب‌های منو داشتند، می‌دزدیدند. مادرم خیلی جدی گفت : امکان ندارد که پسرهای من دزدی کنند. دیدیم مادر دارد از ما دفاع می‌کند، رفتیم جلوی در و گفتیم: ـ عمو! ما دزدی نکردیم، می‌خواستیم با اون چوب‌ها برای خودمان تکیه درست کنیم و سینه‌زنی راه بیندازیم.🌿 ❣خلاصه، به‌خیر گذشت؛ اما یه کتک حسابی از دست مادر خوردیم که یادمان بماند، بدون اجازه به وسایل مردم دست نزنیم.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا