#گزارش
سفیران کریمه، با حضور در مدرسه مهندس نجیمی متوسطه با دوم ۲۵۰ مخاطب
ضمن تبریک ایام دهه کرامت و معرفی حضرت معصومه سلام الله علیها به عنوان یک الگوی خوب برای دختران، آیین مقدس
پرچم گردانی برای دانش آموزان داشتند.
#معصومانه
#خادمیاری
#اداره_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
هدایت شده از معصومانه
•° 🎭 °•
مرور یه اتفاق قشنگ
یه خاطره از سالهای دور...
با اجرای خادمیاران رواق معصومانه
🎭 نمایش
«دانشمندی با عروسک آبی»
🔹ویژه اجرا در مدارس، کانون مساجد و هیئات دخترانه
🔸جهت هماهنگی و اطلاعات بیشتر به آیدی زیر در پیامرسان ایتا پیام دهید.
🆔@Haram_masumeh
🔸کاری از رواق دختران نوجوان
حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها
#تئاتر #مدارس
#معصومانه #عروسک_آبی
❁ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت ده • - • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت یازده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
دست آخر که پیشنهاد خانم شالچی را برایشان تعریف کردم، مینا گفت: «خوبه که! میتونی جبران کنی.»
مریم هم گفت: «مجبوری یه کار عالی ببری.»
هرچه صبر کردم، هیچکدامشان نگفتند عیبی ندارد. یا نگفتند میشود بعدا یا همین الان به ماجرا خندید. حتی نگفتند اگر مامان بفهمد هیچ اتفاقی نمیافتد و من زنده میمانم. بلکه مثل دوتا دوست واقعی، به من برای روزنامهدیواریام ایده دادند. من هم مثل یک دوست غیر واقعی، حتی یک جمله از حرفهایشان را گوش ندادم. داشتم چشمی مسیر پرندهها را دنبال میکردم. با انگشتهایم یک مستطیل درست کردم تا آسمان و کبوترهای حرم را در آن قاب ببینم. به حضرت گفتم: «میبینی خانوم؟ انگار نه انگار تقصیر خودشونه.» سعی کردم نقش این دونفر را در بدبختی یکی دو روز گذشتهام پیدا کنم. هیچ شکی نیست که حداقل پنجاهوسه درصد از قضیه، تقصیر آنهاست. تازه این حداقلش است. تقصیرشان ممکن است چیزی در حدود هشتادوهفت درصد و نصفی باشد.
اگر آنها اسبابکشی نکرده بودند و نمیخواستند به جای عکاسی، آنطرف شهر تجربی بخوانند، من را هم در مدرسه تنها نمیگذاشتند. من مجبور نمیشدم دنبال دوست بگردم و یک روز در صف نماز جماعت مدرسه با ملیکا آشنا شوم. پس طبیعتا بعدش هم آنقدر با او صمیمی نمیشدم که به کلاسمان بیاید و انگشتهای تفیاش را هم با خودش بیاورد! در نتیجه هیچوقت مجبور نمیشدم روی دوست جدیدم رنگ بریزم و او هم هرگز یک بازرس آموزشوپرورش از آب در نمیآمد! اصلا هم به من ربطی ندارد که لباس فرمش مثل ماست. بازرسها باید طوری لباس بپوشند که از دویستفرسخی هم قابل رویت و شناسایی باشند. خصوصا از پشت سر!
حالا این دوتا اجازه نمیدادند غر بزنم و بگویم که نه روزنامهدیواری را دوست دارم و نه موضوعش را. وقتی تحلیلهایشان تمام شد، نفری یک انجیر برداشتیم و ساکت شدیم تا درس بخوانیم. حواسم جمع نمیشد. تازه با گذشت چندین ساعت از ماجرا، تپش قلب عجیبی سراغم آمد. اگر مامان و بابا بفهمند، چه اتفاقی میافتد؟ من آبروی خانم کاویانی و تمام مدرسه و دانشآموزانش را پیش بازرس بردهام. شاید شیطنتهای قبلیام فقط آبروی خودم را تهدید میکردند، ولی اینبار قضیه فرق میکند.
نسیم خنکی از روی حوض آمد و صورتم را قلقلک داد؛ اما نتوانست سرحالم بیاورد. حالوحوصلۀ درس نداشتم. بلند شدم و موبایل به دست در صحن چرخیدم تا شکار لحظهها کنم. فقط کاش به جای عکاسی، بلد بودم دختر بهتری باشم.
#مقصر_رو_پیدا_کردم
#دختر_خوبی_بودن_جزوه_نداره؟
1.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارشنبه ها عصر در رواق معصومانه چخبره⁉️⁉️
یه گوش شنوا برای شنیدن حرفای شما🥰
یک مشاور مهربان و باتجربه، برای شما وقت میذاره😎
اگر کسی برای چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ماه نوبت «مشاوره» خواست در خدمتیم💗
💥ظرفیت محدود
💥💥اولویت با کسانی هست که زودتر پیام بدن
✳️لطفا این اطلاعات رو تکمیل کنید و به آیدی زیر ارسال کنید.
✓نام و نام خانوادگی
✓مقطع تحصیلی
✓شماره تماس
🆔@masumaneh_admin
«مشاوره» فقط بصورت حضوری و در فضای رواق معصومانه حرم مطهر هست🌹
#مشاوره_رایگان
#دخترونه
#معصومانه
❣
╰┈➤
https://eitaa.com/masumaneh
🌻
#بهوقتنوجوانی
کتاب رمز موفقیت نوجوانان
فصل دوم: نگرش یعنی همه چیز:)
#معصومانه
#دخترونه
#مهارتها
#رمز_موفقیت_نوجوان
☁️⃟🌻▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
🄹🄾🄸🄽 ⇩
•●..➺⎝ @masumaneh ⎞
📿≈
دلتنگ که باشی
فرسنگ ها فاصله هم
برایت بی معناست.... 😭
السلام علیک یا فاطمة المعصومة
السلام علیک یا بنت ولی الله
و یا اخت ولی الله
و یا عمه ولی الله
عزیزان
زیارت نیابتی از طرف شما مهربونا
انجام شد.
#معصومانه #دخترونه
#زیارت_نیابتی
#اداره_فرهنگی_خواهران
┅°•※✨ 📿〇⃟🕊※•°┅
❁@masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت یازده • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت دوازده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
«شما میتوانید یکهفتۀ تمام به یک عکس نگاه کنید و دیگر هرگز به آن فکر نکنید. همینطور میتوانید برای یکثانیه به یک عکس نگاه کنید و تمام عمرتان به آن فکر کنید.»
این جمله واقعا راست است. روزی که بابا دوربینم را به من هدیه داد، دکور اتاقم را کامل تغییر دادم تا یکجور «جادوربینی» برایش درست کنم. در راستای همان تغییرات، دیوار جلوی میزم را پر از کاغذ و جملاتی دربارۀ عکاسی کردم. این نقل قول هم از یک عکاس است و چقدر درست گفته است! چون امشب میخواستم تحقیقات روزنامهدیواریام را شروع کنم و تا صبح، چیزهایی که دیده بودم حتی یک لحظه از ذهنم بیرون نرفتند: ماشین سوخته، پسرکی که عین حسین بود، بیمارستان و زخمیها و بچهها.
خب! خیلی به این قضیه فکر کرده بودم. به اینکه چه بخواهم و چه نخواهم، این گند را زدهام و خانم شالچی هم برای جبرانش یک راه نشانم داده است. مامان هنوز نمیداند، پس لطفا همچنان بین ما شش، هفتهزار نفر یک راز باقی بماند. نمیخواهم صدایش دربیاید. حداقل تا وقتی که روزنامهام را تمام میکنم. حداقل تا پایان سال تحصیلی. حداقل تا ابد.
بخش سخت ماجرا این است که روزنامهدیواری من باید کار خاصی باشد. به یک ایدۀ نو نیاز دارد و مقدار زیادی جذابیت و خلاقیت و اینجورچیزها. میدانم درستکردنش بیفایده است و هیچ دردی از مردم غزه دوا نمیکند، اما اگر بیمحتوا باشد شرایط بدتر میشود. هیچکس برای دیدن چیزی که صبح تا شب در اخبار نشان میدهند جلوی روزنامه من نمیایستد.
با همین فکرها، وقتی از حرم برگشتم روی مبل ولو شدم. میخواستم یک بستنی هم از فریزر بیاورم، اما حال نداشتم. عطر خوش غذای مامان کمکم داشت بلند میشد و من هم از گرسنگی ضعف کرده بودم. آنقدر که وقتی حسین سراغم آمد تا «عکاسبازی» کنیم، بیحوصله فرستادمش دنبال نخودسیاه. نخودسیاه در اینجا یعنی فرستادمش تا با گوشی مامان دویست عکس هنری از چراغخواب خرسیاش بگیرد. بعد با خودم گفتم حالا که بیکارم و هر کسی هم سرش به کار خودش گرم است، شاید بد نباشد برای روزنامهدیواریام کمی خرتوپرت پیدا کنم. از آنجا که هر تحقیقی با یک جستجوی ساده شروع میشود، گوگل را باز کردم و نوشتم: غزه.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#راه_رفتنی_را_باید_رفت
#ورود_مامان_به_کانال_ممنوع
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت دوازده • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیزده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
بیشتر نتایج مربوط به سایتهای خبری بودند. اخبار لحظهای جنگ، آمار شهدا، بیانیهها و ابراز نگرانی سازمانها و اشخاص مختلف. رفتم سراغ بخش عکسها که تعدادشان کم هم نبود. تختهای بیمارستان، دیوارهای فروریخته، شهدای بزرگ و کوچک و پیر و جوان.
نمیدانم چه اتفاقی افتاد. اما سرعتم کم شد. نتوانستم عکسها را تند و تند رد کنم. چندبار قبل از اینکه فرصت کنم چشمهایم را ببندم، دلخراشترین صحنهها را دیدم. صحنههایی که در قاب دوربین عکاسهای مختلف، مدام تکرار میشدند. بچههایی که رنگ لباس و کفشهایشان سرخ بود، مامانهایی که کنار پیکرهایی کوچک گریه میکردند و باباهایی که کاری از دستهای قویشان برنمیآمد. روی یک عکس قفل شدم و به صفحۀ کوچک موبایل خیره ماندم. پسرک آوارهٔ توی عکس چقدر شبیه حسین بود! زیاد بزرگتر از او به نظر نمیرسید. یک بانکهٔ پلاستیکی آب جلویش بود که حتی کامل آب نداشت. صورتش شاد نبود. خندان هم نبود. عکاس زیر عکس نوشته بود: «به این فکر میکنم که این بچهها چه چیزی از دوران کودکیشان به یاد خواهند آورد.»
چشمهایم داغ شدند. هرچه که دوست نداشتم ببینم را دیدم. پلکهایم را روی هم فشار دادم. حتی با چشم بسته هم آن صحنهها را میدیدم. عکسها از ذهنم بیرون نمیرفتند. اصلا چه کسی دلش میآمد در آن شرایط، دوربینش را برای گرفتن عکس تنظیم کند؟ سعی کردم خودم را تصور کنم که وقتی حسین زمین میخورد، زخمی میشود و گریه میکند، به جای بغلکردنش از اشکریختنش عکس میگیرم.
صدای خندۀ برادر کوچکم را از آن اتاق شنیدم. بابا داشت قلقلکش میداد. نمیدانم چرا وقتی مامان سفره انداخت، دیگر اشتها نداشتم. فقط یکی، دو لقمه خوردم. بیشتر به فکر خودم بودم و کسی که آن عکسها را گرفته بود. کسی که مثل من عکاس بود اما در دنیای دیگری زندگی میکرد.
و حس کردم دوست دارم او را بیشتر بشناسم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#ابراز_نگرانی_به_درد_عمه_سازمان_ملل_میخوره
#یک_سیاره_و_چندتا_دنیای_متفاوت
3.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بٰٖاٰٖرٰٖاٰٖنٖ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#دخترونه
#معصومانه
#امام_زمان_عجل_الله
☀️
╰┈➤@masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیزده • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت چهارده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
توی تختم دراز کشیدم. زیر سقفی که قرار نبود با بمبهای دشمن روی سر من و خانوادهام خراب شود. سعی میکردم عکاسهای پشت دوربین را تصور کنم. مثلا همانی که در بیمارستان عکس گرفته بود. حتما خودش هم مثل سوژهاش درد میکشیده و چشمهایش پر از اشک بوده است. حتما قلبش مثل من تند میزده. شاید از شدت اشک، مانیتور کوچک دوربینش را تار میدیده و فقط از عادت و تجربهاش میدانسته که چه دکمههایی را فشار دهد. عکسش عیبونقص ندارد، پس حسابی کاربلد است. یعنی الان کجاست؟ الان هم دارد از بچهای دیگر عکس میگیرد یا نکند...
شاید اصلا عکاس جنگ نبوده باشد. شاید تخصصش عکاسی از طبیعت یا جشن و عروسی بوده، اما چارهای برایش نمانده جز اینکه تنها سلاحش را دستش بگیرد و کاری بکند. گوشی را از روی میز برداشتم. به خودم گفتم: «روی سوژۀ درست زوم کن آلا!»
چندتا عبارت جدید جستجو کردم تا شاید اینبار به جای عکسها، به خود عکاسها برسم. از هر طرف که رفتم، به یک صفحۀ مجازی اینستاگرامی خوردم. توانستم عکاس عکس آن پسرک را پیدا کنم. اسمش «فاطم حسونا» بود و صفحهای در اینستاگرام داشت. با خودم گفتم شاید اگر صفحات مجازی این عکاسها را ببینم، بتوانم روزنامهام را به چیز بهتری تبدیل کنم و خودم هم بیشتر دربارهٔ آنها بدانم. البته مثل روز روشن است که مامان و بابا هیچ خوششان نمیآید که من وسط کار و درس، اینستاگرامگردی هم بکنم! به هرحال، خیلی فکر کردم و الان که این را مینویسم، به نظرم چارۀ دیگری ندارم! باید مامان را راضی کنم. البته بدون اینکه توضیح دهم چرا مجبورم لابهلای اینهمه کار، روزنامهدیواری بسازم. بخش سخت ماجرا همین است. شک ندارم مامان قبل از هرچیزی میپرسد که چرا روزنامه را قبول کردهام. خسته شدم از بس دارم به سؤال و جوابهای احتمالی با مامان فکر میکنم. مغزم درد میکند. اصلا کاش یک جوری میشد که مامان چیزی نپرسد. کاش حواسش پرت شود. کاش کلا مدتی ماجراهای من و مدرسه را پیگیری نکند تا ببینم باید چه گِلی به سرم بگیرم. خدایا لطفا خودت ترتیب این قضیه را بده که همانا تو پوشاننده عیبهایی و حتما میتوانی گندی که من زدهام را از مامان پنهان نگه داری!
با تشکر، فاطمهآلا.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#قایمکردنش_فقط_از_ستار_العیوب_برمیآید!
#لطفا_چیزی_نپرس_مامانجان!
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهارده • - • - • - • - • -
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پانزده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
امروز همین که از مدرسه برگشتم، به مامان گفتم که قرار است یک روزنامهدیواری درست کنم و ناچارم برای تحقیقاتم اینستاگرام نصب کنم. مامان پرسید چرا باید روزنامهدیواری درست کنم وقتی که هیچ علاقهای ندارم و کلی کار سرم ریخته است؟ سعی کردم جوابش را مبهم بدهم. فقط گفتم که داوطلب شدهام و باید انجامش بدهم. خدا را شکر نپرسید چرا داوطلب شدهام. سری تکان داد و اتفاقا خیلی زود راضی شد، به شرطی که به دوران درخشان اعتیادم برنگردم. بعد گفت: «راستی!» انگار که ناگهانی چیز مهمی را یادش آمده باشد.
قلبم آمد توی دهانم! فکر کردم الان میگوید: «راستی، مدیرتون امروز زنگ زد.» یا «راستی، فردا میام مدرسهتون یه دوری بزنم.» یا «راستی، امروز یه بازرس آموزشوپرورش اومده بود دم در با تو کار داشت.»
سر جایم خشک شدم و آب دهانم را با بدبختی قورت دادم. عکاسی به نام آلفرد نمیدانم چیچی میگوید: «وقتی دوربینی در دستهایم دارم، هیچ ترسی نمیشناسم.» این هم از جملات روی دیوارم است. در آن لحظه دوربین دستم نبود و رسما ترسیدم؛ هرچند که نمیدانم اگر دوربین داشتم چه کمکی میکرد. مهم این است که تا وقتی مامان حرفش را بزند، مردم و زنده شدم اما سعی کردم نفهمد که دستوپایم را گم کردهام. آماده بودم مثل پلنگ فرار کنم که بالاخره شروع کرد.
معلوم شد که عزیز کمی ناخوش است، هرچند که خدا را شکر چیز خاصی نیست. دکتر برایش دارو تجویز کرده و باید حسابی استراحت کند، غذاهای مقوی بخورد و حتی یک نوبت از قرصهایش را از قلم نیندازد. وقتی این را شنیدم، کمی نگران شدم. چون فکر کردم عزیز میخواهد بیاید خانۀ ما و در اتاق من بخوابد. نه اینکه عزیز را دوست نداشته باشم ها، نه! اما او زیادی حساس است و چیدمان اتاق من و تمیزیاش مورد علاقهٔ او نیست. خوشبختانه مامان گفت که عزیز خانۀ خودش راحتتر است. کمی نگران شدم؛ نه اینکه عزیز را دوست نداشته باشم ها، نه! آخر در خانۀ خودش هم که به او سر بزنی، باید مرتب جاروبرقی بکشی و مراقب باشی که چیزی روی زمین نریزی.
فکر کردم قرار است امشب بروم پیش عزیز. اصلا حالش را نداشتم. ولی روز شانسم بود! مامان گفت که عصری حسین را پیش من میگذارد و میرود به او سر بزند. جاروبرقیاش را هم خودش میکشد. پس لازم نبود خسته و کوفته تا آنجا بروم. بنابر این، تا وقتی که مامان بقیۀ حرفهایش را نزده بود، اصلا احساس نابودشدگی نمیکردم! تأکید میکنم، فقط تا زمانی که مامان بقیۀ حرفهایش را نزده بود!
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#کاش_آلفرد_نمیدانم_چیچی_کمک_موثرتری_میکرد
#باید_بیشتر_نگران_میشدم
معصومانه
#نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پانزده • - • - • - • - • - • - • - • - • - • امروز ه
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت شانزده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
هنوز بابت کلمۀ «راستی» احتیاج به آبقند داشتم که مامان ضربۀ بعدی را زد: «البته یه خبر دیگه هم برات دارم! بابات باید بره مشهد ماموریت. امروز بهش زنگ زدن. فوریفوتیه.»
لبخند زد. از آن لبخندها که میگویند: «دختر عزیزم! طاقت داری بقیهاش رو هم بگم؟» من هم لبخند زدم؛ از آن لبخندها که میگویند: «نه تو رو خدا! نکنه میخوای بگی داری همراهش میری و حسین رو هم میبری، منم باید برم خونۀ عزیز جاروبرقی بکشم؟»
لبخندم خیلی حرفها میزد. چون تا ته ماجرا را خودم خوانده بودم. مامان گفت میخواهد همراه بابا برود، چون این فرصت مناسبی برای سرزدن به عموهایش است و خوب نیست که بعد از فوت عموی بزرگش به آنها سر نزده در حالی که میخواهند او را ببینند. پس میرود و حسین را هم میبرد.
مامان دوتا قانون به شدت محکم دارد. یکی این است که باید همیشه مراقب عزیز باشیم چون خیلی به گردنمان حق دارد. آنیکی هم این است که چیزی مهمتر از درس و مدرسۀ من وجود ندارد. از وقتی چشم به جهان گشودهام این قانون وجود داشته و حتی میتوانم تعداد روزهای غیبتم از مدرسه را با یکپنجم انگشتهای یک دستم بشمارم. اگر یکروز بیگانهها حمله کنند و تمام زمین نابود شود، بازهم دونفر در کل جهان باید به مدرسه بروند: یکی از آنها منم و آنیکی هم که گفتن ندارد، معلم ریاضی است. با این تفاوت که من را مامان مجبور میکند و او را درسهای عقبماندۀ بچهها. عجیب است که چنین قانونی درمورد پیشدبستانی حسین صدق نمیکند.
پس چون من درس دارم، در این مدت میروم خانۀ عزیز تا از او مراقبت کنم. من میتوانم در کارهای عزیز -یعنی جاروبرقی کشیدن- کمکش کنم، حواسم به داروهایش باشد و او را از تنهایی دربیاورم و اینجور چیزها.
خب، اولش توی ذوقم خورد. سفر مشهد! آن هم درحالی که من دومیلیونسال است که مشهد نرفتهام و دلم برای امام رضا خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی تنگ شده است. حسین هم دارد میرود! مگر او نباید بماند و کاردستیهای پیشدبستانیاش را درست کند و یاد بگیرد گاو و میمون کجا زندگی میکنند و کارشان چیست؟ او که جاروکشیدن بلد است، چرا نمیماند به عزیز کمک کند؟
دهانم را باز کردم که اعتراض کنم و همۀ اینها را به مامان بگویم. آمادۀ یک نطق طولانی و تاثیرگذار شده بودم. شک ندارم که میتوانستم راضیاش کنم تا برای من هم بلیط هواپیما بگیرد. قطعا متقاعدش میکردم که من را هم ببرند. دهانم مثل دهان پلنگِ درحال خمیازهکشیدن باز مانده بود تا چیزی بگویم، اما قبل از گفتن اولین کلمه، نکتۀ خیلی مهمی یادم آمد. مامان دارد به سفر میرود، آن هم درحالی که نه از جریان بازرس خبر دارد، نه از جلسۀ مادران!
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#زندگی_میمونها_مهمتر_است_یا_حل_معادله_دومجهولی؟
#اگه_بیگانهها_حمله_کنن_دودوتا_چندتا_میشه؟