معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیوسه • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیوسه و نیم
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
یک لحظه صبر کنید! فعلا ملیکا مهم نیست (مگر قبلش مهم بود؟). من همین الان یک جواب از فاطمه حسونا گرفتم! حس بینظیری است که آدم بتواند با یکی از عکاسهای محبوبش صحبت کند. اصلا نگران نباشید! وقتی من عکاس بزرگی شدم و چندین هزارنفر از سراسر دنیا عکسهای من را تحسین کردند، میتوانید با من صحبت کنید. قول میدهم هنرمندی مردمی باشم و جواب تمام پیامهای محبتآمیزتان را بدهم!
داشتم میگفتم. جوابش خیلی کوتاه است. با کمک گوگل ترجمهاش کردم:
«آلای عزیز
بسیار از پیامت خوشحال شدم. اینکه داری روزنامهدیواریای درمورد فلسطین درست میکنی و در آن از عکسهای من هم استفاده میکنی برایم معنای زیادی دارد. هیچوقت از حرفزدن درباره فلسطین دست برندار. صدای مردم فلسطین باید همیشه شنیده شود.
از حمایتت ممنونم»
وقتی علامت کوچک اینستاگرام را بالای صفحه دیدم و متوجه شدم که پیامی از او دارم، خیلی خوشحال شدم. آنقدر که درد پایم را فراموش کردم.
اما چند لحظه بعد، وقتی پیام را چندبار دیگر خواندم، هیجانم فروکش کرد. حتی خوشحالیام هم همینطور. به خودم نگاهی انداختم. روی مبل راحتی، با پایی روی بالشت پَر، داشتم اینستاگرام را بالاوپایین میکردم و هر عکسی را که از آن خوشم میآمد برای روزنامهام برمیداشتم. باد خنک کولر قلقلکم میداد و عطر خربزهای که عزیز قاچ میکرد همهجا را برداشته بود. وقتی در چنین موقعیتی یک قلب کوچک پای پیامش گذاشتم، به این فکر بودم که او کجا و در چه شرایطی جوابم را داده است. وقتی که گوشش به جای آوازی که از تلویزیون پخش میشود به صدای بمب و انفجار بوده است؟ وقتی که روی زمینی سفت، یا روی خاک و آوارهای یک خانه نشسته بوده است؟ در وقفهٔ بین عکاسیهایش از مجروحین و بچهها؟
خیلی دوست داشتم همهٔ اینها را از او بپرسم؛ ولی بلد نبودم حرفهای توی کلهام را بنویسم. من عکاسم، نه نویسنده. هیچوقت نمیدانم چطور حرف بزنم. نمیتوانم کلمه پیدا کنم و شاید برای همین است که هنوز به ملیکا نگفتهام که دیگر با او دوست نیستم. شاید برای همین فقط قلب فرستادم و بعد رفتم سر کارهای معمولی و تکالیف کلاسی خودم. پایم دوباره درد گرفت، اما توجهی نکردم. دردهای خیلی سنگینتری در دنیا وجود دارد که از پای بادکردهٔ من طاقتفرساتر است.
البته راستش را بخواهید، درستکردن روزنامهدیواری هم دارد طاقتفرسا میشود. نمیدانم چه کارش کنم. یکعالمه عکس دارم که ماندهام برای هرکدام چه توضیحی بنویسم. حتی عکاس بعضیهایشان را نمیشناسم. یک عکس خیلی زیبا پیدا کردم که واقعا دلم میخواست من عکاسش بودم. اما نمیدانم چه کسی آن را گرفته است. هروقت پیدایش کردم به شما هم میگویم. دوست دارم باهم او را بشناسیم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#بفرمایید_میوه
#اصلا_حرفزدن_را_با_گفتن_حقیقت_به_ملیکا_تمرین_میکنم!
708.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر جون!
ذهن شلوغ داری؟ دلت میخواد یکی فقط گوش بده و بفهمت؟
یه مشاورهی رایگان داریم، مخصوص خودِ تو
بیقضاوت، رفیقطور!😉
اگه دوست داشتی، من اینجام پیام بده
🆔@masumaneh_admin
⌛️برای چهارشنبه ۲۱ خرداد ماه:
📩 لطفا این اطلاعات رو تکمیل کنید و به آیدی زیر ارسال کنید.
✓نام و نام خانوادگی
✓مقطع تحصیلی
✓شماره تماس
🔰ظرفیت محدوده و الویت با اونیکه زودتر پیام بده.
🕌«مشاوره» فقط بصورت حضوری و در فضای رواق معصومانه حرم مطهر هست.
#مشاوره_رایگان
#دخترونه #معصومانه
╰┈➤@masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیوسه و نیم • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیوچهار
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
پیدایش کردم! «فاطمه شُبَیر» را میگویم! همان عکاسی که دنبالش میگشتم، اما اسمش روی هیچکدام از عکسهایش نبود. با خوشحالی عکسهای توی صفحهاش را ورق زدم. باورم نمیشد که سلیقۀ من و او در تنظیم قاب و انتخاب سوژهها تا این حد شبیه باشد. هربار عکسی را که میدیدم میگفتم: «عجب عکسی! منم اگه اونجا بودم چنین عکسی میگرفتم!» کارهایش بینقص بودند و آنطور که درموردش خواندم، برندۀ جوایز بزرگ زیادی هم شده بود.
در همان چند دقیقه، به یکی از طرفداران او تبدیل شدم. غرق تماشا بودم که عزیز صدایم زد. فیلم هندی شروع شده بود و میخواست باهم نگاه کنیم.
امروز تصمیم گرفتم به پایم فشار نیاورم و با اینکه درد پایم خیلی کمتر شده است، به برنامۀ رواق نرفتم. ساندویچها را به حنانه رساندم تا به هیئت ببرد. من و عزیز خانه ماندیم و دوتا ساندویچی که سهممان بود را موقع فیلم خوردیم. درست همانجایی که قهرمان قصه، داشت با یک موز به دشمنانش حمله میکرد، پیامی برایم آمد. ملیکا بود. به نظرم دیگر خیلی پررو شده است. شاید زیادی به رویش خندیدهام که جرئت کرده پیام بدهد و بابت دیروز تشکر کند. نوشته بود که خیلی بهش خوش گذشته و نمیتواند برای دفعۀ بعدی که به اینجا میآید صبر کند. بعد هم ژست یک همگروهی خوب را گرفته بود: «اگه چیز جدیدی برای روزنامه پیدا کردی به منم بده. عکس، مطلب، هرچی.»
پیامش را باز کردم ولی جواب ندادم. با یادآوری روزنامهدیواری، ذهنم دوباره رفت سمت عکاس محبوب جدیدم. عکاسهای محبوبم کمکم دارند زیاد میشوند. وقتی فیلم تمام شد، برایش پیامی نوشتم. گفتم که عکاسم و دارم درمورد عکاسی جنگ تحقیق میکنم. گفتم که تحسینش میکنم که نگاه هنرمندانهاش را در دل تاریکی اطرافش حفظ کرده است. تازه پیام را فرستاده بودم که متوجه نکتهای شدم.
آخرین باری که «فاطمه شبیر» در صفحهاش عکسی را به اشتراک گذاشته بود، فروردینماه پارسال بود. یعنی بیش از یکسال پیش.
مخاطبینش در بخش نظرات دنبال او میگشتند و از همدیگر سراغش را میگرفتند. هیچ خبری از او نبود. هیچ خبری. هیچکس نمیدانست او کجاست.
اما محال است او عکاسی جنگی را کنار گذاشته باشد. این را به عنوان یک عکاس میگویم.
پس حالا که هیچ عکس جدیدی نیست، شاید دیگر فاطمه شبیری وجود ندارد.
شاید او هم به یکی از چندهزار عددی تبدیل شده که هر روز آمارشان را در اخبار میشنویم بدون اینکه آنها را بشناسیم.
شاید قرار نیست هیچوقت جوابم را بدهد.
شاید باید کنار اسمش یک کلمهٔ سرخرنگ اضافه کنیم: شهید.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#چیکار_کنم_ملیکا_دیگه_نیاد_خونمون؟
#حنانه_امشب_بالاخره_راحت_میخوابه
🌻
#بهوقتنوجوانی
کتاب رمز موفقیت نوجوانان
ادامه فصل سوم: از لحظه استفاده کنید:)
#معصومانه
#دخترونه
#مهارتها
#رمز_موفقیت_نوجوان
☁️⃟🌻▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
🄹🄾🄸🄽 ⇩
•●..➺⎝ @masumaneh ⎞
✨🤍
سخته که روحت جایی باشه که جسمت نیست ولی ما سعی کردیم این سختی رو واستون یکم آسونش کنیم و این هفته مون رو مثل هر هفته اختصاص دادیم به شمایی که روحتون و دلتون اینجاس ولی خودتون فرسنگ ها با بانو فاصله دارید:)!
زیارت نیابتی امروزمون از سمت شما بود🥲
#معصومانه #دخترونه
#زیارت_نیابتی
#اداره_فرهنگی_خواهران
❁ @masumaneh
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیوپنج
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
هشدار: اگر آمدهاید که سراغ یک قسمت هیجانانگیز و پرتعلیق داستانی را از من بگیرید، بهتر است بروید یک جای دیگر. اصلا میتوانید بیخیال این قسمت شوید؛ هرچند که این کار را توصیه نمیکنم. چون شما ششهزار و خردهای نفر اینهمه راه را با من نیامدهاید که حالا بگذارید و بروید!
به هرحال، من نیامدهام که داستان تعریف کنم یا خاطره بگویم. امشب فقط آمدهام که یک خبر کوتاه به شما بدهم: همهچیز تمام شد.
جدی میگویم. این بار دیگر همهچیز تمام شد و رفت.
عزیز خانه نیست. من در سکوت روی مبل نشستهام. حواسم هست نگاهم به مقواهای روی زمین نیفتد؛ چون از آنها متنفرم. هر دو دقیقه با خودم تکرار میکنم که همهچیز تمام شده است. بالاخره توی چشمهایش نگاه کردم و هرچه توی دلم بود را گفتم، چهارتا چیز اضافه هم رویش گذاشتم. ناراحت شد که شد. اصلا اهمیتی نمیدهم. من هم ناراحت شدم وقتی با انگشتهای تفی به عکسهایم دست زد و باعث شد روی بازرس رنگ بریزم. اصلا رفتار حرفهای بلد نبود. عمرا اگر کسی با چنین رفتاری بتواند یکروز نقاش معروفی شود. لابد ممکن است یک روز در جایی مثل نمایشگاه نقاشیهای استاد روحالامین هم پفک بخورد و چنان بلایی را سر آثار او بیاورد! عجب آبروریزی بزرگی برای جامعۀ هنرمندان ایران خواهد شد! این را به خودش هم گفتم، اما در خروج را چنان محکم به هم کوبید که بعید میدانم این جملۀ آخری را شنیده باشد. عیبی ندارد، در یک موقعیت دیگر دوباره آن را میگویم. شاید قبل از اینکه برای همیشه بلاکش کنم برایش بفرستم. باید از عزیز هم بخواهم دیگر به خیریه نرود که بخواهد مامانش را ببیند و دوباره به این نتیجه برسد که ملیکا چقدر دختر خوبی است و بعد تصمیم بگیرد من را دربارۀ دوستی او نصیحت کند و در تمام این ماجراها طرف ملیکاجونش را بگیرد!
ملیکاجونش حتی نمیدانست که در این روزنامهدیواری، حرف حرف من است، آن هم به این دلیل که خانم شالچی آن را به من سپرده. میخواست به دلخواه خودش همهچیز را تغییر بدهد. فکر کرده بود حالا که خانۀ عزیز را به جای من جاروبرقی میکشد، من اشتباهاتش را میبخشم و مثل قبل، با بزرگواری دوست جونجونیاش میشوم!
دارم ابر بالای سرتان را میبینم که داخلش نوشته: «این دختره انگار عادت داره که گفتن هرچیزی رو حسابی لفت بده. بابا بگو ببینیم چی شده!» شاید فکر میکنید یک پیام بلندبالای دیگر برایش نوشتم و قبل از اینکه دوباره عقلم را از دست بدهم، آن را برایش ارسال کردم. خب، باید بگویم که حدستان غلط است. من توی چشمهای ملیکا نگاه کردم و قاطعانه به او گفتم که عکسهای تفی را هرگز فراموش نمیکنم و نمیبخشم.
حالا توی ابر بالای سرتان نوشته: «یاخدا! چی شد که گفتی؟»
عمرا اگر خودش تا صدسال دیگر هم میفهمید چه کار کرده است. برای همین به محض آنکه شرایط را مناسب دیدم، خودم شخصا همهچیز را برایش گفتم. البته لازم است بدانید که این کار را در دفعۀ دومی که به خانۀ عزیز آمد نکردم. بیایید کمی برگردیم عقب، تا اول از اشتباهات خودم برایتان بگویم. واقعا زشت است که آدم مدام از عیبوایراد و اشتباهات دیگران -خصوصا نقاشها- برای هفتهزارنفر تعریف کند؛ درحالیکه خودش هم مرتکب خطاهایی شده است...
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#لکهٔ_ننگی_برای_جامعهٔ_هنری
#قهر_قهر_تا_روز_قیامت!
19.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨
عیدتون مبارک (((((:
#میلاد_امام_هادی علیه السلام
#معصومانه #ریلز
❁ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیوپنج • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیوشش
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
اشتباهم این بود که ملیکا را برای بار دوم دعوت کردم. بخشی از این قضیه تقصیر عزیز بود. همان روزی که فیلم هندی نگاه میکردیم گفت: «من کمرم درد میکنه. میشه بگی ملیکاجون دوباره بیاد؟ هم به تو توی کاردستیت کمک میکنه، هم برای من جاروبرقی میکشه.»
گفتم: «پام خیلی بهتر شده عزیز. خودم برات جاروبرقی میکشم.»
عزیز گفت: «مامانت اگه بفهمه چی میگه؟ همین امروز صبح بهش گفتم که پات هنوز ورم کرده.»
گفتم: «خیلی هم خوبم. دیگه نمیخوام کل روز یه گوشه بشینم. تازه، باید برم حرم عکاسی.»
اما عزیز خیلی مخالفت کرد. نه اجازه داد بروم حرم و نه اجازه داد خودم جاروبرقی بکشم و نه اجازه داد بیخیال دعوت ملیکا شویم. البته جاروبرقی تنها دلیل او نبود. میگفت دیدن دوست صمیمیام، «ملیکاجون»، حالم را بهتر میکند؛ یا اینکه دستتنها نمیتوانم کاردستیام را تمام کنم. نمیدانم از کجا فهمیده بود که خانم شالچی اطلاعیۀ جدیدی از نمایشگاه فلسطین را در گروه کلاسمان گذاشته است. احتمالا آن را برای همهٔ گروههای کلاسی فرستاده بود. از آن پیامهای شادوشنگولی بود که دانشآموزان را تشویق به خلاقیت و انجام کارهای هنری میکنند. از همان پیامها که وقتی در آن دقیق میشوی، میبینی درواقع یکجور ضربالاجل برای آنهایی است که نمرهٔ انضباط و اینجور چیزها را کم آوردهاند و باید فکری به حال خودشان بکنند. واضحتر بگویم، مفهوم آن پیام در مجموع این بود که اگر در میان شما دانشآموزان کسی هست که روی یک بازرس عالیرتبهٔ آموزشوپرورش رنگ ریخته، باید به خودش بجنبد و یک کار عالی برای نمایشگاه بیاورد. کم مانده بود آخر پیامش بنویسد: خصوصا دانشآموز فآ،ش.
من در جوابش چیزی نگفتم. اما دیدم که «افراسیابی» نوشته است: «کار من تقریبا تمومه خانوم. فکر کنم من اولیننفری باشم که کارشو تحویل میده!» یک شکلک خندان هم ضمیمۀ پیامش کرده بود. بیمزه!
قبلا از افراسیابی برایتان نگفته بودم. هیچ لزومی هم نداشت. ما دوتا ربط زیادی به هم نداریم جز اینکه همکلاسی هستیم. دبیر عکاسیمان میگوید او عکسهای خیلی خوبی میگیرد و از آنجا که همان دبیر عکاسی، همان تعریف را از عکسهای من میکند، میتوانید نتیجه بگیرید که او هم کارش خوب است. اما عمرا اگر مثل من کمی فروتنی به خرج بدهد! همیشهٔ خدا سعی دارد کارهایش را توی چشم بقیه فرو کند. مدل عکسگرفتن و نگاهمان به اطراف خیلی باهم فرق دارد و من معمولا عکسهای او را نمیپسندم. اصلا اولینباری که افراسیابی را دیدم، فهمیدم ما دوتا نمیتوانیم باهم دوست شویم. نمیدانم چرا وقتی ملیکا را دیدم به این نتیجه نرسیدم. اما او حداقل درمورد نقاشیهایش اندکی تواضع به خرج میداد.
خب، گفته بودم که نمیدانم با این حجم از عکس و آن حجم از کمبود مطلب چه کار کنم. به این فکر کردم که اگر کمی از کمک ملیکا استفاده کنم، شاید زودتر به نتیجه برسم. نمیدانم افراسیابی چه کاری برای نمایشگاه دارد، اما پیامش من را مطمئنتر کرد که باید سریعتر از او کار روزنامهام را تحویل بدهم. تصمیم گرفتم ملیکا را دعوت کنم، اما اینبار خیلی متمدنانه، از او بخواهم که بابت عکسهایم از من عذرخواهی کند. جایی خوانده بودم که گفتگو میتواند کلید خیلی از مشکلات باشد. این شد که دوباره دعوتش کردم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#نمیشه_بگیم_کلا_تقصیر_عزیز_بود؟
#مدیونید_فکر_کنید_خانم_شالچی_منو_میگفت!
⚖بسمالله الرحمن الرحیم
لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذًى ۖ وَإِنْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا يُنْصَرُونَ✓
هرگز (یهودیان) به شما آسیب سخت نتوانند رسانید مگر آنکه شما را اندکی بیازارند، و اگر به کارزار شما آیند از جنگ خواهند گریخت و آنگاه [از جانب دیگران] یاری نمی شوند.
آیه 111 سوره آل عمران
{اللهم عجل لولیک الفرج}
#معصومانه
#وعده_صادق۳
#مرگ_بر_اسرائیل
✿ @masumaneh
+چرا قبل عید غدیر جنگ رو شروع کردن؟
کینه دارد ز محبان علی قوم یهود
یکتنه خیبرشان را به فنا داد علی
#معصومانه
#وعده_صادق۳
#مرگ_بر_اسرائیل
:: @masumaneh
جنگ تو غدیر شروع کردن
ان شاء ا... خیبری تمومش میکنیم
#معصومانه
#وعده_صادق۳
#مرگ_بر_اسرائیل
:: @masumaneh
بسم الله العزیز
رهبر مقتدر ایران امام خامنهای:
دست قدرتمند نیروی مسلح جمهوری اسلامی، رژیم صهیونی را رها نخواهد کرد باذنالله...
به امید نابودی رژیم صهیونیستی...
#معصومانه
#وعده_صادق۳
#مرگ_بر_اسرائیل
:: @masumaneh