فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
آیا کم آبیِ بدن در زمان روزه داری خطرناک و آسیب زننده است؟
جواب پزشک آلمانی طبق جدیدترین تحقیقات، در یکی از برنامههایِ تلویزیونی آلمان
چیزهایی که اسلام 1400 سال پیش گفته، این بیچارهها تازه دارن بهش میرسن 😄
#روزه #رمضان #رمضان_الکریم #رحمت #تحقیق #اروپا
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_سی_دوم +خوب دَر میری ها ناسلامتی برادر زاده ی بنده دانش آموز شما هستن. -این هفته رُس بچه
#آماج
#قسمت_سی_سوم
-برای چی؟ خب بمونید.
+نه بابا وقت قرص هاشونه . نیاوردیم تازه چه خبره یک ساعته اینجاییم.
با بابا علی هم خداحافظی کردیم. خیلی از لفظ دخترم گفتن بابا علی خوشم می اومد حس راحتی و صمیمی می داد و باعث میشد خیلی بیشتر از داشتن و آمدن این خانواده به زندگیم از خدا شاکر باشم.
از پله ها پایین آمدم که دیدم آقا صابر محترم به راحتی و انکار نه انگار که دیانایی هم وجود داشته باشه تو ماشین نشسته و داره بستنی می خوره !!!
تو دلم کلی بهش ناسزا گفتم البته که به سه تا فحش به زور میرسید اونم اگه خیلی به خودم فشار می آوردم تا یادم بیاد!
در ماشین رو باز کردم و همانطور که سوار ماشین میشدم گفتم:
-یه وقت هم نگی دیانایی هم وجود خارجی داره.
با خنده گفت:
+خب عزیز من چیکار کنم شما من رو الاف کردی منم از فرصت استفاده کردم بستنی خریدم.
-حداقل برای منم بستنی می خریدی تا باهم سرما بخوریم .
دستش رو دراز کرد سمت صندلی عقب و بستنی برام بیرون آورد و گفت:
+فکر نمی کردم بخوای تو زمستون بستنی بخوری به خاطر همین گفتم اول نظرت رو بدونم بعد بهت بدم .
بستنی رو سریع از دستش کشیدم بیرون و با گفتن یه ممنونم بستنی رو باز کردم و خوردم و سرم رو تا حدی که از پنجره های بغلی دیده نشم پایین آوردم. صابر که دیگه با این خصوصیتم آشنا شده بود گفت:
+خب شیشه رو بکش بالا زمستانه ها.
-همچین سرد هم نیست.
+هر جور خودت میدونی
نصف بستنی رو خورده بودم که سردم شد سریع شیشه رو بالا کشیدم و با مکث های فراوان ادامه بستنی رو خوردم . نگاهی به صابر انداختم که همینجور می چرخید دور شهر و گفتم :
- کجا می خوای بریم ؟
+خرید خوبه ؟
- نه بابا. همهی خرید هامون رو کردیم .
+ شما خانما که سر و گردن برای خرید میشکنید. حالا یه چیزی می خریدم دیگه.
- نه من از اونجور خانمای عاشق خرید نیستم اصلا خوشم نمیاد اون زمان ها هم همهی لباس هام رو مامان برام می گرفت فقط اندازه می گرفت یا خیاط مخصوصش رو می آورد خونه تا برای من لباس بدوزه. اگه خیلی ضروری باشه و دلم بکشه شاید برم خرید .
+ چه جالب . سمیه که هر وقت خدا ازش بپرسی کجایی؟ میگه خرید آخر هم نتیجه اش میشه شاید اونم شاید جوراب یا یه چیز دیگه.
خندیدم و گفتم:
-پس از اون سخت پسند هاست
+ به شدت
به چراغ قرمز خوردیم که صابر برگشت و نگاهی به من انداخت و گفت:
+خب حالا کجا بریم؟
- اوم می تونیم بریم اسباب. بازی بخریم یا کتاب فروشی.
با تعجب و چشمایی گرد شده نگاهم کرد که با دیدن چشم هایش از خنده چادرم رو روی خودم انداختم و محکم دستم رو به پاک میزدم و ریسه رفتم که صابر دستش رو پشت کمرم گزاشت و گفت:
+دیانا خوبی ؟
با سر نشون دادم آره بعد از چند دقیقه که بالاخره غش غش خندیدنم تموم شد بالا اومدم که صابر با دیدن لبخند با تعجب گفت:
+می خندیدی ؟
-پَ نَ پَ گریه می کردم .
+پس برای چی صدا نمی اومد و می رفتی تو خودت ؟
-مدلمه
+نمردیم و آدم و دختری متفاوت هم دیدیم.
چراغ سبز شد که حرکت کردیم و صابر دوباره شروع کرد:
+ حالا به چی می خندیدی؟
-به تعجب آقا صابر.
انگار که یادش آمده باشد چیزی گفت:
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#پارت_سی_چهارم
+راستی اسباب بازی فروشی واسه چی؟
با شیطنت گفتم :
- دیگه دیگه
با صدای بلند اسمم رو به زبون آورد که گفتم :
- چیه؟
+ما تازه قراره این هفته ازدواج کنیم یعنی تو دوست داری از اول زندگیت بچه داری کنی؟
- چی؟ کی حرف بچه رو زد؟
+پس لابد برای خوده ۲۶ ساله آن یا من ۳۴ ساله می خوای ؟
-خیر گزینه بعدی ؟
نگاهی جدی بهم انداخت که من هم با چهره ای جدی شبیه خودش گفتم:
-نذر کردم باید ادا بشه شما نیای خودم میرم فکر کردم که...
حرفم رو برید و گفت:
+خیلی خب بابا. میام حالا آدرس فروشگاه اسباب بازی رو بده.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم شمایی که برادر زاده داری.
+ من تابحال چیزی برای مهلا نخریدم .
با تعجب که در صدایم مشهود بود گفتم:
- چی نخریدی؟
+نه نه یعنی من پول رو به سمیه می دادم اپن از طرف من می خرید.
اهل قهر و نازک نارنجی بودن نبودم چون دلیلی نمی دیدم که بی خود خودم رو کوچک کنم . به سکوت گذشت که صابر گفت:
+نگاه یکی اونور خیابون هست به نظر میاد هر اسباب بازی بخوای داره.
نگاهی به اونور خیابان کردم و کفتم:
- اوهوم بریم.
جلوی مقایسه وایستادیم. فروشگاهی بسیار بزرگ بود . با دیدن عروسک ها ، ماشین ها و...
آنقدر به وجه آمده بودم که دوست داشتم که بدون هیچ و سلام و صحبتی همه اون ها رو بخرم و بدم به بچه ها.
اما ادب حکم می کرد که احترام بگذارم.جلوتر از صابر و بدون توجه به او به سمت به خانم که قسمتی از آن فروشگاه بزرگ را عهده دار بود رفتم و گفتم:
- سلام ببخشید عروسک یا تفنگ یا هر اسباب بازی دیگه ای که برای بچه ها بیشتر می برن می خواستم.
+سلام عزیزم برای دختر یا پسر؟
- هر دو
از پشت میز کنار اومد و من هم پشت سرش که دیدم صابر سریع و با قدم های بلند به سمت ما می آید. سلامی کوتاه به خانم فروشنده کرد و پاسخ گرفت. خانمم رو به من گفت:
+ این عروسک ها. ماشین ها. تفنگ ها .وسایل دکتری و آشپزی و کلی خورده ریزه دیگه هم هست که هر کدوم بخواین تقدیم می کنم.
نگاهم چنان قفل اسباب بازی ها بود که فراموش کردم برای چی آمده ام ! که صابر چادرم رو کشید که به خودم اومدم و نگاهی به خانم انداختم و گفتم:
- ببخشید اگه میشه دوباره بگین.
+میگم اگه دوست دارین کتاب هایی که بدرد کودک و خردسال می خوره اون غرفه رو به رو داره.
- آها باشه ممنون زحمت کشیدید.
خانم رفت سمت مشتری هایش که تازه آمده بودند نگاهی به صابر انداختم که سر به زیر ایستاده بود . دستم رو روی شونه اش گذاشتم که نگاهی به من انداخت و با لبخند بهم نگاه کرد که گفتم:
-کدوم بهتره ؟
+ هر کدوم خودت می دونی .
- از هر کدوم چند تا رو بر می دارم
با خنده گفت:
+ تو که بر می داری حالا چه فرقی داره من کدوم رو بگم؟
-هر کدوم تو بگی ازش بیشتر بر می دارم.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_سی_پنجم
اشاره ای به یه ماشین و وسایل مهندسی و هواپیما ها کرد که تعداد رو دادم و سریع از خانم فروشنده سه تا سبد خرید گرفتم. تک تک وسایل رو در سبد گذاشتیم. با وجود سه سبد خرید ، وسایل بزرگ رو جدا آوردیم.
از خرید کتاب منصرف شدیم و خرید ها را حساب کردیم و روی صندلی های عقب گذاشتیم . صابر با حرکت ماشین گفت:
+ خانم خانما آخر شما کار خودت رو هم کردی و خودت حساب کردی و نگذاشتی من حساب کنم حواست باشه ها .
-حواسم هست که شما حلقه های من رو حساب کردی .
+وظیفه ی من بوده
- حالا
+ اگه میشه آدرس جایی که اینا رو می خوای ببری بگو.
-به کسی نمیگی دیگه؟
+ نمیگم
-مطمئن باشم ؟
+دیانا فکر کنم هم تو بچه شدی هم منو بچه فرض کردی نمیگم دیگه.
- خیابان (----) کوچه ۱۷
وارد کوچه شدیم که صابر تقریبا وسط کوچه ایستاد و گفت:
+ خب کجا بریم؟
به بهزیستی اشاره کردم بدون اینکه بخوام فرصتی برای صحبت به صابر بدم گفتم:
- من میرم شما هم بی زحمت این ماشین رو جلو پارک کن.
+ باشه عزیزم .
آدرس اینجا رو از عمه هستی گرفتم و ازش قول گرفتم به کسی چیزی نگه
زنگی که کمی از در آن طرف تر بود را زدم که بعد از چند دقیقه که صابر هم در آن لحظات رسید پیرمردی در را باز کرد و با دیدن من و او با لبخندی به ما نگاه کرد و سلامی گرم داد و از در کنار رفت از شدت ذوق من زودتر از صابر پاسخ سلام آقا را دادم و گفتم:
- سلام می خواستم اگه امکانش هست با مدیریت اینجا صحبت کنم.
+ بیاین دخترم راهنمایی تون کنم
-مچکر ما تا سالن میایم شما بقیه راه رو به ما نشون بدین.
+ باشه .
لبخندی به بچه ها که با دل های غمگین از پدر،مادر و اقوامشان کودکی می کردند و خوش بودند. با آرام رفتن من صابر بهم رسید و نگاهی به بچه ها و بعد به من انداخت و گفت:
+دوست داری؟
همانطور که نگاهم به بچه ها بود ایستادم و گفتم:
- دوستشون دارم اما گریه بچه ها عصبیم می کنه.
+ وا برای چی ؟
-دختر دایی مامانم اومده بود خونه مون بچه ی کوچیک داشت اون موقع هفده ساله بودم که بچه اش گریه کرد هر کاری می کردند ساکت نمی شد بلکه بلند تر میشد. عصبی شدم و داد کشیدم که بچه رو ببرند بیرون خیلی مامان و بابام سرزنشم دادن و صد البته خودم شرمنده دختر دایی مامانم رویا شدم . بعد ها تو عروسی ها صداهای بلند آهنگ اذیتم می کرد و مجبور بودم آخر مجلس بنشینم دکتر هم رفتیم گفتن بیماری عصبیو از این حرفا دیگه قرص داد و گفت که هنوز پیشرفت نکرده و باید موقع عصبانیت آب بخورم و نفس عمیق بکشم یا اگه آروم نشدی از قرص ها استفاده کنی . یکی از دلایلی هم که بابا و مامانم زیاد مخالفت نکردن با گرفتن عروسی هم همین بوده .
+اوه متاسفانم سالم و خوب بشی. مگه به آقا حمید و مژده خانم گفتی؟
-ممنون. عمه هستی خبرش رو داد که نیم ساعت پیش گفته.
+حالا بریم ؟
با تعجب گفتم:
-کجا بریم؟
با خنده گفت:
+ قطعا نیومدی فقط بچه ها رو نگاهی کنی و لبخند بزنی!
-آها آها ببخشید بریم.
با هم وارد سالن شدیم که همان آقا اومد جلو و گفت:
+ بیاین از اینوره
دنبالش رفتیم با تقه ای به در وارد دفتر مدیریت شدیم. خانمی بزرگسال برای احتمال بلند شد و گفت:
+ سلام بفرمایید .
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#ختم_قرآن 🌸
#سوره_آلعمران
[...بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ...]
♡[...ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﺑﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺵ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ...]♡
♥ آل عمران
أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جَاهَدُوا مِنكُمْ وَيَعْلَمَ الصَّابِرِينَ ♥
📌ﺁﻳﺎ ﭘﻨﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻳﺪ [ ﺑﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥِ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻤﻞ ] ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻰ ﺷﻮﻳﺪ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﺪﺍ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﺟﻬﺎﺩ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﺷﻜﻴﺒﺎﻳﺎﻥ ﺭﺍ [ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ] ﻣﺸﺨﺺ ﻭ ﻣﻌﻠﻮم ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ؟
📚(آیه : ۱۴۲ )
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#تفسیر_قرآن
#استاد_قرائتی
📌نکاتی پیرامون آیه ۱۴۲ سوره آل عمران
🔍 از اميدهاى بيجا و آرزوهاى باطل دست برداريم. «أَمْ حَسِبْتُمْ»
🔍 ايمانِ قلبى كافى نيست، تلاش و عمل نيز لازم است. بهشت را به بها دهند نه بهانه. «أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعْلَمِ ...»
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#نویسندگی
#قسمت_اول_نقد
چگونه یک رمان را نقد کنیم؟ نحوه نوشتن نقد کتاب
نگارش نقد ساختار خاص خود را دارد که در زیر آمده است:
۱- #مقدمه
در این قسمت باید رمان یا کتاب معرفی شود و همچنین نویسنده آن نیز باید معارفه گردد.
هدف کتاب مطرح شود.
ایدههای اصلی نویسنده کتاب خلاصه و جمعبندی شود.
اینکه چرا میخواهید به نقد و بررسی آن بپردازید (در حقیقت بیان مساله).👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#نویسندگی
#قسمت_دوم_نقد
2- #بدنه اصلی
خلاصه کوتاهی از کتاب را ارایه کنید
۳ تا ۵ نکته مطرح سازید که چرایی نقد و بررسی این کتاب را روشن سازد (در حقیقت بیان مساله را که در بخش مقدمه مطرح نمودهاید حمایت کند).
این ۳ تا ۵ نکته را با ذکر بخشهایی از کتاب مستندسازی کنید. برای مثال، اگر نقطه قوت و یا ایرادی را به عنوان نکته اول ذکر کردید، به سراغ یک بخش قوی یا ضعیف کتاب رفته و آن را مطرح نمایید تا مستندسازی شود.
بر روی آنها بحث کنید و نقد را وارد سازید.👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
🍃🌸سلسله مباحث معرفتی قرآن(مجازی) به صورت مجازی در بستر اسکای روم🌸🍃
🗓شنبه، یکشنبه و دوشنبه های ماه مبارک رمضان
🕛ساعت ۱۲ الی۱۳
🍃🌸استاد قرائتی روز یکشنبه ۲۹ فروردین
موضوع : رسانه در قرآن 🌸🍃
نشانی ورود به جلسه:
https://www.skyroom.online/ch/tums3/rahbari2
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
#خاطره بسیار شنیدنی #آقای_قرائتی از زبان خودشون، وقتی که گریه #میزا_جواد_آقا_تهرانی در میارن...
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
۲۹#فروردین #تولد_ولی_امر_مسلمین
🌹تولدت مبارک
#حضرت_آقا❤
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
☑نام : سید علی
☑نام خانوادگی : حسینی خامنه ای
☑نام پدر : سید جواد
☑تاریخ تولد به فرموده خودشان :
٢٩ / ٠١/ ١٣١٨
☑تاریخ تولد در شناسنامه :
٢٤ / ٠٤ / ١٣١٨
☑محل تولد : خراسان
💠بعضیا بهش میگن " آیت الله "
💠بعضیا میگن " آقای خامنه ای "
💠بعضیا هم مثل برادر های لبنان و سوریه و عراق میگن:
" سیدنا القائد " ، اما ما بهش میگیم
✅" آقا "
💠ما بهش میگیم "آقا"...
"آقا" رو از هر طرف که بخونی آقاست!
✅فدایی زیاد داره.
💠پابرهنه ها بیشتر دوستش دارن۳۰ساله داره ایرانو،با تمام شرایط عجیب غریبش رهبری میکنه،هرکی جاش بود ،پنج سال اول جا میزد!
💠تو کشور خودش مظلومه اما تو دنیا کلی طرفدار داره.
💠400هزار نفر تو نیویورک و کالیفرنیا ، مقلدشن.
💠شخص اول حکومته اما وقتی لعیا زنگنه و الهام چرخنده تو برنامه سال تحویل تلویزیون،عیدو بهش تبریک گفتن،به خاطر این حرفشون،کلی هزینه دادن.چه حرفا که نثارشون نشد.
💠همون که هیشکی،عکسای منتشر شده از خونه شو،باور نکرد.
💠زندگیش آدمو به قلب تاریخ میبره،علی بن ابیطالب و زندگی ساده و...
💠همون که همیشه خرابکاری های دولت ها و مسئولین ،به حسابش گذاشته میشه.
💠همون که رهبری"سینه سپر کرده ها"رو مقابل اسراییل بچه کش به عهده داره.
💠همون که لب تر کنه عاشقاش براش جون میدن.
💠همون که اشاره کنه ،تلاویو و حیفا با خاک یکسانه.
💠همون که هیچ وقت کم نمیاره،مث مرد ،وایساده پای حرفش.
💠همون که نزدیکترین دوستاش،دشمن ترین دوستاشن.
💠همون که سالهاست سایه سنگین"بعضیا"رو ،رو دوشش تحمل میکنه.
💠همون که تو سابقه ی مبارزاتی ش ،کسی به پاش نمیرسه.
💠اصلا کدوم رهبر دنیا،روی موکت و فرش جهیزیه خانومش زندگی میکنه؟بدون اینکه تو بوق و کرنا کنه،با فقیر بیچارهها رفت آمد میکنه ؟
💠همون که بدترین توهین ها و تهمت هارو بهش میزنن درحالیکه حتی یه جمله هم راجع بهش اطلاع ندارن.و اون میشنوه و تحمل میکنه و همچنان لبخند"آقایی"...؟
💠همون که مظلومیت "علی"ها رو به ارث برده؟
💠کدوم سیاست مداری تو دنیا بچه هاش اینقد سالم وپاکن؟جالبه حتی مردم نمیدونن چندتا بچه داره،چی ان،اسماشون چیه؟
💠همون که "پاکترین"آدما ،جونشونو کف دست گرفتن و فداش شدن.
💠همون که از پست ترین مفتی های وهابی و بی ادب ترین رئیس جمهورهای غربی،تا بدترین آدمای روزگار دشمن خونی شن.
💠همون که واسه بدحجابا گفت:او یک نقصی دارد. مگر من نقص ندارم؟نقص او ظاهر است. نقصهای من باطن است. با این رفتارش خیلیا محجبه شدن.
💠سلامتیشون
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌹
بفرستید
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_سی_پنجم اشاره ای به یه ماشین و وسایل مهندسی و هواپیما ها کرد که تعداد رو دادم و سریع از
#آماج
#قسمت_سی_ششم
سلامی کردیم و با لبخند به خانم نگاه کردم که گفت:
+بفرمایید بشینید.
نشستیم که گفت:
+برای سرپرستی بچه اومدید ؟
خنده ام گرفته بود خنده ام رو خوردم نگاهی به صابر انداختم اون هم سعی در پوشاندن خنده اش داشت و گفتم:
-نه راستش .یه سری وسایل آوردیم که اگه امکانش هست به بچه ها بدین.
او هم با لبخند گفت:
+آها الان به اکبر آقا میگم بیارن.
ممنونی گفتم که صابر هم رفت تا با اکبر آقا برن وسایل رو بیاورند. خانم رو به من گفت:
+خب ما از کسانی که به اینجا کمک می کنند یه سری اطلاعات می خوایم اگه اشکالی نداره؟
-نه اصلا
سپس کاغذی را جلویم گذاشت به همراه خودکار تمومی فرم را پر کردم و پس دادم که برگه را گرفت و نگاهی به فرم انداخت و همینجوری قفل مانده بود که گفتم:
- چیزی رو پر نکردم ؟
+نه فقط فامیلتون کمی آشناست.
-احتمالا اتفاقی شنیدید یا تو ذهنتونه .
+نه خیلی شنیدم .
بعد از چند دقیقه گفت:
+آها شما با خانم... هستی کیوانی نسبتی دارین؟
-بله عمه ام هستن
بلند شد و رو به روم نشست و گفت:
+خیلی ببخشید دیر یادم اومد.
-خواهش می کنم
صدای در اومد که با بفرمایید خانم مدیر که آبان فهمیدم اسمش نرگسِ آرش هست در باز شد و صابر وارد. رو به من گفت:
+ دیانا جان آوردم .
و رو به خانم آرش ادامه داد:
+اگه مشکلی ندارد خودمون به بچه ها بدیم؟
که خانم آرش هم با مهربونی گفت:
+نه مشکلی نیست بفرمایید.
خوشحال از این رضایت سریع به سمت محوطه رفتم که دیدم بچه ها دور اکبر آقا و چند مربی خانم و آقا جمع شده اند پایین رفتم و فقط بهشون نگاه کردم الان که فکرش را می کردم دیدن بهتر از دادن است . پس با ایما و اشاره به اکبر آقا گفتم که خودشون بدند. همینجور به بچه ها نگاه می کردم و غرق در شادی شدم. دوست نداشتم ترحم کرده باشم به خاطر همین زودتر از بقیه خداحافظی کردم و با صابر رفتیم بیرون . صابر هم هیچ از این تصمیم ناگهانی نپرسید .
یک هفته گذشت به تندی و سرعت برق و باد . خطبه ی مان هم خوانده شد و الان شرعی ،عقدی و قانونی محرم و همسر هم شده بودیم . وسایل مان را جمع کرده بودیم و در خانه صابر بود تا از آنجا با هم بریم به ماه عسل.
زودتر قرار بود حرکت کنیم که غروب مشهد باشیم و برویم پا بوس آقا. ساک ها رو صابر برد و من مادر را به آغوش کشیدم مادر به گرمی. اشک ریزان خداحافظی کرد و با هم مردانه دست دادیم
با سمیه، باباعلی ، آقا سبحان و معلا خداحافظی کردیم و راهی سفری ۵ روزه شدیم . با حرکت ماشین انگار لالایی خوانده شده باشد خوابیدم که با خس ایستادن ماشین بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم نزدیک به سه ساعت خواب بودم !
نگاهی به سمت راننده انداختم صابر نبود چادرم رو درست کردم بلند شدم و نفسی کشیدم که دیدم صابر روی صندلی های تاشو نشسته بود و چای می خورد با دیدن من اشاره کرد که من به پیشش بروم. صندلی کنارش را نشانم داد. رفتم و روی صندلی کناری او نشستم که گفت:
+ خوب خوابیدی؟
- عالی بود. چقدر از راه مونده ؟
+۴ساعت
-چه تندی میری؟
+نه زیاد تند نرفتم .
-راستی واسه چی منو بیدار نکردی ؟
+خب خواب بودی دیگه عزیز من.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_سی_هفتم
چای رو که خوردیم با هزار التماس و خواهش قرار بود من پشت فرمون بشینم. با بسم الله استارت زدم که صابر گفت:
+ما رو به کشتن ندی ها.
-حواسم هست رانندگیم فوله
+پس چرا ماشین نخریدی ؟
-قرار بود بخرم با حقوقم دیگه نشد.
+حالا من و تو نداره بیا این هایما ی من مال شما.
-مسخره من اگر هم می خواستم بخرم هاج پک می خریدم .
+واسه چی هاج پک؟
-مگه من چه فرقی با بقیه دارم ؟
+بله بله شما حواستون به رانندگی تون باشه.
خسته شده بودم ولی هر وقت می خواست خواب بر من غلبه کنه کمی ضبط صدا رو بلند می کردم نگاهی به صابر انداختم که به رو به رو نگاه می کرد گفتم:
-صابر اینا چی هستن؟ اینا که همه رپ هستن
+ خب چی باید داشته باشم ؟
با شوخی گفتم:
-مثلا اسمت صابره حداقل یکی از آهنگ های صابر خراسانی رو تو فلشت می ریختی.
+به بزرگی خویش ما را عفو بفرمایید.
فلشم را از جیب مانتویم یواش در آوردم سریع جای فلش ها رو عوض کردم طوری که صابر متوجه نشد. حالا خیالم راحت بود صدای ضبط رو کمی بلند تر کردم و گوش سپردن به نوحه:
آه از دوری هر شب هستم. تو حرمت. ولی می بینم. که دوباره خوایم انگار. وای از تکرار ......(حاج حسین طاهری)
داشتم تحت تاثیر مداحی قرار میگرفتم که صابر خان همینجوری دکمه ها رو می زد تا اینکه خسته شد و همه ی آهنگ ها و نوحه ها تکراری شدند.
با لحن خستگی توش موج میزد و باعث خنده ی من شده بود گفت:
+خانم حجت الله دیانا کیوانی اینا چی هستن خداییش؟ بابا محرم یا شهادت که نیست همه اش نوحه .
با شیطنت گفتم:
-دقت بفرمایید آقای مهندس چند تا آهنگ هم بود.
+اونا که دست کمی از اون نوحه ها نداشتن.
ساکت شدم و ضبط رو قطع کردم. نگاهی به صابر انداختم که با گوشیش وَر می رفت گفتم:
- میشه یه سوال بپرسم ؟
سرش رو از گوشیش بیرون آورد و رو به من گفت:
+جانم ؟ شما دو تا بپرس .
-خب باشه صابر دو تا سوال دارم.
با خنده گفت:
+بفرمایید دیانا جان.
-بابام درباره تغییر من بهت گفت بود؟
+من که نه ما یعنی کل بچه های کلاس ما تا اونجایی که من می دونم می دونن . یه روز اومدن آقا حمید و نگاهی به دختر های چادری کلاس انداختن و گفتن که منم یه دختر اُمُل دارم مثل شما ها که خود سرانه کار میکنه.
بعد لبخندی بهم زد و گفت:
+نگو عجب فرشته ای داشته .
لبخندی از این محبتش زدم و گفتم:
-خب سوال بعدی.... ناراحت نشی ها ولی شما نماز می خوانی؟
+لابد به تیپم نمیاد؟
-آره تو رو خدا ناراحت نشی .
+نه چه ناراحتی . خیلیا با توجه به تیپم میگن حتما دختر باز و چه میدونم بی دین و ایمانم. اما من اعتقاد ندارم که تیپم باید حتما بسیجی و یقه شیخی باشه چون خیلیا با تیپ به ظاهر مذهبی باطنشون تمامی اعتقاداتشون رو زیر پاشون میگذارن. می دونم همه هم شبیه هم نیستند ولی دوست نداشتم مثل آنها باشم اینجوری شاید کسایی که ایمانشون ضعیفه بادیدن تیپ ولی ایمانم به ایمانشون قدرت اضافه کنند .
-آها. ببخشید اگه قضاوت کردم.
+نه عزیزم اشکالی نداره
چند دقیقه به سکوت گذشت که سکوت شکسته شد و صابر رو به من گفت:
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_سی_هشتم
+میشه من هم یه سوال بپرسم ؟
-بفرمایید.
+میگم خودت گفتی با شنیدن نوحه ای از حضرت رقیه تغییر کردی ولی با شنیدن یه مداحی که دگرگون نمیشی یه چیزی قبل از شنیدن نوحه وجود داشته که تغییر کردی .
همانطور که به رو به رو و جاده نگاه می کردم گفتم:
-آماج
با تعجب گفت:
+چی؟
-آماج ، آماج یعنی نشانه . تو دبیرستان یه تا دختر با هم بودیم من و مارال و یاسمن . از اونجایی که روانشناسی خوندم خب دبیرستان انسانی بودم . ادبیاتمون خوب بود اما عربی ما سه تا زیر ۱۵ شاهکار ترینمون بود . تو کلاسمون یکی از بچه ها که عربی و همه ی درس هاش فول بود درباره امامان ، خدا و همه چیز اطلاعات داشت یاسمن و مارال همیشه فاطمه، همین همکلاسی مون رو مسخره می کردند ولی من همیشه فکر می کردم ساعت ها.اون موقع ها از ته دل دوست داشتم تغییر کنم اما می ترسیدم از خانواده ام طرد بشم ولی با شنیدن نوحه و اون آه و سوز و واقعیت ها تصمیمم رو گرفتم که هر چی دلم گفت همون کار رو بکنم.
+عجب. راستی دیانا جان بیا جامون رو عوض کنیم هنوز دو ساعت مونده ها.
-نه شما بخواب هر وقت خسته شدم بیدارت می کنم.
او هم خوابید در سکوت مشغول رانندگی شدم. صابر هم در خواب خوش سِیر می کرد و انگار نه انگار. من هم از خدا هم خواسته با رسیدن به مشهد مقدس و با دیدن ضریح آقا از اول شهر سلامی داده و به سمت حرم حرکت کردم.چهارشنبه بود و حوالی اذان مغرب ترافیک بود اما با توجه به زمستون بودن خیلی ترافیک کمتر شده بود نزدیک به پارکینگ حرم که شدیم صابر را از خواب بیدارم کردم که با دیدن پارکینگ شبیه کودکی کمی چشم هایش را مالید و بعد با لحن خواب آلود گفت:
+کی رسیدیم؟
لبخند به چهره ی خواب آلودش زدم و گفتم:
-سلام خوب خوابیدی؟..... آره یه نیم ساعتی هست که رسیدیم.
+ببخشید سلام عالی بود ممنون.
-ببخشید اول گفتم بیایم زیارت بعد بریم خونه مون.
+برای چی خونه شما؟
-پس کجا؟ بابام کلید رو داده . سه چهار خیابون اونور تر از حرمه.
+نیاز نیست یه هتل نزدیک حرم میگیرم که راحت باشیم.
-ممنون.
وارد صحن شدیم از هم جدا شدیم و هر کدوم به بخش مختص خودمون رفتیم زیارتی کردیم و نماز خوندیم و با هم یک خانه از هتل سفارش دادیم.ساکم رو برداشتم و صابر کلید را گرفته بود در را باز کرد و کنار رفت من هم که از سنگینی ساک داشتم دستم کنده می شد سریع وارد شدم و ساک رو گوشه ای گذاشتم.صابر هم ساکش رو گذاشت کنار ساک من و روی تخت ولو شد من هم سریع گوشیم رو در آوردم و خبر رسیدنمون رو به سمیه و مامان دادم . روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و خوابیدم . ساعت نه شده بود بلند شدم و دست و صورتم رو شستم که دیدم صابر هم بلند شده و داره حاضر میشه با تعجب گفتم:
-کجا میری؟
+بیا بریم دیانا جان تو شهر یه دوری بزنیم .
-باشه
خیلی خوش گذشت خیلی با اینکه یک روز گذشته بود ولی خیلی عالی بود . از حرم بیرون اومدیم و به سمت خونه رفتیم نیمه شب شده بود ولی مردم مشهد و مسافران آنجا همچنان در خرید و گردش بودند .یک مرد، یک مرد با محاسن سفید فقط به من لبخند می زد نمی توانستم نمی توانستم صحبت کنم انگار لال مادر زاد شده بودم و فقط نگاه می کردم و مرد از چهره من دور تر و محو میشد . بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم به ساعت مانده به نماز صبح. بلند شدم و کمی از کتاب سربلند که تازه گرفتم رو خوندم تا اذان شود بعد از اذان رفتم و دوباره خوابیدم .
دوباره همان مرد پیر با محاسن سفید ولی کمی دور از ایستاده بود داشت محو می شد دقت کردم پیراهنش به نظر سپاهی می آمد اما تا خواستم بیشتر دقت کنم . صابر مرا بیدار کرد . نگاهی به صابر انداختم که بالای سر من ایستاده بود آرام گفت:
+دیانا جان بلند شو ساعت هشت صبحه.
سلام صبح بخیری گفتم و بعد از زدن آبی به سر و صورتم رو میز ناهار خوری که صابر چیده بود نشستم در فکر همان مرد بودم که در خواب دیدم. صابر با لبخند گفت:
+چیزی شده ؟
-صابر
+جان؟
-میگم ... یه مرد پیر تو خوابم اومد
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
بسم الله الرحمن الرحیم
نهج البلاغه خوانی به روش نهضت جهانی نهج البلاغه خوانی
روزی ۱۰ دقیقه نهج البلاغه بخوانیم
آیا ما دوستداران مولا علی علیه السلام تا به حال یک دور نهج البلاغه را خوانده ایم؟ ؟!!!
#من_نهج_البلاغه_میخوانم
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 هيچ شرافتی برتر از اسلام، و هيچ عزتی گرامی تر از تقوا، و هيچ سنگری نيكوتر از پارسایی، و هيچ شفاعت كننده ای كارسازتر از توبه، و هيچ گنجی بی نيازكننده تر از قناعت، و هيچ مالی در فقرزدایی، از بين برنده تر از رضايت دادن به روزی نيست. و كسی كه به اندازه كفايت زندگی از دنيا بردارد به آسايش دست يابد، و آسوده خاطر گردد، در حالی كه دنياپرستی كليد دشواری، و مركب رنج و گرفتاری است، و حرص ورزی و خود بزرگ بينی و حسادت، عامل بی پروایی در گناهان است، و بدی جامع تمام عيبها است.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت371
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 (حضرت به جابر بن عبدالله انصاری فرمود:) ای جابر! استواری دنيا به چهار چيز است، عالمی كه به علم خود عمل كند، و جاهلی كه از آموختن سر باز نزند، و بخشنده ای كه در بخشش بخل نورزد، و فقيری كه آخرت خود را به دنيا نفروشد، پس هرگاه عالم علم خود را تباه كند، نادان به آموختن روی نياورد، هرگاه بی نياز در بخشش بخل ورزد، تهيدست آخرت خويش را به دنيا فروشد. ای جابر! كسی كه نعمتهای فراوان خدا به او روی آورد، نيازهای فراوان مردم نيز به او روی آورد، پس اگر صاحب نعمتی حقوق واجب الهی را بپردازد، خداوند نعمتها را بر او جاودانه سازد. و آن كس كه حقوق واجب الهی در نعمتها را نپردازد، خداوند آن را به زوال و نابودی كشاند.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت372
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 (ابن جرير طبری در تاريخ خود از عبدالرحمان بن ابی ليلی فقيه نقل كرد، كه برای مبارزه با حجاج به كمك ابن اشعث برخاست، برای تشويق مردم گفت من از علی (علیه السلام) (كه خداوند درجاتش را در ميان صالحان بالا برد، و ثواب شهيدان و صديقان به او عطا فرمايد) در حالی كه با شاميان روبرو شديم شنيدم كه فرمود:) ای مومنان! هركس تجاوزی را بنگرد، و شاهد دعوت به منكری باشد، و در دل آن را انكار كند خود را از آلودگی سالم داشته است، و هركس با زبان آن را انكار كند پاداش داده خواهد شد، و از اولی برتر است، و آن كس كه با شمشير به انكار برخيزد تا كلام خدا بلند و گفتار ستمگران پست گردد، او راه رستگاری را يافت و نور يقين در دلش تابيد.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت373
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇