✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_دوازدهم فساد و فرار برخی از اصحاب امام به سمت معاویه ( ۵ )
#معاویه به #عقیل گفت: حال که پیش ما آمدهای برایمان بگو بین لشکرگاه من و لشکرگاه #علی(ع) چه فرقی دیدی؟
#عقیل گفت:لشکرگاه علی شبی داشت مثل شبهای پیامبر و روزی مثل روزهای پیامبر با این تفاوت که پیامبر در بین آنها نبود،اما در لشکرگاه تو با جمعی از منافقین روبرو شدم که در شب عَقَبه قصد ترور رسول خدا را داشتند.
سپس پرسید: ای معاویه آنکه در دست راست تو نشسته کیست؟
معاویه گفت:#عمروبنعاص
عقیل گفت: او کسی است که شش مرد ادعا میکردند که پدر او هستند و عاقبت کسی که قصاب بود بر دیگران قالب شد.
آن دیگری کیست؟
معاویه گفت:#ضحاکبنقیس است.
عقیل گفت:به خدا قسم کار پدرش در زمان جاهلیت این بود که حیوانات نر را با ماده جفت میکرد.
عقیل گفت: آن دیگری کیست؟
معاویه گفت:#ابوموسیاشعری
عقیل گفت:مادرش دزد بود.
وقتی معاویه دید که عقیل مجلس نشینان را عصبانی کرده ، پرسید: درباره من چه میگویی؟
عقیل گفت:در مورد خودت چیزی نپرس!!
اما معاویه اصرار کرد
عقیل گفت:#حمّامه را میشناسی؟
معاویه گفت:حمّامه کیست؟
عقیل گفت:همین که گفتم و برخاست و رفت.
معاویه #نسبشناسی را خواست و به او گفت:به من بگو حمّامه کیست؟
او گفت: به من و خانوادهام امان بده تا بگویم.
معاویه گفت: امان دادم.
او گفت: حمّامه مادربزرگ تو بود که در زمان جاهلیت کارش #فحشا بود و از کسانی بود که برای نشان دادن شغلش بر سر در خانه خودش #پرچم زده بود.
{#حمّامه ، مادر مادر #ابوسفیان بوده است.}
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت39
باصدای سارا بیدار شدم
با دیدنش تعجب کردم
- چی شده ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
سارا: هیچی بیدار شدم حوصله ام سر رفت اومدم پیش تو
- امیر کجاست؟
سارا: خوابه ؟
- خوب تو مگه مرض داشتی بیدار بشی دختر ،برو بگیر بخواب
سارا: میگم امیر همیشه اینقدر میخوابه ؟
- مگه ساعت چنده؟
سارا: ۱۱
خندم گرفت
سارا: چرا میخندی ؟
- شرط میبندم دیشب تا صبح امیر بیدار بود و نگات میکرد
سارا: واااا نه بابا
- من داداشمو میشناسم ،از اینکه مستقیم نگات کنه خجالت میکشید واسه همین تا صبح بیدار بوده
سارا: تو داشتی به کی نگاه میکردی که تا الان خوابیدی کلک
- پاشو برو بیرون صبحانه تو بخور منم میام
سارا: باشه ،زود بیا
بعد رفتن سارا بلند شدم تختمو مرتب کردم رفتم سرویس دست و صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه
کسی تو خونه نبود
از پنجره نگاه کردم سارا بیرون روی تخت نشسته داره صبحانه میخوره
بافتمو پوشیدم روسریمو سرم گذاشتم رفتم بیرون
- چرا اومدی اینجا
سارا: نمیدونم یه دفعه با دیدن شکوفه های درختا دلم خواست بیام اینجا
نشستم کنارش مشغول صبحانه خوردن شدم
- راستی مامان کجاست؟
سارا: گفت میره خونه زن عمو
- آها
در خونه باز شد و امیرم اومد سمت ما
امیر: سلام
- سلام شاه دوماد
سارا: سلام صبح بخیر
- صبح چیه ،ظهره بابا ،نپوسیدی امیر ؟
امیری چیزی نگفت و کنارم نشست و مشغول خوردن صبحانه شد
- منم چند تا لقمه خوردم و سردی هوا رو بهونه کردمو رفتم داخل خونه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت40
روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم واسه امتحان فردا درس میخوندم
که یه دفعه صدایی از داخل حیاط شنیدم
بلند شدم و پرده اتاق و کنار زدم دیدم امیرو رضا داخل حیاط کنار حوض نشستن ،دارن میگن و میخندن
چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود
سارا: به به ،چشم چرونی تو روز روشن
برگشتم نگاهش کردم: یه جوری میگی چشم چرونی که اینگار رفتم توی خونه شون توی اتاقش بهش زل زدم...
سارا: حالا هر چی ،درکل اسمش همینه
- به جای این کارا بشین درستو بخون فردا امتحان داریم
سارا:آخ آخ یادم ننداز،هیچی تو مخم نمیره ،اصلا این هاشمی انگار بلد نیست چه جوری تدریس کنه ....
- خنگ بودن خودت و تقصیر هاشمی ننداز
سارا: چی شده که حالا طرفدارش شدی
- من طرفدار حرف حقم ،درسته اخلاقش صفره ولی تدریسش عالیه ، راستی یه چیز بگم شاخ در میاری
سارا: نگفته شاخم دراومده ،چی شده؟
- امیرو هاشمی با هم دوستن
سارا: چی میگی؟ از کجا میدونی؟
- امیر روز عقدتون اومد دانشگاه دنبالم که هاشمی رو میبینه و کلی با هم بگو و بخند میکنن ،تازه جالبش اینه که امیر میگه هاشمی خیلی شوخ طبعه
سارا: من که باور نمیکنم
- فک کنم به خاطر اینکه ابهتش پیش دانشجوها کم نشه اینقدر سیاستی باشه
سارا: نمیدونم ،حالا بیا بریم ناهار و آماده کنیم
- تو برو من میام
بعد از رفتن سارا دوباره برگشتم پرده رو کنار زدم دیدم کسی تو حیاط نیست
اه سارا گندت بزنن که مثل شوهرت خروس بی محلی با شنیدن صدای اذان رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز بندگی بعد از خوندن نماز رفتم سمت آشپز خونه مامان در حال کشیدن برنج داخل دیس بود
- مامان ،کجا رفتی؟
مامان: خونه عموت بودم
- آها
صدای باز شدن در خونه رو شنیدم از آشپز خونه رفتم بیرون ببینم کیه
دیدم بابا اومده رفتم نزدیکش
- سلام بابا جون ،روز تعطیلی هم باید کارکنین؟
بابا: سلام بابا، مشتری زنگ زد ،باید میرفتم
همین لحظه سارا و امیر هم از اتاقشون اومدن بیرون
سارا: سلام آقاجون
بابا: سلام دخترم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سیدتی لبیکِ؛
يَا فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ ...
بر دل خسته؛ لذت اسمت میدهد؛
عشقی مدام بر روح بلندت سلام ...
📌سه شنبه
ناهار:
باقر العلوم؛امام محمد باقر
(درود خدا بر او باد)
شام:
شیخ الائمه؛امام صادق
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
میدونم که خیلی از شماهااا بیدارید
یه لحظه وقتتون رو بدین به کانال این مطلبی که میزارم توی کانال رو بخونید🥲🖤
خوندنش ۱ثانیه اس عمل کردن بهش ۵ دقیقه🥺
#نمازشب
اگر کسی میترسد شب خواب بماند و نتواند نماز شب بخواند...!
📌راه حلش اینجاس👇🏻
قبل از خواب دو رکعت نماز شب رو مثل نماز صبح و یک رکعت نماز وتر بخوانند🥲
اسمش جزء نماز شب خوان ها ثبت میشه🙂
کسانی که میتونن هم ساعت رو بزارن روی زنگ بیدار بشن برای نماز شب
ولی این راهی که گفته شد خیلی راحته
رفیق جان حالا که خدا دعوتت کرده اینکه مقابلش به ایستی رو نماز بخونی اجازه بهمون داده باهاش حرف بزنیم بیایم و وقت رو تلف نکنیم همین الان پاشیم و وضو بگیریم و این کار قشنگ رو انجام بدیم🖤
هدیه به حضرت زهرا (س) بخونیم ان شاالله روز قیامت مورد شفاعتشون قرار بگیریم❤️🔥
پیکر مطهر شهید مدافع حرم شهید الیاس چگینی داره به وطن بر می گرده 🥹
چشم و دلت روشن باشه حاج حمید 🖤
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_سیزدهم شورش گروه هایی از خوارج(۱)
💢 #خِرّیتبنراشد
#خریت همراه با امیرالمومنین در جنگ #صفین شرکت کرده بود.بعد از جنگ صفین و پایان قضایای #حکمیت،همراه ۳۰ نفر از یارانش نزد امیرالمومنین آمد و به ایشان گفت:به خدا قسم امر تو را اطاعت نمیکنم و پشت سرت نماز نمیخوانم و فردا تو را ترک خواهم کرد.
#امام در جوابش فرمود: مادرت به عزایت بنشیند، اگر این کار را بکنی عهد خودت را شکستهای و پروردگارت را معصیت کردهای، چرا میخواهی این کار را بکنی؟
#خریت گفت: چون تو حکمیت در مورد قرآن را پذیرفتی و نمیتوانی حق را یاری کنی و به قومی که به خود ستم کردهاند اعتماد کردی به همین دلیل من در مقابل تو هستم با آنها نیز دشمنم و از هر دو طرف کنارهگیری میکنم.
#امام به او گفت: وای بر تو ، پیش من بیا تا با تو بحث کنم در مورد سنتها مناظره کنیم و دریچههایی از حق را به رویت باز کنم،چرا که من بیشتر از تو آنها را میدانم.
#خریت قبول کرد و گفت: فردا پیش تو برمیگردم.
فردای آن روز امام هرچه منتظر ماند خریت نیامد،شخصی را به دنبال او فرستاد و گفت:کمتر روزی بود که دیرتر از این به مجلس ما بیاید!!
اما متوجه شدند که او #فرار کرده است.
#زیادبنخصفه از امام خواست تا به دنبال او برود زیرا میترسید که #خریت جمعیتی را بر علیه امام بشوراند.
امام نیز به او این اجازه را داد. چند روز بعد خبر رسید که #خریت به همراه چند تن از یارانش در مسیر راه خود ، با کشاورزی برخورد میکنند ، از او راجع به امام میپرسند و ...
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
A8DB2FB8-CF04-42AD-A23B-DB0C1FBC59C8.jpeg
223.1K
احساس کردم شاید خوب باشه برای پروفایل :))🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت41
بعد همه باهم رفتیم سمت آشپز خونه
سارا هم پشت سرم میاومد
یعنی چپ میرفتم همرام میاومد ،راست همرام می اومد کلافه ام کرده بود
وسیله ها رو روی میز گذاشتیم
همه نشستن منم رفتم پیش بابا بشینم که سارا هم اومد کنارم نشست
- سارا جان ،من امیر نیستمااا ،امیر اونجا نشسته برو پیشش بشین
چیه مثل آهنربا هر جا میرم میای دنبالم
سارا قرمز شدو چیزی نگفت
مامان: عع آیه ،چیکارش داری ،بزار راحت باشه
- مامان جان ،آدم در کنار شوهرش باید راحت باشه نه کنار خواهر شوهرش
با گفتن این حرف امیر زد زیر خنده
- کوفت ، مگه جوک گفتم میخندی ؟
بشقاب سارا رو گرفتم گذاشم کنار بشقاب امیر
- سارا جان پاشو برو پیش امیر بشین
سارا یه نگاهی به بابا کرد
- بابا جان سارا داره نگاهتون میکنه ،اجازه میخواد...
بابا خندید و چیزی نگفت
ولی با خنده بابا سارا بلند شد و رفت کنار امیر نشست بعد از خوردن ناهار با سارا ظرفا رو شستیم و بماند که حین ظرف شستن چقدر فوحش نثارم کردبعد ازظرف شستن رفتم سمت اتاقم ،سارا هم رفت اتاق امیر تمرکزمو گذاشتم روی درسم که فردا گند نزنم جلوی هاشمی
نفهمیدم کی زمان گذشت و غروب شد
در اتاق باز شد سارا وارد اتاق شد
- جایی میخواین برین
سارا: اره میخوایم بریم خونه ما
- چه زود ؟ لااقل چند روزی بودی!
سارا: کیف و کتابمو نیاوردم ،باز چند روز دیگه میام
-باشه ،به خانواده سلام برسون ،درستم بخون فردا آبروت نره
سارا خندید : باشه ،چشم
- در ضمن ،شیرینی هم یادت نره ،کل دانشگاه فهمیدن تو شوهر کردی ،نیاری پوستت و میکنن
سارا: چشم،باز دستور دیگه ای نداری ؟
- چرا ،شبم زود بخوابین که فرداصبح دیر نکنین
سارا: لووووس ،خداحافظ
- به سلامت
اولین شبی بود که امیر خونه نبود ،و خونه سوت و کور شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت42
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
با چشمای نیمه باز نگاه کردم امیر بود
- بله
امیر: سلام ساعت خواب!مگه دانشگاه نباید بری؟
- ساعت چنده؟
امیر: ۶ و نیم
- یا خدااا چیشده سحر خیز شدی تو ؟
امیر: راستش آیه تا صبح نخوابیدم
(زدم زیر خنده): چرا مگه شکنجه ات کردن
امیر : فک کنم جام عوض شده نتونستم بخوابم
-اشکال نداره،عادت میکنی ؟
امیر: راستی میخواستم بگم ،باش میایم دنبالت
- نه نمیخواد ،خودم یه جا کار دارم بعد میرم دانشگاه
امیر: باشه ،پس بمونین بعد کلاس میام دنبالتون
- بابا زن زلیل
امیر: کاری نداری
- نه قربونت برم
امیر: خداحافظ
- خداحافظ
بلند شدم ،دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه
- سلام صبح بخیر
مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی ؟
- یه مزاحم صبح زنگ زد بیدارم کرد!
مامان: مزاحم ،کی بود؟
- گل پسرت
مامان: وااا این موقع صبح واسه چی زنگ زده
- دیونه است دیگه مثل زنش ،،بی خوابی میزنه به سرشون میان سراغ من بدبخت بیخوابم میکنن...
مامان: خدا نکشتت آیه
- بابا کجاست؟
مامان: داره لباسشو میپوشه الان میاد
بعد چند دقیقه بابا هم اومد کنارمون نشست
- سلام بابا
بابا: سلام
بعد از خوردن صبحانه
از بابا و مامان خداحافظی کردم از خونه زدم بیرون
سوار تاکسی شدم و رفتم سمت دانشگاه
بعد از مدتی رسیدم دانشگاه کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم
از خیابون رد شدم و رفتم سمت دانشگاه که یه دفعه یکی اسممو صدا کرد
برگشتم نگاه کردم
رضا بود ،از دیدنش این موقع صبح اینجا شوکه شده بودم
رضا: سلام
- س...سلام ،اتفاقی افتاده ؟
رضا: نه ،میخواستم اگه وقتشو داری باهات صحبت کنم همین لحظه یه ماشین جلومون ایستاد نگاه کردم هاشمی بود
سرمو به نشونه سلام تکون دادم
ولی هاشمی با دیدنم چهره اش یه جوری بود
کنار ایستادیم که هاشمی از کنارمون گذشت و وارد دانشگاه شد
یه نفس عمیقی کشیدمو به رضا نگاه کردم
رضا: میتونیم بریم صحبت کنیم؟
- من زیاد وقت ندارم باید برگردم ،اگه میشه بریم همین پارک نزدیک دانشگاه
رضا: باشه ،بفرمایید بریم ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هلن کلر میگه:
«وقتی دَری به سوی خوشبختی بسته میشود، دَر دیگری باز میشود ولی اغلب آنقدر به
دَر بسته خیره میشویم که دَری که برای ما
باز شده است را نمیبینیم!»
خلاصه که؛ آدمی که رفته، شغلی که از دستش دادی، رفاقتی که دیگه وجود نداره،
رابطهای که به هر دلیلی بهم خورده،
راهی که به بنبست رسیده رو رها کن
تا بتونی درهای جدید زندگیت رو ببینی!
@modafehh
اول صبحی چقد دلم هوایِ
حرمتو داره،
امام رضا جونم❤️
📌چهارشنبه
ناهار:
باب الحوائج؛امام کاظم
(درود خدا بر او باد )
شام:
شمس الشموس؛امام رضا
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل چادر گلدارت ..💔
Majid Bani Fateme - Seyedati Labayk (128).mp3
5.93M
اسم تو میبارد🥺
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_سیزدهم شورش گروه هایی از خوارج(۲)
از او میپرسند: مسلمان هستی یا کافر؟
او گفته: مسلمانم.
گفته اند: در مورد علی بن ابیطالب چه میگویی؟
آن #کشاورز گفته: خوبی او را میگویم او امیرالمومنین و وصی رسول الله و سرور همه انسانهاست.
ناگهان آنها او را #کافر خوانده و با شمشیر به او حمله کرده و بدنش را #تکهتکه کردند.
امام به #زیاد نوشت: #خریت و یارانش مردی مسلمان را کشتهاند اگر آنها را پیدا کردی آنها را به سوی من برگردان و اگر قبول نکردند با آنها بجنگید.
#زیاد و یارانش به سمت #خریت حرکت کردند و در #مدائن به آنها رسیدند. در ابتدا #زیاد از باب #مذاکره با #خریت وارد شد و به او گفت: چه شد که با امیرالمومنین دشمن شدی و از ما فاصله گرفتی؟
#خریت گفت: نه امام بودن علی را قبول دارم و نه راه و روش شما را ، به همین علت از شما جدا شدم.
#زیاد پرسید: چرا آن مسلمان را کشتید؟
#خریت گفت: من او را نکشتم عدهای از یاران من او را کشتند.
#زیاد گفت: قاتلان او را به ما تحویل بده! اما #خریت قبول نکرد. وقتی کار به اینجا رسید #جنگ آغاز شد.
آنقدر جنگیدند که نیزههایشان تمام شد، شمشیرهایشان کُند شد ، دستها و پاهای اسبهایشان قطع شد و ...
چون شب فرا رسید و #زیاد هم مجروح شده بود هر دو سپاه آتش جنگ را خاموش کردند.
نیمی از شب نگذشته بود که #خریت با سپاه باقیماندهاش به سمت اهواز فرار کردند و در آنجا حدود ۲۰۰ نفر از یارانش که در کوفه بودند نیز به او پیوستند.
#زیاد هم در نامهای به امام اتفاقات رخ داده را شرح داد.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
33.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴انتشار برای اولین بار| تصاویری از تفحص پیکرهای مطهر ۸ شهید مدافع حرم در سوریه
🇮🇷 شهید علی آقا عبداللهی
🇮🇷 شهید مهدی ذاکر حسینی
🇮🇷 شهید الیاس چگینی
🇮🇷 شهید محمدرضا یعقوبی
🇮🇷 شهید غلامعلی تولی
🇮🇷شهید سید مصطفی صادقی
🇮🇷 شهید حسن اکبری
🇮🇷 شهید رضا عباسی