راستی
به احترام اصرار زیاد شما عزیزان، انشاءالله تصمیم گرفتم که کتاب #مممحمد۲ را بعد از انتخابات و به مناسبت محرم و صفر در کانالم قرار بدم تا هر شب حال و هوامون خوب بشه و کیف کنیم😊
پیشنهاد میکنم حتما حتما جلد اولش را از نرم افزارم بخونید و یا کتابش را تهیه و مطالعه کنید تا بیشتر در فضای داستان قرار بگیرید.
محمدیاش صلوات بلند🌷
1_11149624224.apk
حجم:
26.41M
اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی
جهت مطالعه کتاب #مممحمد۱
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
جهرم-تابستان 1385
کم کم ساعت به یک و نیم ظهر نزدیک میشد. منزل پدری محمد مملو از خواهران و دامادها و خواهرزاده ها بود. اینقدر شلوغ و درهم برهم بود که شتر با بارش در آن خانه فسقلی گم میشد. همه به خودشان مشغول بودند. یکی از خواهران داشت تندتند لباس ها را اتو میکرد. یک خواهر دیگر مشغول جمع کردن سفره بود. یک نفر دیگر حیاط را آب و جارو میکرد و یکی هم ظرف ها را میشست. ده پانزده بچه قد و نیم قد هم به انواع و اقسام بازی های پر سر و صدا در حیاطی که فقط یک قالی دوازده متری و یک کسر فرش میخورد، مشغول بودند.
دامادها در اتاق بودند و بعد از ناهار، بساط چایی را به راه انداخته بودند. اما در حیاط، وسط آن شلوغی و درهم برهمی، ملت با هم حرف هم میزدند و عجیب تر آنکه صداها در آن هیاهو گم نمیشد:
خدیجه: «راستی گفتین پایین بنر، یادشون نره که اسم دامادها را بنویسن؟»
ملیحه: «رو یه تیکه کاغذ نوشتیم و دادیم که یادشون نره.»
خدیجه: «چطوری نوشتین؟»
ملیحه: «فارسی نوشتیم. اونم قراره فارسی بنویسه. ملت هم فارسی میخونن. آخه این چه سوالیه که میپرسی؟»
خدیجه: «شوخیت گرفته؟! میگم ترتیب اسامی رو ...»
نجمه: «لابد به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر نوشته. مگه نه ملیحه؟»
ملیحه: «پناه بر خدا! چرا از من میپرسین؟ میخواین شر بندازین گردنم؟»
جمیله: «نه خواهر! کدوم شر؟ مگه تو ننوشتی دادی دست شوهر نجمه که زحمتش بکشه؟»
ملیحه: «چرا. من نوشتم ... منِ مظلوم ... منِ همیشه مقصر ... منِ ...»
جمیله: «ملیحه بس میکنی؟! خب یه کلمه جواب بده که خیالشون راحت بشه.»
ملیحه: «گفتم خو ... به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر!»
جمیله: «کدوم بزرگتر به کوچیکتر؟ سن و سال خواهرا رو در نظر گرفتی یا سن و سال دومادا؟ مثلا از شوهر مرضیه شروع کردی تا شوهر خودت؟ یا از دومادا که شوهر من بزرگتر ازهمه است شروع کردی؟ این ... اینو بگو! کدومش؟»
ملیحه یک لحظه خشکش زد و رنگ از رخسارش پرید. همین طور که ظرفها رو خشک میکرد و در جاظرفی میگذاشت نگاهی از بالای عینکش به اطرافش انداخت. دید پناه بر خدا. همه دارند به او نگاه میکنند. نفس عمیقی کشید و ابرویی بالا انداخت و گفت: «خب ادب حکم میکرد که ابتدا با نام خداوند و سپس پدر و مادر عزیزمان حاج فلانی و حاجیه خانم فلانی و بعدش هم متن اصلی باشه. درباره اسامی هم بازم ادب و احترام حکم میکرد که ابتدا بنویسم حضرات حجج اسلام فلانی و فلانی و بعدش اسم بقیه را ببرم. نکنه انتظاری غیر از این داشتین!»
جمیله که دیگر حیاط را جارو نمیزد، جارو را در دستش محکم فشار داد و دندانش را جوری که روی لحن حرف زدنش، اثر خشم را به خوبی نشان میداد فشار داد و گفت: «مگه میخواستی صورتجلسه اداری تنظیم کنی که ابتدا نام اعزه روحانی حاضر در جلسه و بعدش اسم بقیه حضار بنویسی؟! ملیحه چیکار کردی با ما؟! ملیحه بگو که داری شوخی میکنی؟»
راضیه که میوه ها را داشت خشک میکرد و توی ظرف بلوری بزرگی میگذاشت با تعجب و دلخوری پرسید: «این کارو کردی که اسم شوهر خدیجه و شوهر خودت که آخوندن اول از همه بنویسی؟! آره ملیحه؟»
خدیجه که تقریبا همه لباس ها را از روی بند جمع کرده بود و میخواست با خودش به داخل اتاق ببرد گفت: «حالا خواهرا صلوات بفرستین. اصل اینه که یه بنرِ آبرومند ...»
جمیله که از همه به خدیجه نزدیکتر بود یهو برگشت و جوری با صدای بلند با خدیجه حرف زد که خدیجه یک متر آن طرف تر پرید: «هیچی نگو خدیجه! هیچی نگو! چی چی صلوات بفرست؟! میخوای فتنه کنی؟»
مرضیه گفت: «وای دخترا چقدر به جون هم میپرین؟ حالا هر چی نوشته باشه. فرقی که نمیکنه. دیگر کار از کار گذشته. اما ملیحه کاش ... واااااای ... بچه ها یه چیزی یادم اومد! یا صاحب الزمان!»
همه دقیق تر به چهره مرضیه نگاه کردند.
جمیله: «مرضیه دیگه ملیحه چیکار کرده؟ خدا بگم چیکارت کنه ملیحه!»
مرضیه نگاهی به ملیحه کرد و پرسید: «اسم محمد نوشتی؟»
ملیحه چشمانش گرد شد و با دست راستش به صورت خودش زد و گفت: «وای خاک تو سرم!»
با «وای خاک تو سرم» گفتن ملیحه و بادی لنگوییجی که از خود نشان داد، همه ماست ها را کُپ کردند.
راضیه: «وای ملیحه چقدر تو ...»
مرضیه: «قسم قرآن بخور که ... ملیحه مرگ آبجی یادت رفت اسم محمد بنویسی؟»
جمیله: «زن نیستم اگه بذارم این بنرِ شر و شوم، درِ کوچه نصب بشه! نه ادب و آدابی رعایت کرده ... نه اسم کاکام توشه ... تازه آروم میزنه تو لُپ خودش و میگه وای خاک تو سرم! خاک تو سرت؟ نه اتفاقا خاک تو سر ما!»
ادامه 👇👇
علیکم السلام
اگر هنوز #مممحمد۱ را مطالعه نکردید اشکال ندارد و از مممحمد۲ که در کانالم منتشر میکنم سر در میآورید. داستانش چندان ارتباطی با هم ندارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_ دوم
مثل این روزها که نبود. آن روزها اگر کسی از زیارت خانه خدا و یا از عتبات عالیات برمیگشت، مردم از شهر خارج میشدند و به استقبالش میرفتند. آدابی برای خود داشت. جمعیت زیادی از دوستان و اقوام دور هم جمع میشدند. شیرینی و شربت تهیه میکردند. یکی دو تا پیرمرد باصفا را جلو میانداختند و آنها شعر و سلام به اهل بیت علیهم السلام میخواندند و بقیه هم که پشت سر آنها بودند جوابشان را میدادند و همخوانی میکردند.
یکی از ماموریت های محمد در مراسم استقبال از پدر و مادرش این بود که یک دستگاه اتوبوس واحد برای ساعت سه تا شش عصر اجاره کند. اتوبوس به درِ خانه محمد و اینها آمد. آنهایی که ماشین داشتند با وسیله شخصی خود به پلیس راه جهرم رفتند. بقیه عمه ها و خاله ها و دایی ها و عموها و همسایه ها که وسیله نداشتند، به همراه خواهران و دامادهای خانواده محمد، سوار اتوبوس شدند و حرکت کردند.
محمد که با یکی دو نفر از پسران اقوام، یک دیگ پر از شربت آب لیمو درست کرده بودند، ابتدای اتوبوس کنار دیگِ شربت نشسته بودند تا مراقبش باشند و تکان نخورد. محمد چشمش به آبجی نجمه افتاد و دید کنار آقارضا نشسته. آرام به نجمه گفت: «آبجی اگه دلت خواست، بگو یه لیوان شربت خنک آب لیمو برات بریزم.»
نجمه لبخندی زد و به محمد گفت: «فدات شم داداش. بوش داره میزنه زیرِ دماغم. دلم خواست.»
محمد یک لیوان یک بار مصرف برداشت و با پارچی که همان جا بود پر کرد و یک لیوان شربت به نجمه داد.
آقا مهدی (شوهر مرضیه) که ویلچر داشت و با برادرش آمده بود، سرِ شوخیِ باجناق ها را باز کرد و به محمد گفت: «محمد یه لیوان هم واسه آقارضا بریز که نزدیک دیگ شربت هست و دلش میخواد.»
آقارضا هم نگاهی به مهدی کرد و درِ گوشی حرفی به مهدی زد که سه چهار نفری زدند زیر خنده.
در راه همه با هم حرف میزدند. در قلب اتوبوس، جایی که دو صندلی روبروی دو صندلی دیگر است، دو مهاجم از باند خواهران محمد در مقابل دو مهاجم از جناح عمه ها روبروی هم نشسته بودند و برای هم چشم و ابرو می آمدند. خدیجه چادرش را جلوی دهانش کشید و آرام به جمیله گفت: «بهتره سرِ عمه ها گرم کنی که کسی شروع به غیبت نکنه.»
جمیله هم چادرش را جلوی دهانش کشید و جواب داد: «حواسم هست. تمام تلاشمو میکنم. ولی تو هم کم نذار... به مرضیه و راضیه هم ... نه اونا نه ... به ملیحه بگو بیاد کمک. کجاست ملیحه؟»
خدیجه رو به طرف ملیحه کرد. دید ملیحه خودش در گوشه دیگری از آن کارزار مشغول شَتَک کردن دختران فامیل هست و دستش بند است: «این لباسمم تازه دوختم ... هر چی به آقامون گفتم مهم نیست و دوس ندارم اشرافی باشم و یه چیز ساده باشه که فقط رنگش با رنگ لباس بقیه خواهرام متفاوت باشه، گوش نکرد که نکرد. خلاصه اینو خرید و کادو پیچ آورد.»
یکی از دختران فامیل که مشخص بود نزدیک است کهیل بزند به ملیحه گفت: «خوبه که ... گل های درشت و قرمزش بهت میاد ...»
ملیحه هم متوجه تیکه سنگین آن ورپریده شد و آخرین تیرِ سمی خودش، همان اول کلکل، به طرف آن دختر روانه کرد و گفت: «دوسش ندارم... از دیشب با خودم نیت کردم تا مراسم امروز تموم شد بدمش به تو! مبارکت باشه عزیزم ... از حالا تو تنِ خودت ببین!»
ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
اگر خانه محمد و اینها را مرکز جهرم بدانیم، جهرم به دو بخش شش محله این طرف(طرف خانه محمد و اینها) و شش محله آن طرف تقسیم میشود. منتهی الیه شش محله آن طرف، یک محله قدیمی و بزرگ به نام محله کوشکک است که در یکی از خانه های ساده و قدیمی و باصفایش دختری به نام صفیه خانم بود که در آن روزها از برادرش میلاد پرستاری میکرد.
در یکی از روزها صفیه خانم روبروی تلوزیون نشسته و در حال خُرد کردن هویج برای میلاد بود که مادرش وارد هال شد و گفت: «حاج عمو گفته پسره خوبیه. میگفت پسر خیلی باهوشیه. میگفت یه روز که پسره داشته از شمال برمیگشته و حاج عمو از قم سوار اتوبوس شده بوده، کنار همین بنده خدا نشسته بوده و از قم تا جهرم با هم حرف میزدند. میگفت خیلی خوش مجلس و مودبه.»
صفیه خانم که کم کم خرد کردن هویجش تموم شده بود از سر جایش بلند شد و همین طور که به طرف اتاق میلاد میرفت با شرم و حیای خاصی گفت: «من خیلی تو فکرِ ازدواج با طلبه نبودم.»
مادرش که داشت هال را جمع و جور میکرد جواب داد: «عصر مامانش میخواد بیاد. بذار ببینیم چطور مردمونی هستند؟»
صفیه هویج های خرد شده را به میلاد میداد که همان لحظه آیفن خانه به صدا درآمد. به مادر صفیه که به واسطه پسر بزرگش مادر میثم میگفتند، پشت آیفن رفت و دکمه بازشدن در را زد. چند لحظه بعد خواهر صفیه به نام مطهره وارد شد. مطهره که حداقل بیست سال از صفیه بزرگتر بود سلام کرد و به اتاقی که میلاد و صفیه بودند رفت. چادرش را درآورد و همان جا آویزان کرد. بالای سر میلاد رفت و دستی به سر میلاد کشید و از صفیه پرسید: «چطوره؟»
صفیه گفت: «خدا را شکر دیگه تشنج نکرده. اگه قرصاش بخوره، تشنج نمیکنه.»
مطهره گفت: «همه اونایی که ضربه مغزی شدند یک دوره همین طوری دارند. اگه همکاری کنن، رد میکنن و درست میشه.»
عصر شد. حوالی ساعت چهار و نیم، مادر محمد و جمیله در خانه مادر میثم نشسته بودند و جمیله اندر کمالات محمد سخن میگفت: «داداشم ماشاءالله درسش خوبه. با اینکه مجبور نبود اما به خاطر علاقه زیادی که به درس حوزه داشت، رفت بابل درس خوند و جهشی خوند و سه پایه را در کمتر از دو سال خوند. بچه مستقلی هم هست. با اینکه شهریه حوزه خیلی کم هست اما اصلا پول از بابام نمیگره و حتی گاهی به کار بنایی هم رفته.»
مادر محمد گفت: «با اینکه تک پسر هست، لوس بارش نیاوردم. در شالیزار مرودشت کار کرده. داروخانه کار کرده. مرکز فرهنگی کار کرده. حتی چندین سال کمک کار باباش بوده و جوشکاری رو کامل بلده. علاقه خیلی زیادی به مطالعه داره. حتی یه بار برام از شمال زنگ زد و ازم اجازه گرفت که سه روز روزه استیجاری بگیره و با پولش فرهنگ لغت بخره.»
جمیله ادامه داد: «مدیریتش هم خوبه. مامان و آقاجونم که از مکه اومده بودند، جاتون خالی، همه اقوام و همسایه ها دعوت بودند. داداشم خیلی زحمت کشید و خیلی از کارا به دوش داداشم بود و مجلس رو جمع و جور کرد.»
مطهره که در جلسه حضور داشت پرسید: «سربازی هم رفته؟»
مادر محمد جواب داد: «سال اول حوزه که بود رفت کارت معافیتش گرفت. چون باباش سن و سالش از شصت سال بالاتر بود محمد میتونست کفالت بگیره.»
مادر میثم پرسید: «میخوان جهرم زندگی کنن؟»
ادامه 👇👇
♦️قسمتهای رمان #مممحمد۲
🔺قسمتاول
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/17982
🔺قسمتدوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/17994
🔺قسمتسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18007
🔺قسمتچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18023
🔺قسمتپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18040
🔺قسمتششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18053
🔺قسمت هفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18066
🔺قسمت هشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18075
🔺قسمت نهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18094
🔺قسمت دهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18121
🔺قسمت یازدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18141
🔺قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18155
🔺قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18169
🔺قسمت چهاردهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18186
🔺قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18195
🔺قسمت شانزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18206
🔺قسمت هفدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18224
🔺قسمت هجدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18238
🔺قسمت نوزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18251
🔺قسمت بیستم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18274
🔺قسمت بیستویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18284
🔺قسمت بیستودوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18292
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
لحظاتی بعد، محمد و صفیه در یک اتاق سه در چهارِ معمولی که یک طرفش کمدهای قدیمی و یک طرف دیگرش آزاد بود نشسته بودند. سعید فرزند راضیه که خوابش برده بود، دمِ در خوابیده بود. به خاطر همین، محمد و صفیه آرام تر با هم حرف میزدند تا سعید بیدار نشود.
محمد که ابتدا دست و پایش را گم کرده بود، کاغذی را که از قبل نوشته بود از جیب پیراهن سفید یقه آخوندی اش درآورد و با لرزش دستی که داشت چشم به آن کاغذ دوخته بود. صفیه روبروی محمد و با فاصله ای دو متری نشست. به جز صدای نفس های سعید که خوابیده بود صدا از کسی بیرون نمیآمد. تا اینکه محمد سرش را بالا آورد. اندکی خودش را کنترل کرد. نفس عمیقی کشید. شکمش را از هوا پر کرد. آرام زیر لب بسم الله گفت و شروع به حرف زدن کرد.
محمد: «من ... اول خودمو معرفی کنم ... مممحمد هستم. طلبه حوزه علمیه. پایه پنجم تمام کردم و دارم میرم پایه ششم. اول شما شروع میکنید یا من شروع کنم؟»
صفیه: «شما بفرمایید!»
محمد: «میشه بدونم چه چیزایی برای شما در تشکیل زندگی و انتخاب همسر مهمه؟»
صفیه که شاید آن لحظه انتظار سوال و جواب نداشت گفت: «من اخلاق خیلی برام مهمه. و این که مستقل باشه و به کسی وابستگی مالی نداشته باشه.»
محمد گفت: «من از نوجوانیم کار کردم. سالهاست که پول توجیبی از کسی نمیگیرم و با همین شهریه حوزه میسازم. درسته کمه اما منم سطح انتظاراتم را در حد شهریه ام نگه داشتم.»
صفیه گفت: «ینی قناعت میکنید. درسته؟»
محمد گفت: «بله. قناعت میکنم. همه علما همین جوری بودند و هستند. با شهریه کم میسازن و خانم و خانواده ای انتخاب میکنند که مثل خودشون بساز باشه.»
صفیه که با شنیدن کلمه علما انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: «شما میخواید فورا معمم بشین و منبر برین؟»
محمد گفت: «من بیشتر به نوشتن و تحقیق و درس دادن علاقه دارم. الان میرم پایه ششم. حداقل تا پایه دهم معمم نمیشم. چطور مگه؟ نکنه شما با معمم شدن من مخالفین؟!»
صفیه: «نه. مخالف نیستم. فقط چون خیلی عادت ندارم نمیخوام چند سال اول زندگیمون عمامه بذارین.»
محمد گفت: «ولی در کل باید معمم بشم. از نظر شما که اشکال نداره؟»
صفیه: «نه. شما همین جا درس میخونین؟ منظورم جهرمه.»
محمد: «بابل درس میخوندم. ولی اگه قسمتم بشه میخوام بیام جهرم. چون به مادرم قول دادم که همین جا ازدواج کنم.»
ادامه 👇👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پنجم
شیخ عبدالعظیم فرقانی از علمای بسیار باصفا و لطیفی بود که روزگار به خودش دیده بود. روحانی مخلصی که مذهبی و غیر مذهبی به صداقت و درستی اش ایمان داشتند. ضمنا اینقدر در کارِ آخوندی اش مخصوصا اجرای صیغه عقد دقیق و حساس بود که مرحوم آیت الله حسین آقای آیت الهی معمولا با آشیخ عبدالعظیم صیغه های عقد جوانان شهر را جاری میکردند.
آقای حسین آقا را که یادتان هست! همان سید جلیل القدری که محمد در کودکی اش او را در شب نیمه شعبان در حوزه علمیه جهرم دیده بود و لحظاتی را با او گفتگو کرده بود و دعا کرده بود که محمد از علما بشود. همان. سالها بود که مرحوم شده بود. روحشان با اجداد طاهرینش محشور باد.
محمد علاقه داشت که شیخ عبدالعظیم صیغه عقد آنها را جاری کند. و چون شیخ عبدالظیم خدابیامرز، پدر بزرگ مهدی (شوهر ملیحه) بود، توانستند هماهنگ کنند و ایشان هم کریمانه پذیرفت و خانواده های محمد و صفیه در عصر روزی که شبش میلاد امام باقر علیه السلام بود به منزل محقر و باصفای آشیخ عبدالعظیم رفتند.
آشیخ عبدالعظیم دورادور توسط مهدی جویای احوال طلبگی محمد بود و از علاقه زیادِ محمد به خودشان اطلاع داشت. وقتی محمد دست ایشان را بوسید و کنارشان نشست، فورا از درس و بحث و برنامه برای ادامه حیات علمی و این چیزها پرسید. محمد هم لذت میبرد از هم کلامی با آن عالم وارسته. به خودش که آمد، دید همان هفت هشت نفر مردی که در قسمت مردانه نشسته بودند، مبهوتِ صحبت های آنها شده اند.
تا اینکه آقای صالحی و آشیخ عبدالعظیم چند کلمه ای حرف زدند. سپس محمد و آشیخ و پدر محمد و پدر صفیه و میثم وارد اتاق کوچکی شدند که خانم ها آنجا بودند. خانواده صفیه توانسته بودند میلاد را هم با خود بیاورند. پسر خیلی ساکت و خوش تیپی که سنش از محمد و صفیه بیشتر بود و وقتی محمد نگاهش میکرد، دلش برایش میسوخت که چرا یک جوان مثل سرو، تصادف کرده و وقفه قابل توجهی در زندگی اش پیش آمده؟ او هم با میثم وارد بخش زنانه شد و کنار مادرش نشست.
خواهران محمد یک سفره عقد کوچک و زیبا و رنگارنگ انداخته بودند. محمد که دستپاچه شده بود، از لحظه ای که به کفش زنها رسید و هنوز وارد اتاق نشده بود مرتب در حال تمرین جمله «با اجازه امام زمان و بزرگترها بعله!» بود و مدام با خودش این جمله را تمرین میکرد. نگران بود که نکند موقعی که همه به لب و دهانش نگاه میکنند و منتظرند که «بعله» بشنوند، در گفتن این کلمات گیر کند و لکنتش باعث شود که آبرویش برود.
محمد پشت سرِ آشیخ و صالحی و پدران و جلوتر از برادران صفیه وارد مجلس شد. مادرش که همچنان چادر سیاهش بر سر داشت و بخاطر حضور نامحرم، هیچ خانمی چادر رنگی اش را نپوشیده بود، از همان دمِ در، دست محمد را گرفت و به طرف صفیه برد و آنها را کنار هم نشاند.
محمد به خودش که آمد، دید کنار دختری ساده و بی آلایش با چادری رنگی نشسته و قرار است سالها هم سِرّ و همسرش باشد. در سختی ها و خوشی ها. در سفر و حَضَر. در جوانی و پیری. تا آخرین لحظه عمر.
هنوز محمد به خودش نیامده بود که دید ملیحه و راضیه، تور نازک و سفیدرنگی را بالای سر آنها گرفته و جمیله هم در حال سابیدن دو کله قند است. جمیله که نمیدانم آن لحظه چشمش به کی خورده بود و یا کدام نانجیب به ذهنش آمده بود که همان طور که قند میسابید گفت: «ایشالله به حق پنج تن آل عبا کور بشه چشم حسود و بخیل، صلوات ختم کن!»
ملت هم مهلتش نداد و صلوات بلند ختم کردند.
جمیله که دید صلوات قبلی که چاق کرده، مورد استقبال حضار قرار گرفته، باز هم گلویی صاف کرد و گفت: «برای سلامتی آقا داماد و عروس خانم عزیزمون و سلامتی بزرگترای مجلس و همچنین دور بودن چشم و گوشِ بخیل و نسناس از مجلسمون دوم صلوات بلندتر بفرست!»
دوباره ملت زد زیر صلوات!
ادامه 👇👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_ششم
روزهای خوشِ نامزدی آغاز شده بود. محمد پرونده تحصیلیاش را از حوزه فیضیه بابل به جهرم منتقل و خودش را برای پایه شش حوزه آماده کرد. همان روزهای نخست تاهلش بود که حاج محمد آقا با محمد تماس گرفت.
-تبریک میگم. انشاءالله پای هم پیر بشین.
-ممنون. دوس داشتم جهرم تشریف داشتید و دعوتتون میکردم.
-برادر خانمت و خانواده خانمت رو میشناسم. میثم خیلی بچه مسلمون هست و هنوز روحیه جبهه اش رو حفظ کرده. با خانواده خوبی وصلت کردی. بی حاشیه و حزب الهی. الهی شکر.
-ممنون. دلم براتون تنگ شده. کی میتونم ببینمتون؟
-به حق چیزای ندیده و نشنیده! مگه کسی در دوران عقدش اصلا هوش و حواسش به بقیه هست که بخواد دلش تنگ بشه؟
-ای بابا. شما فرق میکنی! حتی این شبها سرِ ساعتی که برای خودم مشخص کرده بودم، سیر مطالعاتی که گفتید دنبال میکنم.
-شوخی کردم. میشناسمت. خب برنامهات چیه؟ تا کی جهرمی؟
-فقط یک سال. البته اگر خدا بخواد. در حدی که زندگیم شکل بگیره و بعدش پاشم بیام قم.
-بسیار خوب. مراقب خودت باش.
-زنده باشید. لطفا برامون دعا کنید.
در یک سالی که محمد جهرم بود، ظهر در یک مسجد و یک دبیرستان پسرانه و شبها هم در مسجد خواجویی جهرم اقامه نماز جماعت داشت. جسته و گریخته مسئله شرعی هم میگفت و گاهی منبرهای کوتاهی میرفت. کت و شلواری بود اما موقع نماز و بیان مسئله شرعی و منبرکهایی که داشت عبا به دوش میانداخت.
تا اینکه تصمیم گرفت موتور سیکلت بخرد. پولش اینقدر نمیرسید. ضمنا موبایل هم نداشت تا بتواند راحتتر با صفیه ارتباط بگیرد. این موضوع را با صفیه در هفته دومی که عقد بودند مطرح کرد.
-به چهار جا بیشترین رفت و آمد را دارم؛ خونه شما و خونه مادرم و حوزه و مسجد. دو تا دبیرستان هم نماز و بیان مسئله دارم. هیچ کدومش بدون وسیله نمیشه. از طرف دیگه، خط و گوشی هم ندارم. هزینه خط و گوشی با هزینه موتور تقریبا برابر میشه.
-ینی فقط یکیش میتونی انتخاب کنی. درسته؟
-آره. که البته ... نه ... پولم کمتر از ایناست. اگه موتور بخرم، همش نمیتونم نقد بدم. باید نصف بیشترش رو وام بگیرم. اگرم خط و گوشی بخوام بخرم، یا باید فقط خط بخرم یا گوشی. هر دوش نمیشه.
-خب یه چیزی... من خط دارم. ینی داداشام واسم ثبت نام کردند اما گوشی ندارم.
-ینی بنظرت داشتن تلفن همراه ضروری تره؟ خب اگه منم پولمو بدم گوشی، حداقل یکی از مشکلاتمون حله.
-اره ولی ... بذار با مطهره صحبت کنم. چون گفت اگه آقا محمد خواست موتور یا چیزی بخره و وام و ضامن نیاز داشت، رو من و آقا صادق حساب کنه.
ادامه 👇👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفتم
💠ده ماه بعد-قم
-پایه چندی محمد؟
-هفت.
-رسائل و مکاسب پیش کدوم استاد میخونی؟
-رسائلِ استاد واعظ و استاد حیدری. مکاسب هم استاد وجدانی.
-مگه استاد وجدانی مرحوم نشده؟
-زنده باشه نوارش! نوار استاد وجدانی از خیلی از کلاس ها که دیدم فایده اش بیشتره.
-خیلی هم خوب. خونتون کجاست؟
-نیروگاه. میدون توحید.
-خونه خوبیه؟
-زیر زمینه. فقط بیست درصد نور داره. پنجره اش هم نمیشه باز کرد چون وسط حیاطِ خونه صاب خونه باز میشه و زن و بچه مردم معذب میشن. صاب خونه به خاطر امنیت خودش، محبت کرده و آب گرم کن بزرگ و قدیمیش رو در زیر زمین، ینی وسط آشپزخونه ما کار گذاشته!
-اینجوری که خیلی خطرناکه! نمیترسین؟
-تصوری از پکیدن آب گرم کن ندارم. نمیدونم. ولی چرا. یه کم ترسناکه.
-اگه خانم من بود هیچ وقت راضی نمیشد بیاد اونجا. به خدا خانم خوبی داری.
-خودمم خوبم. شاید به خاطر همین خدا خانم خوب و بسازی بهم داده.
-دستت درد نکنه! دیگه ما شدیم بد!
-شوخی کردم. چه خبر؟ تو چیکار میکنی؟
-منم خوبم. پایه ششم کامل نیست و دارم با یکی دو تا درس از پایه هفت با هم میخونم.
-ابوذر خونه بهتر که قیمتش هم زیاد نباشه سراغ نداری؟
-واسه خودت میخوای؟
-آره. متاسفانه گرفتار صاب خونه معتاد و بد دهن شدیم. اون روز یه نفر آوردم که واسمون تهویه نصب کنه، دیدیم تو کانالِ تهویه کلی سرنگ تزریقی و مواد سوخته انداخته بودند! ینی اگه مثلا پلیس بنا به هر دلیلی میومد تو خونمون و اونجا رو میدید، منو دستگیر میکرد! باورت میشه؟
-بعدشم حالا بیا و ثابت کن که اینا مال تو نیست!
-آره به خدا! دیگه کسی نمیدونست که از طبقه بالا افتاده تو کانالِ ما! ولش کن. سراغ داری؟
-نه. ولی میپرسم. راستی راسته که شب عروسیتون موتورت دزدیدن؟
-ای بابا! خبرش تا شمال هم اومد؟
-کم مونده بود در صفحه حوادث چاپ کنن و شبکه خبر هم زیرنویس بزنه! پیدا نشد؟
-نه بابا! مگه چیزی که گم بشه به این راحتی پیدا میشه؟ البته یکی دو نفر از هم محله ای ها گفتن که بلدند با علوم غریبه و این چیزا دزد موتورمو پیدا کنن. ولی راضی به استفاده از این چیزا نشدم.
-چرا؟ خوب بوده که!
ادامه 👇👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
یکی دو شب بعد از آن قضایا ملیحه با محمد تماس گرفت و آنها را برای شام به منزلشان دعوت کرد. مهدی به لطف پدر و مادرش توانسته بود خانه خوبی در پردیسان بخرد. ملیحه هم که ماشاءالله با سلیقه! به خاطر همین خانه آنها معمولا از تراز زندگی طلبه های فقیری همچون محمد، حداقل هفت هشت پله بالاتر بود.
طلبه ها معمولا در قم، شب های چهارشنبه و پنجشنبه به منزل همدیگر برای میهمانی میروند. چرا که مقیدند شبی که فردایش باید به درس بروند، مزاحم مطالعه و مباحثه یکدیگر نشوند.
تخصص ملیحه در پختن مرغ شکم پر، با برنج محلی و پسته خلال شده جای شک و شبهه ای ندارد. شب جمعه ای در منزل ملیحه و مهدی، محمد و صفیه نشسته بودند و همگی با هم شام میخوردند که ملیحه سر حرف را برداشت:
-داداش راستی میخواستی خونت عوض کنی، موفق شدی؟
محمد نفس عمیقی کشید و با حالتی از خستگی گفت: «نه بابا! مگه زورمون میرسه که خونه عوض کنیم؟ اگه برات بگم چقدر گشتم و چقدر اذیت شدم و چه حرفها که نشنیدم، باورت نمیشه!»
ملیحه قاشقش را زمین گذاشت و با ناراحتی گفت: «خدا نکنه. الهی بمیرم. چی شده؟»
صفیه گفت: «محمد تا حالا خیلی آبروداری کرده که درباره صاب خونمون چیزی نگه. از بس اذیت میشیم. فکر کن وقتی ما نیستیم، دخترش که راهنمایی هست، بدون اجازه ما میاد پایین و پشت میز مطالعه محمد میشینه و درس میخونه. یا مثلا تازگی ماهواره خریدند و وقتایی که بابا و مامانه نیستند، بچه ها میزنن شبکه های ناجور و یه تصویر مات روی بعضی شبکه های ما هم میفته! از چیزای دیگه اش نگم بهتره.»
محمد: «ما گیر کردیم. وگرنه به خدا حتی یک ساعت هم اونجا نمیموندیم. مخصوصا الان که گفته یا باید دومیلیون و پانصد هزارتومن دیگه بذاری رو پول پیش یا باید اجاره خونه رو دو برابرش کنی! اصلا این شدنیه بنظرتون؟ ینی یا پول پیش را باید دو برابر کنم یا پول اجاره رو!»
مهدی گفت: «این خیلی سخته. اصلا باورم نمیشه همچین حرفی زده باشه! ینی داره واسه اون زیرزمین فکستنی، اجاره و پول پیشِ یه واحد تمیز و نوساز در پردیسان رو ازت میگیره! جور در نمیاد!»
محمد که دیگر اشتهایش کور شده بود، دست از غذا خوردن کشید. ملیحه گفت: «داداش اگه نخوری به خدا ناراحت میشم. بخور داداش. اونم خدا بزرگه.»
صفیه یک تکه دیگر از مرغ را از دیس برداشت و جلوی محمد گذاشت و با چشم و ابرو از محمد خواست که بخورد. محمد هم دو سه تا لقمه دیگر خورد.
همه در سکوت بودند که ملیحه جمله ای گفت که همه چیز برای محمد و قصه های جدید زندگی اش باز شد. همین طور که دو سه قلپ دوغ و نعنا را خورد، لیوانش را گذاشت و به محمد گفت: «محمد چرا نمیری تبلیغ؟!»
ادامه 👇👇