#داستان_شب
عابد و زن زیبارو
🔹 در #بنی اسرائیل زنی زیبارو بود، که هرکس با دیدن #جمال او، به گناه آلوده می شد درب خانه اش به روی همه باز بود، در #اتاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و #جوانان عابد را به دام می کشید.
هرکس به نزد او می آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می داد! #عابدی از آنجا می گذشت، چهره حیرت انگیز زن را مشاهده کرد و به #دام هوس افتاد، پول نداشت، #پارچه ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست و هنگام همبستر شدن با زن زیبارو، ناگهان چشمانش به اندام خیره کننده زن افتاد و آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که #مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق!
🔻 با این عمل #تمام خوبی هایم از بین خواهد رفت!!رنگ از صورت عابد پرید، #زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از #خداوند می ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا می ترسم، مال را به تو #حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش #تأسف و حسرت می خورد و سخت می گریست!
زن را در #دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می خواست مرتکب شود، این گونه به #وحشت افتاد؛ من سال هاست #غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛
🔻 در همان حال #توبه کرد و در را بست و جامه کهنه ای پوشید و روی به #عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد #ازدواج می دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این #طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد. #بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و #داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از #دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: #برادری دارد که مرد خداست ولی از #شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و #خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق #پنج فرزند عطا کرد که همه از #تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!
📗 #منبع : عرفان اسلامی / حسین انصاریان
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
🔸 @mojaradan 🔸
🌷🌷🌷
#داستان_شب
در #رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. #زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک #دختر و پسر وجوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این #سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانیها #نامزدبازی و دختربازی کنید.
داشتم #چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر #پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم #خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. #ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه #عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. #چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک #گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
داشتم با #لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا #شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با #مرد غریبه آمدی ددر دودور؟
ما خیر سرمان #مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت #صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: #داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه #پیش مامان اینا تو حساب کردی
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه #خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی #شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم #نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم #یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به #مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به #نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین #خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند #سلامت باشند.
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران #منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا #همسرم شک نکرده است.
✍️پی نوشت:
این داستان #نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در #زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و #حلال خودمان را برای دیگران #حرام میدانیم.
┄┄┅━🍃🌹🍃━┅┄┄
👇
❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
♥️ @mojaradan
👇
#تلنگر
💎 " نگاهِ حرام، نابود کننده لذّت "
🔞 کسی که اهلِ #هرزگی بشه اولین مشکلی که پیدا میکنه اینه که:👇
نسبت به همسر و فرزندانش سرد میشه. 💔
⭕️ بنده خدا میخواسته لذّتِ بیشتری به دست بیاره امّا اتفاقاً "لذّت های #حلال
و #عمیق و #دائمیش" رو به خطر انداخته....
⁉️ چرا اسلام آنقدر براش مهمه که شما لذّتِ حرام نبری؟
🌎💖 چون در نهایت میخواد که شما "توی همین دنیا" هم بیشترین لذّت رو ببری.👌
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🤔 #محدود_کردن_دختر_در_نامزدی!
❓ آیا
بعـد از
#اجـرای عقـد
پدر دختر میتوانـد
در #دوران نامــزدی ارتبــاط
آنها را به #رابطه تلفنی محدود کند؟
✍ آیت الله خامنـهای: در فــرض ســؤال
عقد خوانـده شـده، صحیــح اسـت و
#حکـــــم زن و شــوهــــــر را دارنــــد.
[پـــدر نمیتوانــد شــــرط بگـــذارد].
✍ آیت الله سیستانی: [پدر] نمـىتوانـد
بعـــــد از عقــــــد #شـــــــرط كنــــــد.
✍ آیت الله شبیری: اگــر ظـــاهـرِ عقـــد
همین شــرط بوده کلامـش #مسمــوع
اســت و روابـط صـورت گفـتـه تابـع
ایـن بــوده اســـت کــه اجـــازه ایــن
کار را داشــــــتـهانــد یــــــا خیــــــر.
✍ آیت الله فاضل: اگرپدر اجازه بدهــد
که بین #دختـــرش و نامزد دخـتــرش
صیــغه عقــد جــاری شــود، بعـــد از
جاری شدن عقد نمـیتـوانـد شـــرط
بگــــذارد و رابــطــــه بین دخـتـــر و
#پســـر بعــــد از خـــوانـــده شـــــدن
عقـــد ازدواج، #حـــــلال میباشـــــد.
📚 منابع:
استفتــاء اینترنتـی از ســایت آیــات
خامنـــهای، شمـــاره: s3lcIteeJJI.
سیستـانی، ش: 587332. شبیــری،
شمــاره: 39527. فاضــل لنــکرانی،
شمـــاره استــفـتــــــاء: 9503650
پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
♻️ شما اینو میخوای اما دقیقاً برعکس میشه!😊👇
شما با "نگاهِ حرام" داری "امکانِ لذّت بردنِ خودت" رو از بین میبری! ❌
👈 چون با "لذّت بردن"، درست برخورد نمیکنی. در واقع طبقِ #برنامە_صحیح، لذّت نمیبری.
⚠️اینجوری لذّتِ "رابطۀ عالی با همسرت" رو هم از دست میدی.💔
دیگه از نگاه به همسرت هم لذّت نمیبری.....🚫
🔞 کسی که اهلِ #هرزگی بشه اولین مشکلی که پیدا میکنه اینه که:👇
نسبت به همسر و فرزندانش سرد میشه. 💔
⭕️ بنده خدا میخواسته لذّتِ بیشتری به دست بیاره امّا اتفاقاً "لذّت های #حلال
و #عمیق و #دائمیش" رو به خطر انداخته....
✅💢👆
⁉️ چرا اسلام آنقدر براش مهمه که شما لذّتِ حرام نبری؟
🌎💖 چون در نهایت میخواد که شما "توی همین دنیا" هم بیشترین لذّت رو ببری.👌
🌷💞🌺🌹
🔴 ولی متاسفانه بعضیا "از دور" فکر میکنن اسلام دینِ زجر کشیدنه!
برای همین حتّی از کنارِ دین هم عبور نمیکنن!😒
📡👿 البته از نقشِ #شیطان و #رسانه_های_صهیونیستی در "فریبِ افکارِ عمومی" نباید غافل شد.
🔷➖✅🔹🔺
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
👀 مراد از جمله ی [#یک_نظر_حلال_است] چیست؟👀
#سوال🧐🧐
در مورد #نامحرم شنیده ایم که می گویند: یک نظر #حلال است، یعنی اگر یک #لحظه نامحرم ما را ببیند، برای ما و نامحرم #حلال است؟🙄
🤖 #پاسخ:👇👇👇
برخی می گویند منظور از یک نگاه #حلاله این است، که جایز است هر نامحرمی را یک بار نگاه کرد،😒
این سخن بدون شک بی پایه و اساس است و دلیل شرعی ندارد ❌
و زمینه ساز گناه کردن عده ای شده است.👌
✍ لذا بهتر است به این سخنان بی پایه و اساس گوش فرا ندهید❌ و نظر مراجع عظام را مورد توجه قرار دهید.💕
آنچه مربوط به این سخن است، این است که اگر به صورت #اتفاقی مرد، نامحرمی را دید، به صرف برخورد و نگاه #اولیه، مرتکب گناه نمی شود❌، به شرط این که سریعاً نگاه خود را برگرداند👌 و نگاه خود را ادامه ندهد.❌
📚منابع:
استفتائات آیت الله مکارم، ج2، ص254.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
┅═┄⊰༻💜༺⊱┄═┅
✍ @mojaradan
#همسرانه
🚫 #سکوت مردان را نشکنید.
⚠️این #اشتباه خانمهاست
که وقتی مرد ساکت است
👈مدام به سمت آنها میروند
و با او #حرف میزنند.
✔️احترام به این سکوت
یعنی #صمیمیت بیشتر.
سکوت #طولانی در زنان
ممکن است به معنیِ
#آزرده خاطر بودن باشد ✔️
اما در مردها این طور نیست❗️
♻️به مردان #فضا بدهید
گاهی او را رها کنید
تا با خود #خلوت کند.
با دوستان به ورزش برود
و به خانواده خود #تنها سر بزند.
▪️مدام دنبال او نباشد.
فضای #رها شدن!
🗯 این چیزی است که
#مردان گاهی به آن نیاز دارند.
♥️ اگر به آنها این فضا را #هدیه بدهید. آنها نیز به شما #عشق میورزند. 💛
شوهر خود را #حلال مشکلات بدانید. مشکل را به او بگویید و از او بخواهید آن را حل کند؛ و تأیید کنید که تنها او قادر به حل این مسئله است.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
😇 @mojaradan
15.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👇 #ازدواج_سلبریتی_ها
⛔️ #دلیل ازدواج نکردن بعضی از #سلبریتی ها.....به نظر شما چرا #ازدواج نمیکنن؟ 🤔
⚠️پ.ن: #زندگی_غربی همین رو از انسانها میخواد...!!! منع شدن از #لذت های #حلال....
چنین افرادی نباید #الگوی جامعه قرار بگیرن!!
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🤔 @mojaradan
👀 مراد از جمله ی [#یک_نظر_حلال_است] چیست؟👀
#سوال🧐🧐
در مورد #نامحرم شنیده ایم که می گویند: یک نظر #حلال است، یعنی اگر یک #لحظه نامحرم ما را ببیند، برای ما و نامحرم #حلال است؟🙄
🤖 #پاسخ:👇👇👇
برخی می گویند منظور از یک نگاه #حلاله این است، که جایز است هر نامحرمی را یک بار نگاه کرد،😒
این سخن بدون شک بی پایه و اساس است و دلیل شرعی ندارد ❌
و زمینه ساز گناه کردن عده ای شده است.👌
✍ لذا بهتر است به این سخنان بی پایه و اساس گوش فرا ندهید❌ و نظر مراجع عظام را مورد توجه قرار دهید.💕
آنچه مربوط به این سخن است، این است که اگر به صورت #اتفاقی مرد، نامحرمی را دید، به صرف برخورد و نگاه #اولیه، مرتکب گناه نمی شود❌، به شرط این که سریعاً نگاه خود را برگرداند👌 و نگاه خود را ادامه ندهد.❌
📚منابع:
استفتائات آیت الله مکارم، ج2، ص254.
@mojaradan
"❁"
#خانواده
#همسرداری💕
🚫 #سکوت مردان را نشکنید.
⚠️این اشتباه خانمهاست
که وقتی مرد ساکت است
👈مدام به سمت آنها میروند
و با او #حرف میزنند.
✔️احترام به این سکوت
یعنی #صمیمیت بیشتر.
(بذار بفهمه حواست بهش هست اما سکوتش رو نشکن و سیم جیمش نکن )
سکوت #طولانی در #زنان
ممکن است به معنیِ
#آزرده خاطر بودن باشد ✔️
(مرد باید این سکوت رو بشکنه و باتوجه کردن به همسرش این آزرده خاطری رو برطرف کنه ، زن به کوهی چون مرد نیاز داره تا تکیه کنه و بغضش رو بشکنه و آرامش رو جایگزین غم کنه )
👈اما در مردها این طور نیست❗️
♻️به مردان #فضا بدهید
گاهی او را رها کنید
تا با خود #خلوت کند.
با دوستان به ورزش برود
و به خانواده خود #تنها سر بزند.
▪️مدام دنبال او نباشید.
مرد نیاز دارد به فضای #رها شدن!
🗯 این چیزی است که
#مردان گاهی به آن نیاز دارند.
♥️ اگر به آنها این فضا را #هدیه بدهید. آنها نیز به شما #عشق میورزند.
✨شوهر خود را #حلال مشکلات بدانید. مشکل را به او بگویید و از او بخواهید آن را حل کند؛ و تأیید کنید که تنها او قادر به حل این مسئله است.
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه_برای_بزرگوار_که_چشم_به_راه_بودن شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۱۹ و ۲۰ وسایلش را جمع ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۲۱ و ۲۲
_...من بهخاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! #چهل روز ارمیا رو از زینب دور کردی به خاطر خودخواهیات، چهل روز آب شدن دخترتو دیدی و هنوز هم با #خودخواهی دل ارمیا رو میشکنی! حالا که اومده زندگی کن آیه...زندگی کن!
_دو روز دیگه میره!
رها ابرو در هم کشیده گفت:
_کجا میره؟
_گفت نمیدونست تو این خونه پذیرفته شده، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفته!
رها: _چیکار کردی باهاش که نرسیده پای رفتنشو فراهم کرده؟ چیکار کردی آیه؟
_با مراجعات هم اینطوری حرف میزنی؟ باید تو مدرکت تجدید نظر کرد!
رها: _تو مراجع نیستی، تو خواهرمی و من اصلا بیطرف نیستم؛ من طرف تو و زندگی توئم، من طرف ارمیا و زندگی اونم!
آیه: _مرسی خواهری، اما احیانا خواهر منی یا ارمیا؟
رها: _فرقی نداره، ارمیا هم جای برادرم؛ وقتی تو احمق میشی من باید خواهرشوهرت بشم!
صدای خانم موسوی، منشی مرکز بلند شد:
_دکتر رحمانی، مراجتون اومدن.
زن جوان دستی در موهایش کشید تا آشفتگی آنها را بهبود ببخشد:
_ببخشید دکتر! نتونستم زودتر برسم!
آیه لبخند زد:
_بریم داخل، بهتره زودتر شروع کنیم.
رها به رفتن آیه نگاه کرد:
_آیه؟!
آیه به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد.
رها: _یه روز رو تخت بیمارستان به من گفتی مواظب باش، شاید این امتحان تو باشه! حالا من بهت میگم "آیه مواظب باش! ممکنه این #امتحانت باشه!" حالا برو به کارت برس که چیزی به اومدن #شوهرت نمونده!
از قصد گفت شوهرت...
گفت تا آیه باور کند... که آیه زن شود برای آن مرد که میآید.
ارمیا جای پارکی مقابل مرکز پیدا کرد و با زینب پیاده شدند. چند شاخه گل رز در دستانش گرفته بود. پر از اضطرابی شیرین بود، برای دیدن همسرش میرفت.
اولین قرار بعد از عقدشان...
لبخند روی لبهایش بود. دست زینب را در دست داشت و دلش جایی میان آن ساختمان میچرخید.
مقابل میز منشی ایستاد:
_ببخشید با دکتر رحمانی کار دارم، اتاقشون کجاست؟
منشی توجهش را به ارمیا داد که دستان زینب را در دست داشت:
_الان که مراجع دارن و بعدش هم ساعت کاریشون تموم میشه؛ اگه مایلید برای این هفته براتون وقت بذارم.
ارمیا: _من همسرشون هستم.
منشی بلند شد:
_شرمنده شما رو نمیشناختم. چند دقیقهای صبر کنید کارشون تموم
میشه؛ اتاقشون همون اتاق سمت چپه.
همان لحظه از اتاق کناریاش، رها خارج شد. زینب نامش را صدا زد و به سمتش دوید. آقای جوانی که قبل از رها از اتاق خارج شده بود با تعجب به زینب نگاه کرد و لبخند زد:
_خانم دکتر دخترتونه؟
رها: _نه؛ دختر همکارمه، شما دیگه سوالی ندارید؟
مرد جوان: _نه ممنون! با لطفی که شما به من کردید، جای هیچ سوالی نمونده، پایاننامه که تموم شد یه نسخه براتون میارم.
رها: _خیلی خوشحال میشم که از نتایج تحقیقتون مطلع بشم، موفق باشید.
مرد جوان پس از خداحافظی با منشی از ساختمان خارج شد. ارمیا به
رها سلام کرد:
_سلام رها خانم
رها: _سلام؛ کار آیه تموم نشده! مراجعش دیر اومد، آیه هم تحت هر شرایطی چهل و پنج دقیقه رو باید رعایت کنه؛ بیشتر بشه اما کمتر نشه، #وجدان_کاریش فعاله، پولش #حلال حلاله!
ارمیا: _از آیه جز این برنمیاد!
رها: _بفرمایید بشینید، براتون چایی بریزم؟ امروز آیه بهارنارنج دم کرده!
ارمیا لبخندی زد و دستان آیه را در حال دم کردن چای تصور کرد:
_زحمتتون میشه!
رها به سمت آشپزخانهای که در میانهی سالن بود و تنها با کابینت و سینک و سماور شکل آشپزخانه شده بود رفت و استکانی چای ریخت ،
و با ظرف کوچک خرمایی که از یخچال برداشته بود به سمت ارمیا رفت:
_استکان خود آیهست. هرکس برای خودش استکان داره و اضافی نداریم!
ارمیا استکان را در دست گرفت و گفت:
_ناراحت نمیشه؟
رها رسید: _از شوهرش؟
ارمیا زینب را روی پایش نشاند:
_از اینکه کسی توی استکان مخصوصش چای بخوره!
رها: _نه از شوهرش؛ بعدشم خدا شستن رو برای چی گذاشته؟!
ارمیا چای را به رسم آیه و سیدمهدیاش نفس کشید... عطر زندگی میداد. عطر آیه میداد! چیزی شبیه عطر عشق!
همیشه که عشق عطر ادکلنهای فرانسوی نیست؛ گاهی عطر بهارنارنج است؛ گاهی عطر قیمه
است؛ گاهی عطر سیب سرخ حوا؛ گاهی عطر گندم آدم؛ عشق گاهی عطر کاهگل میدهد؛ گاهی عطر باران... شاید حق با شاعر است :
"اگر در دیدهی مجون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی"
مگر ارمیا جز خوبی در آیهای که
لحظه به لحظه دلش را میشکست میدید؟!
هنوز چایش به نیمه نرسیده بود ،
که در اتاق باز شد و آیه مراجعش را بدرقه کرد. زنی آشفته از اتاق خارج شد ...
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶ _....بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی، بیشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۳۷ و ۳۸
" گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم شبها به قنادی میرفتم و کیکهای سفارشی را میپختم و برای فردایش آماده میکردم؟ #دانشجو بودن گناه است؟! گناه است که کار میکنم و پول #حلال درمیآورم؟"
جنجال بالا گرفته بود...
دیروز روز میلاد پیامبر(ص) بود و شیرینیهای قنادی به فروش رفته بود. برای امروز هم که جمعه بود سفارش کیک عروسی داشتند.
تمام شب تا صبح را مشغول پختن و تزیین بود. جان در پاهایش نمانده بود؛
صدای حاج یوسفی آمد:
_اینجا چه خبره؟
پچپچها تغییر جهت داد:
_خودش اومد... بیچاره زنش؛ انگار خبرایی بینشون هست که خودشو فوری رسونده به دختره!
" #حرف را که میزنی، خوب است قبلش #فکر کنی؛ #آبروی مردم که #بازیچهی
زبانت نیست! "
حاج یوسفی خود را به میان معرکه رساند. نگاهش به دختر خستهی مقابلش بود.
"وای از #حرفهای_مفت این مردم...
وای از #بیآبرو_کردنهای مردم آبرودار... وای از #قهرخدا که دامنگیرتان شود! مگر با شما چه کرده است؟ چه کرده که اینگونه چوب حراج به آبرویش زدهاید؟"
حاج یوسف نگاه شرمندهاش را به دخترک دوخت:
_شرمندهام بابا! شرمنده که باعث شدم بیفتی وسط این معرکه!
اگر اصرار نمیکرد ،
دخترک خسته را به خانه برساند این اتفاق نمیافتاد؛ شاید هم دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت...
یکی از مردان رو یه حاج یوسفی کرد و گفت:
_از شما انتظار نداشتیم حاجی، شما که مرد خدا هستید چرا؟
حاج یوسفی ابرو در هم کشید و رو به مرد کرد:
_چی رو از من انتظار نداشتید؟
مرد: _همین که با این دختره...
حاج یوسفی حرفش را برید:
_حرفی که میخوای بزنی رو اول مزمزه کن #مومن!
مومن گفتنش کنایه بود دیگر... آخر مومن که بیآبرو نمیکند مومنی را!
بعد رو به دخترک کرد:
_شما بفرمایید تو خونه، سید و بیبی بیان بفهمن چیشده شرمندهشون میشم دخترم!
زنی از پشت سر گفت:
_چه جلوی ما "بابا و دخترم" میگه، میخوان بگن هیچ خبری بینشون نیست!
حاج یوسفی به عقب برگشت و رو به زن توپید:
_چه خبری بینمون هست؟ یه روز بیبی و سید اومدن مغازه و ازم خواستن به این دختر کار بدم! گفتن دورهی قنادی دیده و کارش خوبه، گفتن دانشجوئه و مراعات حال مادر مریضشو بکنم؛ گفتم باشه!
قرار شد شبا بیاد کارای فرداش رو انجام بده که بتونه به دانشگاهش برسه! که
بتونه هم درسشو تموم کنه هم خرج خونه رو در بیاره که با آبرو زندگی کنه؛ چیزی که شما هیچی ازش نمیفهمین؛ دیشب سفارش زیاد داشتیم برای امروز... این دختر هم میخواست خواهر برادرشو امروز ببره حرم زیارت، برای همین تا این وقت صبح سرکار بود.منم که رسیدم قنادی دیدم روی پا نیست، اصرار کردم و رسوندمش؛ اگه میدونستم شما اینجوری میکنید هرگز این کارو نمیکردم که شما اینجوری آبروی یه آدم آبرودار رو ببرید، خدا از سر تقصیراتتون بگذره!
دخترک چادرش را محکمتر دور خود پیچید. زهرا را به خود چسباند و دست محمدصادق را گرفت و به سمت خانه میرفت ،
که صدای زن همسایه بلند شد:
_کجا... کجا؟ خودم چندبار دیدم که رفت قنادی و با حاجی رفت پشت ساختمون؛ باید زن حاجی بیاد و بفهمه! زن بیچاره تو خونه بشور و بساب میکنه و تو قنادی کار میکنه و این دختره برای شوهرش دلبری میکنه، اگه راست میگی زنتو بیار حاجی!
حاج یوسفی لاالهالااللهی زیر لبی گفت و گوشی تلفن را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت:
_سلام حاج خانم... نه اتفاقی نیفتاده... یه سوءتفاهمی پیش اومده که اگه شما جواب سوال منو بدی انشاءالله که حل میشه! من گوشی رو میذارم روی پخش صدا که اینایی که اینجا جمع شدن جوابتون رو بشنون...
صدای حاج خانم پخش شد:
_خیره حاجی
حاج یوسفی: _یادته گفتم سید و بیبی اومد و خواستن که خانم رضوی تو قنادی کار کنن؟
حاج خانم: _آره حاجی، یادمه! گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم میشد در رو قفل میکردم! بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد میگرفتم!
حاج یوسفی: _گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت فروشگاه؟
حاج خانم: _برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون کمک کرد حسابرسی کنیم! حسابداری میخونه دیگه، ماشاءالله فوق لیسانس داره و کارشم خوبه!
حاج یوسفی: _شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که...
حاج خانم: _این چه حرفیه؟! من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا رسیدگی میکردم، به خاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه!
حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´