به مامان بگو عاشقشم
پارچه جانمازش را با سهم گلهای توری و مرواریدهایش دست گرفته، هرجا میروم دنبالم میآید: «خانم گلها رو دورش بچسبونم قشنگتره یا وسط؟» «خانم اگه دو تا مروارید دیگه بهم بدید بهتر میتونم تقسیمش کنم.» «خانم مامان من سلیقهش خیلی خوبه اگه اون چیزی که میخواد نشه چیکار کنم؟» «خانم مامانها جانمازشون از طلاهاشون هم براشون مهمتره، باید خیلی دقت کنیم.» «خانم چرا من تا حالا به شکل چیزهایی که مامانم دوست داره کم توجه..» جملهاش را کامل نگفته پقی میزند زیر گریه.
مینشینم کنارش. زبان میچرخانم که آرامش کنم، فرصت نمیدهد. با همان صدای گرفته و بین اشکها میگوید: «آخجون خانم شما گل و مروارید رو برام بچینید، بیشتر میفهمید مامانها از چی خوششون میاد.» دست میکشم روی گونهاش، اشکها را پاک میکنم، گلها را میگذارم روی پارچه و میگویم: «زهرا قطعا مامانت چیزی رو دوست دارن که تو بهش حس خوب داشته باشی و با محبت درست کنی. اینجوری حس خوب تو به مامانت هم منتقل میشه. باور کن مسائل دیگه اصلا براشون مهم نیست.»
طوری که انگار منتظر شنیدن همین حرفها بوده، میگوید: «یعنی من با نظر خودم اینا رو درست کنم، مامانم خوشش میاد؟» دست میگذارم روی پایش و درحالی که بلند میشوم، میگویم: «مطمئن باش.» دور میشوم و دوباره صدا میرسانم: «زهرا بدو کارت عقب نمونه.» از نمازخانه میروم بیرون. در دلم دعا میکنم خدا کند پنج دقیقه دیگر برنگشته باشد سر خانه اول.
دوباره که میبینمش کنار چسب حرارتی نشسته. گلها را با ظرافت روی پارچه تنظیم میکند. کسی دور و برش نیست اما لبهایش دارد تکان میخورد. نزدیکتر میشوم. من را نمیبیند. به هر کدام از گلها دارد جمله مخصوصی میگوید و بعد میچسباندشان. «به مامان بگو عاشقشم.» «تو یادش بیار برای منم دعا کنه.» «تو فقط حواست به مامانم باشه.» «حس خوب یادتون نرهها..»
#زینب_جلالی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
روایتی از امروزِ کرمان
پیرمرد پایش را رو زمین میکشید. بطری آبش نصفه شده بود. نمیدانم آبش را نوشیده بود یا از لرزش دستهایش ریخته بود. نگاهش به جلو بود و با موبایل حرف میزد.
_ ها جلویِ مو رفت رو هوا. تابلوها، پارچهها، همه اینا... آدما... همه پرت شدن هوا...
کنارش ایستادم.
_ خوبم... میگم خوبم...
این جمله را هر چند قدم میشنیدی. تلفنش تمام شد.
_سلام حاج آقا.
به من نگاه کرد. چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. به نگاه صفحه گوشیاش نگاه کرد. نمیتوانست انگشتش را روی آن تلفن قرمز رنگ بزند. میخورد اینطرف و آنطرف. هم موبایلش میلرزید، هم انگشتش.
_ حاجآقا شما دیدی چی شد؟
_ دم پل هوایی... زنها تو صف بودن...
بین هر سه کلمه، تند تند نفس میکشید.
_ منفجر شد... همه تیکه تیکه شدن...
لب هایش خشک خشک بود. یکی از پلیسها آمد شانههایش را گرفت.
_ حاجآقا خوبی؟
_پیرمرد خودش را جلو انداخت.
_ ها خوبم... خوبم... ولم کن...
دستهایش را بالا و پایین میبرد. از ترس چند قدم رفتم عقب. پلیس گفت: «شوکه شده، دست خودش نیست.»
✍ #محمد_حیدری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
چرا اینجا خوابیدی؟!
سلام طفلی که نمیشناسمت...
اینجا که جای خوابیدن نیست.
مادرت کجاست؟! بابا میداند اینجایی؟ نگرانت نیستند؟! نکند دنبالت بگردند...
قرار بود بیایید کرمان، دیدن سردار دل ها، نه؟! حتما ذوق داشتی، زیاد!
موکب های توی راه را دیدی؟ آن همه جمعیت را، آن همه شور و شوق را. از کدامشان خوراکی گرفتی؟ چند نفر به قربان چشم های زیبایت رفتند و شکلاتی تقدیمت کردند؟ چقدر پیادهروی کردی تا به اسطورهات برسی؟ حتما زیاد خسته شدی که اینجا و اینطور به خواب رفتی...
نکند توی ماشین، تا به کرمان برسید، داشتی «سلام فرمانده» را میخواندی؟ یا «جون میذارم برا کشورم» را؟!
چرا موهایت پریشان است؟ چرا لباست خاکیست؟ دستان کوچکت چرا سردند؟
چرا جانت را جا گذاشتی پسر کوچکم؟...
بیدار شو، کف خیابان جای خوابیدن نیست. بدن کوچکت تاب این همه سختی را ندارد...
بلند شو نازنینم، بند دلم را پاره کرد تصویر خوابیدنت...
خونت بی تقاص نمیماند 🖤
#شهدای_کرمان
✍ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
◾️ میگفت بمب اول رو کنار موکب منفجر کردن.
وقتی که داشتن نهار میدادن. وسط شلوغی جمعیت. کنار ماشینها.
منفجر شدن ماشینها موج انفجار رو چند برابر کرد.
گلزار شهدا دوتا مسیر داره. مردم فرار میکنن سمت راه دوم. مسیر جنگلی.
جمعیت که زیاد میشه. بمب دوم رو منفجر میکنن.
◾️ میگفت قطعهقطعه بدن، تکههای موی سر، پارچههای سوخته و خونی را از لای شاخ و برگ درختها جمع میکردیم.
✍ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
میگفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرفهاش رسید، مادر گریهاش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
پسرک چشمش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهنش بازسازی میکند.
- «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
مکث میکند. چشمش دارد همین چند ساعت پیش را میبیند!
- «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشمهام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
پاچهی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن میریخت پایین:
- «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
از پیش آنها میروم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را میبینم. علیرضا را بهش میشناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
- بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
هیکلِ کشتیگیری داشت با انبوهی ریشِ روی صورتش. صدایش شده بود مثل آدمی که از بس فریاد زده، گرفته و بم شده! اشک راه کشیده بود از چشمهاش و میریخت به ریشِ پُر پشت و بلندش.
دستهایش را بالا آورد مثل حالتی که بخواهد قنوت بگیرد برای نماز. خیره مانده بود به آنها و میگفت:
- «دستِ جدا شدهی یه بچه رو برداشتم، با همین دستهام! همهش نصفِ کفِ دستِ من بود...!»
قنوتش را انگار به جا آورده باشد، دستها را گذاشت روی صورتش و صدای گریهاش بلندتر از قبل شد...
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دو تا ترکش از هزاران انفجار!
با محمدرسول ایستاده بودیم کنار امن و امانِ مسجدِ بزرگ 12 امام میبد. حرفمان کشیده بود به آرامشی که توی زندگی داریم. نمیدانم بحثِ کدام موضوع امنیتی بود؟! اتفاقی افتاده بود در دنیا که سرِ آن حرف میزدیم یا همین طوری رسیدیم به این موضوع...
دقیقاً همین جای بحث بود که صدای پررنگ و خیلی بلندِ انفجار ترقهای ما را به خودمان آورد! نزدیک بود. صدا به خوبی روی اعصابمان بازی کرد. اما خندیدیم! به محمدرسول گفتم: «میبینی؟ آن قدر آرامش داریم که یک صدای ترقه به خوبی خودش را نشان میدهد! یک ترقه! این صدایی که اینجا خودش را این قدر نشان داد، توی کشورهای اطراف ما مثل سوریه و افغانستان و عراق هیچی هم حساب نمی شود، هیچی!»
دیروز و وسط امن و امانِ کشورمان اما دوتا از همین ترقهها در گلزار شهدای کرمان منفجر شد! ترقه را که میگویم سوءِبرداشت نشود، این بمبهای به ظاهر پیشرفته حتماً اوج جنایتی بوده که تروریسم وابسته به آمریکا و اسرائیل میتوانسته از خودش در ایران بروز و ظهور دهد، اما باز هم جلوی حجم وسیعی از بمبهای تناژ بالا در فلسطین یک ترقه هم حساب نمیشوند!
صدای این ترقهها را بیشتر از آن بمبها شنیدیم؛ می دانید چرا؟ حکایت صحبتهای آن شبِ من با محمدرسول است؛ وسط امن و امان و آرامشْ وقتی یک ترقه بترکد، صدایش از انفجارهای توی هیاهوی جنگ بیشتر است، همچنین آثار و تبعات آن حادثه!
اوایل جنگ غزه گفته میشد که نزدیک به دو تا بمب اتمی روی اینْ یکوجب جا بمب ریختهاند، از انواع سنتی، صنعتی و هر چیزی که توی انبارهایشان هنوز رو نکرده بودند! حالا اما نمیدانم مجموعِ چند بمب اتم روی غزه ریخته شده، اما این را میدانم که فقط دو تا ترکشِ آن به گلزار شهدای کرمان رسید!
بله، جنایت این قدر تلخ است، مثل چای سرد شدهی سیاه رنگی که وسط گرسنگیِ صبح بدهی دست معدهات! تلخ، مثل زهر ماری که همیشه مثال میزنیم و نمیدانیم چه مزهای دارد!
شاید نشود به راحتیْ مزهی ناجور جنایتی که با خیانت و نامردی قاتی شده را تاب بیاوریم! شاید نشود جواب در خوری حتی به این جنایت داد! جوری که بعد از آن لم بدهیم به پشتی و بگوییم «آخیش... دلم خنک شد!» مگر بعد از شهادت حاج قاسمْ شد که این کلمات را بگوییم؟! خودمان را گول نمیزنیم! هنوز هم داغ دلمان تازه است، هنوز هم چشم و گوشمان باز است ببینیم کجا دشمن خِفت میشود و دمار از روزگارش در میآید...
ما داغداریم... ولی یادمان نمی رود که همه این اتفاقات شوم، فقط دو تا ترکشِ از هزاران انفجارِ در فلسطین است؛ هر چند باز هم منتظریم؛ جوری باید انتقام بگیریم که برای یک «آخیشِ» ناقابل هم کلمهای روی زبانمان جاری شود! به اذن الله...
#کرمان
✍️ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
«رفتم از موکب ناهار بگیرم که 206 مشکیرنگ، جلوی چشمم رفت هوا... مثل برگِ درختی در دست باد از زمین کنده شدم، پرتاب شدم عقب!»
میگفت مادرش روی صندلی تاشو نشسته و دخترش کنارش ایستاده تا برود برایشان ناهار بگیرد. در حال رفتن بوده که این انفجار اتفاق میافتد.
... و خنکی آب او را به هوش میآورد. یکی بالای سرش پرسیده: «داداش خوبی؟» و به اطرافیانش گفته: «به هوش اومد، به هوش اومد...»
میگوید: «فکر مادرم و دخترم پرید جلوی ذهنم! کجا بودند را نمیدانستم. راه افتادم سمت موکب؛ یکی داشت داد میزد آقا دستت! نمیفهمیدم به کی میگوید یا طرفحسابش کدام مجروح است!»
رنجور و نالان ادامه میدهد: «دخترم کنار خیابان افتاده بود و مادرم زیر آوارِ موکب...؛ آمدم دخترم را بلند کنم که درد هجوم کرد به همه وجودم... تازه نگاهم رفت به دستم؛ خون سرازیر بود و از انگشتانم میریخت»
گفت: «تازه آن آدمی که میگفت دستت! رسید بهم؛ گفت که دارد داد میزند دستم ترکش خورده؛ با آخرین نفس و نایی که داشتم گفتم دخترم و اشاره کردم به او که افتاده بود کنار خیابان؛ دست گذاشت و نبض دخترم را گرفت؛ داد زد زندهس، برانکارد بیارین!»
میدانستم خودش را که آوردهاند بیمارستان مهرگان، مادر و دخترش اتاق عمل بیمارستانِ پیامبر اعظم هستند. برای همین بیرون زدم تا برسم بیمارستان پیامبر اعظم(ص). وسطِ سرمای استخوانسوز غوغای جمعیت بود آنجا. هر کس دنبال عزیزی بود و نشانی گمشدهاش را میداد. بیرون از بیمارستان همان جوان را دیدم. با دستِ بانداژ شده. نمیدانم چطوری به این زودی خودش را رسانده بود آنجا. حتی زودتر از من.
میپرسم با این حال و روز چرا آمدی اینجا؟
گفت: «گفتم که مادر و دخترم اتاق عملن، انتظار داری بشینم اونجا؟!»
و با همان دست مجروحش کوبید توی درِ شیشهای بیمارستان....
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
یکی از پرستارها با کاغذی در دستش آمد سمت ایستگاهِ پرستاری. نشسته بودم به انتظار رئیس بیمارستان تا با او صحبت کنم.
پرستار کاغذ را گرفت روبروی صورتش و سه تا اسم خواند. پرستار نشسته پشت سیستم هم به سرعت اسمها را تایپ کرد.
پرستار آمار دیگری هم داشت: «بنویس پنج نفر هم گمنامن و اسمی ازشون نداریم!»
پرستار پشت سیستم انگار شاکی شده باشد؛ کاغذی را برداشت و نشان داد: «مردم این همه نشونه دادن، ماهگرفتگی، جای زخم، لباس خاص، موها و ریشهای فلان مدل؛ هیچ نشونهای نداشتن بشه تطبیق داد تا شناسایی بشن؟!»
آن یکی گفت: «توی نشانهها نوشتن که سوختگیِ کل بدن؟ نوشتن کسی صورت نداشته باشه؟!...»
و غمِ بیشتری تلنبار شد توی دلم، پرستار داشت روضهی مجسمی میخواند که تازهی تازه بود...
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
پیرمردِ واکری میرفت سمت انفجار اول. دقیقاً بعد از انفجار. نیروهای بسیجی و امنیتی مردم را میفرستادند سمت درختانِ پر حجمِ گلزار شهدای کرمان. از آنجا هم بروند به مکانهای دورتر از گلزار. امنترین مسیری که در آن لحظه میشد روی آن حساب کرد.
پیرمرد واکری اما سرش را انداخته بود پایین و میرفت. به انگشتان شستِ دستانش نایلونهای قرص و شربتی آویزان بود.
جوان بسیجی جلویش را گرفت: «حاج آقا کجا؟ برو تو جنگل...!»
نگرانی توی رخسار پیرمرد موج میزد. نه حواسش سر جایش بود و نه توان رفتن داشت! جوان بسیجی معطل نکرد. نایلونهای دارو را گرفت و داد رفیقش. زیر دو خمِ پیرمرد را گرفت و برد روی کولش: «محکم بگیر حاجی!»
و صد دویست متری از راه آسفالته پیرمرد را برد تا از محل حادثه دور کند...
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
توی کلیپ زنی بیصدا حرف میزند. گوشی بلوتوثی را توی کیف گم کردهام و صدای موبایل را گذاشتهام روی صفر! عوضش دو مردِ پشت سر دارند از سفرهای خارجهاشان میگویند و اینکه این روزها ترکیه شده یزد و برای عشق و حال باید رفت تایلند!
تا کرمان هنوز راه داریم. زنِ توی کلیپ چیزی شنیده که اشکش را سرازیر کرده روی صورتش. نمی دانم از شوقِ پیدا شدن گمشدهای گریه میکند یا خبر شهادتِ عزیزی!
این وسط اسمِ آشنایِ کرمان به گوشم میخورد و حواسم باز برمیگردد به دو تا آقای صندلی پشت سر. کلیپِ گوشیام رسیده به آخرهایش که یکیشان میگوید:
_ «هر اتفاقی توی دنیا افتاد، هر بلایی توی ایران به سرمون اومد یادت باشه اسرائیل همیشه دوست ما بوده و هست»
نفر دوم توی سکوتِ ابهام است یا اعتراض، نمی دانم؛ همان اولی ادامه میدهد:
_ «نبین این نظامیهای ما ترور میشن، میگن کار اسرائیله. اینا مهرههای سوختهان خود نظام مجبوره ترتیبشون رو بده!»
گوشی اولی زنگ میخورد این وسط و صدای خوانندهای آن ور آبی میریزد توی ماشین. تماس اما قطع میشود و این بار آقای تحلیلگر میرود سمت خدمتی که رپرهای ایرانی در راستای آگاهی مردم کردهاند!
باز توی کیفِ همراهم دنبال هدفون میگردم. پیدایش نیست. عقبیها رفتهاند سراغ بحثِ گرفتن اسنپ یا آژانس. اتوبوس میایستد. دو تا مرد پیاده میشوند در حالی که کارشان به فحش و فحشکاری کشیده!
✍️ #مریم_شکیبا
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir