eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
یک قابلمه دلمه شیفت‎های زهرمار کرونایی با وجودش قابل تحمل می‎شد. دعوا راه می‌انداختم سرپرستار توی تقسیم مریض تخت یک را بدهد به ما. وسط آن‏همه مریض بدحال و بی‎هوش، شده بود رونق بخش. دیگر توی 12 ساعت شب به غیر از صدای آلارم دستگاه‎های عجق وجق صدایی دیگری هم بود که وقتی می‎پیچید توی بخش یادآوری می‎کرد اینجا هنوز زندگی هست. امید هست. دیگر یکی بود که کنار خود ما گاهی بدون وضو نماز می‎خواند، گاهی با لکه‎های خون روی لباس.گاهی روی زمین ناصافی مثل تشک مواج و گاهی پشت به قبله. یکی که وقتی با لباس‎های فضایی می‎رفتیم بالای سرش شش متر نمی‎پرید هوا و نباید حالی‎اش می‎کردیم ما همان آدم‎هایی قبلی هستیم که از بد حادثه اینجا گرفتار شده‎ایم. وقتی از اول بخش شروع می‎کردیم بلندبلند سلام کردن به آدم‎هایی که حتی نمی‎توانستند پلک بزنند مریضی داشتیم در جوابمان قربان صدقه می‎رفت، می‎خندید. مادرجون خوش‎زبان ما وضعیت ریه‎اش اصلا خوب نبود و ما تحمل دیدن نداشتیم. آخر اگر حالش بد می‎شد چه؟ لبخندش چه می‎شد؟ کی یک پا می‎ایستاد تا شما آب سیب نخورید منم نمی‎خورم؟ کی حواسش بود ساعت پنج شده و نهارمان هنوز مانده توی آبدارخانه؟ ولی خب دست ما نبود که. مادرجون داشت به جای نفس زجر می‎کشید. باید می‎بردیمش به خواب مصنوعی. باید باز بخش سوت و کور را تحمل می‎کردیم. بخشی که می‎شد شبیه یک جایی توی غربت. آن‎جاکه آدم‎ها زبان همدیگر را نمی‎فهمند. حواسشان نیست کی نماز ظهر است. احساسشان غریب است. نگاه کردنشان هم. باز قرار بود پا که می‎گذاریم توی بخش تنها حرفی که بینمان رد و بدل می‎شود مشتی عدد و رقم باشد و ممیز. نه کسی زبان لبخند بداند نه غم. بی‌بی سه چهار روزی توی همان حال ماند. ما هم. عشق ستایش نوه‎ی 7ساله‎اش نگذاشت از زندگی دست بکشد و خدا را شکر برگشت. البته با کلی خال‎های سفید روی ریه‎ها. خال‎هایی که هر دفعه می‎کشاندش بیمارستان و می‎شود مهمانمان. این روزها که باز مادرجون روی همان تخت خوابیده و به‎مان آب سیب تعارف می‎کند و عروسش دلمه می‎پزد و برایمان نهار می‎آورد، دیگر سلاممان بی‎پاسخ نمی‎ماند. اما نمی‎دانم چه بر سر برخی‎مان آورده‎اند. هوای همان غربت لعنتی به سرشان زده. می‎خواهند بروند آن‎ور آب. به امید این‎که شاید لبخند برگردد به لبشان. ولی مگر می‎شود بروی فرسنگ‎ها دورتر از خانه‎‌ات یکی پیدا نشود با کلمه قربان قد و بالایت برود و حالت بهتر باشد؟ اصلا توی غربت چطور چشم به راه یک قابلمه پر دلمه‎ی همراه مریضی باشی که ته تهش پاستا می‎خورد و استیک؟ ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
به مامان بگو عاشقشم پارچه جانمازش را با سهم گل‌های توری و مرواریدهایش دست گرفته، هرجا می‌روم دنبالم می‌آید: «خانم گل‌ها رو دورش بچسبونم قشنگ‌تره یا وسط؟» «خانم اگه دو تا مروارید دیگه بهم بدید بهتر می‌‌‌تونم تقسیمش کنم.» «خانم مامان من سلیقه‌ش خیلی خوبه اگه اون چیزی که می‌خواد نشه چیکار کنم؟» «خانم مامان‌ها جانماز‌شون از طلاهاشون هم براشون مهم‌تره، باید خیلی دقت کنیم.» «خانم چرا من تا حالا به شکل چیزهایی که مامانم دوست داره کم توجه..» جمله‌اش را کامل نگفته پقی می‌زند زیر گریه‌. می‌نشینم کنارش. زبان می‌چرخانم که آرامش کنم، فرصت نمی‌دهد‌. با همان صدای گرفته و بین اشک‌ها می‌گوید: «آخ‌جون‌ خانم شما گل‌ و مروارید رو برام بچینید، بیشتر می‌فهمید مامان‌ها از چی خوششون میاد.» دست می‌کشم روی گونه‌اش، اشک‌ها را پاک می‌کنم، گل‌ها را می‌گذارم روی پارچه و می‌گویم: «زهرا قطعا مامانت چیزی رو دوست دارن که تو بهش حس خوب داشته باشی و با محبت درست کنی. اینجوری حس خوب تو به مامانت هم منتقل میشه. باور کن مسائل دیگه اصلا براشون مهم نیست.» طوری‌ که انگار منتظر شنیدن همین‌ حرف‌‌ها بوده، می‌گوید: «یعنی من با نظر خودم اینا رو درست کنم، مامانم خوشش میاد؟» دست می‌گذارم روی پایش و درحالی که بلند می‌شوم، می‌گویم: «مطمئن باش.» دور می‌شوم و دوباره صدا می‌رسانم: «زهرا بدو کارت عقب نمونه.» از نمازخانه می‌روم بیرون‌. در دلم دعا می‌کنم خدا کند پنج دقیقه دیگر برنگشته باشد سر خانه اول. دوباره که می‌بینمش کنار چسب حرارتی نشسته. گل‌ها را با ظرافت روی پارچه تنظیم می‌کند. کسی دور و برش نیست اما لب‌هایش دارد تکان می‌خورد. نزدیک‌تر می‌شوم. من را نمی‌بیند. به هر کدام از گل‌ها دارد جمله مخصوصی می‌گوید و بعد می‌چسباندشان. «به مامان بگو عاشقشم.» «تو یادش بیار برای منم دعا کنه.» «تو فقط حواست به مامانم باشه.» «حس خوب یادتون نره‌ها..» به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روایتی از امروزِ کرمان پیرمرد پایش را رو زمین می‌کشید. بطری آبش نصفه شده بود. نمیدانم آبش را نوشیده بود یا از لرزش دست‌هایش ریخته بود. نگاهش به جلو بود و با موبایل حرف میزد. _ ها جلویِ مو رفت رو هوا. تابلوها، پارچه‌ها، همه اینا... آدما... همه پرت شدن هوا... کنارش ایستادم. _ خوبم... میگم خوبم... این جمله را هر چند قدم می‌شنیدی. تلفنش تمام شد. _سلام حاج آقا. به من نگاه کرد. چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. به نگاه صفحه گوشی‌اش نگاه کرد. نمی‌توانست انگشت‌ش را روی آن تلفن قرمز رنگ بزند. می‌خورد این‌طرف و آن‌طرف. هم موبایلش می‌لرزید، هم انگشتش. _ حاج‌آقا شما دیدی چی شد؟ _ دم پل هوایی... زن‌ها تو صف بودن... بین هر سه کلمه، تند تند نفس می‌کشید. _ منفجر شد... همه تیکه تیکه شدن... لب هایش خشک خشک بود. یکی از پلیس‌ها آمد شانه‌هایش را گرفت. _ حاج‌آقا خوبی؟ _پیرمرد خودش را جلو انداخت. _ ها خوبم... خوبم... ولم کن... دست‌هایش را بالا و پایین میبرد. از ترس چند قدم رفتم عقب. پلیس گفت: «شوکه شده، دست خودش نیست.» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
چرا اینجا خوابیدی؟! سلام طفلی که نمی‌شناسم‌ت... اینجا که جای خوابیدن نیست. مادرت کجاست؟! بابا می‌داند اینجایی؟ نگرانت نیستند؟! نکند دنبالت بگردند... قرار بود بیایید کرمان، دیدن سردار دل ها، نه؟! حتما ذوق داشتی، زیاد! موکب های توی راه را دیدی؟ آن همه جمعیت را، آن همه شور و شوق را. از کدامشان خوراکی گرفتی؟ چند نفر به قربان چشم های زیبایت رفتند و شکلاتی تقدیمت کردند؟ چقدر پیاده‌روی کردی تا به اسطوره‌ات برسی؟ حتما زیاد خسته شدی که اینجا و اینطور به خواب رفتی... نکند توی ماشین، تا به کرمان برسید، داشتی «سلام فرمانده» را می‌خواندی؟ یا «جون میذارم برا کشورم» را؟! چرا موهایت پریشان است؟ چرا لباست خاکی‌ست؟ دستان کوچکت چرا سردند؟ چرا جانت را جا گذاشتی پسر کوچکم؟... بیدار شو، کف خیابان جای خوابیدن نیست. بدن کوچکت تاب این همه سختی را ندارد... بلند شو نازنینم، بند دلم را پاره کرد تصویر خوابیدنت... خونت بی تقاص نمی‌ماند 🖤 به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
◾️ می‌گفت بمب اول رو کنار موکب منفجر کردن. وقتی که داشتن نهار می‌دادن. وسط شلوغی جمعیت. کنار ماشین‌ها. منفجر شدن ماشین‌ها موج انفجار رو چند برابر کرد. گلزار شهدا دوتا مسیر داره. مردم فرار می‌کنن سمت راه دوم. مسیر جنگلی. جمعیت که زیاد می‌شه. بمب دوم رو منفجر می‌کنن. ◾️ می‌گفت قطعه‌قطعه بدن، تکه‌های موی سر، پارچه‌های سوخته و خونی را از لای شاخ و برگ درخت‌ها جمع می‌کردیم. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
می‌گفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.» علیرضا که به اینجای حرف‌هاش رسید، مادر گریه‌اش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد... پسرک چشم‌ش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهن‌ش بازسازی می‌کند. -‌ «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...» مکث می‌کند. چشم‌ش دارد همین چند ساعت پیش را می‌بیند! - «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشم‌هام بد جور سوخت، افتادم زمین...» پاچه‌ی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن می‌ریخت پایین: -‌ «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!» از پیش آن‌ها می‌روم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را می‌بینم. علیرضا را به‌ش می‌شناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛ -‌ بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
هیکلِ کشتی‌گیری داشت با انبوهی ریشِ روی صورتش. صدای‌ش شده بود مثل آدمی که از بس فریاد زده، گرفته و بم شده! اشک راه کشیده بود از چشم‌هاش و می‌ریخت به ریشِ پُر پشت و بلندش. دست‌هایش را بالا آورد مثل حالتی که بخواهد قنوت بگیرد برای نماز. خیره مانده بود به آنها و می‌گفت: -‌ «دستِ جدا شده‌ی یه بچه رو برداشتم، با همین دست‌هام! همه‌ش نصفِ کفِ دستِ من بود...!» قنوتش را انگار به جا آورده باشد، دست‌ها را گذاشت روی صورتش و صدای گریه‌اش بلندتر از قبل شد... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
دو تا ترکش از هزاران انفجار! با محمدرسول ایستاده بودیم کنار امن و امانِ مسجدِ بزرگ 12 امام میبد. حرف‌مان کشیده بود به آرامشی که توی زندگی داریم. نمی‌دانم بحثِ کدام موضوع امنیتی بود؟! اتفاقی افتاده بود در دنیا که سرِ آن حرف می‌زدیم یا همین طوری رسیدیم به این موضوع... دقیقاً همین جای بحث بود که صدای پررنگ و خیلی بلندِ انفجار ترقه‌ای ما را به خودمان آورد! نزدیک بود. صدا به خوبی روی اعصاب‌مان بازی کرد. اما خندیدیم! به محمدرسول گفتم: «می‌بینی؟ آن قدر آرامش داریم که یک صدای ترقه به خوبی خودش را نشان می‌دهد! یک ترقه! این صدایی که اینجا خودش را این قدر نشان داد، توی کشورهای اطراف ما مثل سوریه و افغانستان و عراق هیچی هم حساب نمی شود، هیچی!» دیروز و وسط امن و امانِ کشورمان اما دوتا از همین ترقه‌ها در گلزار شهدای کرمان منفجر شد! ترقه را که می‌گویم سوءِبرداشت نشود، این بمب‌های به ظاهر پیشرفته حتماً اوج جنایتی بوده که تروریسم وابسته به آمریکا و اسرائیل می‌توانسته از خودش در ایران بروز و ظهور دهد، اما باز هم جلوی حجم وسیعی از بمب‌های تناژ بالا در فلسطین یک ترقه هم حساب نمی‌شوند! صدای این ترقه‌ها را بیشتر از آن بمب‌ها شنیدیم؛ می دانید چرا؟ حکایت صحبت‌های آن شبِ من با محمدرسول است؛ وسط امن و امان و آرامشْ وقتی یک ترقه بترکد، صدایش از انفجارهای توی هیاهوی جنگ بیشتر است، همچنین آثار و تبعات آن حادثه! اوایل جنگ غزه گفته می‌شد که نزدیک به دو تا بمب اتمی روی اینْ یک‌وجب جا بمب ریخته‌اند، از انواع سنتی، صنعتی و هر چیزی که توی انبارهایشان هنوز رو نکرده بودند! حالا اما نمی‌دانم مجموعِ چند بمب اتم روی غزه ریخته شده، اما این را می‌دانم که فقط دو تا ترکشِ آن به گلزار شهدای کرمان رسید! بله، جنایت این قدر تلخ است، مثل چای سرد شده‌ی سیاه رنگی که وسط گرسنگیِ صبح بدهی دست معده‌ات! تلخ، مثل زهر ماری که همیشه مثال می‌زنیم و نمی‌دانیم چه مزه‌ای دارد! شاید نشود به راحتیْ مزه‌ی ناجور جنایتی که با خیانت و نامردی قاتی شده را تاب بیاوریم! شاید نشود جواب در خوری حتی به این جنایت داد! جوری که بعد از آن لم بدهیم به پشتی و بگوییم «آخیش... دلم خنک شد!» مگر بعد از شهادت حاج قاسمْ شد که این کلمات را بگوییم؟! خودمان را گول نمی‌زنیم! هنوز هم داغ دلمان تازه است، هنوز هم چشم و گوشمان باز است ببینیم کجا دشمن خِفت می‌شود و دمار از روزگارش در می‌آید... ما داغداریم... ولی یادمان نمی رود که همه این اتفاقات شوم، فقط دو تا ترکشِ از هزاران انفجارِ در فلسطین است؛ هر چند باز هم منتظریم؛ جوری باید انتقام بگیریم که برای یک «آخیشِ» ناقابل هم کلمه‌ای روی زبان‌مان جاری شود! به اذن الله... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
«رفتم از موکب ناهار بگیرم که 206 مشکی‌رنگ، جلوی چشمم رفت هوا... مثل برگِ درختی در دست باد از زمین کنده شدم، پرتاب شدم عقب!» می‌گفت مادرش روی صندلی تاشو نشسته و دخترش کنارش ایستاده تا برود برای‌شان ناهار بگیرد. در حال رفتن بوده که این انفجار اتفاق می‌افتد. ... و خنکی آب او را به هوش می‌آورد. یکی بالای سرش پرسیده: «داداش خوبی؟» و به اطرافیانش گفته: «به هوش اومد، به هوش اومد...» می‌گوید: «فکر مادرم و دخترم پرید جلوی ذهنم! کجا بودند را نمی‌دانستم. راه افتادم سمت موکب؛ یکی داشت داد می‌زد آقا دستت! نمی‌فهمیدم به کی می‌گوید یا طرف‌حسابش کدام مجروح است!» رنجور و نالان ادامه می‌دهد: «دخترم کنار خیابان افتاده بود و مادرم زیر آوارِ موکب...؛ آمدم دخترم را بلند کنم که درد هجوم کرد به همه وجودم... تازه نگاهم رفت به دستم؛ خون سرازیر بود و از انگشتان‌م می‌ریخت» گفت: «تازه آن آدمی که می‌گفت دستت! رسید به‌م؛ گفت که دارد داد می‌زند دستم ترکش خورده؛ با آخرین نفس و نایی که داشتم گفتم دخترم و اشاره کردم به او که افتاده بود کنار خیابان؛ دست گذاشت و نبض دخترم را گرفت؛ داد زد زنده‌س، برانکارد بیارین!» می‌دانستم خودش را که آورده‌اند بیمارستان مهرگان، مادر و دخترش اتاق عمل بیمارستانِ پیامبر اعظم هستند. برای همین بیرون زدم تا برسم بیمارستان پیامبر اعظم(ص). وسطِ سرمای استخوان‌سوز غوغای جمعیت بود آنجا. هر کس دنبال عزیزی بود و نشانی گم‌شده‌اش را می‌داد. بیرون از بیمارستان همان جوان را دیدم. با دستِ بانداژ شده. نمی‌دانم چطوری به این زودی خودش را رسانده بود آنجا. حتی زودتر از من. می‌پرسم با این حال و روز چرا آمدی اینجا؟ گفت: «گفتم که مادر و دخترم اتاق عمل‌ن، انتظار داری بشینم اونجا؟!» و با همان دست مجروحش کوبید توی درِ شیشه‌ای بیمارستان.... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یکی از پرستارها با کاغذی در دست‌ش آمد سمت ایستگاهِ پرستاری. نشسته بودم به انتظار رئیس بیمارستان تا با او صحبت کنم. پرستار کاغذ را گرفت روبروی صورتش و سه تا اسم خواند. پرستار نشسته پشت سیستم هم به سرعت اسم‌ها را تایپ کرد. پرستار آمار دیگری هم داشت: «بنویس پنج نفر هم گمنام‌ن و اسمی ازشون نداریم!» پرستار پشت سیستم انگار شاکی شده باشد؛ کاغذی را برداشت و نشان داد: «مردم این همه نشونه دادن، ماه‌گرفتگی، جای زخم، لباس خاص، موها و ریش‌های فلان مدل؛ هیچ نشونه‌ای نداشتن بشه تطبیق داد تا شناسایی بشن؟!» آن یکی گفت: «توی نشانه‌ها نوشتن که سوختگیِ کل بدن؟ نوشتن کسی صورت نداشته باشه؟!...» و غمِ بیشتری تلنبار شد توی دلم، پرستار داشت روضه‌ی مجسمی می‌خواند که تازه‌ی تازه بود... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
پیرمردِ واکری می‌رفت سمت انفجار اول. دقیقاً بعد از انفجار. نیروهای بسیجی و امنیتی مردم را می‌فرستادند سمت درختانِ پر حجمِ گلزار شهدای کرمان. از آنجا هم بروند به مکان‌های دورتر از گلزار. امن‌ترین مسیری که در آن لحظه می‌شد روی آن حساب کرد. پیرمرد واکری اما سرش را انداخته بود پایین و می‌رفت. به انگشتان شستِ دستانش نایلون‌های قرص و شربتی آویزان بود. جوان بسیجی جلویش را گرفت: «حاج آقا کجا؟ برو تو جنگل...!» نگرانی توی رخسار پیرمرد موج می‌زد. نه حواس‌ش سر جایش بود و نه توان رفتن داشت! جوان بسیجی معطل نکرد. نایلون‌های دارو را گرفت و داد رفیق‌ش. زیر دو خمِ پیرمرد را گرفت و برد روی کول‌ش: «محکم بگیر حاجی!» و صد دویست متری از راه آسفالته پیرمرد را برد تا از محل حادثه دور کند... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
توی کلیپ زنی بی‌صدا حرف می‌زند. گوشی بلوتوثی را توی کیف گم‌ کرده‌ام و صدای موبایل را گذاشته‌ام روی صفر! عوضش دو مردِ پشت سر دارند از سفرهای خارجه‌اشان می‌گویند و اینکه این روزها ترکیه شده یزد و برای عشق و حال باید رفت تایلند! تا کرمان هنوز راه داریم. زنِ توی کلیپ چیزی شنیده که اشک‌ش را سرازیر کرده روی صورتش. نمی دانم از شوقِ پیدا شدن گمشده‌ای گریه می‌کند یا خبر شهادتِ عزیزی! این وسط اسمِ آشنایِ کرمان به گوشم می‌خورد و حواسم باز برمی‌گردد به دو تا آقای صندلی پشت سر. کلیپِ گوشی‌ام رسیده به آخرهایش که یکی‌شان می‌گوید: _ «هر اتفاقی توی دنیا افتاد، هر بلایی توی ایران به سرمون اومد یادت باشه اسرائیل همیشه دوست ما بوده و هست» نفر دوم توی سکوتِ ابهام است یا اعتراض، نمی دانم؛ همان اولی ادامه می‌دهد: _ «نبین این نظامی‌های ما ترور می‌شن، می‌گن کار اسرائیله. اینا مهره‌های سوخته‌ان خود نظام مجبوره ترتیبشون رو بده!» گوشی اولی زنگ می‌خورد این وسط و صدای خواننده‌ای آن ور آبی می‌ریزد توی‌ ماشین. تماس اما قطع می‌شود و این بار آقای تحلیل‌گر می‌رود سمت خدمتی که رپرهای ایرانی در راستای آگاهی مردم کرده‌اند! باز توی کیفِ همراهم دنبال هدفون می‌گردم. پیدایش نیست. عقبی‌ها رفته‌اند سراغ بحثِ گرفتن اسنپ یا آژانس. اتوبوس می‌ایستد. دو تا مرد پیاده می‌شوند در حالی که کارشان به فحش و فحش‌کاری کشیده! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ روز سیزدهم دی‌ماه... اینجا عمود سیزدهِ گلزار شهدای کرمان است و محل انفجار تروریستی... و رد و آثار ترکش‌ها و قطراتِ خون مردم بی‌گناه بر این عمود مشخص است... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 اینجا کسی ضرب‌المثل بلد نیست... ◾️ می‌خواستیم برویم جلسه قرآن. بچه بودم و مادرم هرجا می‌رفت پر چادرش توی دستم بود. پشت در اتاق پناه گرفتم برای تعویض لباس. چیزی دیدم که زبانم بند آمد. دختر جیغ‌جیغویی که از ترس یک سوسک حمامی کلی سروصدا می‌کرد و کولی‌بازی در می‌آورد، حالا صدای ریزی ازش شنیده می‌شد، که می‌گفت: «توی لباسم عقربه.» اولش باورشان نشد. از آن روز تا مدت‌ها هر لباسی را سه بار وارونه‌می‌کردم تا خیالم راحت شود. شب‌ها قبل از خواب پتویم را می‌تکاندم و پشت و رویش را دید می‌زدم که چیزی نباشد. این ماجرا در مورد جیب کیف و زیپ جامدادی هم صدق می‌کرد. کسی توی خانواده اذیتم نمی‌کرد به‌خاطر این وسواس. بهم حق می‌دادند و همانجا بود که ضرب‌المثل «مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد» را یاد گرفتم. اما اینجا کسی انگار ضرب‌المثل یاد بچه‌اش نمی‌دهد. مردم جمع شده‌اند همان نقطه‌ای که دیروز انفجار شده و این از آسفالت‌های زخمی و ترک‌خورده کاملا مشهود است. لابه لای این درخت‌ها، سطل زباله، صندلی‌ها و حتی موکب.ها می‌تواند ریسمان سیاه و سفیدی باشد که مردم از چند فرسخی‌اش هم بگریزند. اینجا کسی ضرب‌المثل بلد نیست... به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 جانمان را جا گذاشتیم! 🔶 هر ازدحامی، مراسمی یا رویدادی همراه است با ما. باید باشیم، انسان است دیگر. هر آن می‌تواند اتفاقی بیفتد و ارگان‌های این بدن سست را به هم بریزد. 🔶 مراسم بزرگداشت ۱۳ دی هم استثنا نبود. تقسیم‌بندی نیروها روی دوشم بود. طبق میزان ازدحام باید هر نیرو در محلی قرار می‌گرفت. هرچه به گلزار شهدا نزدیک‌تر، تعداد نیروها بیشتر. 🔶 تا ظهر همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. خواهران حسینی را فرستاده بودم عمود ۱۳. نجیب بودند و دلسوز، میشناختمشان. گزارش دادند همان‌جا کپسول گاز ترکیده. صدایش را شنیده بودیم. گفتیم احتمالا چیز خیلی خاصی نیست، ولی به هرحال زود خودمان را رساندیم مبادا کسی آسیب دیده باشد. 🔶 هنوز به محل حادثه نرسیده، جنازه‌ها کف خیابان را پوشانده بود. شوک تمام وجودم را گرفت. این کار یک کپسول گاز نبود، یک انفجار جدی در کار بود. افکارم را مرتب کردم و با بقیه دویدیم سمت مجروحان. مکرمه، یکی از خواهران حسینی را همان اول دیدم. افتاده بود روی زمین، با ترکشی توی پیشانی‌اش. نبضش را گرفتم، صدایش زدم، جواب نمی‌داد. 🔶 بلندتر، بلندتر، جوابی نبود. کار تمام شده بود، دیر رسیدیم. باید رهایش می‌کردیم، خواهر مجروحش را هم. این یک قول بود، یک پیمان. اگر امدادگری مجروح می‌شد، اولویت با بقیه بود. جانمان را جا گذاشتیم و رفتیم سراغ بقیه... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 انگار از جنگ برگشته‌اند… 💠 آمده‌ام بیمارستان. اما نه مثل همیشه. همیشه عین یک ماشین کوکی تا رسیده‌ام نگهبانی پیچیده‌ام چپ. یک راهرو را رفته‌ام تا ته و بعد انگشت سبابه را گذاشته‌ام روی سنسور و در آی‌سی‌یو کلش‌کلش‌کنان باز شده. 💠 امشب آمده‌ام بیمارستان اما نه خاتم‌الانبیاء ابرکوه؛ آمده‌ام بیمارستان باهنر کرمان! راه گم کرده‌ام. خط‌های سبز و قرمز و نارنجی گیجم کرده‌اند. قدم به قدم نگهبان می‌پرسد خانم کجا؟ انگار ایستاده‌ام پشت گیت‌های مرزی. می‌خواهم با لباس شخصی بزنم توی دل جایی که دیروز آماده‌باش زده‌اند برای پرستارها. بیخیال روپوشی که توی کیفم مچاله شده است می‌شوم. 💠 یک خانم با مانتو مشکی ایستاده تا انگشت سبابه‌اش را بگذارد روی سنسور. رو به دوستش می‌گوید: «وای چه روزی بود دیروز. باورت می‌شه با همین مانتو دوییدم تو اورژانس. روپوشم موند تو کمد. خون ریخت گوشه‌ لباسم. توی خونه جدا از تصاویری که توی ذهنم چرخ می‌خورد یه تصویر فیزیکی هم داشتم که نگذاره شب یه دقیقه چشم روی هم بذارم.» 💠 من آمده‌ام بیمارستان باهنر کرمان. تازه شروع شیفت شب است اما چشم‌های پرستاران اینجا چیز دیگری می‌گوید. انگار از جنگ برگشته‌اند… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ ایستاده‌ام روبروی تریاژ؛ تریاژ بیمارستان خودمان نه! آنجا فوق فوقش سه تا مریض همزمان بیاید و پرستار اگر کمی دست‌وپادار باشد سریع می‌داند کی را کجا بخواباند. ▪️ دست‌های پرستار تریاژ اینجا شده شبیه دست‌های یک پیکورزنِ بالفطره. هنوز می‌لرزد. هنوز حس می‌کند ساعت ۳و بیست‌دقیقه‌ی شیفت عصر دیروز است. باورش نمی‌شود توی یک ساعت گذشته فقط یک زن و شوهر تنها آمده‌اند جلویش ایستاده‌اند. باورش نمی‌شود دارد توی آرامش می‌پرسد «خانم گفتی اسمت چی بود؟» هنوز دارد توی ذهنش یک آنژیوکت صورتی فرو می‌کند توی رگِ مجهول‌الهویه۳. آدم‌های توی ذهنش همه بی‌نامند. ▪️ گمنام‌هایی که داستان‌های پشت سرشان مانده زیر پل. کافِ فشار را از دست خانم باز می‌کند. صدای باز شدن چسب فشارسنج پرتش می‌کند به فاجعه‌. رو به همکارش می‌‌گوید:« آقای رحیمی! داشتی زیپ کاور اون پسربچه رو می‌کشیدی هیچ نشونه‌ای نداشت؟» ▪️ از توی گوشی آقای رحیمی دارد صدای بلند انفجار می‌آید. بدون این‌که سربلند کند می‌گوید:«احتمالا همون امیرعلی افضلی‌پوره دیگه» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ علامت سوال را دوست ندارم! وقتی می‌نشیند جلو یک سوال سخت و بدترْ وقتی جا خوش می‌کند توی چشم آدم ها. ▪️ اینجا توی مردمک چشم همه یک علامت سوال هم هست. حتی آنهایی که نگاهم نمی‌کنند... اینکه «تو کی هستی؟ وقتی سُر و مُر و گنده ای، اینجا آمدنت برای چیست؟» بعضی ها سوالاتشان سخت تر است: «این چه بلایی بود که سرمان آمد؟ چرا این طور شد؟» ▪️ برای همه این ابهامات دنبال جوابم، که می‌زند توی دنده‌ام: « اصلا ولش کن» رسیده ایم به اورژانس حاد. از وضعیت بد مریض، رفیق پرستارم دارد پا پس می‌کشد. از همان فاصله به تخت شماره ۳ نگاه می‌کنم. مریض زیر بانداژ و آتل پیدا نیست. پیچ هرز یک قوطی توی دلم باز می‌شود و تمامی ندارد... ▪️ دوسه‌تا پرستار دوره اش کرده‌اند. کمی نزدیک تر می‌شوم. ظاهرا پسر جوانی است. مطمئن نیستم از حادثه دیروز است یا چیز دیگر...نمی‌توانم توی صورت اطرافیانش نگاه کنم. نکند علامت سوال هایشان، سنگ‌قلابم کنند. ▪️ زیر گوشم می‌گوید دلم بند دخترک هست، همان که قرار است چشمش را تخلیه کنند. پیچ هرز، حالم را بد می‌کند... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
_ تورات و انجیل و تلمود را توی شانزده هفده سالگی خوانده‌ام. شک کرده بودم اصلا خدایی هست؟ هنوز هم به بعضی چیزها شک دارم. دل خوشی هم ازشان ندارم. "ازشان" را کامل می‌شناسم. این را که می‌گوید، به سمت دیگر اورژانس چشم می‌دوزد، با یک مکث طولانی. موهای پرپشت و بلندش از سمت چپ سرش موج برداشته‌اند تا طرف دیگر، زیاد منظم نیستند. دوباره می‌چرخد سمت ما! _ ولی این کار، کار انسان نیست. کاری به دین ندارم. کلا یک تفاوت داریم با حیوان، آن هم شعور است. کسی که این کار را می‌کند لایق واژه انسان نیست. من پرستارم، دیدن صحنه‌های وحشتناک جزءِ سناریوی کارم هست. اما دیروز، اولین‌باری بود که از خون بدم آمد! ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
رسیده‌ام به‌ اتاق تک‌تخته‌ی جراحی روبروی استیشن. از داخلش صدای شش‌هفت نفر می‌آید. می‌پیچم توی اتاق. پسری با گان جراحی خوابیده روی تخت. لب‌های خشک و چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش داد می‌زند که NPO است. گوشی سامسونگِ کاور دورطلایی‌‌اش را بین انگشت سبابه و شست گرفته و می‌‌کوبد روی تخت. شبیه وقت‌هایی که عصبی هستیم و سر وسایلمان خالی می‌کنیم. صورت صاف و یک‌دستی دارد. نه که سه‌تیغه کرده باشد. هنوز اصلا پشت لبش سبز نشده. با هر نفس کشیدن خونابه توی لوله‌ی قفسه‌ی سینه‌اش بالا پایین می‌رود. شانه‌اش ترکش خورده. بی‌حوصله است و کمی شاکی. می‌گوید: «انفجار شد. بیهوش شدم. به هوش که اومدم دیدم دارن مرا می‌ذارن توی یه اتوبوس. خون بالا می‌آوردم. دوبار مرا سوار و پیاده کردند. نای شکایت نداشتم.» مادرش انگار که چیزی توی ذهنش تقّی صدا کرده باشد می‌زند زیر گریه: _ «خانم من از توی گوشی بچه‌مو دیدم. افتاده بود کف آسفالت. دورش رو خون گرفته بود. تا بفهمم کجا بردنش، تا پیداش کنم خودم ده بار مُردم. بچه‌مو به جای آمبولانس با اتوبوس آوردن. بچه‌م عضو بسیجه. چهارساله که با دوستاش میره موکب می‌زنه. دیروز دوتا از دوستای هم‌بازیش، توی موکب بودن که شهید شدن.» پسرک انگار که به غرورش برخورده باشد به دورترین نقطه‌ی اتاق خیره می‌شود و با ضربه‌های شدیدترِ گوشی روی تخت، خودش را خالی می‌کند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔻 رشته استوری‌هایی از حال و هوای بیمارستان شهید باهنر کرمان ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔻 رشته استوری‌هایی از حال و هوای بیمارستان شهید باهنر کرمان ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir