eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
351 عکس
63 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
منادی
قرار بود بروید مراسم #سالگرد_سردار و برگردید... چه رفتنی، چه آمدنی! ✍️ #مهدیه_مهدی_پور به محفل
دلم خون است… دست‌هایم دارد می‌لرزد. کلمات را نمی‌دانم... دلم خون است برای مردم کشورم. توی میکروفن دارند اعلام می‌کنند؛ گفته‌اند تجمع خطرناک است. خطرناک است؟ شهید کشورم را چه کنم؟ غریبانه خاک برود؟ کلمات دارد می‌لرزد. این حجم مظلومیت را با چه کلمه‌ای بنویسم؟! مادرش را دارند کشان‌کشان می‌برند... تجمع نکنیم؟! دخترش دارد ضجه می‌زند... تجمع نکنیم؟! آه از این غربت... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
همه باید این مسیر را پاکسازی کنیم. پلاستیک، آهن، شیشه، فرقی نمی‌کند. هر چیزی که پای زائران گلزار شهدای کرمان را قرار است اذیت کند باید جمع شود. ریز به ریز نخاله‌ها و زباله‌ها. شاید چیزی اینجا میکروبی شده باشد و جان زائر را به خطر بیندازد. نکند اسباب‌بازی یک کودک شهید روی خاک‌ها افتاده باشد و خاطر زائری از دیدنش مکدر شود. گیره‌ی موی دخترکی یا دسته‌کلید عاقله‌مردی. اینجا دیگر مهم نیست تو قبلاً پرستیژ اجتماعیت چه بوده. کجا شاغل بودی و یا درجه‌ی کاریت چه بوده. همه باید هر چیزی که پیدا می‌کنند از روی زمین جمع کنند. دیگر اینجا قرار است زیارتگاه شهدا باشد. نه فقط مزار شهدای جنگ مستقیم با داعش و تکفیری‌ها. شهدایی که قبل از این ایام خودشان را برای هر چیزی آماده کرده بودند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
نمی‌دانم از این همه اثر انگشت کدام سرانگشت شماست! حتمی اگر از پیکرهای پاکتان دستی باقی‌مانده باشد باید سرانگشت چند تا از شماها آبی باشد. دلم گواهی می‌دهد چند تا از شما پای این عهدنامه ایستاده‌اید. نیت کرده‌‌اید در راه روشن شهدا بمانید. بعد انگشت زدید توی استامپ و خوب که مطمئن شدید رنگ گرفته طوری بنر را نقش زده‌اید که خدا بی‌معطلی قبولتان کرده. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
29.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کسی چه می‌داند؛ شاید رابطه‌‌ی مادر‌پسری‌شان از آن‌ مدل‌های خجالتی بوده. از آن‌هایی که مثلا آخرین آغوش دلچسبشان بر‌میگردد به اولین روز کلاس اولی شدنش. شاید دل مادر لک زده دوباره سینه بچسباند به سینه‌ی پسری که حالا ستبر شده. پهن عین دامنه‌ی کوه. کسی چه می‌داند شاید پسر هر روز توی سربازی لحظه شماری می‌کرده تا بیاید و به بهانه‌ی دوری چندماهه مادر را سفت بچسباند به سینه و نفس عمیق بکشد. مگر نه این‌که دعای مادر گیراست. شاید مادری که توی تشییع دیدم دلش هوای یک خلوت مادرپسری کرده. کسی چه می‌داند شاید اجابت دعای مادری علت بسته بودن نرده‌های گلزار امروز بوده است… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
سنگ این جدول روزی جای پای پسرکان بازی‌گوش بوده. روزی محل استراحت پیری خسته در مسیر گلزار. اما امروز اگر زبان داشت سِرّی را برملا می‌کرد. او دیده که کدام ملعون بمب را رسانده این‌جا و خون‌ها از مردم ریخته. کاش حرف می‌زد و قصه را فاش می‌کرد. این روزها شاید همین سنگ جدول و تابلوی راهنمایی روی آن دوباره سنگ محکی شود برای آدم‌ها. برای قضاوت‌هایشان. برای انتخاب‌هایی جدید در دورانی که حق و باطل را با هم درآمیختند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فردا روزی اگر مصرف و کشور بالا رفت، تعجب نکنید. دو روز نگذشته هنوز، پدرومادرها شال و کلاه کرده‌اند، دست بچه‌ها را گرفته‌اند و نه اینکه انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد؛ اتفاقا همه می‌دانند اتفاق مهمی افتاده. خون مظلوم ریخته شده و کسی به خودش اجازه داده غلط اضافی کند. آدم معمولی‌های توی اینطور موقعیت‌ها از جانشان محافظت می‌کنند. منطقی هم همین است. عاشق‌ها اما، می‌آیند وسط صحنه. دست زن و بچه را هم می‌گیرند. چه بسا بچه‌ها دست پدرمادرها را می‌گیرند و کشان کشان می‌آورند وسط ماجرا. خوش‌خیالی‌ست اگر فکر کنی این مردم از مرگ می‌ترسند. حالا با هر قطره خونی که به زمین ریخته، هزارتا دختر کاپشن صورتی و پسر کاپشن مشکی از زمین می‌جوشد و مرگ را به بازی می‌گیرد. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کلید بهشت روز مادر است. حامد را مدرسه گذاشته‌ام و به خانه برمی‌گردم. تازه یاد سفارش همسرم می‌افتم. گفته بود تا از اداره می‌آیم وسایل سفر را آماده کن. نمی‌دانم کلید خانه را کجا گذاشته‌ام. هر قدر که جیب و کیفم را می‌گردم، پیدایش نمی‌کنم. کنار خیابان می‌ایستم. با خودم می‌گویم من که آدم محتاطی بودم، پس کلید خانه را کجا گذاشته‌ام؟ حالا اگر محسن زنگ بزند و بگوید که بیا برویم شهرتان تا مادرت را ببینی؛ می‌خواهی به او چه بگویی؟ تازه یاد سفارش حامد می‌افتم: «مامان یادت نره تبلتم رو برداری؟!» این طوری نمی‌شود. باید سرزنش‌های‌ محسن را به جان بخرم. موبایلم را از کیف بیرون می‌کشم.‌ بهتر است برایش پیغام بگذارم. نتم را روشن می‌کنم. توی همه کانال‌ها و گروه‌ها خبر فوری زده‌اند. متحیر و کنجکاو یکی از کانال‌ها را باز می‌کنم و می‌خوانم: «حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان.» قلبم تند می‌زند، خشکم می‌زند. تکیه می‌دهم به دیوار و خبرها را بالا و پایین می‌کنم. نگاهم به عکس خونی دست زنی می‌افتد که کلید خانه‌اش را در دست دارد. امروز سالگرد حاج قاسم سلیمانی است و گلزار شهدای کرمان غلغله. حتماً مادری است که تا آمدن فرزندانش به خانه خواسته سری به گلزار شهدا بزند. به عکس نگاه می‌کنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. حتماً خانه‌ و زندگی‌اش را دوست داشته که حالا بعد از شهادتش هم دل از کلید نمی‌کند. اشک صورتم را خیس می‌کند. چه روز مادری شد امسال... دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما ایرانی‌ها از این حادثه‌ها می‌ترسیم؟ آیا به همین راحتی از علاقه‌ها و اسطوره‌های‌مان دست می‌کشیم؟ زهی خیال باطل! به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
دخترت هنوز چشم به جهان باز نکرده فرزند شهید شده! می‌خواستی برایش از خوش‌ قدمی‌اش بگویی. می‌خواستی تعریف کنی همزمان شده معمم شدنت با پاگذاشتن او در دل مادرش. حتما دلت می‌خواست هرچه خودت نداشتی برای دخترت جبران کنی؛ دست محبت پدری و نگاه پر مهر یک حامی. مثل خودت یتیم بودن را برای دخترکت نمی‌خواستی. هرجا اسم دین و انقلاب بود اولین بودی، ملبّس شدی تا ارزش‌ها را زنده کنی. عشق تو را بالا برد، عشق به آرمانی که عشق فرزند را کمرنگ می‌کند... حالا با آن چشمان دریایی‌ات از بالا می‌بینی‌مان و دعا می‌کنی. آنجا دستت بازتر است... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یازده سال زمان کمی نیست! برای شب بیداری و تر و خشک کردن کم نیست. برای نگرانی و از آب و گل در آوردن کم نیست. برای نشستن پای درس و مشق و صبرِ بر بازیگوشی کم نیست؛ اما برای نگاه به قد و بالای ثمره زندگی‌ات کم است. برای لذت بردن از قد کشیدن جگر گوشه‌ات خیلی کم است. برای در آغوش کشیدن و سرش را بر سینه گذاشتن حتی اندازه یک لحظه هم نیست. یازده سال در برابر سال‌هایی که قرار بود سربازی رفتن، دکتر مهندس شدن و داماد شدنش را ببینی هیچ نیست. حالا به جای دست کشیدن توی موهای نرمش باید دست به تابوت سردش بکشی. فرزندت در راه آرمان رفته، در راه حاج قاسم شدن، آرام بگیر مادر.... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
غم آخر می‌شود همین لحظه با یک سکته تمام کنی. می‌شود درگیر بیماری طولانی باشی و از اتاق عمل جان به در نبری. می‌توان از بلندی پرتاب شد و تمام. می‌شود در همین لحظه سرت گیج برود و بخوری زمین و بگویند ضربه مغزی شدی. تصادف که دیگر نگو. کف خیابان یا گوشت و پوست لهیده‌ات را جمع کنند یا پودر استخوان سوخته‌ات را. نمی‌شود؟! اصلا همان لحظه وسط مهمانی یک حبه قند یا یک دانه برنج جاخوش کند ته گلویت و راه نفس را برای همیشه ببندد. یک حساسیت غذایی و دارویی حتی. اصلا آن‌قدر این لحظه تنوع دارد که به عدد آدم‌ها می‌شود برایش قصه ساخت. حالا وسط این همه حکایت تو راه افتاده باشی پی زیارت. زیارت دوست و آشنای خونی و نسبی نه. زیارت یک شهید. دوست و آشنای خدا! دشمنان خدا از سر نفرت از تو و افکارت و از راه روشنی که می‌روی خونت را بریزند. این کم سعادت‌است. یک دل سیر حسرت نمی‌خواهد؟! یک دل سیر اشک؟! آن وقت آدم‌هایی که حسرت این سعادت را می‌خورند پا به فرار می‌گذارند؟ یا دلشان پر می‌کشد پای جای سردارشهیدشان بگذارند؟! سلامی پر از حسرت و داغ به تمام شهدای کرمان که امشب مهمان سیدالشهدای مقاومت و اربابش حضرت حسین علیه‌السلام هستند... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
برگه‌های یادداشت! دسته دسته در جای جای آرامستان نشسته‌اند. مردم را می‌گویم. همان‌ها که نه از خانواده شهدا هستند نه جزء رده‌های خاص. گلزار و مرقد سردار به روی این قشر بسته است. ولی جمعیت‌شان تمامی ندارد. ورودی آرامستان پر تردد است. کسی نیست خبر بدهد؛ گلزار را بسته‌اند، نیایید؟! یا هنوز امید دارند که تا چند لحظه و چند دقیقه بعد کسی تمام حصارها را کنار می‌زند، راه‌بندها برداشته می‌شود و مشایعت کنندگان را به داخل هدایت می‌کنند. همه زل زده‌اند سمت صدایی که از میکروفون پخش می‌شود. صدایی که خانواده شهدا را برای تحویل شهیدشان راهنمایی می‌کند. اگر کسی گلزار و مرقد را قبلا ندیده باشد، حتی نمی‌تواند با این صدا، محل وداع با شهدا، دفن و جایی که باید نظم را در آن رعایت کنند، تصور کند! شاید همه این‌هایی که آمده‌اند اینجا، نقش یک برگه یادداشت را دارند: «ما آمدیم، نبودید، ولی ماندیم...» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
از توی سوراخ‌های شیشه‌ای پذیرش صدایم را می‌رسانم به روپوش سفید آن‌ور شیشه. _خانم‌ پرستار می‌دونم الان از همه‌جا کلافه‌ای. دلت می‌خواد ببرنت توی یه اتاق خلأ سکوت مطلق باشه. هیچ صدایی نیاد. فقط به‌م بگو آی‌سی‌یو کدوم‌وره. +مریض داری؟ _ نه فوری نامه‌ی ماموریت را که امروز شده نشان میتی‌کومان می‌گیرم جلوی صورتش. می‌گوید: « خب همکار بگو ببینم زشت نیست من به تو بگم آی‌سی‌یو ورود ممنوعه؟» لب و لوچه‌ام آویزان می‌شود. +می‌خوای بری وسط مشتی اینتوبه چیکار؟ و بعد می‌رود توی فکر. + اگه بدونی چه قیامتی بود دیروز...! سوالی نمی‌پرسم. جوابی هم برای جمله‌اش ندارم. خودش ادامه می‌دهد. درست شبیه بچه‌هایی که توی یک دعوای مفصل با داداشی غمباد گرفته‌اند؛ تا بابا کلید می‌اندازد در را باز کند، بغضشان می‌ترکد. مسلسل‌وار شرح حادثه می‌کنند. پرستار پشت شیشه از شیفت لانگ دیروزش غمباد گرفته بود. گوش شنوا گیرآورده بود. بدون جا انداختن یک صحنه هرچه دیده بود را گفت. _ برانکاردهایی که پشت سرهم هل می‌دادند توی اتاق سی‌پی‌آر همه‌شون راهی سردخانه شدند. چقدر رگ گرفته باشم توی دو ساعت به نظرت خوبه؟ نزدیک ۳۵تا گرفتم. بچه‌ی چهار ساله تحمل قطع همزمان دست و پا داره؟ نبضشو گرفتم آسیستول. کل دیشب رو داشتم گریه می‌کردم. به نظرت کی یادمون می‌ره این صحنه‌ها رو؟! نگاهم به حلقه‌ی اشک توی چشمانش است که نفس افتادن ندارد. فراموشم می‌شود اصلا برای چه موضوعی همکلامش شدم. می‌گویم: «فکر کنم هیچ‌وقت…» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir