فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرهای جوون که سر صبح با کلی دعوا میرن دوتا نون بگیرن. دستهاشون رو کرده بودن تو جیب کاپشن. منتظر دستور ریش سفید بودن برای مراسم دفن.
انگیزهشون؟ شاید عشق...
هر کدوم یه گوشهی کار رو گرفتن.
اینجا توی حسینیه سجاد محمدی داره میخونه:
راهتو ادامه میدیم؛ حتما...
انتقامتو میگیریم؛ قطعا...
و آقای تو تصویر دستهایش اگر آزاد بود شک ندارم مشت کرده بود...!
#کربلای_کرمان
✍ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
خواهرند. اما چین و چروکهای صورت یکی، میگوید حق مادری گردن آبجی کوچیکه دارد.
جزء اولینها هستند که زنبیل گذاشتهاند برای استقبال و تشییع شهدا...
_میشناسیدشان شهدا را؟
«هااا هردوشان همسایهمان هستند»
آبجی کوچیکه پشتبندش آهی میکشد و یادآوری میکند که هرکدام دوتا بچه داشتند!
_پس مال همین محلهاید؟
«هااا ما مال خودِ خودِ سرآسیابیم» این جمله را با تاکید میگوید.
و اضافه میکند: جمعهها میاییم اینجا به مردههامان سرمیزنیم. بعد صورتش جمع میشود و اشک پرده میاندازد جلو چشمش: «امروز که دیگه دلمون خونه...»
_روز حادثه گلزار بودید؟
«نه؛ ما هرسال میرفتیم. امسال گفتم بذار برا زائرا باشه. ما که همینجاییم، جا تنگ نکنیم.» خندهی ملسی میکند و میگوید: «لیاقت نداشتیم بریم شهید شیم...»
#حسینیه_سید_الشهدا_سرآسیاب
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نشستهام گوشه قبرستان، روبروی حسینیه سرآسیاب. سرم توی گوشی است که درخواست میدهد با هم برویم داخل...!
سرم را بالا میآورم. حرفش را تکرار میکند: «میای بریم باهم خاک شهید رو ببینیم؟»
خاکِ شهید!
دلم قنج میرود...
_بله حتما
بالاسر قبور ازم میخواهد با گوشیاش فیلم بگیرم. مدام با تأسف سرتکان میدهد. حتی اجازه میدهد با گوشی خودم ازش عکس بگیرم.
میپرسم: چرا گفتید خاک شهید؟ هنوز که نیومدن!
میگوید: «حسم بود که سرزبونم آمد»
قانع میشوم...
با لهجه دلبرش بیشتر باهام گرم میگیرد: «ما که لیاقت نداشتیم شِهید شیم بیایم اینجا یه نظری بمون بکنن»
ظاهرا خودش هم آنجا بوده اما توی موکب و دور از انفجار. این ها را طوری غمزده میگوید که یک لحظه دلم از جا ماندنش میسوزد.
اینجا چشمها پر از حسرتاند...
#در_انتظار_شهدا
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
_میشناختید شهدا رو؟
+خیلی نه! در حد چاقسلامتی. بندهی خدا یکیشون جارو میزده!
_یعنی رفتگر بوده؟
+ ها بیچاره... بیآزار بود.
هممحلهایها چقدر مردانه دارند جبران میکنند. آب و جارو کردند. فرش قرمز انداختند برای شهید ۴۰سالهشان. رخت عزا را توی کمدها بیرون آوردهاند. خط اتو انداختهْ راه افتادند برای گرم کردن مجلس شهیدشان.
شنیده به جای مزار حاج قاسم آمدهایم گلزار محلهشان و بسته بودن آنجا زده توی ذوقمان؛ مدام میخواهد چاره کند برایمان.
_از زن و بچهی شهید خبر دارید؟
+ خانمش گفتن تو کماست اما امروز گفتن بهتره. حالا نهار چیکار میکنید شما؟
_اون یکی شهید هم آقا هستن که قراره اینجا دفن شن؟
+ها مرده. غریبهن با هم دوتا شهیدا. کاش وسیله داشتیم میبردیمتان گلزار. بلدین برید اونجا؟
قسمت دوم حرفهایش را نمیشنوم ولع دارم برای پرسیدن از شهید.
_اسم شهیدا چیه؟
سوالم را نمیشنود. با همسایهشان دارد حرف میزند. کرمانی غلیظ. خودم را میکشم جلو بهتر بشنوم. افاقه نمیکند. باز برمیگردد سمتم.
+اصلا بیاید بریم خونهی ما نهار بخورید...
خاک کویر است دیگر، مهربان میپروراند. مردمانش شهید میشوند. شهیدانش سردار دلها...
#کربلای_کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
من کرمانی هستم و دانشجوی تهران. دورم از شهرم...
اما لحظهای که خبر انفجار کرمان را شنیدم، به غایت مستأصل شدم. دستم یخ کرد. پاهام سست شد و قلبم محکم کوبید. فوراً با مادرم تماس گرفتم و وقتی که جواب داد، بدون هیچ مقدمهای پرسیدم: «مامان حالتون خوبه؟» مامان مکث کرد، من اما صدای بغضش را شنیدم؛ با اشک گفت: «خوبم مادر ولی شهید زیاد داریم.»
حالا من ۹۸۸ کیلومتر دورتر از شهرم هستم. به هزاران تماسِ گرفته شدهای فکر میکنم، که هرگز پاسخی دریافت نکردند. به پیامهای جواب داده نشده، به جانهای به لب رسیده، به خونهای ریخته شده بر روی آسفالت خیابانی که به وقت دلتنگی بارها آنجا قدم زدهام، به تصویر پسربچهی به خون غلتیده، به جگرهای سوخته و به وطنِ داغدارم فکر میکنم و هنوز فکر میکنم و فکرهایم تمام نمیشوند. این تازه آغاز فکرهای من است. دیگر از عمق جانم چه بگویم؟! «اللهُمَّ اجْعَلْنا مِنْ أَنْصارِهِ، وَاقْرِنْ ثارَنا بِثارِهِ»
#کربلای_کرمان
✍️ #خانم_رضوان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نه تنها شهید سلیمانی از سردار سلیمانی اثرگذارترست بلکه همه آدمها وقتی خونشان در راه مکتبشان میریزد اثرگذارتر میشوند.
شاید چنین قابی در هیچ جای دیگر این دنیا و در هیچ زمان دیگری تکرار نشده باشد.
اینها، چه دختر بچهای با گوشواره قلبی و کاپشن صورتی و چه میانسال و موسفید کرده، همه یک چیز را به تصویر کشیدند. نورانیت حق و سیاهی باطل.
#کربلای_کرمان
✍️ #زهرا_عوض_بخش
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
وقتی عاشقش شدی به بالایی سپردی مهر بینتان را؛ هر دو ولی عاشق چیز دیگری بودید.
هرجا اسم شهادت بود هر دو آرزومند بودید لابد. حالا هم بعد از چهار سال میخواستید عشقتان را بیمه کنید!
زانو زدهای بر زمینهای سرد. اشک میریزی و هق هقت بند نخواهد آمد. باید برای آخرین بار لمس کنی صورت چون برگ گلش را. زخمی و خونی شده؛ پرپر. کمر راست خواهی کرد از این غم؟
عاشق مرده اما عشق هرگز نمیمیرد.
#کربلای_کرمان
✍️ #زکیه_دشتی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
تهی از هرگونه تمرکز، با حال غریب، محزون، متحیر و داغدیده به کتاب ۳۲۰ صفحهای روبهروم که باید فردا امتحانش را بدهم نگاه میکنم. یک خط میخوانم و هزار خط به شانههای پدری که باید داغ ۹ شهید را تحمل کند، فکر میکنم. یک صفحه را ورق میزنم و به مصحف سوخته و نامرتب تن هموطنان شریفم فکر میکنم.
غم تا مغز استخوانم نفوذ کرده. گوشوارههایم بر گوشم سنگینی میکنند، حجم زیادی از غم، دست انداخته توی گلویم و چنگ میزند. انگار ساچمهها نه فقط به ۸۴ شهید و ۲۸۴ مجروح و نه حتی به منِ کرمانی، که به قلب ملّتی اصابت کردهاند.
سعی میکنم تمام حواسم را جمع کنم اما نمیتوانم. عطر زندهی خون را استشمام میکنم، صدای مستأصل اورژانسها توی گوشم میپیچد. به گواه همان چشمی که از بالای درخت کاجی در جنگلهای قائم داشت زیبایی حیات عِنْدَ الرب را تماشا میکرد؛ تا چشم کار میکند، دارم عظمت شهادت را میبینم. احساس میکنم، پارههای تن دختر دوساله با کاپشن صورتی را کف دستم گذاشتهاند و گفتهاند برایش مادری کن، تا خانوادهاش پیدا شود.
در دلم پیرغلامی روضهخوان است و جوانان دمام میزنند. کرمان من هیچوقت با خودش فکر نمیکرد، روزی پازل کوچکی از کربلا بشود. خیابانهای شهر من هیچوقت تصور نمیکردند، با خون شستشو شوند. آن درخت کاج، هرگز نمیدانست، در تقدیر شاخههایش نوشته شود: «امانتدار چشمهای روشن شهید حادثه تروریستی کرمان.» سلولهای تنم تابوت شهدا را روی دست گرفته و تشییع میکنند و من هنوز فکر میکنم که ای کاش ۱۳ دیماه ۱۴۰۲ در تقویم شمسی وجود نداشت.
#کربلای_کرمان
✍️ #زهره_صابر
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 شبیه زندان است!
فرقش این است، آنها که داخلاند لبخند میزنند و هوای بیرون آمدن هم ندارند. احتمالا هربار که ما آدمهای عادی پشت میلههای موازی سبز رنگ میرویم تا اجازه ورود بگیریم،حبهحبه قند هم توی دلشان آب میشود و آن وقت هست که تازه میفهمند چقدر خوش اقبالند.
اینجا بیرونش زندان است!
حسینیه قرق شده برای ورود شهدا و خانواده هایشان...
حاج آقایی که چفیه عربی دارد و از صبح اینجا را هندل میکند با آقای کت شلواری وارد میشوند. مرد میانسال تا میخواهد اعتراض کند، حاج آقا بلند اعلام میکند: «با من است، مداح است.»
مرد کم نمیآورد: «خودت با کی ای حاجی؟»
حاجی این بار به پهنای صورت میخندد.
حتما کلی حبه قند هم توی دلش ...
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🌱 شبیه زندان است! فرقش این است، آنها که داخلاند لبخند میزنند و هوای بیرون آمدن هم ندارند. احتمالا
دوست دارم به بهانه های مختلف هِی بروم پشت میلهها!
عین بچههایی که اجازه ورود به اتاقی ندارند و کاملا اتفاقی وسیلههایشان آنجا جا میماند و با افراد توی اتاق کار مهمی دارند.
دختر جوان را به حرف میگیرم. همان که پوشیه چادر لبنانیاش صورتش را پوشانده.
_اصلا مگه قرار نبود که تشییع شلوغ باشه و همه اجازه داشته باشن بیان؟
چشمانش مهربان میشود: «خب بخاطر مسائل امنیتی مجبور به این برنامه شدند»
_حالا شهدا کجا هستند؟ مگر نگفتید ساعت ده میرسند؟ بردنشان مصلی؟
همچنان مهربان است: «نه عزیزم، همه رو نبردن! این دو نفر رو بردنشون خونههاشون برای وداع»
وداع؟!
چطور میشود یک کلمه به معنی (غم،اندوه، ناراحتی) نباشد، اما همهی این ها را تداعی کند؟!
این سوال را فقط توی دلم میپرسم.
میخواهم برگردم ولی دوباره دلم سوالش میآید:
_پس اون کاروانهایی که قرار بود از شهرهای دیگه برای تشییع بیان چیشدن؟ کنسل شدن؟
هنوز مهربان است. اما جواب این سوال را به همان مرد میانسال حواله میدهد...
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرار بود بروید مراسم #سالگرد_سردار و برگردید...
چه رفتنی، چه آمدنی!
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دارد اشرف مخلوقات بودنم میرود زیر سوال. اینجا نشستهام توی گلزار سرآسیاب، دلم ولی گلزار است. اینجا تشییع شهید دارند. دلم ولی میخواهد برود کنار مزار حاج قاسم و بقیهی شهدا. در آنِ واحد دوست دارم هر دوجا باشم و نمیشود. عقلم میگوید شهید با شهید که فرق ندارد. دلم خودش را میزند به آن راه. مادرم زنگ زده گفتهام گلزارم. صدایش میرود بالا که «چکار میکنی توی اون شلوغی؟» توضیح میدهم« نه اون گلزار اصلیه نیستم. منتظر دفن شهدای سرآسیابم. اصلا اون اصلیه بستهاس»
دیده توی تلویزیون شلوغی کنار مزار حاج قاسم را. به خیالش دروغ میگویم. باز تاکید میکند: «پاشو برو از اونجا. خطرناکه. قشنگ معلومه کلی جمعیته. مراسم تشییع لغو شده، مردم که دل دارن. بست نشستن کنار عزیزاشون کنار مصلی»
خب پس تکلیف دل من که کنار گلزار است چه؟
عقلم میزند توی دهنش. حرف مادر استها! میگذاری زیر پا یا روی چشم؟
دلم وسط شلوغیهاست.
حرف مادر را میگذارم روی چشم تا سر فرصت راضیاش کنم. آخر دلم مانده گلزار…
#کربلای_کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir