eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
356 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
توی بخشِ موکت‌شده‌ی سالن انتظار فرودگاه نجف دراز به دراز خوابیده‌ام جلوی کولر گازی. دارم فکر می‌کنم به لحظه‌هایی که تجربه کردم؛ به قدم‌هایی که زمین بین نجف تا کربلا را بوسیده‌اند. به موکب‌ها، به موکب‌دارها، به کوچولوهای آلبالو گیلاسِ توی جاده، به پیرهای فرتوتِ ویلچر نشین و عصا به دست، به یزله‌های جوانان عراقی، به کارواش‌های خنک‌کننده‌ی هوای تن زائرها، به سقف‌های توریِ سبز، به فریادهای هلابیکمِ میزبان‌های خیسِ عرق، به وفورِ کولرهای روشن در موکب‌ها و مسیر جاده، به صدای مداحیِ عربی و فارسیِ گُله‌به‌گُله‌ی مسیر و به هر چیز دیگری و حتی به زباله‌های توی مسیر که با هر زباله‌ای در دنیا فرق دارند؛ و دارم فکر می‌کنم مشّایه هنوز در جریان است و تا روز اربعین هم ادامه خواهد داشت. با اینکه من و میلیون‌ها نفر زودتر رفته و برگشته‌اند... و من برای همه‌چیز این سفر دلم تنگ می‌شود. حتی برای پرایدِ پوکیده‌ای که یک‌جای سالم توی تنش نبود و همان یک دستگیره‌ی سالمی که داشت هم، وقت بستنِ توسطِ ناصر کنده شد! حتی برای راننده‌اش که هنرمندترین آدم عراق است! هنرمندی که توانسته این کُلِ آهن پاره را براند و حداقل ما را برساند مطار... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
27.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولد نور شهر در سکوت و ظلمات شب بود. آسمان سرمه‌ای شده بود. عبدالمطلب از نگرانی خواب به چشمش نمی‌آمد. در نبود عبدالله، پسرش، او مواظب و هوادار عروس پا به ماهش بود. روی بام کعبه ایستاده بود به تماشای ماه و ستارگان. نسیم سحر ریش و موهای بلندش را با خود می‌کشید. همه چیز به یکباره عوض شد. نوری از آسمان به منزل پسرش عبدالله تابید. شدت نور به قدری زیاد بود که توی آن تاریکی همه‌ی شهر را نورانی می‌کرد. عبدالمطلب دوان دوان از پله‌های کعبه پایین آمد. انگار آسمان و زمین می‌لرزید. بت‌های چندین ساله‌‌ی داخل کعبه با سر روی زمین فرود می‌آمدند. بت‌هایی که تا آن روز کسی حق نداشت به آنها دست بزند. عبدالمطلب از دیدن این صحنه‌ها حیران شده بود. در باز کرد و بیرون دوید. چشمه‌ی آبی همانجا در چند متری خانه کعبه جوشید. حدسش درست بود. به طرف خانه‌ی عبدالله دوید. خانه پر از نور شده بود. ماه و ستارگان هر چه نور داشتند بر سر این خانه می‌تاباندند. عبدالمطلب تا قبل از آن توان دویدن نداشت. پاهایش جان تازه گرفته بودند و قوت جوانی. در را باز کرد. آمنه گوشه‌ی اتاق آرام گرفته بود. طفل تازه متولد شده‌اش دست و پا تکان می‌داد. لبخند از صورت آمنه نمی‌افتاد. بدن عبدالمطلب با شنیدن صدای طفل به رعشه درآمده بود. اشک دور چشمانش حلقه می‌زد. دست و دلش پر از شکر خدا شده بود و نوه‌اش را برانداز می‌کرد. رضایت و شادی از از سر و صورتش می‌بارید. او همان طفل موعود بود. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
از قبل حواسم بود، اگر لپ تاب را باز می‌کردم. چشمی‌ش را ببندم. اما حالا چند روزی هست، دیگر بهش دست نمی‌زنم. دیگر چه برسد به روشن کردنش. شاید چون مادرم نگران‌تر از قبل است. دنبال چسب می‌گردد: «می‌خوام کسی با دوربین جلوی گوشی، ردمون رو نزنه!» نگاهش می‌کنم. چشم دوخته به صفحه تلوزیون. زیر نویس خبر، پشت سر هم کلمه‌ها را قطار کرده: « پس از انفجار دستگاه‌های پیجر در لبنان، تعدادی از زخمی ‌ها به بیمارستان‌ های ایران منتقل شدند.» صدای تَقّی آمد. نگاهم را برمی‌گردانم سمتش. مادرم دست پشت دست می‌زند و با نگاه خیره زیر لب می‌گوید: «هی روزگار! انگار دوباره دهه شصت جلوی چشمم اومده. بازم این همه خبر ترور! این همه زخمی و کشته! اما این دفعه دشمن اصلی اومده روی خط. یعنی میگی قلبمون بعد این همه درد دووم میاره؟!» به موهایش نگاه می‌کنم. بابا تعریف می‌کرد: «موهای مادرت بعد از خبرهای دهه شصت، سفید و سفیدتر شد. از همون سن بیست سالگی.» اول از خبر مفقود الاثری عمویم در کربلای چهار یک دسته مو کنار شقیقه‌هایش سفید شد. بعد خبر شهادت داییم توی کربلای پنج ،موهای جلوی پیشانیش رنگ عوض کردند. طره‌های کنار گوشش را توی دهه نود و خبر شهدای مدافع حرم، سفید کرد. مثل زمین پر از برف. نگاهش کردم و گفتم: «شاید این خبرا مثل سرمای زمستون، استخون سوز باشه، ولی ما هر روز منتظریم دنیامون با اومدن یه گل بهار بشه. هر روز منتظریم.» ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
پاهای جامانده درستش این بود که خدا به‌وقت خلقت و بعد امضای برگه‌ی ماموریت انسان، یک ترمزدستی می‌چپاند کف دست آدم و شبیه مادربزرگ‌هایی که پنج‌هزاری می‌گذاشتند توی مشتت تا هروقت به بن‌بست خوردی، مشتت را باز و اسکناس را مرهم زخمی کنی؛ درگوشمان می‌گفت «ببین! این ترمز دنیاست. هر وقت دیدی دارد برایت تند می‌چرخد. دارد برایت نامیزان می‌چرخد، دستی را بکشی بالا و برای چند لحظه‌ای نفس تازه کنی. که اگر دَم‌ات فرو نرود تا ابد گیر می‌کند لای تارهای صوتی. قلمبه می‌شود و تو با هر بار تلاش برای قورت دادنش اشک‌هایت شره می‌کند پایین.» او خداست دیگر. خوب می‌داند آدم یک‌جایی بالاخره سر می‌رود. توی زندگی لحظه‌هایی می‌رسد که بنده‌اش باید تندتند سر بچرخواند تا پاهایی که عقب‌ترند و جامانده‌اند از بی‌جانی را دنبال خودش بکشد. وقتی توی اتاق بودم و صدای زنگ مخصوص بیمارستان گوشی و دلم را همزمان لرزاند. نخواستم جوابش بدهم. نه که نخواهم. خستگیِ مانده به تنم سخت کرده بود خداحافظی با دنیای خواب را. بیدار شدم نه از زنگ. که از مشت‌های کوبیده شده مادر توی در. الو نگفته، سوپروایزر پشت خط جیغ کشید که «شکیبا بدو بیا دکتر… کد خورده» و بوق ممتد تلفن بناگوشم را سرخ کرد. لبو شدم. الو گرفتم. مگر برای دکترها هم کد۹۹ پیج می‌شود؟ آنها فرشته‌ی نجاتند. باید پنجه بیندازند توی پنجه‌ی عزرائیل. نه که خودشان قربانی فرشته‌ی مرگ شوند. با مهمان نشسته وسط خانه خداحافظی کردم؟ یادم نیست. فقط می‌دانم راه ۱۰دقیقه‌ای را چهار‌دقیقه‌ای رسیدم. تصورم از جملات سوپروایزر تنها یک‌چیز بود. این‌که می‌خواسته بگوید«اورژانس کد داریم. دکتر …هنوز نرسیده. تو زودتر بیا» و چون کلمه‌ها را هول‌هولکی ردیف کرده، بد به گوش من خورده. سوء تفاهم‌ها اما همیشه شیرین حل نمی‌شوند. آنجا که من روی برانکارد صورت کبود و غرق خون پزشکمان را دیدم این گزاره‌ی لعنتی برایم اثبات شد. پنجه‌ی بی‌رمق دکتر کنار تنش نشان می‌داد مغلوب بازی زورآزمایی با مرگ شده است. نهار نخورده بودم. شام هم نخوردم؟ یادم نیست. فقط می‌دانم من آن لحظات اصلا زنده نبودم. راه که می‌رفتم باید پی‌جور پاهایم می‌شدم که عقب‌تر کشیده می‌شدند و نای همراهی نداشتند. دنبال یک ترمزدستی می‌گشتم تا مثل کلاس چهارم ابتدایی که گوی کره‌ی زمین را بعد از یک چرخش طوفانی با سر انگشت اشاره کنترل می‌کردم؛ انگشت‌هایم را قفل کنم دورش، بکِشم‌اش بالا دنیا و را از حرکت بیندازم. دنیا خودش نامرد است. حرف حالی‌اش نیست. هیچ‌وقت اجازه‌ی سوگواری به ساکنانش نمی‌دهد. هیچ‌وقت کنار نمی‌ایستد تا ماتم‌زدگانش سر صبر رخت عزا بپوشند. می‌چرخد و رخت‌‌های چرک توی دل‌ آدم‌ها را سریع‌تر می‌چرخاند. وحشتناک‌ترین اتفاق بعد از فقدان یک عزیز هم، همین ادامه‌ یافتن زندگی‌ است. ادامه دادن زندگی‌ است. ما توی اتاق سی‌‌پی‌آر بودیم و باید همه‌ی اقداماتی که در کنار دکتر برای مریض ایست قلبی پیاده می‌کردیم، حالا برای خود دکتر انجام می‌دادیم؛ و وقتی ختم احیای قلبی انجام می‌شد، مثل همه‌ی موردهای قبلی به یکدیگر خسته نباشید می‌گفتیم. مثل همه‌ی موردهای قبلی روی فرم سی‌پی‌آر مهر حضورمان را می‌زدیم و مثل همه‌ی موردهای قبلی برمی‌گشتیم توی بخش‌هایمان و سبد رگ‌گیری می‌بردیم بالا سر بیماران. نسیان برای انسان خاصیت سوزاندن خاطره را ندارد. او تنها می‌تواند گذشته را زیر خاکستر دفن کند. و برایش کافی است یک نسیم ملایم که خاکستر‌ها را تا دانه‌ی آخر به باد بدهد. آتش بیندازد توی دل خاک و بسوزاند تا عمق جگر آدم را. عکس‌های کارگران معدن زغال سنگ طبس. آتش انداخت به جگرم. سیاهی‌های صورتشان قرمزی خون شد روی صورتم. اشک‌هایشان، داغ شد به دلم. کاش می‌توانستم بروم نفری یک ترمزدستی بدهم دستشان. کاش از دستم برمی‌آمد و دنیا را متوقف می‌کردم برایشان. اینها الان بیشتر از هرچیز به سوگواری نیاز دارند. به زارزدن کنار جسد همکارشان که تا دیروز با هم برای بیرون کشیدن زغال‌سنگ، کوه‌ها را جابجا می‌کردند؛ و حالا باید برای بیرون کشیدن جسد همان رفیق سنگ و خاک‌ کنار بزنند. دنیا نامرد است. اگر نبود باید جرقه می‌شد و می‌سوزاند تمام خاطرات دیروز کارگران را. که اگر نکند، آنها شاید دوباره به زندگی برگردند ولی با هربار انفجار معدن برای شکافتن کوه درجای‌جای دنیا، دوباره می‌میرند. ✍-شکیبا 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله ساعتِ گوشی روی چهار و پنجاه دقیقه کوک بود، حداقل ده دقیقه قبل از زمان اصلی باید زنگ بخورد شاید بیدار شوم. کی آلارم را قطع و پتوی مسافرتی گرم و‌نرم را روی خودم کشیده بودم یادم نمی‌آمد؛ ساعت پنج و دو دقیقه صبح بود و چشمان من وق زده بیرون. هنوز دیر نشده بود، بعید بنظر می‌آمد در این دو دقیقه اتمی در کلاس غنی کرده باشند. ولی مغزِ هنگِ هرگز این ساعت بیداری به خودش ندیده‌ام، نمی‌دانست به کجا چه فرمانی بدهد. مدارهایش قاط زده بود. مثل وقتی دستگاه چارلی چاپلین غذا را در چشمش فرو میکرد و به‌جای تمیز کردن دهان دستمال را در دهانش فرو می‌برد. هنوز در لحاف بودم که صدای سلام و احوالپرسی استاد و دوستان در هال خانه پیچید. انگار فنر تشک از جا در رفته باشد پریدم، سلام دادم و خودم را رساندم به اتاق بالا. خوشحال بودم، مثل بچه‌ای که دور از چشم مادرش شکلات کاکائویی خورده. از آرامش سر صبح خانه و شروع کلاس کتاب‌خوانی منادی سرم را به دیوار تکیه دادم. دقیقا در همان لحظه، طفل یک ساله‌ام با چشمانی تا نهایت باز روی پله‌های اتاق بهم لبخند می‌زد. پییییس! بادم خالی شد. انگار مادرم مچم را وقت لیسیدن انگشتان شکلاتی گرفته باشد. همه پروژه با شکست روبرو شده بود. در همه سال‌های عمرم نمی‌توانستم خاطره بیدار بودن بین‌الطلوعین را به یاد بیاورم؛ حتی به تعداد انگشتان دو دست. شب‌های امتحان هم تا اذان صبح درس می‌خواندم و خواب بعد از نماز صبحم قضا نمی‌شد. همه روزشان را با بیداری این ساعت شارژ می‌کنند و من انگار با خوابیدن بین‌الطلوعین شارژ می‌شدم. یکی دوباری هم در کلاس‌های پنج صبح شرکت کرده بودم؛ خواب اما برنده جذابیت کلاس و مباحث شده بود. بیدار می‌شدم اما هر چند دقیقه باید با مشقت وزنه‌های چند تنی روی پلک‌ها را برمی‌داشتم شاید کلمه‌ای از مباحث را بفهمم. مغزم هنوز خواب بود، یادش نمی‌آمد پدیده‌ای به نام هندزفری اختراع شده؛ صدای گوشی را کم کردم. کورمال کورمال در فضای تاریک هال به دنبال پتو و بالشت می‌گشتم. به کنفرانس خانم جعفری درباره کتاب حرفه رمان نویس هاروکی موراکامی گوش می‌دادم و پسرکم را روی پا تکان می‌دادم. پتو را روی سرش کشیده بودم شاید زودتر بخوابد. به قول استاد جعفری با هر ترفندی می‌خواستیم کتاب و کتابخوانی را در خانواده جا بیاندازیم به این اندازه موفق نبودیم. وقتی مطمئن شدم خوابش سنگین شده، با آرامش گوشه اپن آشپزخانه نشستم و به توضیحات تکمیلی دوستان گوش دادم. دینگ! حالا برایم جا افتاد، کتاب و کتابخوانی را دوست دارم که خواب از چند کیلومتری پلک‌هایم حتی رد نمی‌شود. گردو و بادامِ تازه‌ی پوست کنده، چای گرم و صبحانه آماده تفاوت دوشنبه‌های کتابخوانی را به رخ اهل خانه می‌کشید. روزم را با کتاب بخیر کرده بودم و حال دلم بعد از مدت‌ها خوب بود، مثل کسی که برای اولین بار قورباغه‌اش را قورت داده. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ▪️ «وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللهِ أمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» و هـرگز گمان مبر آنان كه در راه خــدا كشته شدند مرده‌اند، بلكه زنده‌اند و نزد پروردگـارشان روزى داده مى‌شوند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
از پریشب بی‌خوابی زده به سرم! با این حال امروز ظرف‌ها را محکم‌تر شستم؛ طوری که صدای برق‌افتادنش بلند شد. لباس‌ها را با دست محکم چنگ زدم و شستم. دسته جاروبرقی را محکم گرفتم و جاروکشیدم. حتی محکم‌تر راه رفتم. حتی صریح‌تر قانون‌های خانه را به بچه‌ها تذکر دادم. دردسرم محکم‌تر از همیشه می‌کوبد. چای ماسالا را عین ارده شابلی، غلیظ‌تر از همیشه ریختم توی لیوان‌ها. امروز با اینکه سه روز است درست نخوابیده‌ام زنده‌ترم. از زمان بمباران ضاحیه و خبر "سید سالم است!" چیزی ته دلم می‌گفت: "نه،نیست!". یک حس ششم آخرالزمانی! ولی حتی یک قطره اشک نریختم. هال خانه را گز نکردم. آخر پیام‌هایم استیکر گریه نگذاشتم. پیام‌های تسلیت را برای این و آن فوروارد نکردم. کانال‌های مجازی را بالا و پایین نکردم. به دلیل‌های واضحی برایم مبرز بود همین روزها داغدار این بزرگ‌مرد می‌شویم. بار این غم چیزی از جنس خشم و نفرت است. از جنس مقاومت و بیداری! امروز فکر نمی‌کنم؛ بلکه به مغزم التماس می‌کنم! لطفا سریع‌تر مدل تکلیف و جهادت را پیدا کن! قبل از آن‌که دیرتر بشود! ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔻 در اين چندسالِ پر از اضطراب اخير، هيچ‌لحظه‌ای را شبیه به این روزها ندیده بودم. هیچ‌گاه مثل الان، خودم را وسط معرکه‌ی آخرالزمان حس نکرده‌بودم. حتى بعد از شهادت حاج‌قاسم... 🔻 اين بهت، اين مرز واضح و باريک بین حق و باطل، این روی پا بند نبودن‌ها، این اضطرار، این گوشه‌به‌گوشه دنبال راه و راهنما گشتن، این دل‌دل‌زدن براى رفتن؛ همه دارد داد می‌زند داریم روایت‌هایی آخرالزمانی را زندگی می‌کنیم. 🔻 و ما نسل جنگ‌نديده‌ی شهيدداده، ما تفنگ به دست‌نگرفته‌هاى داغ فرمانده ديده، ما جبهه‌نرفته‌هاى گلوله‌خورده، خيلى زودتر از بزركَترهايمان بايد غروب بدون باكرى و همت و بروجردى و خرازى را سحر كنيم. غلتک زمان توى سرازيرى حوادث است. فرصت پوشيدن جوشن نداريم! ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
به نام او اولین بار ۱۴، ۱۵ ساله بودم که عاشق شدم. سال ۸۶ قرار آمدن به شهرم را داشت. می‌خواستم از فاصله‌ی نزدیک ببینمش. همان‌کسی که بارها و بارها از قاب تلویزیون دیده‌ بودمش. با بچه‌های انجمن‌اسلامی، رفتیم یک حسینیه‌ای. شب را خوابیدیم و صبح خیلی زود به محل قرار رفتیم. فاصله‌ی نزدیکمان شد، چند ۱۰ متر! دیدمش. هرچند خیلی دور اما برایم شیرین بود. از همان‌موقع آرزویم شد، یک‌بار نماز خواندنِ پشت سرش. دانشجوی تهران بودن، خوبی‌اش شد یک‌بار شانس حضور در بیت. هرچند که به نماز نرسید، اما راه‌رفتن روی زیلوها هم خیلی چسبید. سال آخر دانشجویی حوالی بهمن‌ماه بود. بلیط جمعه‌شبی داشتم برای تهران. اما همین‌که از تلویزیون خبر خواندنِ نماز جمعه را به امامتش شنیدم، به زمین و زمان زدم و با هزار مکافات بلیط را جابجا کردم. خودم را زودتر به تهران رساندم تا بتوانم، شده برای یک‌بار، نمازم را پی قدقامت موج بخوانم و خواندم. تمام سرمای دو ساعته نوش جانم وقتی قرارِ رسیدن به آرزویم را داشتم. یادم هست که نماز عصر را کس دیگری به‌جایش خواند. آدم اهل سیاستی نیستم؛ یعنی سوادش را ندارم این‌قدرها. این‌وسط‌ها تنها و تنها خط قرمزم اوست. آنقدری دوستش دارم که وقتی کسی بی‌ربط بگوید، از چشمم می‌افتد. هرکس که می‌خواهد باشد؛ با هر درجه از صمیمیت، تا همیشه از چشمم می‌افتد. من در تمام مدت تحصیل و کارم، به یک چیز فخر می‌فروشم. حکمم با یک واسطه از او امضا شده. از صبح تمام دل و روده‌ام به هم پیچیده‌بود. در این شرایط، هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آمد. تنها و تنها صدای تلویزیون را زیاد کرده‌بودم و خودم را مشغول کار ِخانه تا لحظات پر استرس را بگذرانم. او اما شبیه هیچ کدامِ ما نیست. با دل جمع آمده‌بود. نمازش را خواند. حتی نماز عصر را. همین‌جا تمام نشد. دعا و تعقیباتش را هم خواند. عجله نکرد. بعد هم سر فرصت خوش و بشی کرد و رفت. پیام واضح بود. من اینجام. مقابل دیدگان همه. جرأتش را دارید، بزنید. او چه غروری از ایرانی‌بودنمان را به رخمان کشید. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef