eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
353 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
_ صفتِ موش داره لاکردار! جمله همیشگی‌اش بود. تا چند تکه کاغذ کف سالنِ خوابگاه می‌دید، زهرخندی می‌زد و تکه‌اش را می‌پراند. خوابگاه نبود که؛ رسما پادگان بود. سرپرست سخت‌گیری که نظم‌اش خفه‌مان می‌کرد، دست بردار نبود. کتابی دارم که حدود پانصد صفت انسانی را نام برده. هرچه گشتم "صفت موش" را ندیدم ولی مطمئنم این هم صفتی است برای آدمیزاد. گذشت تا جنگ ٢٢ روزه‌ی غزه. این بار هم خوابگاهی بودم؛ منتها در دانشگاه شریف. تحصن کردیم در فرودگاه مهرآباد که راهی‌مان کنند به جایی که زیر آوار است. تکه‌تکه دیوار و شیشه و سقف. جنگنده‌های آمریکایی که در دانشگاه، برای طراحی‌شان سوت و کف می‌زدیم، در آسمان غزه ویراژ می دادند.همان‌ها که با مشخصات جذاب‌شان، درس طراحی هواپیما پاس می‌کردیم، شده بودند آتش بیار معرکه. سمتِ درست تاریخ یا دست برتر فناوری؟ حالا از دیروز، صدبار عکس و فیلم یحیی السنوار در نبرد آخرالزمانی‌اش ، پیش چشمم رژه می رود. مخصوصا آن پهپاد FPV که او با رمق آخر، به سمتش چوب پرتاب می‌کند. خرابه‌ای که یحیی را بغل کرده؛ پیکری که زیر آوار خوابیده‌؛ تکه تکه‌های بتن و تیر و تخته، تلخ است ولی دلم خوش است که اسرائیل، این دولت موش‌های کثیف، دم به تله‌ای داده که تکه تکه‌اش می‌کند چون "صفت موش دارد این لاکردار" و حرص موش به تکه‌تکه کردن، او را به تله‌ای می‌اندازد که تکه تکه‌اش می کند. باشد تا ببینیم. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
ما ساعت جادویی نداشتیم که دکمه‌اش را بزنیم و نوری از دلمان بیرون بزند، یکهو تبدیل شویم به یک موجود سبز فضایی ابرجثه، اما ساعتِ دیجیتالِ از کار افتاده‌ی پدر را می‌بستیم روی مچ و در تصویرهای کودکانه با کارکتر شکست ناپذیری به جنگ آدم بَدا می‌رفتیم. مچ دست‌مان را باز می‌کردیم رو به سقف و با یک آوای ریز پیس، در خیالات به هر ساختمان تار می‌زدیم و بر فراز شهر پرواز می‌کردیم. برای تدبیرهای زیرکانه‌ی فرمانده جومونگ حین جنگ نابرابر با تِسو و پیروزی‌هایش غرور حماسی درون‌مان به جوش می‌افتاد و کیف می‌کردیم. ما نسل قهرمان های پوشالی و ساختگی رسیدیم به کمان آرش، تدبیر آریوبرزن و مردانگی کوروشِ خوابیده در ورق ورق کتاب‌ها. اما آن‌ها خواب بودند. یک رویای دور و دست نیافتنی، برای زمان‌های خیلی دور... ما یک قهرمان برای الان‌مان می‌خواستیم. مدل فیلم‌های هالیوودی. با جلوه‌های ویژه کامپیوتری. با سکانس‌هایی که دوز آدرنالین خون‌مان را ببرند بالا و بگوییم: «یِسس، همینه.» او را زیاد نمی‌شناختم. بعد از خبر هنیئا لک یا هنیه، چند عکس پخش شد با حماسه سرایی‌هایی که حماس زنده‌تر از همیشه نفس می‌کشد با او. عکس اول با کُلت کمری که صدا خفه‌کن دارد، شات دوربین درست در یک لحظه قبل از به درک واصل شدن دشمن را گرفته، آن یک ثانیه طلایی که حقیقت چشمان آشکار می‌شود و نفرت لبریز. کت و شلوار مشکی و صداخفه‌کن پایه ثابت یک سکانس معروف هالیوودی است. نیروی ویژه در نقش تاجری بزرگ به مهمانی دشمنش نفوذ می‌کند و داخل اتاقی تاریک در لحظه‌ی اوج آهنگِ پس‌زمینه گلوله چکانده می‌شود وسط پیشانی. عکس دوم مبل تک نفره روبه‌روی آوار خانه‌ای، تکیه داده، پا روی زانو گردانده، دستانش را با آرامش روی مبل نهاده و تحقیرآمیز لبخند می‌زند. آنقدر حرفه‌ای که حقارت را تا عمق استخوانت حس می‌کنی. کمتر بازیگری می‌تواند چنین حسی را با یک شات به بیننده منتقل کند. اصلا نشدنی‌ست. حداقل ۴، ۵ ثانیه فیلم نیاز دارد. عکس فریاد بعد از ناامیدی بسیار است. آنجا که شخصیت اصلی کشته شده، حتی مدرک هم برایش هست و تو ناامید تا آخر قسمت را تماشا می‌کنی. یک سکانس بدون دیالوگ فریاد هیجانت را درمی‌آورد. ـ یسس همینه!! فیلم آخر اما هیچ حرفی برای گفتن نمی‌گذارد. سکانس مشابهی نیست که با آن شاهکار مقابله کند. فقط باید سکوت کرد و محو تماشا شد. سکوت با یک جمله شکسته می‌شود. ـ ما با یک قهرمان در یک زمان نفس کشیدیم. مرد سایه که آیندگان افسانه‌ها از او نقل کنند و بشود نقش اول بازی‌های کودکان. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین باری که آرزو کردم کاش زودتر به دنیا آمده بودم را خوب یادم است. سنی نداشتم، شاید چهارده سال. امام دل‌هامان نکته می‌گفت و جمعیت بسیجی چفیه به گردن هق می‌زد. دلم شد همه وجودم؛ پر کشید تا جماران و آرزو کرد می‌بلعید همه هوای جان‌بخش حضور در محضر ولی خدا را. حسرت خوردم به شور و حال مردم سال‌های اول انقلاب. روزی که کتاب «تنها گریه کن» را خواندم تمام یاخته یاخته‌های بدنم آرزو کرد زودتر به دنیا آمده بود؛ شریک می‌شد در پختن و بسته بندی مربا و رُب گوجه، شکستن قند و بافتن کلاه و دستکش. کمک‌ دستِ مادر شهید معماریان. غصه خوردن برای زندگی بی‌نشاط و کم دغدغه امروزمان. اهل دلی می‌گفت اگر آرزوی شرکت در جنگ جمل در دلت باشد از رزمندگان جمل خواهی بود! هرچه در کوچه پس کوچه‌های دل و مغزم سرک کشیدم دیدم متاسفانه دلم هیچ وقت پر نکشیده برای شمشیر زدن در رکاب مولا. مدل آرزوهایم زنانه است انگار. حالا دلم گواه می‌دهد این خواستن‌ها شریکم کرده در ثواب آن کارها؛ اسمم نوشته شده در لیست انقلابیون و زنان پشتیبان. جنگ همه باطل در برابر همه حق، شاید حالا خون نخواسته باشد، اما پشتیبانی می‌خواهد. کار از دست زمخت مردان جنگی خارج شده و به دست ظریف و نحیف زنان خانه‌دار سپرده شده. می‌شود کلاه و شال گردن بافت، لباس دوخت و دل شست از دلبستگی‌هایی که روزگاری به جان‌مان بند بوده؛ طلاهایی که تا دیروز زینت می‌داده سر و گردن را و به رخ می‌کشیده زنانگی‌مان را، امروز می‌تواند دستگیر رزمنده‌ای باشد، یا گرم کند دل خسته و ناآرام آواره‌ای در جنوبی‌ترین منطقه لبنان را. ✍️ https://eitaa.com/monaadi_ir
📄 زندگی لابلای داستانها آدم از همان اول هم برای خودش داستان داشت. داستان رنج‌ها. داستان خوشی‌هایش. داستان خانواده‌ای که در آن به دنیا آمده. خانه‌ای که درش بزرگ شده. سرزمینی که روی خاکش زندگی کرده. آدمهایی که با آنها بوده و هزاران داستان دیگر. داستان سنوار اما یک جورهایی جذاب تر است. مثل داستانهایی که برای ما مَثَل شده. یحیی سنوار از وقتی به دنیا آمد، متفاوت بود. روزهای اوج کودکی‌اش را در اردوگاه‌های آوارگان فلسطینی در خان‌یونس گذرانده بود. طعم فقر را با دستانش لمس کرده بود. سرش درد می‌کرد برای کارهای بزرگ. او عاشق داستانهای جذاب بود. نوجوانی و جوانیش را صرف پیدا کردن آدمهایی کرد که می‌توانستند به قهرمانی اش کمک کنند. دانشجوی فعالی بود. آنقدر که اهریمنان داستانش بو بردند و از 19 سالگی پایش را کشیدند توی قفس. زندان رژیم غاصب اما آتش درونش را نتوانست خاموش کند. او هنوز تازه فهمیده بود که قهرمان داستان بلندی شده. دست به قلم بود و از کار خسته نمی‌شد. داستان‌های او به دل هر کس که از رژیم غاصب زخم خورده بود، می‌چسبید. سنوار همیشه می‌خواست وسط داستان باشد و محکم بایستد. همانجا که پر از گره و سختی و مشکلات است. همانجا که مسیر هموار نیست. جایی که حرکت قهرمان خیلی کند جلو می‌رود. آنجا که باید آنقدر ایستادگی کنی تا طرف مقابلت از پا در بیاید. بعد از دوبار زندانی که هر بار بدون اعتراف بیرون آمد، خیلی زود سراغ کار تشکیلاتی رفت. سنوار خودش را قهرمان داستانش می‌دید. او چاره‌‌ی روبرو شدن با اهریمن داستانش را در نبرد تن به تن می‌دید. شاخه‌ی نظامی جنبش حماس موسوم به گردان‌های القسام را تشکیل داد. یحیی توی 25 سالگی مثل شیری توی قفس افتاد و 4 بار حکم حبس ابد گرفته بود. اهریمن به خیال خودش قهرمان داستان را نابود کرده بود. اما او توی زندان هم خودش را قهرمان می‌دید. بعد از 22 سال دوباره یحیی آزاد شد. اینبار اما مثل زندانهای قبل نبود. یحیی توی قفس اهریمن، خوب او را شناخته بود. اهریمن فکرش را هم نمی‌کرد روزی یحیی و گردانهایش اینقدر برایش دردسرساز شوند. داستان یحیی سنوار خیلی شبیه داستان‌های تاریخی قبل از او شده بود. شبیه داستانی که قهرمانش بعد از 1400 سال هنوز قرص و محکم و استخوان دار است و نقل مجالس. داستان مردی که وسط میدان با یک دست می‌جنگید اما تسلیم اهریمن نمی‌شد. سنوار نشان داد هنوز داستان ادامه دارد و پایانش را قهرمان‌ها تعیین می‌کنند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
سیرابیِ سازمانِ ملل! «سیرابی» برای ما به جز مزه‌ی خاصی که دارد، ممکن است معانی خاصی هم داشته باشد! و صرفاً سیرابی برای حداقل مردم ایران، یک غذای معمولی نیست. خورده‌اید دیگر؟ سیرابی! همان شکمبه‌ای که آدم معمولی‌های جامعه، مثل همه‌ی ما می‌شناسند و وقتی زیادی می‌خواهند این اسم ناجور را خوشگل کنند می‌گویند سیرابی! طبیعتاً مزه و همین طور مفهوم سیرابی قرار نیست با تغییر اسم و رسم فرقی کند؛ همان شکمبه است با همان شکل و شمایلِ ناجورش که سر همین کوچه محله‌های خودمان به این و ان هم می‌گویند! یعنی سیرابی شده یک فحش که بیشتر از همه انتظار شنیدنش را از آن کلاه‌ مخملی‌های سبیل از بناگوش در رفته‌ی دستمال یزدی به دست داریم. البته بیشتر توی فیلم‌ها! و فردا 24 اکتبر است که توی تقویم جهانی به عنوان روز جهانی «سیرابی» نامگذاری شده! البته نه تنها این نامگذاری خودش بوی سیرابی می‌دهد که حتی نحوه‌ی نامگذاری این روز نیز سیرابی‌طورِ ناجوری بوده! یک انگلیسیِ سیاستمدار به اسم «ساموئل پیپس» توی قرن 17 میلادی از سر کارش _که حتماً برنامه ریزی برای استعمار بیشتر کشورها بوده_ برمی‌گردد منزل و عیال محترم سیرابیِ خوشمزه‌ای می‌گذارد جلوی حضرتشان و چون زیادی به شکم وامانده چسبیده، در رمان زندگینامه خودش هم می‌نویسد و آدم بزرگ‌های دنیا همان روز را می‌کنند روز جهانی سیرابی! علی‌الحساب امیدوارم چندش بودنِ این موضوع توی نوشته‌ی من خودش را نشان نداده باشد؛ من فقط می‌خواستم بگویم اتفاقاً از آنهایی که این اسم را روی 24 اکتبر گذاشته‌اند و آن را جهانی کرده‌اند عمیقاً راضی‌م! می‌دانید چرا؟! دقیقاً همین 24 اکتبر روز جهانی «سازمان ملل متحد» هم هست! باور می‌کنید؟! و چه همزمانی جالبی واقعاً. سال روزهای زیادی دارد و بالای 350 روز امکان همزمان نشدن این دو روز با هم وجود داشته و دارد اما نقطه‌زن باید این دو مناسبت توی یک روز در تقویم جهانی بیاید! و من فکر می‌کنم اتفاقاً این دو روز باید با هم در تقویم لحاظ شوند. سیرابی و سازمان ملل! دو تایی‌شان چندش‌ند و بوی ناجوری می‌دهند! شبیه یک فحش هستند به انسانیت، فحش به عدالت و آزادی، به امنیت. به این حرف من هم رسیده‌اید اگر مخصوصاً معادلات جهانی یک ساله گذشته را رصد کرده باشید. اینکه نهایتِ عملکرد این سازمان در مقابل نسل‌کشی مردم فلسطین در حد «احساس نگرانی» است و نهایت عملکردِ رئیس این سازمان تماس گرفتن با نتانیاهو و جواب ندادن آن یابو به اوست! این اگر معنایش «سیرابی» بودن نیست پس چیست؟! این اگر «شکمبه» بودن معنی نمی‌شود پس چیست؟! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
عکس را گرفت جلوی صورتم. پرسید: «درخت این شکلی تا حالا دیدی؟!» نگاهی متعجب انداختم. گوشی را سر و ته کردم و گفتم: «این عکس رو سر و ته گرفتی!؟» خندید و گفت: «نه!» عجیب بود. ریشه‌هایی که هم قد و اندازه شاخه‌هایش، توی دل زمین، بغل باز کرده بودند برای زندگی. شاخه‌هایش برگ می‌داد و از ریشه‌هایش ریشه نویی جوانه می‌زد. گفت: «درختایی که کنار رودخونه سبز میشن. به خاطر کم‌ و زیاد شدن آب رودخونه، مدام ریشه می‌زنن سمت اب.» با لب و لوچه آویزان دوباره به عکس نگاه کردم و گفتم: «چقدر خوبه که دنبال آب رشد می‌کنه.» ولی باقی حرفم را به او نگفتم. به درخت حزب الله فکر کردم که برای مقاومت، چه ریشه‌هایی دوانده. به ریشه‌های تنومندی مثل شهید سیدحسن، و حالا به شهید صفی‌الدین. انگار ریشه دواندن در این تشکیلات قوی‌تر از آن چیزی است که فکرش را می‌کردم. ریشه پشت ریشه. چه میوه‌هایی بشود از این درخت استوار چید. سیب‌های سرخ لبنان معروفند به شیرینی. میوه‌های شرایط سخت حتما طعم ناب‌تری دارند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
پسر یازده ساله‌ام تازه سرِ درد و دلش را با من باز کرده، از تنهایی‌اش در مدرسه برایم می‌گفت. بچه‌ها در دبستان دوست صمیمیِ جدی ندارند، اما تنها بودن در تمام زنگ‌های تفریح دردناک آمد بنظرم. چند روزی است به معلم سپرده‌ام مسیر دوست‌یابی‌اش را هموار کند، به امید پیدا شدن دوست در کلاس ورزشی جدید ثبت نامش کرده ام و در دعای بعد نمازها بیشتر برای رفیق باب و به‌راه دعا می‌کنم؛ اگر خدا بخواهد می‌تواند بهترین و ناب‌ترین رفقا را سر راهش سبز کند. جایی شنیدم سید هاشم و سید حسن هم از کودکی دوست بوده‌اند، دوستی پایدار شاید حتی از دوران دبستان تا طلبگی و تشکیل حزب‌الله. انگار همیشه فکرشان یکی بوده و هدفشان؛ هر دو وامدار انقلاب امام عزیزمان و مبارز در برابر مظلومیت شیعیان لبنان. خُلقاً و خَلقاً شبیه هم شده بودند. روزی که جانم در داغ سید می‌سوخت با دیدن صورت نورانی‌ سید هاشم حس کردم سید حسن نصرالله دوباره زنده شده در کالبد جدید‌. این دو رفیق سال‌ها باهم بودند، باهم جنگیدند و خدا هر دو را مثل هم برای خودش خرید. دلم برای خودم و همه کسانی که رفقای نابی مثل سید هاشم ندارند سوخت؛ از خدا خواستم همچنین نعمتی نصیب فرزندانم کند. ✍️ https://eitaa.com/monaadi_ir
🚀 پشت‌بام-پناهگاه موقعیت: بئرشوا، ساعت ۱۹.۴۰ صدای آژیر خطر، دیرتر از موشک ها آمد. آسمان شکافته شد و نورهایی داغ و سوزان، به سمت زمین فرود آمدند. مرد، به سمت پناهگاه دوید. باید سرجایش توی پست می‌ماند، اما نه حالا. وقتش نبود. همین نیم ساعت پیش، خبر عملیات دو فلسطینی را در تل‌آویو شنیده بود. نمی‌توانست روی پا بند شود. پدربزرگش را از لهستان به اینجا کشانده بودند، به بهانه‌ی سرزمین شیر و عسل، کشوری امن برای همه‌ی یهودیان. میخواست از گور در بیاوردش و بپرسد کجای این مملکت امن است؟! باید سریعتر می‌دوید. حاضر بود تا خود ساحل بدود و توی آب شنا کند، اما دیگر صدای انفجارها را نشنود. با موشک بعدی، خیز برداشت روی زمین. موقعیت: ایلام، ساعت ۲:۳۳ اول خبرش آمد، بعد صدایش. انگار چهارشنبه سوری آمده بود وسط آبان. نه، توی چهارشنبه سوری که نمی‌شد خوابید. باید فردا می‌رفت سرکار. بعید می‌دانست این تک و توک صدایی که شنیده جایی را تعطیل کند. مبینا هنوز خواب بود. رعد و برق های دیشب بیدارش کرده بود، این صداها نه. هوسش شد برود بالا ببیند چه خبر است. همسرش داشت بالای سر مبینا گوشی را چک می‌کرد و ناخن می‌جوید. پتوی مسافرتی اش را پیچید دور خودش و بلند شد. نزدیک در، همسرش سر از گوشی درآورد: کجا؟! با پوزخند جواب داد: میرم موشک ببینم. در را باز کرد. نگاهی به پله ها انداخت. حسش نبود، ولی به خاطره اش می‌ارزید. دوتا یکی رفت بالا. هنوز صدا می‌آمد، تک و توک. کاش چهارشنبه سوری بود. ✍️ https://eitaa.com/monaadi_ir
خیلی وقت پیش‌ها کابوسی دیدم که هنوز با گذشت سال‌های زیاد، یادآوری‌اش عرق سرد می‌نشاند روی پیشانی‌ام. دو تابوت روی دست مردانی سیاه پوش می‌رفت و من پریشان پشت سرشان ضجه می‌زدم. می‌گویند در رویا درد را حس نمی‌کنیم اما من احساس می‌کردم. انگار کسی قلبم را مچاله می‌کرد و می‌خواست در قوطی تنگی جایش دهد. از خواب که پریدم قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کرد. هیچوقت تا به حال غم را آنقدر عمیق حس نکرده بودم. انگار که اگر کمی بیشتر در خواب می‌ماندم، آن قلبِ فشرده، پودر می‌شد و یک ایست قلبی کار را در رختخواب تمام می‌کرد. به خودم که آمدم، پاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون. رفتم بالای سرشان. بی صدا آب دهانم را قورت دادم و زل زدم به بالا و پایین شدن قفسه سینه‌شان. گوش تیز کردم برای شنیدن برخورد مولکول‌ها اکسیژن در رفت و آمد تنفس‌ها. چند دقیقه‌ای را منتظر ماندم. از طبیعی بودن همه چیز که مطمئن شدم برگشتم. کز کردم گوشه تخت. قطره اشکی غلتید پایین، اولی که سُرید راه بقیه هم باز شد. هنوز غم کابوس به قلبم چنگ انداخته بود. رها نمی‌کرد. از آن شب به بعد دعا برای حفظ سایه‌شان روی سرم، شد پیوست اللهم عجل لولیک فرج‌های لحظه‌های استجابت. بعد مدت‌ها کشیده شدم درون همان خواب. سعی میکنم همان حس را مجسم کنم اما متفاوت‌تر. یک کلیپ چند دقیقه‌ای مرا پرتاب کرده داخل آن کابوس و می‌خواهد از دلش رویا بیرون بیاورد. دوربین چند بچه را دور آقا قاب بسته. جوان پشت لبش تازه سبز شده. راست قامت ایستاده مثل سرو، بدون ذره‌ای لرزش در صدا می‌گوید: «پهپاد اسرائیلی شناسایی‌شان کرده بود. چهار موشک به ماشین شلیک شد. دوتاش اصابت نکرد و سومی که خورد، کنار زدند و پدر دست مادرم را گرفت و شروع کردند به دویدن تا از جمعیت فاصله بگیرند. در حالی که دست‌شان در دست هم بود موشک چهارم، الحمدلله الحمدلله اون‌ها رو به شهادت رسوند.» فیلم را نگه می‌دارم. میزنم عقب. دوباره گوش می‌دهم. چندبار. لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد: - لا یکلف الله نفسا الا وسعها؛ اگر ما اندازه این مسئولیت و این امتحان نبودیم قطعاً خدا این طوری مارو امتحان نمی‌کرد. نشسته‌ام روحم را وجب می‌گیرم. اندازه‌ات چقدر هست؟! می‌توانی بدون ذره‌ای تردید بگویی الحمدلله؟! ته دلم یقین دارم مادر و پدرش در آن جلسه حضور داشته‌اند. درست پشت سرش ایستاده‌اند با افتخار ثمره‌ی دست‌شان را تماشا کرده‌اند و مادرش گفته است: «الهی دورت بگردم عزیزدل مادر، رو سفیدم کردی پسرم.» از شما زیاد گفته اند شهیده معصومه، من فقط یک جمله دارم: «شهیده‌ای شهدایی را پرورش می‌دهد.» دو نفر را کشتید آن‌ها پنج نفر را به‌جای خود گذاشته‌اند. مقاومت کم نمی‌شود. تکثیر می‌‌شود. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
تصویبّ سه‌دقیقه‌ای! همه داشتند به سلامتی یک اتفاق تازه قطره‌ی آخر نسکافه را مزه می‌کردند و لیوان پر تویِ دست من داشت نهایت تلاشش را برای خنک‌شدن انجام می‌داد که استاد به‌منظور تصویب دستور جلسه‌، چکش پایانی را کوبید روی میز. و به‌ناگاه منادی ندا داد… «آره! پنج صبح خیلی خوبه!». جلسه‌ی کتابخوانیِ آن‌هم کله‌ی صبح؟ مگر هضم‌شدنی بود؟ تنها نوشیدنی دم دستم را بالا رفتم تا بشورد سختی‌اش را. تمام پرزهای چشایی‌ام جزقاله شد. اشک (شوق!) دوید توی چشمانم. جهت بهبودی تاری دید چندباری پلک زدم تا هم‌کلاسی‌ها را خوب رصد کنم. به‌امیدی که یکی برگردد بزند زیر میز. بگوید من بچه‌مدرسه‌ای دارم؛ صبح‌ها شبیه رستوران گردون قدیمی یزد باید دست به‌سینه‌اش بایستم و پاستا بپزم برایش، نمی‌رسم به جلسه‌. یا مثلا یکی بگوید به‌خدا روان‌پزشکم گفته تو شخصیتت از نوع «جغدِ شب» است و هیچ‌جوره با «پرنده‌ی سحرخیز» آبت توی یک جو نمی‌رود. یا یکی از آقایانِ نان‌آور خانه بگوید پس جواب رئیسم را چه بدهم بابت تاخیر دوشنبه‌ها؟ اما هیچی به هیچی. حکم، حکومتی بود و تغییرناپذیر. می‌دانید چیست؟ اگر از من بپرسند، می‌گویم آن روز تاریخی توی مجلس شورای اسلامی هم اوضاع همین‌شکلی پیش رفته. یکی آن پایین گفته «آره! همین متن برجام عالیه»؛ بقیه هم بطری آب‌معدنی سرکشیدند و هضمش کردند. خلاصه این‌گونه بود که در دفتر منادی ثبت شد تا ما، مشتی آدم فرهیخته (بخوانید اهالی منادی)، هرهفته پس از خواندن یک کتاب واحد، دور هم جمع شویم و بعد از این‌که ز گرد خواب شستیم دست و رو را، حوالی کتاب‌ها و نویسنده‌ها و جد و آبادشان بچرخیم و حرف‌های قلمبه‌سلمبه بزنیم؛ حالا… حالا که ما داریم ماهگرد آن اتفاق تاریخی را جشن می‌گیریم. و فهمیدیم اصلا هم درد نداشت؛ حالا که چهارهفته‌ی مداوم است هردوشنبه، بعد از اقامه‌ی نماز صبح، می‌نشینیم سر کلاس و مثل روزهای کرونا، مدرسه‌مان رفته توی گوشی موبایل؛ حالا که گلابی‌های هم‌خوانی را کِرم برجام نزده و دارد به‌ثمر می‌رسد؛ خواستم کمی برایتان کرکری بخوانم. بگویم بیایید ببینید ما چقدر اهل کتاب و کلمه‌ایم! بگویم این چندوقت، زمانی که شما مست خواب بودید ما هزارصفحه کتاب سرکشیدیم و باز سروقتش که بشود، صبح خروس‌خوان، تلوتلو خوران، می‌بازیم آنچه هست را و نمی‌ماند هیچمان الا، هوس کتاب دیگر. بگویم برای ما دیوانگان کتاب همه‌جا کتابخانه است، حتی گوگل‌‌میت… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir