وسط آن همه بحث مهم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تا انگشتهای پایش را از زیر میز دیدم، دست به عکس شدم.
یکی از بچههای فسقلی جمع رفته بود، زیر میز استاد. انگار انجا بهترین جا بود برای بازی کردن و وقت گذراندن.
ان هم بین ادمهایی که بعدازظهر پنجشنبهها را انتخاب کردهاند، برای دورهمی منادی.
در طول هفته منتظریم ساعت سلانه سلانه خودش را برساند به دوساعت قبل از غروب آفتاب پنجشنبه تا شال و کلاه کنیم به سمت دفتر منادی.
این یک قرار نانوشته است بین تیممان.
تا با گپ و گفتها گرم شویم، این کوچولوها هم مشغول بازی می شوند.
ما توی دنیای خودمان دغدغه نوشتن داریم و این فسقلیها هوای بازی.
رسم دنیا همیناست، به اندازه دغدغههایمان بزرگ و به اندازه تلاشمان زیاد میشویم.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در خاطرات آدمهای زمان جنگ خواندهام زنها و دخترهای ایرانی، شبها با حجاب و پوشش کامل میخوابیدند!
جالب اینکه این تعداد از زنان و دختران کم هم نبودهاند؛ همهگیر بوده ....
سختتر از این نوع زیستن، منتظر بودن برای مرگ است! هر لحظه بترسی موشکهای بعثی روی سرت فرود بیاید و خانه بر سرت آوار شود یک طرف و نداشتن حجاب در لحظه نجات یک طرف.
مثل این فیلمی که از نجات یک زن از زیر آوار در فلسطین میبینید...
✍️ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
✍برای ارائه
دیوانه کننده است. آبمان نبود، نانمان نبود، دورهمی کتابخوانیمان چه بود. آن هم ۵ صبح! من برای نماز هم میخواهم بلند شوم، آلارم را تنظیم میکنم برای نیم ساعت مانده به طلوع. حالا باید یک ربع قبل از اذان بلند شوم، سرحال بیایم، نت بخرم، ارائهام را چک کنم، به همه خبر بدهم خواب نماندهام و دارم نمازم را میخوانم، لینک جلسه را پیدا کنم و دعا کنم خراب نباشد.
استرس باز شدن دوربین و پخش صدا و گریهی نینی هم بماند. هر هفته هم دارم خودم را پای گوشی چهار قسمت میکنم تا ارایهی بعدی برای من باشد. چرا جدا؟! جماعتی سادومازوخیست هستیم عاشق آزردن خویش و بقیه؟! نه جانم. اینقدر تند نرو. فقط تشنه قدر آب میداند. چندسال آزگار است جمعی پایه نداشتهام برای خواندن و گفتن از آثار جهانی. هرسری، باید مینشستم برای دل خودم میخواندم و زمزمه میکردم: جدی به این میگن خوب؟؛ هری بابا!
الان ولی فرق میکند. کسی نیست،کسانی هستند. مینشینند پای حرفهای ده من یک غاز من و با حوصله (خواب، بیدار یا نیمه خواب بیدار) نظرم را میشنوند و نقطهای میگذارند. من هم دیوانهی ارائه، حاضرم برای کشیدن جور همهشان. همان یکی دوبار که نوبتم میشود را حسابی قدر میدانم. ارائهی بقیه را گوش میدهم و حض میبرم. دلم برای حرف زدن لک زده بود، برای شنیده شدن، برای نقد شدن. حالا، باید ساعتم را بگذارم برای دوشنبه، نیم ساعت مانده به پنج، ارائه دارم.
پ.ن: نویسندهی این متن ساعت را اشتباه تنظیم کرد و یکشنبه، ساعت ۴ و چهل دقیقه از خواب بیدار شد.
#زهرا_جعفری
#همخوانی_منادی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
#آنچند_نفر
خانمِ ناظم که پشت میکروفون میگفت:«میخوام یه جوری شعار بدین که صداتون برسه مستقیم به خود آمریکا.» من در باور کودکیام فکر میکردم هرچه بلندتر داد بکشم، قرار است صدایم در قلب کاخِسفید شنیده شود. رئیسجمهور وقتِ آمریکا با خودش بگوید: «دخترک ۸، ۹سالهی یزدی چه نفرتی از ما دارد.» و برود در خلوت خود و عمیقا به کارهای زشتش فکر کند.
صف صبحگاه که تمام میشد، ناظممدرسه، بچههایی که فریادهای از ته دلشان به آمریکا رسیدهبود را جدا میکرد تا بروند برای جمعشدن در میدان امیرچقماق. و معمولا من بخاطر خلوص نیتم یکی از آن چند نفر بودم.
در صفهای منظم با آن چادرهای مشکیِکشی که قسمتی بر سرمان مانده و قسمت دیگرش به دنبالمان کوچه را جارو میزد، میرفتیم به پاتوق تمام مراسمات یزدیها، و انرژی هستهای که تازه حق مسلممان شده بود را به آمریکا یادآوری میکردیم.
ما ندانسته داشتیم راه همکلاسیهای ۵۷ی مان را میرفتیم. آمریکا همان آمریکای سیسال قبل بود. ما هم همان چوب لای چرخ قدیمیاش. هرسال مشتمان سنگی بود که شاید بیاطلاع برمیداشتیم اما مخاطبش خوب میفهمید و نامحسوس سر میدزدید تا به سرش شتک نکند. ما شاید آن روزها دلخوش بودیم یکی دو ساعت از کلاسهایمان را پیچاندهایم؛ اما باطن قضیه قطع شدن ذره ذرهی پای دزد و خلاص شدن یکدنیا از شر خرابکاریهایش بود.
روز دانشآموز مبارک!
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
نمیخواهم بگویم ۱۳آبان روز شهادت حسین فهمیده نیست که روز شهادت ۸آبان و سیزدهم را روز گرامیداشت این رهبر سیزده ساله نهادند.
کار به تجمع ۱۳ آبان دانشآموزان سال ۵۷ هم ندارم که همقرار شدند ساعت ۱۱ جلوی دانشگاه تهران علیه رژیم، تظاهرات کنند. آخر سر هم ۶۵ شهید و دهها راهی بیمارستان شدند.
این را هم نمیخواهم بگویم که سال ۵۸ سفارت آمریکا تبدیل شده بود به تفالهدان ساواک. جوری که بازار کودتا علیه انقلاب و تهدید جان امام، درونش داغ داغ بود.
مگر به ما ربطی دارد که دانشجویان نترس و انقلابی به تنشان جا نرفت و همپیمان شدند تا چهار ستون بدنشان سالم است چهار دیواری این سفارت را پایین بیاورند.
(مینویسم سفارت بخوانید تفالهدان ساواک یا همان لانه جاسوسی)
اما فقط و فقط می خواهم بگویم کدام عقل سلیمی میپذیرد قانونی که به نفع کشورت و منافع ملیت و مردمت نیست را تصویب کنی. حماقت محض است که این اسدالله علم کرد.
آمریکاییهای مقیم ایران هر کجای کشور ما، هر کار دلشان خواست و به فکرشان رسید، انجام دهند. آمریکا خودش میداند با جنابشان چطوری برخورد کند. خیلی مضحکست این را بشنوی و صدایی درونت بلند نشود و با جان و دل به دیده منت قبول کنی. محمد رضا شاه پهلوی که تابع انگلیسیها بود و نظری نداشت.
اسدالله علم قانون ننگ کاپیتولاسیون را که از سال ۱۳۰۶ لغو شده بود، بعد از سه دهه سال۴۳ دوباره احیا کرد.
تا خبر به گوش مبارک امام رسید، فریادش بلند شد که: «ملت ایران را از سگ آمریکایی پستتر کردند. اگر شاه ایران یک سگ آمریکایی را زیر بگیرد، بازخواست دارد. ولی اگر یک آشپز آمریکایی، شاه ایران را زیر بگیرد. هیچ کس حق تعرض ندارد.»
جانم برایت بگوید که جان من و جان همه حق طلبان دنیا در راه انقلابش خرج شود، همان پیر خمینی به همه مردم جهان فهماند؛ میتوان با ندای الله اکبر جلوی آمریکا و بزرگتر از آمریکا ایستاد.
این غرش سیزده آبان ۴۳، مقدمهای شد برای تبعید امام از ایران به ترکیه. چهارده سال بعد انقلابی به پا کرد که همه آخرالزمانیها منتظرش بودند. انقلابی که متصلست به قیام آخرین ذخیره الهی.
#فاطمه_دهقانی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
برای پیدا کردنش زمین زمان را بهم دوختیم.
چندتا کتابفروشی را زنگزده باشیم خیالتان راحت میشود: «نوشتن مانند بزرگان رو دارید؟»
یکی از کتاب فروشها به آدمی که از بقیه پیگیرتر بود گفت: «به آقای جعفری بگید قبل از پیشنهاد کتاب، با من هماهنگ کنن، اول موجودی سایتها را بپرسم بعد...»
گشتیم نبود، نگردید نیست، را همه با هم معنا کردیم. ولی ناامید نشدیم.
با اپلیکیشن فیدیبو افتادیم به خواندنش.
تا یک قسمت جذاب میخواندم، مثل برق گرفتهها توی ذهنم چیزی جرقه میزد و تکرار میشد: «حیف نسخه کاغذیش پیدا نشد، وگرنه از اول تا آخرش را رنگی و خط کشی میکردم.»
از آن کتابهایی بود، که جملههایش را باید قاب میکردیم و میگذاشتیم گوشه ذهنمان.
ولی یک مشکل بزرگ خواندنم را کند میکرد. تا گزیدهها را در یک کانال قرار میدادم، همانجا سری به تمامی گروههای مورد علاقهام میزدم.
یا جواب پیامهای نخواندهام را میدادم.
یکهو که یادم میآمد وسط چه کاری بودم. میگفتم: «ای دل غافل! من کار مهمتری داشتم»😱
و دوباره بر میگشتم سر خواندن کتاب الکترونیکی.
حالا که تمام شده. حس آدمی را دارم که باری از روی دوشش برداشتند و نفس راحتی کشیده.
ولی از آنجایی که ماموریم به «فإذا فَرَغتَ فَنصَب»
دوباره یک کتاب جدید برای همخوانی منادی جلویم باز میشود.
«کافه پیانو» کتاب مهمان این هفته همخوانی منادی هست.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
در نامهای از ابن زیاد به حر بن یزید ریاحی آمده است: «کار را بر حسین تنگ بگیر، هنگامی که نامه من به تو رسید و فرستادهام بر تو وارد شد، فرود نیاور آنها را مگر در بیابان بی آب و آبادی.»
در جایی دیگر میانهی چکاوک شمشیرها و نشستن زخم بر عمق جان حسین علیه السلام حرامی فریاد برمیآورد که: «ای حسین آیا این آب را میبینی که مانند قلب آسمان صاف است؟! تو یک قطره از آن را نخواهی چشید تا آنکه از تشنگی بمیری.»
قرنها بعد، تمام کفر پنجه انداخته در پنجههایِ تازه سر بلند کردهیِ مردمی که برخاستهاند تا پرچم حق را بلند کنند.
رزمندهای آخرین برگ دستنوشتهاش را اینگونه پر میکند: «امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم.
آب را جیره بندی کرده ایم.
نان را جیره بندی کرده ایم.
عطش همه را هلاک کرده است.
همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند.
دیگر شهدا تشنه نیستند.
فدای لب تشنهات پسر فاطمه»
امروز آن جبهه حق، آن کودک نوپا، قد کشیده، استخوان ترکانده و سربرآورده میان سرداران جهان. پنجه در پنجه نه، مشت گره کرده و ناغافل کوفته بر دهان شیطان.
اما بازهم تیتر خبر همان حربهی همیشگیست.
«رسانههای رژیم اشغالگر اعتراف کردند که پس از کالبدشکافی پیکر شهید یحیی سنوار مشخص شد که او و نیروهایش از سه روز قبل از شهادت، غذایی نخورده بودند.»
باطل غرق در دنیاست. خیال میکند قوت جسم را که بگیرد، آنها را زمینگیر میکند. نمیداند چرتکه آسمانها متفاوت است و سربازان خدا با روح به مصاف باطل میروند و روح را تغذیه از ملکوت است.
#محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
شخصیت کاریزماتیک!
تازه پشت لبم سبز شده بود و داشتم از دنیای کودکی کمکم خداحافظی میکردم. مثل همهی نوجوانها دنبال قهرمان میگشتم. بازیگران سینما، مجری های تلویزیون، نویسندههای بزرگ، معلمهای مدرسه، حتی خان دایی بزرگیام، برایم فرقی نداشت. فقط میخواستم آنقدر خاص باشد که همه روی اسمش قسم بخورند.
قهرمان خیالات من از هر نظر ویژه بود. داستانها و فیلمهای آمریکایی هم قهرمان کم نداشت. اما ادای هر کدام را در میآوردم یک جای کار میلنگید. یادش به خیر. لابلای کتابهای خاک خوردهی کتابخانه مسجد محلمان یک گنج پیدا کردم. کتاب زندگی نامهی شهید بهشتی.
این شخصیت آنقدر برایم خاص بود که اگر میتوانستم کمی هم شبیه او بشوم برایم کافی بود. مرد مبارز تشکیلاتی که از میان آن همه تهمت و افترا ذرهای شک به دلش راه نمیداد. چند بعدی بودنش خیلی برایم جذاب بود.
سالها از نوجوانیام میگذرد و من همچنان به دنبال قهرمانم. قهرمانهایی که اسمشان توی تاریخ میماند. از روز عاشورا گرفته تا امروز. از میان اخبار تلویزیون و شبکههای اجتماعی شخصیتی را پیدا کردم که انگار قهرمان امروز من است.
مرد مبارز تشکیلاتی که شهادتش هم شبیه داستان کربلاست. یحیی سنوار از میان تهمتهای زمانهاش سر بلند کرد و محکم ایستاد. آنقدر که برای مبارزه حاضر بود روزها گرسنگی و تشنگی بکشد و به دست شقیترین دشمنان به شهادت برسد. زمان اسم سنوار را فراموش نمیکند.
#یوسف_تقی_زاده
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله
جایی میخواندم اضافه وزن از بیماریهای این عصر است؛ تارهای در هم تنیدهاش در بیشتر خانهها پنجه انداخته، تا خانه ما هم آمده. خودم، دختر و پسرم.
برای بچهها کاری جز ثبتنام کلاس ورزش از دستم برنمیآید، خودم اما انواع و اقسام رژیمها را تست کردهام.
آخرین رژیمی که دم دستم آمده رژیم فست است، شانزده ساعت روزه میشوی؛ آزادی هرچقدر دوست داری آب بخوری و چای. دو سه ماهی است خودم را سپردهام دستش. تازگیها بعد از ده، دوازده ساعت سردرد میشوم. از شقیقهها شروع میشود میرسد به گردن و فک. مسکن هم انگار در ورودیِ نای بخار میشود، کار به جایی نمیبرد.
دو ساعت دیگر میتوانم روزهام را باز کنم، خوشحالم سردرد شدت نگرفته. با گوشی زمان تندتر میگذرد. انگشتها خودکار ایتا، گروهها و منادی را پیدا میکند. استاد پیام گذاشته #یحیی_سنوار سه روز قبل از شهادت قوتی نخورده؛ گرسنه و حتما تشنه.
واقعیتی تلخ مثل صاعقهای پر صدا و دردناک در سرم میغرّد؛ چند ساعت گرسنگی ناقابل چهها که با من و بدنم نمیکند. درد در تمام سرم میپیچد؛ ذهنم میرود پیش لحظات آخری که ازش ثبت شده.
سه روز گرسنگی یعنی سیاهی رفتن چشم، سرگیجه و حتی بالا آمدن نفس به سختی. توانش تحلیل رفته بوده حتما. اما میدانم قهرمان که به اندازه من نازک نارنجی نیست. لحظه به لحظه خونش بیشتر به جوش میآید و میتازد به دشمن؛ قهرمانی که الگویش علمدار کربلاست.
هرچند سه روز غذا نخورد زخمی شود و این همه خون از بدنش برود، باز تا دم آخر دست از نابودی دشمن برنمیدارد.
#یحیی_سنوار
✍ #زکیه_دشتیپور
https://eitaa.com/monaadi_ir
⏳بعضی وقتها جوری مست خواب بودهام که مپرس! جوری که اگر گوشی خودش را میکشت فقط به قدر کندن سر مبارک از بالشت، هشیار میشدم و بعد از قدری تف و لعنت به سازنده آهنگ بیدارباش، به عالم هپروت پرت میشدم.
🔺فکر میکردم این حالها مخصوص جوانیست. نگو هر چه میگذرد بیشتر توی وجود آدم ریشه میکند. خط خبری قیمت دلار، رای آوردن دموکراتها در آمریکا، برهنهشدن یک بیآبرو وسط دانشگاه هر کدام یک آهنگ هشدار هستند که مغز ما روی آن کوک شده! وسط این خبرمبرها گرسنگی سه روزه سنوار یک جوری حال آدم را میگیرد شبیه آهنگ خروسیِ گوشی دم آفتابزن. میتوانی بلند شوی و آن نماز پرطلایی را بخوانی، میتوانی غربزنی که چرا از خواب خرگوشی بیدار شدهای!
🔺گرسنگی مردان مرد در جهاد، سابقهای طولانی دارد و مگر میشود مرد باشی و کودکان سرزمینت ماهها در حسرت یک تکه نان سفید باشند و تو مثل دیپلماتهای یقه سفید سیر و سروعده تا خرخره خورده باشی؟!
فقط عربهای خوشخواب که سالهاست جلوی بیغیرتی شمشیرشان را غلاف کردهاند از چوبی که پرتاب کردی سمت دشمن تعجب میکنند!
🔺سنوار! حال تو وقتی بینفس روی آن مبل نشستی تحلیل نمیخواهد! با همان دست بیرمق درد ما را درمان کن...
#یحیی_سنوار
#زهرا_عوضبخش
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همخوانی_منادی
📚 همین که پایم را میگذارم توی خانهی کسی؛ قبل از هر کجای دیگر، می روم سراغ کتابخانهی طرف. چون که جلوی کتابخانهی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می شود روحیات صاحبخانه را شناخت.
📝 کتاب کافه پیانو اثر فرهاد جعفری
🆔@monaadi_ir
بسم حبیب
چند روزی میشد که کلاس و درسمان تعطیل بود. صبح با سرویس میآمدیم مدرسه و در تاریکی شب، با خط واحد یا اسنپ برمیگشتیم خانه.
خورد و خوراکمان جوری شده بود که اگر ماه رمضان بود و باید فطریه میدادیم، قوت غالبمان جای گندم و برنج، نخود بود.
یادواره شهدا داشتیم. نمازخانه مدرسه باید شبیه سنگر میشد، ولی بیشتر به میدان جنگ میماند. روی زمین پر شده بود از پوکه خمپاره، فشنگ و کلاهخود.
معمولا هم یک آدمی، یک گوشهای، مثلا تو اتاق صوت یا پشت جعبه مهمات، افتاده بود و صدای خر و پفاش میشد موسیقی زمینه کار کردن بچهها.
شب یادواره، نوبت تزیین دیوار نمازخانه رسید. قاب عکس را میدادم دست علی، او میگرفت روی دیوار، احسان که دو متر عقبتر ایستاده بود، دستفرمان میداد تا قاب صاف شود، بعد از تاییدش، قاب با میخ، روی دیوار بند میشد.
نوبت به قاب عکس #شهید_محمدخانی رسید. احسان اول چشمهایش را تنگ کرد و بعد آمد جلو تا مطمئن شود.
وقت برگشتن به موقعیت خودش، گفت: علی آقا، آدم باسی مثل محمدخانی زندگی کنه، انقدر با عکس شهدا همه جا رو تزیین کرد تا عکس خودش هم شد جزؤ تزیینیهای هیئت و یادواره شهدا.
حالا نه سال میگذرد از آن سحری که محمدحسین محمد خانی رفت تا روی آفتاب رو کم کند، دوباره جمله احسان را برای خودم تکرار میکنم. ما که یک عمر است به درد امام حسین نخوردیم، ولی ای کاش قلم روزگار جوری برایمان بچرخد که ما هم گوشهای از تزیینات هیئتاش باشیم.
✍ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir