eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
سیاه سیاه یک لیست درست کرده‌ام از کتابهایی که باید بخوانم، نیازی به توضیح نیست که همه‌شان فانتزی هستند. کتابهایی که از دو سال پیش به این لیست بلند بالا اضافه کرده‌ام، من را به این برداشت مهم رسانده‌اند: عصر پیروزی آدم خوب ها تمام شده، حالا نوبت آدم بدهاست. ایزدان خوب رفته‌اند، شوالیه‌های سفید مرده‌اند، و قهرمان ها پوشالی‌اند. این نکته ها در تک تک کتابهای جدید‌الچاپ موج می‌زند. ساحران باروت(سه جلدی)، شش کلاغ(دو جلدی)، ماجراهای لاک لامورا(سه جلدی و بیشتر)، نخستین قانون(سه جلد اصلی)، خون خورده، مه‌زاد( شش جلدی)، تلماسه(سه جلد به بالا) و... . عنصر مشترک همه‌ی این کتابها، دنیایی سیاه، قهرمان هایی تباه و فاسد، و ضد قهرمان هایی متعفن و درب و داغان است. خبری از خوبی نیست، آدم خوب ها هیچ هم حساب نمی‌شوند، و صد البته سرنوشت خوبی در انتظار هیچ کس نیست. میدانم ذائقه‌ی امروزم با پنج سال پیش فرق کرده، تغییرش داده‌اند. حالا حالم از این همه تاریکی به هم نمی‌خورد. یک نگاه به دنیا می‌اندازم و میبینم دنیا هم انگار همان‌قدر تاریک است. بیخ گوشمان یک گروه تروریستی حاکم یک کشور شده. در کمال عدم تعجب، مدعیان آزادی کراواتی، دارند بال بال می‌زنند تا با این پیشانی پینه بسته های ریشو دست بدهند و بهشان تبریک بگویند. یک روز داد می‌زدند می‌خواهند بروند با طالبان بجنگند، حالا از خوشحالی نمی‌دانند چطور بپرند بغل طالبان. قهرمان های پوشالی، رسانه های دروغگو، و حزب های تهوع‌آور. حالا جمعشان جمع است. دنیای امروز عین رمان هایی که گفتم تاریک و سیاه شده. میگویند نور، دور است. باید امیدوار باشم؟ صدف سیاه است، مروارید درونش نه. دنیا هم همینطور. باید امیدوار باشم و توی کتابها، دنبال دنیایی سفید بگردم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
داشتم روی ماه خدا را می‌بوسیدم که رمقِ ذهنم همراه با رنگ آفتاب پاییزی ته کشید و وارد وادی چُرت شدم. صدای زنگ خوابم را پراند. پستچی محل شیرین‌عسلِ بعدِ چرت عصرگاهی امروز را سر وقت رساند دستم؛ «کتاب تازه ازتنوردرآمده‌ آقای جعفری.» کتابِ «روی ماه خدا را ببوس» را بوسیدم و گذاشتم کنار. زیر پنج‌ثانیه بسته را آنباکس کردم. و مثل بچه‌هایی که وقتی با نارنگی بدون‌هسته مواجه می‌شوند و یک‌ساعت نارنگی‌خوردنشان را طول می‌دهند و اول پوسته‌ی رویش را جدا می‌کنند و بعد آرام‌آرام شیره‌اش را می‌مکند تا مزه‌ی سلول‌سلول نارنگی به جانشان بنشیند؛ دلم نمی‌آید بکهویی وارد «جاده‌ی کالیفرنیا» شوم. آنقدر که ذره‌بین گرفته‌ام روی خیابان‌های پشت جلد و دارم کروکی کوچه‌پس‌کوچه‌های سوریه و لبنان را یاد می‌گیرم؛ خودکار برداشته‌ام و امضای استاد جعفری را جعل می‌کنم شاید روزی نیاز شود! فهرست آهنگین و نمکین کتاب را مثل شعر نو توی ذهنم می‌خوانم؛ آدرس انتشاراتی سوره‌ی مهر توی شهرهای مختلف را حفظ می‌کنم و خلاصه چهل‌دقیقه‌ است تعمداً دارم با پوسته‌ی نازک نارنگی ورمی‌روم. مطمئنم به اصل کار که برسم نثر روان نویسنده امان نمی‌دهد کتاب را زمین بگذارم. کشش می‌دهم که زمان لذت طولانی‌تر شود.🍊 نویسنده‌ای که همیشه سوژه‌های کتابش میخکوبمان می‌کند، اینبار رفته دنبال روایت آدم‌هایی که دستخوش حوادث سریع‌السیر خاورمیانه شده‌اند. یعنی شاید لازم باشد ویراستار توی ویرایش‌های بعدی کتاب کنار برخی شخصیت‌ها کلمه‌ی شهید بنشاند. یعنی دیگر حتی محل زندگی برخی‌‌ سوژه‌ها را نمی‌شود روی نقشه پیدا کرد. فکرش را بکن چقدر باید خاک صحنه‌خورده‌ باشی، چقدر باید قلمت عرق ریخته باشد که بتوانی توی بحبوحه‌ی طوفان‌الاقصی بزنی به دل منطقه‌ای جنگ‌زده، بنشینی پای درددل لبنانی‌هایی که تاثیر مستقیم در شکل‌گیری فرهنگ مقاومت کشورشان داشته‌اند و مهم‌تر از همه معطل امضای فلان ارگان و بهمان مسئول نمانی؛ و بعد جوری دیده‌ و شنیده‌ها را کنار هم بچینی که مخاطب از تمام شدن کتابت ماتم بگیرد. چند خط پشت جلد این سفرنامه را بخوانید تا متوجه شوید از چه حرف می‌زنم: «…پلیس و ارتش لبنان که حزب‌الله نیست؛ وقتی تو رو بدون مجوز گرفت صبر نمی‌کنه زنگ بزنی به کسی! تا به خودت بیای می‌بینی هم‌بند حاج‌احمد متوسلیان شدی!…» ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
«نبردِ منِ» آدولف هیتلر را که خواندم، فهمیدم زیستِ دیکتاتورهای خون‌ریزِ دنیا هم چیزی شبیه امثالِ منی‌ست که داریم عادی زندگی می‌کنیم، همراه با خیلی از علایق و سلایقی که داریم و تجربه می‌کنیم! بعد که درباره استالین خواندم این باور تقویت هم شد! یعنی دیکتاتورِ خشن و نچسبِ شوروی هم از آن آدم‌هایی‌ست که علاقه داشت به مطالعه و زیستی داشت شبیه یکی مثل ما...! شبیه همین آدمی که عکس‌ش را گذاشته‌ام! یک خوشتیپِ خوش‌قد و بالا که دارد توی مطلبی سیر می‌کند و خیلی هم آدم هوس می‌کند یکی باشد شبیه او! اما به خاطر همین جناب آقای ، آن قدر این روزها آدم کشته شده و سنگ‌بنایِ کشتن آدم‌های دیگر گذاشته شده که آمارش از دست در رفته! دیروز داشتیم اتفاقاً به «هومن» همین را می‌گفتم. به هر میزان علم و دانش ما بیاید بالا، شیطان بیشتر از آن بلد است و علم دارد؛ اینجا فقط آن اخلاق و معنویت و فطرت است که می‌آید به کمک آدم تا دانسته‌هایش به درد خودش و مردم بخورد... آدم‌کش‌های بزرگ تاریخ با همین اندوخته‌های علمی و فکری بوده که سربازان خوبی برای پیاده کردن اهداف شیطان شده‌اند. روی خودمان کار کنیم که این علم و دانش و خوانده‌ها برای صلاحِ دنیا و آخرت‌مان خرج شود، نه برای رفتن‌مان به جهنم... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
کالیفرنیا ما را از زندگی انداخت. دو روزی که کتاب به دستم رسید، گاز خانه روشن نشد. صفحه۷۳کتاب بودم، وسط موزه ملیتای لبنان که دخترم آزادانه با قیچی کاردستی جلوی آیینه، هر اندازه از موهایش را خواست، زد. طفل چهارساله‌ام با آب سرد دستشویی بازی کرد تا سرما خورد. مادرش کجا سیر می‌کرد؟ وسط خانه حاج موسی! دل در دلش نبود که سرباز اسرائیلی شستش خبردار می‌شود روی همان مبلی که نشسته همه اسلحه‌ها زیرش قایم شده یا نه؟ کتاب را وقتی می‌گذاشتم کنار که پشت ماشین می‌نشستم. آنجا هم، اگر خدا چهارچشم بهم داده بود؛ دوتا را می انداختم در جاده پیش رو، دو تا را در جاده کالیفرنیا. وسط بحبوحه جنگ حلوا خیرات نمی‌کنند. ولی این کتاب عجب حلوای تن تنانی شده که تا نخوری ندانی. هرکس سر راهم سبز شد و کتاب سبز کالیفرنیا را دستم دید، ازم قول گرفت که وقتی کتابت تمام شد؛ اول از همه باید بدهی به من. ترتیب قول‌هایی که دادم را خواجه حافظ شیرازی هم یادش نمانده. کتاب را که دست می‌گیری با لبخندی مدام میخ‌کوب می‌شوی و پیش می‌روی. آنقدر کلمه به کلمه بامزه درهم تنیده شده و نثر، جذاب و شیرین است که با خودت می‌گویی حتما آقای جعفری جوهر قلمشان را زدند در عسل و شروع کردند به نوشتن. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
یکی از جذابیت‌های خانه آقاجون برای من، اتاق زیرشیروانی بود. کل این جذابیت هم به خاطر چند کارتون پر از کتاب بود که نمی‌دانم چند سال از قایم شدنشان زیر میز قدیمی، ترک خورده و خاک گرفته خانه آقاجون، می‌گذشت. کتاب‌ها متعلق به دایی شهرام بود که حالا سالهاست ایران نیست و من به عنوان خواهرزاده‌ای که همه فامیل می‌گفتند در سر به کتاب بودن، به دایی‌اش رفته، حق خود می‌دانستم که وارث این کتاب‌ها باشم. اولین کتابی که بین کتاب‌های دایی چشمم را گرفت، دیدار از شوروی بود. کتابی با کاغذ کاهی و شیرازه از هم پاشیده. چاپ سوم‌اش برای سال شصت و هشت بود. هم اسم کتاب گیرا بود و هم نام نویسنده‌اش، یعنی کیومرث صابری یا همان گل‌آقای خودمان. تجربه خواندن درباره کشوری که حالا از هم پاشیده، توصیف نویسنده از شهرهای بین‌راهی که حالا تبدیل به پایتخت یک کشور دیگر شده و مصاحبه با آدم‌های سیاسی که به شکل‌های مختلف جان باختند و تعداد کمی از آن‌ها زنده هستند، تجربه‌ای بود که با کمتر کتابی به دستش می‌آوردم. این تجربه ناب همراه من بود تا امروز. آخرهای جلسه استاد حرفی زد که دوباره حس خواندن دیدار از شوروی را برای من زنده کرد. استاد درباره سفرش به لبنان و سفرنامه‌اش گفت بسیاری از مکان‌هایی که آنها را دیده، حالا بر اثر بمباران‌های اسرائیلی‌ها ویران شده. یکی از آنها که روایت‌اش در کتاب آمده شهید شده و تلخ‌ترین بخش کتاب، متعلق به سخنرانی سید حسن نصرالله است. حالا دیگر نه سید هست که سخنرانی کند، نه آن میدان‌هایی که مردم می‌نشستند پای صحبت‌های سید. همه این اتفاقات هم در کمتر از دو ماه به وقوع پیوست. خواندن سفرنامه‌ شبیه پاس کردن واحد‌های دانشگاه است، کلی درس از سرنوشت‌های مختلف دارد. یکی که ریشه‌اش در گلدان کوچک و شکسته کمونیست بود رفت و سقوط کرد، دیگری که ریشه در خاک پهناور کربلا داشت با مقاومت زنده و پیروز ماند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
مورچه‌ای در ظلمات شب روی سنگ سیاهی راه می‌رود. چه حالی دارد؟! از دنیای اطرافش چه می بیند؟ اصلا می‌شود دیدش؟ حتی وقتی میلی‌متری حرکت می‌کند. حال این روزها و اتفاقاتی که می‌افتد برایم شبیه همین هست. گس! طوری که نمی‌شود ان را قورت داد، جز با جرعه‌ای امید. الا اینکه بروی پای حرف‌های بزرگترها بنشینی که مثل عقاب، از بالا همه اتفاقات را رصد می‌کنند. منتظرم برای شنیدن صحبت‌های امام خامنه‌ای روز چهارشنبه صبح. بلکه از این حال و هوا بِدَرم کند. از این بُهتی که دوست دارد همه چیز را پر امید نشان دهد. وصلش کند به علائم ظهور. ولی از طرفی باید با احتیاط حرف بزند. بعد یادش می‌آید به قول امام باقر: «کَذِب الوَقاتون» مشخص کنندگان وقت ظهور دروغ می‌گویند. منتظرم امام، آب بریزد به آتش این اتفاقات. منتظرم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
زندگی یا زنده‌گی؟! زندگی چیز عجیبیست. خیلی از آدم‌ها برایش دست و پا می‌زنند. میگویند راز این دست و پا زدن، غریزه‌ی بقاست. تنها یک غریزه که از نیای حیوانیِ داروین، سرایت کرده به نسل بشری. صد البته که بشر از آدم است و داروین جد خودش را مد نظر داشته. بگذریم. برای زندگی، خیلی ها دست و پا می‌شکنند. فیلم های فرار از زلزله و تیراندازی و سونامی، شاهد مثالند. اصولا با تماشایشان نچ نچ کنان میگوییم چرا افراد حاضر در فیلم، زن و بچه را ول کرده اند پی امان خدا و دویده‌اند سمت نجات. پس بقیه چه؟! خودمان توی آن موقعیت، قطعا سریعتر خواهیم دوید، به سمت نجات. عزیزی می‌گفت آنها می‌دوند سمت زنده ماندن، نه زندگی. آخر زندگیشان لا به لای همان خرابه ها جا می‌ماند. خاطراتشان، کودکیشان، خانواده‌شان. آنها بعد از این فقط نفس خواهند کشید، همین. یک زندگی نباتی، یک زندگی بی معنا. رمانی میخواندم، درمورد فلسطین. اسمش را نمی‌آورم تا راحت داستانش را لو بدهم. یکی از شخصیت ها، مبارزیست همراه با یاسر عرفات، عضو فتح. وقتی قرارداد اسلو بین فتح و اسرائیل بسته می‌شود، مجبور می‌شود زن باردار و فرزندش را ببرد به اردوگاه صبرا و شتیلا. خودش هم فرار می‌کند مصر یا اردن. آریل شارون، صبرا و شتیلا را محاصره میکند و همه را از دم می‌کشد، و او همه‌ی این صحنه ها را از تلویزیون می‌بیند. تا آخر عمر، خود را سرزنش می‌کند که چرا رفته پی زنده ماندن، نه زندگی. کسی را می‌شناسم، برعکس آن مبارز فتح، که زندگی را رها نکرد. او ماند، میان تک تک آثار زندگی‌اش. نشست روی مبل هموطنش، چوبی را به دست گرفت، آخرین سلاحش را، و با لب های خشکش ذکر گفت و پرتابش کرد. او زنده نماند، اما زندگی میکند، تا ابد. کسی راهم می‌شناسم، که زندگی و زنده‌ماندن یک کشور را تاخت زد با اعتماد بی‌جایش. نشست توی هلیکوپتر و فرار کرد، و حالا معلوم نیست کجاست، کجا قرار است نفس بکشد و زنده بماند، و شاید حسرت بخورد برای زندگی. قهرمان هارا اینجا می‌شود شناخت. رهبرهای واقعی را هم. یک رهبر قهرمان، روی مبلی فرسوده می‌نشیند و با تشنگی، آخرین تیرش را پرت می‌کند. یک رئیس ترسو، دوستانش را از خود می‌راند. قهرمان ها، تا ابد زندگی میکنند. ترسوها، فقط زنده می‌مانند، با حسرت، تا ابد... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
یک‌سرو دوگوش اصلا چرا باید اتاق چهاردیواری را که اَمن و خوب بود را رها کنیم و در اتاقک توری با چهارمیله‌ی شُل و وِل، روی پشت بام بخوابیم؟ هربادی که می‌آمد، تکان ترسناکی در دیواره‌ی پشه‌بند می‌افتاد. حریر سفید، در سیاهی شب، مثل لباس از ما بهترون بود. لحاف سنگین مادرم را، قشنگ می‌کشیدم روی سرم، یک بالشت هم می‌گذاشتم بالای سرم تا نکند، یک‌سرو دوگوش سَرَم را بگیرد و من را ببرد. نیمی از شب را مشغول سنگر بندی خودم بودم تا از شَرِ، یک سرو دوگوش در امان بمانم. همه به محض اینکه سرشان را روی بالشت می‌گذاشتند دهانشان باز می‌شد، چشم‌هایشان نیمه و سرشان به عقب می‌افتاد. زیر لحاف، در تاریکی مطلقی که اصلا ترس نداشت، دنیای زیبایی برای خودم ساخته بودم. در دنیای خیالی من، شب‌ها با آنکه خیلی تاریک بود ترس نداشت! ماه مثل لامپ بزرگِ اتاق پذیرایی مادرم، روشنِ روشن بود و مدام لبخند می‌زد. ابرها، مثل کودکان بازیگوش قهقهه می‌زدند و لُپ ماه را می‌کشیدند. درختان با کرم‌های شب‌تاب می‌رقصیدند و تمام وجودشان مثل چلچراغ روشن بود. در میان شبِ دنیای خودم، آرام و آسوده به خواب می‌رفتم. از خورشید اول صبح هم زیاد خوشم نمی‌آمد! انگار به قصد، تکه‌ای از نورش را در تفنگ لیزری گذاشته و مستقیم به من می‌تاباند. دوست داشتم دیگر شب‌ها نترسم و باید کاری می‌کردم.  مادرم نقاش خوبی بود، البته نه پیکاسو برای شما! ولی برای من چرا. چپ دست بود و آنقدر با ظرافت نقاشی می‌کشید که دوست داشتم من هم چپ دست باشم! مادر مشغول درست کردن قرمه سبزی بود. کنار پایش نشستم و مشغول مرتب کردن پاچه‌ی شلوار گُل‌گُلی‌اش شدم. نگاهی به من انداخت و گفت: "باز چطور شده؟" پرسیدم : "یه سرو دوگوش دیدی؟" "زیاد دیدم." "زیاد دیدی! نترسیدی؟" "چرا بترسم؟ مگه تو ترس داری؟"  " من ترس ندارم چون آدم هستم!" "یه سرو دوگوش هم آدمه. برو نقاشیش رو بکش." دفتر نقاشی را برداشتم . یک سر، دو گوش ! اینکه آدم بود! ولی خب بعضی آدمها هم ترس داشتند. ده تا کله و دوتا گوش گذاشتم. بعضی مهربان بعضی اخمو و بعضی ترسناک. همه را به مادر نشان دادم.  گفت : " یک چیز خنده دار به چهره‌های ترسناکت اضافه کن." برای یکی از آنها خال گذاشتم و کلاه دلقک برای دیگری کشیدم. حالا دیگر ترس نداشتند. سالها گذشته و حالا که لشکری از کودکان یتیم و کشته را در تلویزیون می‌بینم، همان‌ها که نه بازی کردند نه بلند خندیدند، نه شب‌ها، دنیای خیالی داشتند و نه مادری که ترس‌هایشان را نقاشی کند، مطمئنم هستم که هیولایی ترسناک‌تر از یک‌سَرو دوگوش نیست! آدم‌ها ترسناک هستند!   ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نفست تنگ شود، قلبت فشرده و ریتم زدنش کند، وقتی غم عالم چهارزانو بنشیند در سینه‌ات، مطمئن باش دلتنگی. اولین بار، دلتنگی واقعی را در دوران نامزدی چشیدم. به وقت دوری هزار کیلومتری از همسر جان. دلم تنگ می‌شد به قاعده‌ای که دست و دلم به هیچ کار نمی‌رفت. می‌نشستم گوشه تخت و زل می‌زدم به دیوار. چای خوردن در ماگی که می‌دانستم شبیهش را، محبوبم در دست دارد دلم را آرام می‌کرد. شنیدن صدای خش‌دارش پشت تلفن کارتی خوابگاه هم مسکنی بود نهایتا دو ساعته. دوباره همان آش بود و همان کاسه. دل‌تنگی سخت و بی‌بازگشت بعدی را سه سال پیش چشیدم. وقتی مادربزرگ ترگل ورگلم چهل روز روی تخت بیمارستان افتاد و رفت تا بفهمم دل‌تنگی‌های قبلی‌ خاله بازی بوده. به نفَسَت وزنه بند کنند، غمِ سنگین وزن، چهارزانو نشسته باشد روی سینه‌ات، اما راهی برای کم‌کردن این حس، جز بغل کردن قاب عکسش نداشته باشی. با دیدن این مرد، حسی درونم فریاد می‌زد هنوز هم نمی‌دانی دلتنگی یعنی چه! خانه و کاشانه، کسب و کار، عشیره و خانواده‌ات را در یک چشم به هم زدن از دست داده باشی اما دلگرم باشی به سایه رهبرت. حالا که برگشتی هیچ کدام از دارایی‌هایت نباشد، رهبرت هم! دل‌تنگی، چنبره زده سرتاسر قلبت و هیچ چیز به جز در آغوش کشیدن عکسش، تسکینی نمی‌شود برای حال زار و دل ناآرامت. مردم این منطقه مثل سال‌های نامزدی‌ام نیستند. دل‌تنگند اما مقاوم و پرانگیزه. باید راهی را که محبوبشان می‌رفت و هدفی که دنبال می‌کرد پرقدرت‌تر از قبل ادامه دهند. دل‌تنگی مردم این دیار با همه دل‌تنگی‌ها فرق دارد. ✍ https://eitaa.com/monaadi_ir
آسمان تا فلش می‌زد، مثل ندید بدیدها سرمان را می چسباندیم به شیشه پنجره. منتظر بودیم عکس بعدیش را که می‌گیرد، ما هم توی آن باشیم. ولی بعد از هر روشن شدن آسمان ، صدا غرشی بدنمان را می‌لرزاند. و بی‌خیال عکس آسمانی، گوشه اتاق کز می‌کردیم که برقش ما را نگیرد. جلسه پنجشنبه این هفته هم پر بود از نور عکس‌هایی که پسر پیگیر عکاسی از کلاس می‌گرفت. بحث‌ سوژه‌های داغ را وسط چلیک چلیک دوربینش گوش می‌کردیم. به فکرم رسید دنیای کلمه‌ها و عکس‌ها کجا بهم می‌رسند؟! چه عکس‌هایی که یک دنیا کلمه در دلشان جا می‌دهند. و چه کلمه‌هایی که با یک عکس روی زبان جاری می‌شود. دنیای جادویی است دنیای کلمه. و پسرک پیگیر عکاسی وسط آن همه گپ و گفت جادویی، برای خودش ثبت خاطرات می‌کرد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir