jashnvare pelk- monadi 01.mp3
74.22M
🔸صوت جلسه گفتگوی زنده پیرامون محورهای جشنواره پلک با همکاری محفل نویسندگان منادی یزد
12 دی ماه 1403
#جشنواره_پلک
#محفل_نویسندگان_منادی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
✨کانال منادی با افتخار، عصر چهارشنبه میزبان سرکار خانم امیرزاده دبیر جشنواره پلک بود.
جشنواره پلک این روزها بازار داغی کرده میان اهالی کلمه و کتاب. چند روزی میشد، منتظر این لحظه بودم تا سوالاتم را مستقیما از خانم امیرزاده بپرسم.
✨دقیقا مثل زمانیکه میزبان ضیافتی بزرگ هستی و دوست داری همه جوره سنگ تمام بذاری، تا مینشینی پای سفره چشم میگردانی چیزی از قلم نیفتاده باشد و لقمهای غذا از گلویت پایین نمیرود.
در کارگاه مجازی هر بار خواستم دستم را بالا ببرم و سوال بپرسم. قرعه به نام مهمانان منادی میافتاد تا چند دقیقه آخر که خانم دشتی پور سوالات را یکی یکی از خانم امیرزاده پرسیدند. سوالات عدهای که حین جلسه به صورت پیام به برنامه قرار فرستاده بودند. همه را ریز به ریز، کامل و باطمانیه جواب دادند. دقیقههای آخر جلسه پاک ناامید شدم و علی اللهی سوالم را تایپ کردم.
✨دم خانم مدیر جلسه گرم که تا لحظه آخر مدیریت عالی داشتند. سوالم را از دبیر جشنواره پرسیدند «که در ناداستان میتوانیم از نماد استفاده کنیم؟ »
این بزرگوار هم جوابها را ارجاع دادند به گروه همفکری جشنواره که قرار است اهالی منادی تشکیل دهند.👇
https://eitaa.com/joinchat/2338325539C4de71e63a1
✨همه در تدارک بودند. یکی میگفت، قرار است روزه بگیرم! یکی میگفت، میخواهم برای پدرم خیرات کنم! یکی میگفت، شب آرزوهاست! یکی میگفت وعده دارم، کلی با خدا درد و دل کنم!
همه انگار که عید است سر از پا نمیشناختند و مدام تکرار میکردند، روز رغائب است.
✨راستش را بخواهید لیلةالرغائب را از خیرات روی گلزار میشناختم؛ هرکسی برای رفتگانش، چیزی بین مردم پخش میکرد. ولی کمی که بزرگتر شدم، کنجکاو شدم که این همه خیرات، این همه بخشش و رغبت و میل از کجا میآید! به کدامین وعده و اجابت اینچنین مردم خوشحال هستند!
دوست داشتم شب آرزوها را بشناسم و بارش رحمتی که مادربزرگ همیشه میگفت از آسمان میبارد را، به چشم ببینم. یعنی منظورش باران بود!
✨بچگی هم عالمی دارد. با خودم میگفتم چرا ماه رجب؟ چرا و چطور فرشتهها به زمین میآیند و گرد خانهی خدا میچرخند!
ای کاش آنجا بودم و جشن فرشتهها را میدیدم!
شبی که همه هدیه میگیرند، پس چرا من هدیهای نمیبینم!
هزاران سوال که ممکن است در ذهن هر بچهای وجود داشته باشد.
✨کمکم فهمیدم که شب آرزوها، شبی زیباست که به مهمانی خدا میرویم، شبی که میل به عبادت و خلوت با خدا بیشتر است و شبی که خداوند بیشتر از همیشه بخشنده و مهربان است و همه را شایستهی گرفتن هدیه و آنچه دوست دارند، میداند.
شب آرزوها، عید بزرگیست که افتخارش به اولین شب رجب رسیده و خدا میزبان است با لبخندی زیبا و بخششی به وسعت بزرگیاش.
✍ #فهیمه_میرزایی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
✨پارسال همین ساعتها بود، با کولهای که هولهولی بسته بودم توی ماشین جاگیر شدیم به مقصد کرمان.
خیلیها برایشان سؤال بود که چرا الان؟
یکی معتقد بود عقل توی کلهمان نیست و دیگری میگفت:« حالا فکر کردید الان برید اونجا شهید میشین و شکلاتپیچ برتون میگردونن؟!»
ولی من تهی بودم! هیچکدام از احساساتی که تجربه کرده بودم توی وجودم نبود.
فقط شهر بهتزده مثل یک آهنربای قوی مرا سمت خودش میکشید.
شهری آرام که صدای جیغ و دادی در آن نمیآمد. آرامش پس از طوفان!
سفیدی چشمها اما به قرمزی میرفت، گلوها تنگ، آدمها حیران!
و دست ما لرزان روی صفحه کلید گوشی برای نوشتن روایت.
روایت #کربلای_کرمان👇
https://eitaa.com/monaadi_ir/174
مثل آدمی که از دهان شیر فرار کرده باشد، وارد کلاس میشوند.
با یک سرعت جمبو جتی روی نیمکتهایشان فرود میآیند. هر کس هم جلوی راهشان باشد، فاتحهاش را باید خواند. تا با خاک یکسان نشود، چارهای ندارد.
هر بار یک سر و دهن بادکرده داریم. که برای مداوا میفرستمشان بیرون.
خودشان هم وقتی بخواهند حقشان را بگیرند، شبیه بچه شیر، صدایشان را میاندازند توی سرشان، خدا عاقبت کار را ختم به خیر میکند.
اما ان روز که داستان شیر شنیدند، از این رو به آن رو شده بودند. آرام تر از همیشه. از سر و کله هم بالا نرفتند. انگار بُهت یک چیز عجیب برشان داشته بود.
من فکم باز مانده بود. این همان بچههای قبلی کلاسم بودند؟!
تا یکیشان کله کرد توی کتابخانه و بلند گفت: "عه بچهها، داستان شیر و امام هادی"
تازه شصتم خبردار شد. صبح از سر صف دیر برگشته بودند. روز شهادت، برایشان قصه گفتند. از رام شدن درندهترین حیوان جلوی پای امام.
پسرک داشت کتاب را ورق می زد: "عه، همینی که برامون تعریف کردن."
داستان صبح را دوباره از اول برایشان خواند. همه مثل بچه شیرهایی رام گوش میدادند.
من هم توی دلم آب میشدم. شیر جلوی امام هادی رام شد. به اسب که حیوان نجیبی بود فکر کردم. ای کاش اسب هم توی کربلا ادب میکرد جلوی امام.
کاش چون شیر که درپای تو افتاد به خاک
اسبها از تنِ جدّ تو حیا میکردند...
#هادی_تویی_که_کسی_گم_نمیشود
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسمالله
✨سوگندنامه بقراط را میخوانم. چند دفعه. از قسم خوردنش به آپولون که خدای درمانگر یونان بود تا آنجا که هر چه لعن و نفرین بلد بود را نثار کسی کرده به این سوگندنامه وفادار نباشد.
✨کاش این سوگندنامه دو هزار ساله را پیدا میکردم و پایین آن مینوشتم این سند از تاریخ بیست و نه دسامبر سال بیست، بیست و چهار، دیگر اعتبار ندارد.
یعنی از روز دستگیری دکتر حسام ابوصفیه.
✨دکتر ابوصفیه همین مرد سفید پوش پشت به دوربین است. رییس بیمارستان کمال عدوان که قدم بر آوار بیمارستاناش میگذارد و به سمت تانک اسرائیلی میرود.
دکتر به سمت سرنوشتی نامعلوم قدم بر میدارد. این عکس از او میماند. عکسی که عمق تصویرش، یقه آدم را میگیرد و مجبورت میکند چشم از آن بر نداری. تقابل شرافت و بی شرفی.
مصاف پزشک و قاتل.
رویارویی انسان و تانک.
✨امیدوارم دکتر حسام ابوصفیه، به سلامت بازگردد. ای کاش پس از برگشتن به غزه، در اتاق ریاست ریاست بیمارستان کمال عدوان بنشیند، خاطرات یک سال تیمار کردن مجروحان در زیر آتش صهیونیستها و چهره شهدا را مقابل چشمانش بیاورد. دست به قلم ببرد و سوگندنامه بنویسد تا پزشکان بدانند وقتی تانک اسرائیلی بیمارستانی را محاصره کرده، چه باید بکنند.
✍ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
✨ دو سه نفری آمدند داخل اتاق و مرغشان یک پا داشت. این همه اصرار چارهای برایم نمیگذاشت؛ باید میرفتم وضعیت پیرزن را از نزدیک میدیدم.
بعد از فوتِ شوهرش، هوش و حواس مالیش را از دست میدهد. دامنش هیچ وقت سبز نشده بود، برایش قیم تعیین میکنند.
✨پیرزنِ بیچاره مدتی است بهخاطر شکستگی لگن و پایش امکان راهرفتن ندارد. قیم ادعا میکند، موقع رفتن به دستشویی پایش سُر خورده، اما اعضای خانوادهاش بالاتفاق چیز دیگری میگویند.
✨ با رانندهی دادسرا میروم. هنوز مثل شعبهی اجرای احکام دل و جرأتم زیاد نشده تا خودم تنهایی اینجا و آنجا را سر بزنم. احساس غریبگی میکنم هنوز!
✨خانهی بزرگی دارد. روی اولین مبلِ ورودی خانه نشسته و بهخاطر شکستگی پاهایش، چند بالشت روی هم چیده و همصاف با مبل گذاشتهاند، پاهایش را دراز کرده رویش. پیراهن یکدست سفید را با جلیقهی چهارخانه زرد رنگ پوشیده. خیلی ترگل ورگل منتظرم بود. از آنپیرزنهای تر و تمیز و خوشبرخورد که دلت میخواست ساعتها کنارش بنشینی و برایت تعریف کند. بوی عطر و ادکلنش هم میآمد.
✨روی نزدیکترین مبل کنارش نشستم و برای شروع کردنِ حرف، از مال و اموالش پرسیدم. از غذایی که میخورد. لباسی که میپوشد. به بهانهی آنکه بدانم قیم برایش غذا میپزد یا نه؟ همهشان را بیرون کردم. کنار پایش زانو زدم. برای جلب کردن اعتمادش دستش را بینِ هر دو دستم گرفتم و گفتم:
_ مامان جون من رو مثل دخترت قبول میکنی؟
نینی چشمانش میزند. انگاری که از قبل بداند برای چه آمدهام!
دستم را محکم میگیرد و میگوید:
_ بپرس.
_کسی اذیتت میکنه؟ پات چرا شکسته؟
_ خوردم زمین.
_میتونی بگی چرا؟
پر واضح هست اسم قیم را نمیتوانم بگویم. شما فکر کنید اسمش مریم بود.
_ مریم که رفت بیرون من با شوهرش تنها بودم. فحشش دادم. دست از سرم برنداشت. داد و بیداد کردم. فایدهای نداشت. پای راه رفتن نداشتم که بتونم فرار کنم. بهم دست درازی کرد.
✨قطرهی اشکی که گوشهی چشمش جمع شده را با چادرش پاک میکند و مهربانتر از قبل میگوید:
_ تو جای دختر منی. بار اولش نبود. ۵ سال پیش هم همین کارو کرد. من حرفی نزدم به کسی. حدود ۸ ماه پیش، بار دومش بود. پام شکسته و هیچجوری خوب نمیشه. بیآبروم کرد. فقط تونستم در گوشی به خواهرم بگم تا نجاتم بده. میشه قیمم رو عوض کنی اما نگی من گفتم؟
✨چادر سفید گلدار نمازش را پوشیده، همان را محکمتر توی صورتش جمع میکند تا اشکهایش را نبینم. خانوادهاش دوباره که میآیند داخل، یکی دوتا موضوع را صورتجلسه میکنم و فقط یک جمله میگویم:
_ فردا برای عزل و نصب قیم جدید اول صبح اتاق من باشید.
قیم از جا میپرد و میگوید:
_ خانم من ۱۴ سال قیم بودم. حالا اومدی و دو خط نوشتی و میگی قیم عوض کنن. مگه میشه؟
آنورِ قاضیبودنم زبانه میکشد و با ترشرویی میگویم:
_ مگه هفته پیش نگفتی دیگه خسته شدی و اگه کسی بهتر میتونه نگهش داره، عوض کنم؟ الانم به شما توضیح نمیدم. قیم باید عوض بشه. اینجوری به نفع همه است.
✨ بدون توجه به داد و قالی که راهانداخته، بیرون میروم و حالا بیشتر از ۷. ۸ ساعت است که آمدهام خانه. یکلحظه قطرهی اشک چشمان پیرزن از جلوی چشمم کنار نمیرود!
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله
✨ تا حالا برایتان پیش آمده چیزی را دوست داشته باشید اما در زمانی یا مکانی خاص داشتنش زهرتان شده باشد؟
بگذارید روشنتر بگویم، لیموشیرین برای این حالت بهترین تشبیه است. یک لیموی پر آب و شیرین را جلویتان تصور کنید. نه از آنهایی که مزه آب هم نمیدهند، شیرین، انگار شکر ریخته باشب رویش. تکه آخر را که میخوری اما، دهنت گس شده و تلخ. حال این روزهای من اینطوری است.
✨در دنیا هیچ چیز را به اندازه خواب بعد نماز صبح دوست نداشتهام، حتی شیرینی خامهای را! هرچه پستوهای ذهنم را میگردم صبحی را به یاد نمیآورم که بیدار مانده باشم. همه کارها حتی شده تا نیمه شب تمام شده و بعد از نماز، خواب را با پتوی مخمل نرم، در آغوش کشیدهام.
مهمان عزیز و بزرگوار دوشنبههای همخوانی منادی، ساعت جلسه را از پنج صبح به نه شب موکول کرد و روزش از دوشنبه به چهارشنبه افتاد.
✨ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم دادند و چهارشنبه هم کلاس تشکیل نشد. جشنواره پلک و امر استاد برای شرکت حداکثری هم مزید بر علت شد.
✨حالا سه هفته میشود آلارم گوشی را از ساعت پنج صبح دوشنبهها برداشتهام. دیگر نباید یکشنبه شبها حواسم به شارژ گوشی و اینترنت باشد. این خوابِ عزیزتر از همه چیز، دوشنبهها دهانم را تلخ میکند و روحم را خطخطی.
✨هیچ وقت باورم نمیشد دلم برای بیدار شدن کله سحر و نشستن سر کلاس مجازی تنگ شود. شد آنچه نباید و دل از کف رفت؛ دلم میخواهد صبا خبر به دوست رساند که دلمان برای همخوانی دوشنبههای منادی تنگ است...
✍ #زکیه_دشتیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
زهی خیال باطل
✨آدم اگر جنبه داشته باشد، سفر خارجه که رفت. اصالت خودش را حفظ میکند.
چه شهروند معمولی باشد! چه وزیر مملکت!
فرض کنید، یارو شاه باشد. همراه با باد هم باشد. اصالت درونم نداشته باشد. مملکت را میدهد به فنا.
✨رضاخان یک سفر رفت ترکیه، وقتِ برگشت هیچ کس نتوانست سوغاتش را نوش جان کند. حتی وزیر معارفش.
در ترکیه چه دید و از آتاتورک چه شنید که ایران شد دومین کشور مسلمانی که رسما قانون حجاب را ممنوع کرد. ممنوعی مینویسم، ممنوعی میخوانید.
✨۸۹سال پیش دقیقا مثل امروزی شاه روشنفکر دستور داد "زن، زور، برهنگی".
جوری که هیچ کس از کابینهاش زیر بار نمیرفت. پیرمرد وقتی دید از وزرایش آبی گرم نمیشود، رو به دولتمردانش گفت: شماها که اقدام نمیکنید. من پیرمرد حاضرم جلو بیفتم و سرمشق شوم. دست تاج الملوک را گرفت و با دخترانش شمس و اشرف بدون حجاب، بدون روسری وارد دانشسرا شدند. جمع همه جمع بود و جشن فارغ التحصیلی.
✨حالا سالها از آن روز گذشته، چه خونها برای جنگیدن با این قانون ریخته نشده و چه خوندلها که خورده نشده. رضاخان رفته و دستاوردش هم به خودش پیوسته است.
✍ #فاطمه_دهقانی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
کَمِ ما
✨سرم از خستگی داشت گیج میرفت. همه چیز تار شده بود. ذرهبین انداخته بودم روی سجاده و با حس لامسهی دستم دنبال مُهر میگشتم. سرم را گذاشتم به سجده. "سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِکَةِ وَ الرُّوحِ". پنجهی دستانم را مثل بشقاب پهن کرده بودم روی زمین. ذکر شمارم همین انگشتانم بود. تا به خودم بیایم هفت هشت بار ذکر سجده را پس و پیش خوانده بودم. نمیدانم انگشت چندمم را برای شمردن ذکر، بیشتر روی زمین فشار میدادم. چند دقیقهای گذشت. با عجلهای که نمیدانم به چه خاطر بود، 12 رکعتم را زودتر از پشنماز خوانده بودم.
✨ صدای امام جماعت مسجد که هنوز داشت دو رکعتیهای نماز شب لیله الرغائب را با بلندگو میخواند، توی گوشم میپیچید. ذکرها با حمد و اناانزلناه قاطی شده بود. توی تاریکی سجده هزار جور فکر جلویم رد میشد. سخنرانی اساتیدی که از درک و فضیلت ماه رجب توی فضای مجازی میگفتند، ذهنم را مثل جنازهای که برایش تلقین میخوانند تکان میداد. میفهمیدم که چیزی از ماه رجب نمیفهمم.
✨ دردی از پشت گردنم تا دلباچهی ستون فقراتم مثل مار میخرید و تیر میکشید. خیلی وقت بود بیشتر از چند ثانیه سجده نرفته بودم. هر چه با وجدانم کلنجار رفتم، نفهمیدم تعداد ذکرهایم به هفتاد رسید یا نه! علی الله. سرم را از سجده برداشتم. چشمانم سیاهی میرفت.
✨انگار سالها روی زمین نبودم. تازه پیچ صدای بچهها که توی صف نماز، کنارم شیطونی میکردند، توی گوشم باز شده بود. جمعیت نمازگزار جلویم داشتند با دقت ذکر میخواندند. مثل بچه های خجالت زده از پدرشان چشمم را پایین انداختم و توی دلم گفتم خدایا: میدانم نفهمیم چه خواندم، اما تو میدانی و میفهمی. کمِ ما و کَرمت!
✍ #یوسف_تقی_زاده
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
✨«زندگی زیر پرچم داعش» در سوریه، یکجوری میشود فردای نابودی جمهوری اسلامی در ایران!
کمی پیاز داغ ماجرا را البته تفت دادهام که دستتان بیاید چه میخواهم بنویسم؛ و این یک واقعیتِ کاملاً پیشبینی شده است که در سوریه تجربه شد؛ و نه تنها یک بار و محدود، که دو بار و به صورت تمام و کمال!
✨یک بار داعش و جریانهای تکفیری به صورت موقت و چند ساله حکومت کردند ولی هنوز حکومت بشار اسد نفس میکشید و نهایتاً به کمک ایران حاکمیت خود را اعاده کرد؛ دومین بار اما حکومت از هم پاشید و ماجرای تجزیهی سوریه به سرعتی باورنکردنی اتفاق افتاد. البته تجزیه تا الانی که ظاهر ماجرا نشان میدهد.
✨حالا چرا فردای جمهوری اسلامی در ایران، شبیه همین سوریه کنونی میشود؟! چون دشمن یکیست، هدفش یکیست و هیچ حاکمیتِ برنامهدارِ قدرتمندِ مستقلِ همراه با عِده و عُدهای وجود ندارد که ایران یکپارچه را مدیریت کند؛ بنابراین مثل روز روشن است که ایرانِ بعد از جمهوری اسلامی قرار است چه باشد! چیزی به مراتب بدتر از سوریهی کنونی.
✨این کتاب به خوبی اما توهم آزادیِ پس از نابودی حکومت بشار اسد را دارد برای مخاطبش توصیف میکند؛ مثل همین بخش اول کتاب که یک نفر از مخالفان حکومت روایت کرده و بعد از ساقط شدن جریان حاکمیت سوریه میفهمد که چه بلایی سرشان آمده.
✨این کتاب، روایتِ بیداریِ بعد از مسلط شدن دشمنیست که در لباس دوست خودش را ارائه کرده و روایت مردمی که دیر بیدار شدهاند.
تقدیمش کنید به همهی آنهایی که وسط خیابان دنبال نابودی جمهوری اسلامی بودند...
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
سوژهعکاسی
✨انگار نه انگار که بلیط گرفته باشم. صندلیها همه پر بود! یک ردیف مانده به بوفه، یک صندلی خالی بود. حاج خانمی تسبیح به دست، کنار شیشه نشسته بود. این هم از شانس ما! همسفرم چهل پنجاه سالی از من بزرگتر بود! چارهای نبود؛ تا نشستم، مثل دخترهای جوان، از ترس خودش را به شیشه چسباند و با حیایی دوستداشتنی گفت:
" مادر برو یه جایی دیگه بشین، نامحرمی."
خندیدم و در حالیکه جابجا میشدم جواب دادم:
" حاجیهخانم، سنِ شما دیگه از محرم نامحرمی گذشته."
دستش را به قفسهی سینهاش کوباند و با بغض و اشک گفت:
" الهی دور صدات بگردم مادر! الهی قربون شیرینزبونیت بگردم مادر! دیشب گفتم داری دروغ مگی! گفتم همراه من نمیآی مشهد! یا امام رضا..."
✨جا خوردم! هنوز از من فاصله داشت، ولی با عشقی شبیه به عشقی که در چشمانم مادرم دیده بودم نگاهم میکرد! چارقد سفیدش را با سوزنقفلی زیبا بسته بود. چین و چروکهای صورتش، عجیب سالهای رفتهی عمرش را نقش زده بود! جان میداد برای سوژهی عکاسی!
" شاخ شمشاد مادر! تو حرف بزن من گوش کنم، هرچی دلت میخواد بگو، فقط بگو."
✨انگار انتخاب سوژهی عکاسی از حرم امامرضا برای نمایشگاهم قرار بود با چهرهی این حاجیهخانم اجرا شود! گمانم آلزایمر داشت و من را با پسرش اشتباه گرفته بود. دست در کیف سیاهش بُرد و مُشتی نخودچی کشمش را در دستم ریخت. خاطراتم زنده شد! مادربزرگ و کیف جادوئیاش که همیشه قاقالیلی داشت!
✨با گوشهی روسریاش نَمِ اشک را از گوشهی چشمش پاک کرد و با هقهق گفت:
" حرف بزن جون مادر، حرف بزن که دلم برا صدات، اندازه سویِچراغ شده. مادر من نه دیوونه هستم نه مریض؛ تو هم پسر من نیستی، ولی صدات با صدایِ رضایِ من مو نمیزنه! مخصوصا وقتی مثل او صدا میکنی، حاجیهخانم! الهی حاجیهخانم دورت بگرده عزیز سفر کردهی مادر. رفت جبهه و دگه برنگشت؛ سَرِ راهش نشستم تا بیاید، نمیدانم بیاید یا نیاید...
دیشب اومد تو خوابم، بغلم کرد و گفت، فردا همرام میاد مشهد!"
✨دوستداشتم محکم بغلش کنم و تا خود مشهد سرش را روی شانهام بگذارد.
تمام سفر حرف زدم و شاید اولین باری بود که یک فرزند حرف میزد و مادر نمیگفت، چقدر حرف میزنی!
عکاسی در کنار حرم با حاجیهخانم و چشمان مادری که هنوز منتظر است، غمی عجیب داشت!
✍ #فهیمه_میرزایی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir