✨کلهام آن قدر بوی قرمهسبزی میداد که مدام توی سایتشان بودم! هر خبر و مطلبی میگذاشتند، جفتپا از پشت تکل میرفتم روی مچِ پایشان! مخصوصاً مطالبِ مرتبط با حضرت فاطمه سلاماللهعلیها. توی این ماجرا همیشه کمترین نظراتِ زیر مطالب برای آنها بود، بیشترینش برای ما. جوابی نداشتند بدهند، قفل میکردند آدمهایشان و ما شیعهها بودیم که جواب تو جواب، اینها را میپوکاندیم به هم! نه اینکه سُنی باشند، نه! وهابی بودند و برای همین تنمان خارش میکرد ولشان نکنیم!
✨سال هشتاد و هشت که رسید و خوردیم به انتخابات ماجرا جالبتر شد. یک ایمیل داشتم که طبیعتاً با اسم خودم بود و اسم من برای اینها ایجاد حساسیت نمیکرد؛ احمد؛ توی خبرنامهشان عضو بودم و ایمیلهای اعتقادی انها برای من هم ارسال میشد. میرحسین موسوی که زد توی جادهی انحراف و ایستاد توی سینهی نظام، آتش فتنه شعله کشید. دهه شصتیها بیشتر یادشان هست که ماجرا چطور شروع شد، ادامه پیدا کرد و به کجا رسید و ختم شد.
✨توی اوج درگیریهای عناصر فتنه با نظام، سایتِ وهابیِ مورد نظر که هنوز میرفتم توی آن و سرِ حقانیت شیعه درگیر میشدم، شروع کرد به فرستادنِ عکسنوشته، پوستر و لیست شعارهایی که باید توی خیابان میدادند. یک بسته کاملِ و آماده از تصاویری که باید توی آشوبهای خیابانی سر دست میگرفتند و شعارهایی که باید علیه جمهوری اسلامی میدادند. راستش من واکنشی به ایمیلها نشان ندادم. هر چند توی آن وضعیت، آن قدر ناراحت و عصبیِ اتفاقاتِ توی جامعه بودم که حد نداشت. جالب این بود که حتی آدرسها و مکانهای تجمع و درگیری در هر استان و شهر را میفرستادند؛ ساعت میدادند؛ ترغیب میکردند همه بروند؛ و در مجموع یک کارِ دقیق و برنامهریزی شده داشتند، هر چند حال به هم زن و چِندش...!
✨همهی اینها گذشت تا رسید به عاشورای سال هشتاد و هشت و حملهی فتنهگرها به مراسمهای عزاداری و اتش زدنِ حسینیه و ...! و من از همان روز خیالم یک جورهایی راحت شد! هر چند ناراحتِ این توهین و تعرض بودم اما فهمیدم فتنه، گور خودش را با این کار کند و تمام خواهد شد...
✨و نهم دیماه هشتاد و هشت شد نقطهی پایانِ رذالتِ اینها؛ مردم ریختند بیرون و بساطشان را جمع کردند و فتنهی 88 را کردند توی سطل زبالهی تاریخ؛ من اما این بار رفتم سراغ همان سایتِ وهابی و ایمیلهایی که برایم میآمد. یک متنِ دماغسوز نوشتم برای منبع ایمیلها و فرستادم تا جگرشان حال بیاید؛ دماغشان یحتمل بدجور سوخته بود که بعد از تمام شدن فتنه، سایتشان هم کمکم به هوا رفت؛ هر چند میدانم اینها توی رنگ و لعابهای دیگری باز هم سراغمان آمدند و خواهند آمد...
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
#ساکنین_طبقهی_بالا
✨اصرار دارد، میخواهد نوهاش دکتر شود؛ دخترک ۱۳ سالهای که نامش را کوثر سادات گذاشتهاند.
کوثر، دخترکی است با چشمان درشت و خوشرنگ که نمیدانم به قهوهای روشن تمایل دارد یا مشکی!
مادر و پدر کوثر، فهیمه و هادی، هر دو محجورند. او تنها فرزندِ این زن و شوهرِ مجنون است.
وقتی کتککاریها و دعواهایشان زیاد میشود، قیمها تصمیم میگیرند تا این دو از هم جدا شوند. حالا هادی طبقهی پایین یک خانه زندگی میکند و کوثر و مادرش ساکنینِ طبقهی بالا هستند.
✨مادرِ فهیمه به عنوانِ قیمِ فهیمه و کوثر تعیین شده. هر ماه با مراجعه به شعبه نفقهی کوثر را از حقوقِ پدرش دریافت میکند. اصرار هم دارد، میخواهد کوثر دکتر بشود و من باید به او کمک کنم. آنقدر توضیح میدهد که سرسام میگیرم. آخرِ حرفش این است که کوثر برای دکتر شدن باید به کلاسِ ریاضی برود و من هزینهی کلاس، آژانس رفت و آمدش را پرداخت کنم. به شرط آنکه گزارشِ پیشرفتِ تحصیلیاش را برایم بیاورد، برای ماه اول میپذیرم. بالاخره دست از سرم برمیدارد و میرود.
✨به فاصلهی یکماه، یکی دو بار دیگر هم میآید. یکبار درخواست خرید کامپیوتر دارد. دفعهی بعد بهانهاش خرید گوشیاست. و هر بار علتش را قبولی در کنکورِ پزشکی اعلام میکند. آن ورِ مادر بودنم میفهمد؛ دخترک برای درس خواندن بهانه میآورد. بچهای که بخواهد درس بخواند، نیازی به گوشی و کامپیوتر ندارد. نهایتاً برای خریدِ کامپیوتر هم موافقت میکنم. اما شرط میگذارم اول کارنامهی پیشرفتِ تحصیلیِ کوثر را برایم بیاورد. پیرزنِ بیسواد خوشحال از قولی که دادهام، گزارشِ مختصری هم در مورد شرایط خانهی کوثر میدهد. اینکه لباسشویی ندارد و باید با دست لباس بشورد. یا آنکه فاضلابشان بالا زده. همه را میشنوم و موکول میکنم به سرِ ماه.
✨اولِ ماه که میشود، پیرزنِ حرّاف آمده، اما سکوت کرده تا نوبتش برسد. نگفته میدانم در مسیرِ دکترشدنِ نوهاش اشکالی پیش آمده.
_ کارنامهی کوثر رو آوردم.
کاغذِ مچالهای را به سمتم میگیرد. به محض گرفتن و باز کردنِ کاغذ، شلیکِ خندهام به هوا بلند میشود. باورش سخت است، اما بعد از این همه تلاش نمرهی ریاضیاش شده، نیم!!
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
✅️ محفل نویسندگان #منادی برگزار میکند:
💠 گپوگفتی مجازی حول محورهای جشنواره #پلک
🌿 با حضور: خانم معصومه امیرزاده؛ دبیر علمی جشنواره
⏰️زمان: چهارشنبه ۱۲ دی، ساعت ۱۴
⭕️ حضور برای عموم آزاد است!
🏷 لینک ورود به جلسه👇
🌐http://meet.google.com/efh-rebv-iny
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
jashnvare pelk- monadi 01.mp3
74.22M
🔸صوت جلسه گفتگوی زنده پیرامون محورهای جشنواره پلک با همکاری محفل نویسندگان منادی یزد
12 دی ماه 1403
#جشنواره_پلک
#محفل_نویسندگان_منادی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
✨کانال منادی با افتخار، عصر چهارشنبه میزبان سرکار خانم امیرزاده دبیر جشنواره پلک بود.
جشنواره پلک این روزها بازار داغی کرده میان اهالی کلمه و کتاب. چند روزی میشد، منتظر این لحظه بودم تا سوالاتم را مستقیما از خانم امیرزاده بپرسم.
✨دقیقا مثل زمانیکه میزبان ضیافتی بزرگ هستی و دوست داری همه جوره سنگ تمام بذاری، تا مینشینی پای سفره چشم میگردانی چیزی از قلم نیفتاده باشد و لقمهای غذا از گلویت پایین نمیرود.
در کارگاه مجازی هر بار خواستم دستم را بالا ببرم و سوال بپرسم. قرعه به نام مهمانان منادی میافتاد تا چند دقیقه آخر که خانم دشتی پور سوالات را یکی یکی از خانم امیرزاده پرسیدند. سوالات عدهای که حین جلسه به صورت پیام به برنامه قرار فرستاده بودند. همه را ریز به ریز، کامل و باطمانیه جواب دادند. دقیقههای آخر جلسه پاک ناامید شدم و علی اللهی سوالم را تایپ کردم.
✨دم خانم مدیر جلسه گرم که تا لحظه آخر مدیریت عالی داشتند. سوالم را از دبیر جشنواره پرسیدند «که در ناداستان میتوانیم از نماد استفاده کنیم؟ »
این بزرگوار هم جوابها را ارجاع دادند به گروه همفکری جشنواره که قرار است اهالی منادی تشکیل دهند.👇
https://eitaa.com/joinchat/2338325539C4de71e63a1
✨همه در تدارک بودند. یکی میگفت، قرار است روزه بگیرم! یکی میگفت، میخواهم برای پدرم خیرات کنم! یکی میگفت، شب آرزوهاست! یکی میگفت وعده دارم، کلی با خدا درد و دل کنم!
همه انگار که عید است سر از پا نمیشناختند و مدام تکرار میکردند، روز رغائب است.
✨راستش را بخواهید لیلةالرغائب را از خیرات روی گلزار میشناختم؛ هرکسی برای رفتگانش، چیزی بین مردم پخش میکرد. ولی کمی که بزرگتر شدم، کنجکاو شدم که این همه خیرات، این همه بخشش و رغبت و میل از کجا میآید! به کدامین وعده و اجابت اینچنین مردم خوشحال هستند!
دوست داشتم شب آرزوها را بشناسم و بارش رحمتی که مادربزرگ همیشه میگفت از آسمان میبارد را، به چشم ببینم. یعنی منظورش باران بود!
✨بچگی هم عالمی دارد. با خودم میگفتم چرا ماه رجب؟ چرا و چطور فرشتهها به زمین میآیند و گرد خانهی خدا میچرخند!
ای کاش آنجا بودم و جشن فرشتهها را میدیدم!
شبی که همه هدیه میگیرند، پس چرا من هدیهای نمیبینم!
هزاران سوال که ممکن است در ذهن هر بچهای وجود داشته باشد.
✨کمکم فهمیدم که شب آرزوها، شبی زیباست که به مهمانی خدا میرویم، شبی که میل به عبادت و خلوت با خدا بیشتر است و شبی که خداوند بیشتر از همیشه بخشنده و مهربان است و همه را شایستهی گرفتن هدیه و آنچه دوست دارند، میداند.
شب آرزوها، عید بزرگیست که افتخارش به اولین شب رجب رسیده و خدا میزبان است با لبخندی زیبا و بخششی به وسعت بزرگیاش.
✍ #فهیمه_میرزایی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
✨پارسال همین ساعتها بود، با کولهای که هولهولی بسته بودم توی ماشین جاگیر شدیم به مقصد کرمان.
خیلیها برایشان سؤال بود که چرا الان؟
یکی معتقد بود عقل توی کلهمان نیست و دیگری میگفت:« حالا فکر کردید الان برید اونجا شهید میشین و شکلاتپیچ برتون میگردونن؟!»
ولی من تهی بودم! هیچکدام از احساساتی که تجربه کرده بودم توی وجودم نبود.
فقط شهر بهتزده مثل یک آهنربای قوی مرا سمت خودش میکشید.
شهری آرام که صدای جیغ و دادی در آن نمیآمد. آرامش پس از طوفان!
سفیدی چشمها اما به قرمزی میرفت، گلوها تنگ، آدمها حیران!
و دست ما لرزان روی صفحه کلید گوشی برای نوشتن روایت.
روایت #کربلای_کرمان👇
https://eitaa.com/monaadi_ir/174
مثل آدمی که از دهان شیر فرار کرده باشد، وارد کلاس میشوند.
با یک سرعت جمبو جتی روی نیمکتهایشان فرود میآیند. هر کس هم جلوی راهشان باشد، فاتحهاش را باید خواند. تا با خاک یکسان نشود، چارهای ندارد.
هر بار یک سر و دهن بادکرده داریم. که برای مداوا میفرستمشان بیرون.
خودشان هم وقتی بخواهند حقشان را بگیرند، شبیه بچه شیر، صدایشان را میاندازند توی سرشان، خدا عاقبت کار را ختم به خیر میکند.
اما ان روز که داستان شیر شنیدند، از این رو به آن رو شده بودند. آرام تر از همیشه. از سر و کله هم بالا نرفتند. انگار بُهت یک چیز عجیب برشان داشته بود.
من فکم باز مانده بود. این همان بچههای قبلی کلاسم بودند؟!
تا یکیشان کله کرد توی کتابخانه و بلند گفت: "عه بچهها، داستان شیر و امام هادی"
تازه شصتم خبردار شد. صبح از سر صف دیر برگشته بودند. روز شهادت، برایشان قصه گفتند. از رام شدن درندهترین حیوان جلوی پای امام.
پسرک داشت کتاب را ورق می زد: "عه، همینی که برامون تعریف کردن."
داستان صبح را دوباره از اول برایشان خواند. همه مثل بچه شیرهایی رام گوش میدادند.
من هم توی دلم آب میشدم. شیر جلوی امام هادی رام شد. به اسب که حیوان نجیبی بود فکر کردم. ای کاش اسب هم توی کربلا ادب میکرد جلوی امام.
کاش چون شیر که درپای تو افتاد به خاک
اسبها از تنِ جدّ تو حیا میکردند...
#هادی_تویی_که_کسی_گم_نمیشود
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسمالله
✨سوگندنامه بقراط را میخوانم. چند دفعه. از قسم خوردنش به آپولون که خدای درمانگر یونان بود تا آنجا که هر چه لعن و نفرین بلد بود را نثار کسی کرده به این سوگندنامه وفادار نباشد.
✨کاش این سوگندنامه دو هزار ساله را پیدا میکردم و پایین آن مینوشتم این سند از تاریخ بیست و نه دسامبر سال بیست، بیست و چهار، دیگر اعتبار ندارد.
یعنی از روز دستگیری دکتر حسام ابوصفیه.
✨دکتر ابوصفیه همین مرد سفید پوش پشت به دوربین است. رییس بیمارستان کمال عدوان که قدم بر آوار بیمارستاناش میگذارد و به سمت تانک اسرائیلی میرود.
دکتر به سمت سرنوشتی نامعلوم قدم بر میدارد. این عکس از او میماند. عکسی که عمق تصویرش، یقه آدم را میگیرد و مجبورت میکند چشم از آن بر نداری. تقابل شرافت و بی شرفی.
مصاف پزشک و قاتل.
رویارویی انسان و تانک.
✨امیدوارم دکتر حسام ابوصفیه، به سلامت بازگردد. ای کاش پس از برگشتن به غزه، در اتاق ریاست ریاست بیمارستان کمال عدوان بنشیند، خاطرات یک سال تیمار کردن مجروحان در زیر آتش صهیونیستها و چهره شهدا را مقابل چشمانش بیاورد. دست به قلم ببرد و سوگندنامه بنویسد تا پزشکان بدانند وقتی تانک اسرائیلی بیمارستانی را محاصره کرده، چه باید بکنند.
✍ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
✨ دو سه نفری آمدند داخل اتاق و مرغشان یک پا داشت. این همه اصرار چارهای برایم نمیگذاشت؛ باید میرفتم وضعیت پیرزن را از نزدیک میدیدم.
بعد از فوتِ شوهرش، هوش و حواس مالیش را از دست میدهد. دامنش هیچ وقت سبز نشده بود، برایش قیم تعیین میکنند.
✨پیرزنِ بیچاره مدتی است بهخاطر شکستگی لگن و پایش امکان راهرفتن ندارد. قیم ادعا میکند، موقع رفتن به دستشویی پایش سُر خورده، اما اعضای خانوادهاش بالاتفاق چیز دیگری میگویند.
✨ با رانندهی دادسرا میروم. هنوز مثل شعبهی اجرای احکام دل و جرأتم زیاد نشده تا خودم تنهایی اینجا و آنجا را سر بزنم. احساس غریبگی میکنم هنوز!
✨خانهی بزرگی دارد. روی اولین مبلِ ورودی خانه نشسته و بهخاطر شکستگی پاهایش، چند بالشت روی هم چیده و همصاف با مبل گذاشتهاند، پاهایش را دراز کرده رویش. پیراهن یکدست سفید را با جلیقهی چهارخانه زرد رنگ پوشیده. خیلی ترگل ورگل منتظرم بود. از آنپیرزنهای تر و تمیز و خوشبرخورد که دلت میخواست ساعتها کنارش بنشینی و برایت تعریف کند. بوی عطر و ادکلنش هم میآمد.
✨روی نزدیکترین مبل کنارش نشستم و برای شروع کردنِ حرف، از مال و اموالش پرسیدم. از غذایی که میخورد. لباسی که میپوشد. به بهانهی آنکه بدانم قیم برایش غذا میپزد یا نه؟ همهشان را بیرون کردم. کنار پایش زانو زدم. برای جلب کردن اعتمادش دستش را بینِ هر دو دستم گرفتم و گفتم:
_ مامان جون من رو مثل دخترت قبول میکنی؟
نینی چشمانش میزند. انگاری که از قبل بداند برای چه آمدهام!
دستم را محکم میگیرد و میگوید:
_ بپرس.
_کسی اذیتت میکنه؟ پات چرا شکسته؟
_ خوردم زمین.
_میتونی بگی چرا؟
پر واضح هست اسم قیم را نمیتوانم بگویم. شما فکر کنید اسمش مریم بود.
_ مریم که رفت بیرون من با شوهرش تنها بودم. فحشش دادم. دست از سرم برنداشت. داد و بیداد کردم. فایدهای نداشت. پای راه رفتن نداشتم که بتونم فرار کنم. بهم دست درازی کرد.
✨قطرهی اشکی که گوشهی چشمش جمع شده را با چادرش پاک میکند و مهربانتر از قبل میگوید:
_ تو جای دختر منی. بار اولش نبود. ۵ سال پیش هم همین کارو کرد. من حرفی نزدم به کسی. حدود ۸ ماه پیش، بار دومش بود. پام شکسته و هیچجوری خوب نمیشه. بیآبروم کرد. فقط تونستم در گوشی به خواهرم بگم تا نجاتم بده. میشه قیمم رو عوض کنی اما نگی من گفتم؟
✨چادر سفید گلدار نمازش را پوشیده، همان را محکمتر توی صورتش جمع میکند تا اشکهایش را نبینم. خانوادهاش دوباره که میآیند داخل، یکی دوتا موضوع را صورتجلسه میکنم و فقط یک جمله میگویم:
_ فردا برای عزل و نصب قیم جدید اول صبح اتاق من باشید.
قیم از جا میپرد و میگوید:
_ خانم من ۱۴ سال قیم بودم. حالا اومدی و دو خط نوشتی و میگی قیم عوض کنن. مگه میشه؟
آنورِ قاضیبودنم زبانه میکشد و با ترشرویی میگویم:
_ مگه هفته پیش نگفتی دیگه خسته شدی و اگه کسی بهتر میتونه نگهش داره، عوض کنم؟ الانم به شما توضیح نمیدم. قیم باید عوض بشه. اینجوری به نفع همه است.
✨ بدون توجه به داد و قالی که راهانداخته، بیرون میروم و حالا بیشتر از ۷. ۸ ساعت است که آمدهام خانه. یکلحظه قطرهی اشک چشمان پیرزن از جلوی چشمم کنار نمیرود!
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله
✨ تا حالا برایتان پیش آمده چیزی را دوست داشته باشید اما در زمانی یا مکانی خاص داشتنش زهرتان شده باشد؟
بگذارید روشنتر بگویم، لیموشیرین برای این حالت بهترین تشبیه است. یک لیموی پر آب و شیرین را جلویتان تصور کنید. نه از آنهایی که مزه آب هم نمیدهند، شیرین، انگار شکر ریخته باشب رویش. تکه آخر را که میخوری اما، دهنت گس شده و تلخ. حال این روزهای من اینطوری است.
✨در دنیا هیچ چیز را به اندازه خواب بعد نماز صبح دوست نداشتهام، حتی شیرینی خامهای را! هرچه پستوهای ذهنم را میگردم صبحی را به یاد نمیآورم که بیدار مانده باشم. همه کارها حتی شده تا نیمه شب تمام شده و بعد از نماز، خواب را با پتوی مخمل نرم، در آغوش کشیدهام.
مهمان عزیز و بزرگوار دوشنبههای همخوانی منادی، ساعت جلسه را از پنج صبح به نه شب موکول کرد و روزش از دوشنبه به چهارشنبه افتاد.
✨ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم دادند و چهارشنبه هم کلاس تشکیل نشد. جشنواره پلک و امر استاد برای شرکت حداکثری هم مزید بر علت شد.
✨حالا سه هفته میشود آلارم گوشی را از ساعت پنج صبح دوشنبهها برداشتهام. دیگر نباید یکشنبه شبها حواسم به شارژ گوشی و اینترنت باشد. این خوابِ عزیزتر از همه چیز، دوشنبهها دهانم را تلخ میکند و روحم را خطخطی.
✨هیچ وقت باورم نمیشد دلم برای بیدار شدن کله سحر و نشستن سر کلاس مجازی تنگ شود. شد آنچه نباید و دل از کف رفت؛ دلم میخواهد صبا خبر به دوست رساند که دلمان برای همخوانی دوشنبههای منادی تنگ است...
✍ #زکیه_دشتیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
زهی خیال باطل
✨آدم اگر جنبه داشته باشد، سفر خارجه که رفت. اصالت خودش را حفظ میکند.
چه شهروند معمولی باشد! چه وزیر مملکت!
فرض کنید، یارو شاه باشد. همراه با باد هم باشد. اصالت درونم نداشته باشد. مملکت را میدهد به فنا.
✨رضاخان یک سفر رفت ترکیه، وقتِ برگشت هیچ کس نتوانست سوغاتش را نوش جان کند. حتی وزیر معارفش.
در ترکیه چه دید و از آتاتورک چه شنید که ایران شد دومین کشور مسلمانی که رسما قانون حجاب را ممنوع کرد. ممنوعی مینویسم، ممنوعی میخوانید.
✨۸۹سال پیش دقیقا مثل امروزی شاه روشنفکر دستور داد "زن، زور، برهنگی".
جوری که هیچ کس از کابینهاش زیر بار نمیرفت. پیرمرد وقتی دید از وزرایش آبی گرم نمیشود، رو به دولتمردانش گفت: شماها که اقدام نمیکنید. من پیرمرد حاضرم جلو بیفتم و سرمشق شوم. دست تاج الملوک را گرفت و با دخترانش شمس و اشرف بدون حجاب، بدون روسری وارد دانشسرا شدند. جمع همه جمع بود و جشن فارغ التحصیلی.
✨حالا سالها از آن روز گذشته، چه خونها برای جنگیدن با این قانون ریخته نشده و چه خوندلها که خورده نشده. رضاخان رفته و دستاوردش هم به خودش پیوسته است.
✍ #فاطمه_دهقانی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir