eitaa logo
منادی
2.3هزار دنبال‌کننده
551 عکس
93 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
اواسط دهه نود سر تیتر خبرها بود. روزنامه‌ای نمانده بود که یک مقاله درباره‌اش چاپ نکرده باشد. خبرنگاران از صدر تا ذیل مسئولین را یک دور بابتش سوال پیچ کرده بودند. تلویزیون هم کارشناس دعوت می‌کرد برای بررسی علت‌ها و ارائه راهکارها. موضوع داغی بود برای رسانه‌ها. امروز اما از حرارت افتاده، تنها خاکستری به جا مانده که روزگار مردم را سیاه که نه خاکی کرده است. ساعت ۲ صبح بود. به سرفه افتاده بودم. دوستم صدا زد - بچه‌ها ریه شما هم می‌سوزه؟! دهانم مزه خاک می‌داد. گفتم: «سوزش رو نمی‌فهمم اما انگار دارم خاک نفس می‌کشم.» آسمان شب سیاه نبود. یک رنگ زشت، شبیه لباس مشکی که چرک شده و از رنگ و رو افتاده باشد. دو روز پشت سرهم تعطیل شدیم. پنجره‌های خوابگاه دوجداره نیستند. داخل اتاق هم ماسک می‌زدیم. دوستم مهندس بهداشت محیط است. گفت استادشان گفته دوغ و ماست اثر آلاینده‌ها را کم می‌کند. هرچه دوغ ته یخچال بود را نی زدیم و خوردیم. سرما نخورده بودیم اما حال و روزمان شبیه سرما خورده‌ها بود. سال‌هاست از آن روزگاری که ریزگردهای خوزستان اوج خبرها بود می‌گذرد. درد برای رسانه عادی شده. انگار یک چیز همیشگی باشد که نیازی نیست درموردش صحبت شود. کسی بازخواست نمی‌شود. راهکاری ارائه نمی‌شود. فقط بخش‌های ریه بیمارستان‌های خوزستان است که می‌داند تنفس خاک هیچوقت یک مسئله روتین و عادی نخواهد شد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
از خانم دکتر اصرار و از من ماما انکار. خانم دکتر تازه از راه رسیده بود و یکی یکی مریض‌ها را معاینه می‌کرد. یکی از مریض‌ها بخش را گذاشته بود روی سرش که بیمه تکمیلی هستم. اجازه انتقالم را بدهید بروم بیمارستان خصوصی. چندبار آمدم بگویم دختر شاه پریون که نیستی! بیمه تکمیلی هستی واسه خودتی. مریض فشار بالا داشت و خانواده‌اش برای اینکه خطری تهدیدش نکند. اولین بیمارستان نزدیک را انتخاب کردند برای مراجعه. خانم دکتر آمد کنارم که یک امضا بزن زیر پرونده‌اش و خودت و ما را راحت کن. کل بیمارستان را گذاشته رو صدا. هر چه با وجدانم کلنجار رفتم، کاسه داغ تر از آش شدم و گفتم: این مریض الان که تحت نظره، فشارش ۱۶ به بالا، قطعا به کوچه بعدی نرسیده تشنج می‌گیرد به بدنش. فعلا حقی که از تختش تکان بخورد ندارد. خانم دکتر یکی یکی مریض‌ها را می‌دید تا نوبت رسید به تخت سی و شش، هنوز فاز اول زایمانی بود و سر بچه بالا قرار داشت. خانم دکتر گفت:‌آماده‌اش کنید برای اتاق عمل‌. همه وجودم از دورن شروع کردند به اعتراض. ای بابا، گرهی که می‌شود با دست باز کرد چرا با دندان؟ طفلک مریض تخت سی و شش، هنوز پا به بخش نگذاشته بود برایم تعریف کرد: هیچ کس را ندارم پرستاری‌ام کند. هر طور شده کمکم کنید زایمانم طبیعی باشد. مادرم پیر است و اگر بتواند با دستان لرزان و چشمان کم‌سو شماره‌ام را درست بگیرد؛ از پشت تلفن احوالم را می‌پرسد و والسلام. همان بدو ورود دستم را گذاشتم روی شانه‌اش و گفتم: توکل کن به بالایی و دلت قرص قرص باشد. ما همه تلاشمان را می‌کنیم. خودت هم اگر محکم و مقاوم باشی، هر حرکت و ورزشی بهت دادم انجام بدهی قطعا موفق می‌شوی. دنیای عجیبی‌ست. هنوز واردش نشدیم خدا دارد درس مقاومت می‌دهد که پشت هر فتح و اتفاق مبارکی در دنیا چقدر درد و استقامت نهفته هست. خانم دکتر داشت سفارش‌های اولیه اتاق عمل را می‌کرد که مریض تخت ۳۶ سزارین شود. به ذهنم رسید خانم دکتر را، راهی نماز و ناهار کنم. همین که خانم دکتر رفت اتاق بغل برای نماز، مریض فشار ۱۶ شروع کرد به تشنج. دیگر صدایش در بخش، پخش نبود. فقط صدای من بود که می‌پیچید خانم دکتر بدو مریض از دست رفت. پرستارها دورش را گرفته بودند. کارهای اولیه اتاق عمل را انجام دادیم که خانم دکتر پابرهنه خودش را رساند. با تخت روان راهی اتاق عمل‌ شدند. آخرین جمله‌ای که خانم دکتر گفت: تا اتاق عمل هستم، تخت ۳۶ را هم بیاورید. تازه بدنم آرام شده بود که صدای کل‌کل و بگو مگو به گوشم رسید، نه شیر شتر می‌خواهم نه نظارت دکتر. دنبال صدا رفتم کنار تخت ۳۶. پرستار می‌خواست طبق دستور دکتر آماده‌اش کند برای سزارین و مریض مقاومت می‌کرد. پرستار را از اتاق فرستادم بیرون. حرکت‌ها و مانورها را با همراهی خودش یکی یکی انجام دادیم. لحظه‌ زایمان را هیچ کس نمی‌تواند پیش بینی کند. درست مثل بارش باران که ناگهانی در رحمت آسمان به زمینیان باز می‌شود. چند ساعت هم، هوا ابری باشد کسی نمی‌تواند تشخیص دهد در کدام دقیقه و کدام ثانیه، باران شروع می‌کند به باریدن. هرچند علائم زایمان در مادر هویدا باشد، فقط خدا می‌داند این نوگل پاک نشکفته به دنیا، که نه ماه‌ست مادر و اهالی خانه به انتظارش نشسته‌اند، دقیقا در کدام ثانیه و کدام دقیقه صدای نازنینش به گوش مادر طنین‌انداز می‌شود. هنوز دکتر از عمل برنگشته بود که مهمان گوگولی تازه‌ به دنیا رسیده، لابلای انگشتانم حس‌ شد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
30.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصل غافلگیری! توی فیلم‌هایی که می‌بینیم و یا داستان‌هایی که می‌خوانیم یا حتی روایت‌هایی که می‌خوانیم و تماشا می‌کنیم این را خیلی دوست دارم. نه اینکه من دوست داشته باشم، اصلاً نقطه قوت این‌ها توی غافلگیر کردن مخاطب است! چیزی شبیه کتاب «مغازه خودکشی» چیزی شبیه فیلمِ «پوست شیر» یا خیلی از کتاب‌ها، فیلم‌ها و ... یک جایی آدم توی این کتاب‌ها، فیلم‌ها و یا چیزی شبیه همین گزارشی که از بیست‌وسی گذاشته‌ام می‌ایستد و به احترامِ فکر و اندیشه و قلم و تصویری که ماجرا را نوشته و نشان داده دست می‌زند! شبیه همین کاری که در بدون تعارفِ دیشب شکل گرفت. تا جایی از گزارش که مادرها داشتند غم‌های قرض و بدهکاری به همراه دوری از بچه‌هایشان را می‌گفتند دلم توی آتش و درد بود. به علی آقای رضوانی احسنت گفتم که نزدیک به روز مادر خوب جایی رفتی و دست گذاشتی روی خوب موضوعی! از آن هوشیاری‌هایی که سید ابراهیم توی ریاست جمهوری استفاده می‌کرد و چقدر دل بود که همراهش می‌شد. اما از آن جایی که مسئولین زندان به همراه چند نفر دعوت شدند و ناگهانی خبر آزادی این مادرها را دادند، به معنای تمامِ کلمه غالفگیر شدم! اصل غافلگیری! یک حرکت فوق‌العاده از مجموعه‌ی آدم‌های دست‌اندرکار، خیرین و بدون تعارفِ بیست‌وسی که نه تنها مخاطب را ریخت به هم، بلکه خانم‌های آزاد شده را تا پای سکته پیش برد! و چه خیر و خوبی و ارزشی بهتر از آنکه مادری را به آغوش گرم خانواده‌اش، پیش بچه‌هایش و سر زندگی‌اش برگردانی؟! رضایت خدا مبارک‌تان باد...
بسم الله همیشه نباید اتفاق خوبی برای خودت بیفتد تا خوشحال باشی؛ گاهی شادی اعضای خانواده پیچک می شود، تار می‌تند در دل تک‌تک‌مان. قبولی کنکور،ازدواج موفق یا افتخار نوکری برای ارباب. موفقیت برای یکی است اما همه خوش‌حالند، کأنه مرغ آمین روی شانه‌ خودشان نشسته. خانواده الا و لابد به هم‌خونی نیست، می‌توان همه کسانی که بند محبتِ شاه‌مهره‌ای از دلشان رد شده را، اعضای یک اَبَر خانواده دانست؛ شاه‌مهره خالق رحمان. شیعیان اعضای یک خانواده‌اند و امروز همه شادند به شادی خاتم المرسلین؛ امیرالمومنین و اولاد پاکش‌؛ همه شادند به یمن میلاد دردانه خلقت. بهانه دیگری هم برای شادی ما هست اما؛ بهانه بخشش گناهان ریز و درشت‌مان در صحرای محشر. فرمانروای آن روز بانو را صدا می‌زند در آن بلبشو؛ چه کنم که راضی باشی؟ و بهای رضایتش بخشش شیعیانش است. ما شادیم نه فقط به شادباش آمدن بهانه بخشش‌مان! به شادی دل مولای متقیان. جایی نخوانده‌ام اما حسی بهم می‌گوید دلم شاد است امروز از ذوق برخواسته از دل رسول‌الله است، از دیدن نور چشمش، از دیدن اولین لبخند میوه دلش. از دل غرق محبت حضرت خدیجه به وقت نوشاندن شیره وجودش به یکی‌یکدانه‌اش. از چشمه‌های شوق و شعف جوشیده در دل حضرت علی، به وقت در آغوش کشیدن این نوگل تازه رسیده. و چه ذوقی در نگاهش نشسته با دیدن نگاه ناب و زیبایش، کانه مرج البحر یلتقیان. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او لزومی ندارد که بپرسم شغلش چیست؟ اما آنقدری قشنگ روسری پوشیده، حجاب دارد که محض کنجکاوی می‌پرسم. با جوابش چنان جا می‌خورم که حتم دارم از گشاد شدن مردمک‌های چشمم متوجه می‌شود. _من غساله‌ام. جا می‌خورم. بی‌هیچ دلیلی غساله‌ها را همیشه زن‌های میانسال که عموماً هیکل چاقی دارند، قد کوتاهی و موهای یک‌در میان سفیدشان از زیر مقنعه‌های سیاه‌رنگ بیرون زده، موهای ابرو و پشت لبشان را مدت‌هاست اصلاح نکرده‌اند، تصور می‌کردم. تصوراتم البته هیچ علت خاصی ندارد. حالا همه‌ی این‌ها را بریزید دور. زنِ روبه‌رویم خانمِ جوانِ لاغراندامِ قد بلندی است، با چهره‌ای بسیار دلنشین و مرتب. روسری‌اش را هم خیلی قشنگ پوشیده. بعد از فوت همسرش سر حقِّ بچه‌هایش با پدرشوهرش به اختلاف خورده و بدون آنکه تحصیلات حقوقی داشته‌باشد، درست مثل یک حقوق‌خوانده‌ی درسخوان، پیِ اثبات حقشان رفته و خوب هم برآمده. در همان تصوراتم غساله‌ها به اجبار این شغل را انتخاب کرده و حتماً حسابی از آن دلگیر و نالان هستند. اما زنِ روبه‌رویم اصلاً اینطور نیست. می‌گوید، زمان کرونا محض کنجکاوی و علاقه سراغ غساله‌گی رفته. از کتاب‌هایی که زمان جوانی و نوجوانی در این مورد خوانده می‌گوید و با وجود چند مدرک آرایشگری، غسالی را انتخاب کرده. از شرایط زندگی‌اش ناله نمی‌کند. فقط گاهی دلگیر است. از صاحبخانه که به محض شنیدن شغلش به او خانه اجاره نمی‌دهد، از دوستانی که از او فاصله گرفتند، از خواستگارانی که برای دخترش می‌آیند و به‌محض شنیدنِ شغلش، عقب عقب پس می‌روند، از بقال و نانوا و میوه‌فروش که او را مثل یک جذامی می‌بینند و با اکراه به او چیزی می‌فروشند. و من در تمام مدتی که او حرف می‌زند، به این فکر می‌کنم، اگر او و همکارانش نبودند، همین بقال و نانوا و میوه‌فروش، همین خواستگاری که وازده، آن صاحب‌خانه‌ای که خانه اجاره نداده، جنازه‌شان را چه‌کسی غسل می‌دهد؟ کاش در برخورد با آدم‌ها کمی مهربان‌تر باشیم! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
بعد از ده‌هفته‌ی مدام هم‌خوانیِ دوشنبه‌ها؛ بعد از آنکه به توصیه‌ی نویسنده‌ی بزرگ، آنتوان چخوف، «نگفتیم، بلکه نشان دادیم»، این توبمیری از آن تو بمیری‌ها نیست! جا نمی‌زنیم و پای کار منادی هستیم؛ آقای جعفری هم دلشان از حفظ آبروی هم‌لباسشان قرص شد و بالاخره رضا دادند مجید قیصری پربکشد و بنشیند سر کلاس هم‌خوانی‌های هفتگی‌مان. چون استاد پروازی‌مان هم می‌خواست به تأسی از معلمش، چخوف، «نگوید! بلکه نشان بدهد» نحوه‌ی زهرچشم گرفتن را؛ از آن بالا، جایی بین آسمانِ سوم‌چهارم دستورالعمل رسید این هفته کتاب مثلا برادرم را بخوانید. اهالی منادی یکی‌یکی داشتند راه خریدن کتاب را می‌یافتند؛ و من شبیه بیماری صعب‌العلاج به تک‌تک آشنایان می‌سپردم بروند بجورند ناصرخسروهای شهرشان را. شاید فرجی شود و کتاب آخرهفته برسد دستم. انگار تنها یک تیراژ از این کتاب چاپ شده بود آن‌هم ناشرش صاف گذاشته بود کف دست آقای قیصری. انگار داشتم وسط نازی‌های سبیل مستطیلی، دنبال هیتلر می‌گشتم. تنها راه، توسل به تهرانی‌های مقیم پایتخت بود. پیدا کردن یک کتابفروشی مجازی که از قضا آقای قیصری هم مشتری‌ دائمش باشد. با اینکه به ضرس قاطع می‌دانستم نمی‌توانم کتاب را تا دوشنبه تمام کنم؛ با اینکه مثل روز برایم روشن بود وقتی آقای قیصری دارد توی جلسه دل و روده‌ی کتاب را پهن می‌کند کف بستر گوگل میت، باید عین بز بنشینم و نفهمم اصلا کجای صحبت‌هایش را نمی‌فهمم؛ ولی سه‌سوته تنها موجودی سایت را فرستادم توی سبدخرید. تا به حال پستچی ساعت ده شب در خانه‌تان را زده؟ آخر هفته، وقتی دیگ نذری‌مان داشت به شکرانه‌ی گذر از یلدا روی کنده‌های چوب قل‌ می‌زد، بسته‌ی پستی‌ام را انداختند توی بغلم. پستچی آمده بود حلیم کمچه(کفچه) بزند؛ چون رفت و آمدش به خانه‌مان به‌وفور است! با خانواده ندار شده. در کسوت رفیق، زودتراز موعد کتاب را به نیش کشیده بود و… قطعا اگر روزی سی و چهارصفحه می‌خواندم، دوشنبه پرونده‌ی کتاب بسته می‌شد. ‌دارم اصل «نگو، نشان بده» را رعایت می‌کنم ها! وگرنه مریض نیستم انقدر طول و تفسیر بدهم متن را. مریض شدم، حوالی صفحات سی، سی و دو. آن‌هم نه مرض‌هایی که با قرص سرماخوردگی بزرگسالان رفع‌ورجوع شود. نه! رفتم درازکشیدم توی بستر بیماری تا خود امروز. صبح که اول پلک‌های نزارم را باز کردم بعد گروه کلاسی‌مان؛ دیدم اصلا این‌هفته قرار شده جلسه‌‌مان چهارشنبه باشد نه دوشنبه. و حالا از بامداد امروز اگر بخواهم به کائنات دری‌وری «نگویم، که نشان بدهم»، باید تا چهارشنبه ۱۶۸صفحه از کتاب را بخوانم، و شاید نیاز باشد برای سرپاشدنم جناب دکتر چخوف مطبش را تعطیل کند و یک توکِ پا بیاید نشانم بدهد قدرت سِرم ب_کمپلکس و آپوتل را. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
کودک و جنگ در پنج سالگی، ترس از جنگ را چشیدم! سال ۷۰ خانوادگی رفتیم خرمشهر دیدن یکی از اقوام. هیچ‌چیزی در خاطرم نیست به جز، خانه‌های نیمه خراب و خال‌های سیاه بزرگ بر دیوار خانه‌ها. خانه‌ی فامیلمان دوطبقه بود ولی، طبقه‌ی بالای خانه مثل دندان‌های هیولای برنامه کودک، تکه‌تکه و زشت بود. نخل‌ها اصلا برگ نداشتند. بعضی‌هایشان انگار که مداد سیاه بودند! نوکشان سیاه سیاه بود. هرجا را نگاه می‌کردم انگار که کودکی، بازی خانه‌ سازی‌اش را نیمه کاره رها کرده، همه چیز خراب بود. هیچ صدایی نمی‌شنیدم و کسی را نمی‌دیدم. مسجد بزرگی که درست آنطرف خیابان بود، دیوارهایش پر از حفره‌های سیاه بزرگ بود. گنبد بزرگش انگار که لانه‌ی پرندگان باشد، همه‌جایش سوراخ بود. بچه‌هایشان بازی می‌کردند و بلند می‌خندیدند، ولی من زیر چادر مادرم، از جنگِ ندیده، به اندازه‌ی دنیا ترسیدم. دیگر هرچه از جنگ شنیده و دیده‌ام در فیلم‌ها و کتاب‌ها بوده. ولی دیدن آن تصاویر واقعی، چهره‌ی زشت جنگ را جور دیگری به من نشان داد. جنگ چیزی فراتر از اندوه بشر، تلخ‌تر از زهر و سیاه‌تر از، هر سیاهی است. جنگ را در مقابل صفحه‌های بزرگ سینما، کتاب‌های جنگی و شنیدن خاطرات خیلی‌ها حس کردم و حالا دوباره در کتاب " مثلا برادرم " همان ترس عجیب پنج‌سالگی را در وجودم حس می‌کنم. جنگ، گودال سیاه بزرگی‌ست که ته ندارد! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
صبح، رفیقی به دفتر خبرگزاری آمد و از حضورش در کلاس هوش مصنوعی تعریف کرد. یک ساعت در مدح و مناقب آن حرف زد و مخلص کلام گفت نویسندگان باید جل و پلاس را جمع کنند و بروند سماق بمکند و صفحه کلید را به جناب هوش مصنوعی بسپارند. این جمله را در این یکی دو سال، زیاد شنیده‌ام، اما با همه آنها مخالف بودم و می‌گفتم هوش مصنوعی هر چقدر هم که خفن و کار درست باشد، در ادبیات، نویسندگان سه هیچ آن را می‌زنند. حالا هم برای اثبات این حرف،فیلم« کنت مونت کریستو» را به شما معرفی می‌کنم. فیلم از رمان جناب الکساندر دوما اقتباس شده و الحق که خوب به داستان، وفادار مانده است. فیلم داستان جوانی به نام ادموند است که جهان بر وفق مرادش می‌گردد. اول ناخدای کشتی می‌شود و سپس، دختر رویاهایش جواب مثبت می‌دهد و تا ده دقیقه شما زندگی سراسر خوشبختی و حسادت برانگیز او را می‌بینید. اینجاست که قلم آقای دوما، خودنمایی می‌کند، جوهر بر کاغذ می‌چرخد و ادموند را از عرش به فرش می‌زند و... ضرب‌آهنگ و کشمکش‌های پشت سر هم، باعث می‌شود، دقیقه‌ای خسته نشوید و از گره‌ها و گره‌گشایی‌های دهان‌تان باز می‌ماند. در سکانس‌هایی از فیلم، پیداست که کارگردان بازیگران و جلوه‌های ویژه، مقابل دیالوگ‌ها، توصیف صحنه‌ و شخصیت‌ پردازی‌های چند پاراگرافی کتاب جناب دوما، کم آورده‌اند و مجبور شدند یا خلاصه کنند و یا کلا قید آن صحنه را زدند. گویا الکساندر دوما کتاب «کنت مونت کریستو» را نوشت تا دویست سال بعد و در عصر هوش مصنوعی، فیلم‌اش را بسازند و ما بتوانیم آن را سر دست بگیریم و برای ادبیات، مبارز بطلبیم. ✍ https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله ✨همیشه با خودم فکر می‌کردم خوش به حال آدم‌هایی که زیاد اهل سفرند، هم صبح و شام در زمان و مکان جدید جان و دل تازه می‌کنند، هم به قول قرآن عبرت می‌گیرند از سرگذشت اقوام و نسل‌ها. یک هفته‌ایست منادی تکلیف کرده بود بر گُرده‌مان خواندن کتاب کاملا غریبه و متفاوت «مثلا برادرم» را. برای منِ گزیده‌خوان، سخت‌خوان بود کتابش. لاکپشتی پیش می‌رفت. یک عالمه می‌خواندی، بیل می‌زدی تا بفهمی نویسنده چه می‌خواسته بگوید که این همه جایزه برده؛ تازه می‌دیدی سه صفحه پیش رفته.😳 ✨با هر جان کندنی بود تمامش کردم. خیلی جاهایش را نفهمیدم اما دلم تکه‌تکه شد در بعضی قسمتهایش. برای ما که هنوز نیم قرن از جنگ در کشورمان نگذشته اما اسمش را هم دفاع مقدس نامیدیم فهم اتفاقات آلمان سخت است. اینجاست که نتیجه نیت در عمل خودش را نشان می‌دهد. دفاعی که ما انجام دادیم، هدفش، مدلش و نتیجه‌اش کجا؛ جنگی که بر اساس نژادپرستی و ژن برتر و بدون رعایت کوچکترین نکات انسان‌دوستانه جهانی را به خاک سیاه نشاند کجا! ✨سخت است حال و روز مردمی که جان و مال و عزیزانشان را فدای راهی کرده‌اند که چند صباح بعد ورق برگشته و همه ارزش‌ها ضد ارزش شده. ساک نبستم، خستگی و گرد سفر بر چهره‌ام ننشست، اما در دلِ ورق‌های کتاب ترجمه شده «مثلا برادرم» سفر کردم به دوران جنگ جهانی دوم و کشوری غریبه و دور از دسترس مثل آلمان. ✍ 🆔محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨مادر ملیحه، همسایه‌ بغلی‌مان هر کسی را می‌دید، یاد یک نفر از اقوامشان می‌افتاد. مثلا ولخرجی پسر ته‌تغاریش را نسبت می‌داد به برادرزاده بزرگش. یا غرغرو بودن همسرش را می‌چسباند به والده محترمش. اگر حرفی بین‌شان می‌افتاد هم، اسم صغیر و کبیر طایفه جلوی چشم اهل خانواده می‌آمد. ✨با همه این اتفاقات ولی ملیحه اخلاق برعکس مادرش را پیدا کرده. می‌گردد دنبال نشانه‌های خوب و وصلش می‌کند به اخلاق بهترین‌های دوران. انگار نقطه مقابل مادرش شده. مثل پادزهری خانوادگی که همه تلخی‌ها را می‌شوید. ✨چندروز پیش سر حرف زلزله بم بینمان باز شد. آن موقع دوتایی‌مان دبیرستانی بودیم. چه خبرهایی که نمی‌شنیدیم؟! قلبمان مچاله شده بود. ولی یک خبر همه آن تلخی‌ها را شست. بودن امام خامنه‌ای کنار ادم‌های آن شهر. سرکشی منطقه به منطقه. ملیحه حرف قشنگی زد. « چقدر شبیه پیامبر هستن. طَبیبٌ دوارٌ بِطِبِه را عملی انجام می‌دن. هر جایی لازم باشه حضور دارن، درست مثل پیامبر» ✨حرف ملیحه برایم تلنگر بود. چقدر بلدیم خوبی‌های ادم‌های اطرافمان را ببینیم؟! و بعد از دیدنش یاد چه کسی می‌افتیم ؟! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
15.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚖️ ما قضاوت نمی‌کنیم 🖌 روایت می‌کنیم .... با ما همراه باشید...🍃 ⭕️جشنواره ناداستان پلک ✅جشنواره را در فضای مجازی دنبال کنید: اینستاگرام| ایتا | بله | سایت
📚| معرفی محورهای جشنواره «پلک»؛ نخستین جایزه ملی ناداستان جشنواره‌ای با محوریت پوشش اجتماعی با ما همراه باشید...🍃 ⭕️جشنواره ناداستان پلک ✅جشنواره را در فضای مجازی دنبال کنید: اینستاگرام| ایتا | بله | سایت