eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
351 عکس
63 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی عاشقش شدی به بالایی سپردی مهر بینتان را؛ هر دو ولی عاشق چیز دیگری بودید. هرجا اسم شهادت بود هر دو آرزومند بودید لابد. حالا هم بعد از چهار سال می‌خواستید عشقتان را بیمه کنید! زانو‌ زده‌ای بر زمین‌های سرد. اشک می‌ریزی و هق هقت بند نخواهد آمد. باید برای آخرین بار لمس کنی صورت چون برگ گلش را. زخمی و خونی شده؛ پرپر. کمر راست خواهی کرد از این غم؟ عاشق مرده اما عشق هرگز نمی‌میرد. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
تهی از هرگونه تمرکز، با حال غریب، محزون، متحیر و داغ‌دیده به کتاب ۳۲۰ صفحه‌ای روبه‌روم که باید فردا امتحانش را بدهم نگاه میکنم. یک خط می‌خوانم و هزار خط به شانه‌های پدری که باید داغ ۹ شهید را تحمل کند، فکر می‌کنم. یک صفحه را ورق می‌زنم و به مصحف سوخته و نا‌مرتب تن هم‌وطنان شریفم فکر می‌کنم. غم تا مغز استخوانم نفوذ کرده. گوشواره‌هایم بر گوشم سنگینی می‌کنند، حجم زیادی از غم، دست انداخته توی گلویم و چنگ می‌زند. انگار ساچمه‌ها نه فقط به ۸۴ شهید و ۲۸۴ مجروح و نه حتی به منِ کرمانی، که به قلب ملّتی اصابت کرده‌اند. سعی می‌کنم تمام حواسم را جمع کنم اما نمی‌توانم. عطر زنده‌ی خون را استشمام می‌کنم، صدای مستأصل اورژانس‌ها توی گوشم می‌پیچد. به گواه همان چشمی که از بالای درخت‌ کاجی در جنگل‌های قائم داشت زیبایی حیات عِنْدَ الرب را تماشا می‌کرد؛ تا چشم کار می‌کند، دارم عظمت شهادت را می‌بینم. احساس میکنم، پاره‌های تن دختر دوساله با کاپشن صورتی را کف دستم گذاشته‌اند و گفته‌اند برایش مادری کن، تا خانواده‌اش پیدا شود. در دلم پیرغلامی روضه‌خوان است و جوانان دمام می‌زنند. کرمان من هیچ‌وقت با خودش فکر نمی‌کرد، روزی پازل کوچکی از کربلا بشود. خیابان‌های شهر من هیچ‌وقت تصور نمی‌کردند، با خون شستشو شوند. آن درخت کاج، هرگز نمی‌دانست، در تقدیر شاخه‌هایش نوشته شود: «امانت‌دار چشم‌های روشن شهید حادثه تروریستی کرمان.» سلول‌های تنم تابوت‌ شهدا را روی دست گرفته و تشییع می‌کنند و من هنوز فکر می‌کنم که ای کاش ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲ در تقویم شمسی وجود نداشت. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 شبیه زندان است! فرقش این است، آنها که داخل‌اند لبخند می‌زنند و هوای بیرون آمدن هم ندارند. احتمالا هربار که ما آدم‌های عادی پشت میله‌های موازی سبز رنگ می‌‌رویم تا اجازه ورود بگیریم،حبه‌حبه قند هم توی دلشان آب می‌شود و آن وقت هست که تازه می‌فهمند چقدر خوش اقبالند. اینجا بیرونش زندان است! حسینیه قرق شده برای ورود شهدا و خانواده هایشان... حاج آقایی که چفیه عربی دارد و از صبح اینجا را هندل می‌کند با آقای کت شلواری وارد می‌شوند. مرد میانسال تا می‌خواهد اعتراض کند، حاج آقا بلند اعلام می‌کند: «با من است، مداح است.» مرد کم نمی‌آورد: «خودت با کی ای حاجی؟» حاجی این بار به پهنای صورت می‌خندد. حتما کلی حبه قند هم توی دلش ... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🌱 شبیه زندان است! فرقش این است، آنها که داخل‌اند لبخند می‌زنند و هوای بیرون آمدن هم ندارند. احتمالا
دوست دارم به بهانه های مختلف هِی بروم پشت میله‌ها! عین بچه‌هایی که اجازه ورود به اتاقی ندارند و کاملا اتفاقی وسیله‌هایشان آنجا جا می‌ماند و با افراد توی اتاق کار مهمی دارند. دختر جوان را به حرف می‌گیرم. همان که پوشیه چادر لبنانی‌اش صورتش را پوشانده. _اصلا مگه قرار نبود که تشییع شلوغ باشه و همه اجازه داشته باشن بیان؟ چشمانش مهربان می‌شود: «خب بخاطر مسائل امنیتی مجبور به این برنامه شدند» _حالا شهدا کجا هستند؟ مگر نگفتید ساعت ده می‌رسند؟ بردنشان مصلی؟ همچنان مهربان است: «نه عزیزم، همه رو نبردن! این دو نفر رو بردنشون خونه‌هاشون برای وداع» وداع؟! چطور می‌شود یک کلمه به معنی (غم،اندوه، ناراحتی) نباشد، اما همه‌ی این ها را تداعی کند؟! این سوال را فقط توی دلم می‌پرسم. می‌خواهم برگردم ولی دوباره دلم سوالش می‌آید: _پس اون کاروان‌هایی که قرار بود از شهرهای دیگه برای تشییع بیان چی‌شدن؟ کنسل شدن؟ هنوز مهربان است. اما جواب این سوال را به همان مرد میانسال حواله می‌دهد... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرار بود بروید مراسم و برگردید... چه رفتنی، چه آمدنی! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
دارد اشرف مخلوقات بودنم می‌رود زیر سوال. اینجا نشسته‌ام توی گلزار سرآسیاب، دلم ولی گلزار است. اینجا تشییع شهید دارند. دلم ولی می‌خواهد برود کنار مزار حاج قاسم و بقیه‌ی شهدا. در آن‌ِ واحد دوست دارم هر دوجا باشم و نمی‌شود. عقلم می‌گوید شهید با شهید که فرق ندارد. دلم خودش را می‌زند به آن راه. مادرم زنگ زده گفته‌ام گلزارم. صدایش می‌رود بالا که «چکار می‌کنی توی اون شلوغی؟» توضیح می‌دهم« نه اون گلزار اصلیه نیستم. منتظر دفن شهدای سرآسیابم. اصلا اون اصلیه بسته‌اس» دیده توی تلویزیون شلوغی کنار مزار حاج قاسم را. به خیالش دروغ می‌گویم. باز تاکید می‌کند: «پاشو برو از اونجا. خطرناکه. قشنگ معلومه کلی جمعیته. مراسم تشییع لغو شده، مردم که دل دارن. بست نشستن کنار عزیزاشون کنار مصلی» خب پس تکلیف دل من که کنار گلزار است چه؟ عقلم می‌زند توی دهنش. حرف مادر است‌ها! می‌گذاری زیر پا یا روی چشم؟ دلم وسط شلوغی‌هاست. حرف مادر را می‌گذارم روی چشم تا سر فرصت راضی‌اش کنم. آخر دلم مانده گلزار… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
قرار بود بروید مراسم #سالگرد_سردار و برگردید... چه رفتنی، چه آمدنی! ✍️ #مهدیه_مهدی_پور به محفل
دلم خون است… دست‌هایم دارد می‌لرزد. کلمات را نمی‌دانم... دلم خون است برای مردم کشورم. توی میکروفن دارند اعلام می‌کنند؛ گفته‌اند تجمع خطرناک است. خطرناک است؟ شهید کشورم را چه کنم؟ غریبانه خاک برود؟ کلمات دارد می‌لرزد. این حجم مظلومیت را با چه کلمه‌ای بنویسم؟! مادرش را دارند کشان‌کشان می‌برند... تجمع نکنیم؟! دخترش دارد ضجه می‌زند... تجمع نکنیم؟! آه از این غربت... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
همه باید این مسیر را پاکسازی کنیم. پلاستیک، آهن، شیشه، فرقی نمی‌کند. هر چیزی که پای زائران گلزار شهدای کرمان را قرار است اذیت کند باید جمع شود. ریز به ریز نخاله‌ها و زباله‌ها. شاید چیزی اینجا میکروبی شده باشد و جان زائر را به خطر بیندازد. نکند اسباب‌بازی یک کودک شهید روی خاک‌ها افتاده باشد و خاطر زائری از دیدنش مکدر شود. گیره‌ی موی دخترکی یا دسته‌کلید عاقله‌مردی. اینجا دیگر مهم نیست تو قبلاً پرستیژ اجتماعیت چه بوده. کجا شاغل بودی و یا درجه‌ی کاریت چه بوده. همه باید هر چیزی که پیدا می‌کنند از روی زمین جمع کنند. دیگر اینجا قرار است زیارتگاه شهدا باشد. نه فقط مزار شهدای جنگ مستقیم با داعش و تکفیری‌ها. شهدایی که قبل از این ایام خودشان را برای هر چیزی آماده کرده بودند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
نمی‌دانم از این همه اثر انگشت کدام سرانگشت شماست! حتمی اگر از پیکرهای پاکتان دستی باقی‌مانده باشد باید سرانگشت چند تا از شماها آبی باشد. دلم گواهی می‌دهد چند تا از شما پای این عهدنامه ایستاده‌اید. نیت کرده‌‌اید در راه روشن شهدا بمانید. بعد انگشت زدید توی استامپ و خوب که مطمئن شدید رنگ گرفته طوری بنر را نقش زده‌اید که خدا بی‌معطلی قبولتان کرده. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
29.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کسی چه می‌داند؛ شاید رابطه‌‌ی مادر‌پسری‌شان از آن‌ مدل‌های خجالتی بوده. از آن‌هایی که مثلا آخرین آغوش دلچسبشان بر‌میگردد به اولین روز کلاس اولی شدنش. شاید دل مادر لک زده دوباره سینه بچسباند به سینه‌ی پسری که حالا ستبر شده. پهن عین دامنه‌ی کوه. کسی چه می‌داند شاید پسر هر روز توی سربازی لحظه شماری می‌کرده تا بیاید و به بهانه‌ی دوری چندماهه مادر را سفت بچسباند به سینه و نفس عمیق بکشد. مگر نه این‌که دعای مادر گیراست. شاید مادری که توی تشییع دیدم دلش هوای یک خلوت مادرپسری کرده. کسی چه می‌داند شاید اجابت دعای مادری علت بسته بودن نرده‌های گلزار امروز بوده است… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
سنگ این جدول روزی جای پای پسرکان بازی‌گوش بوده. روزی محل استراحت پیری خسته در مسیر گلزار. اما امروز اگر زبان داشت سِرّی را برملا می‌کرد. او دیده که کدام ملعون بمب را رسانده این‌جا و خون‌ها از مردم ریخته. کاش حرف می‌زد و قصه را فاش می‌کرد. این روزها شاید همین سنگ جدول و تابلوی راهنمایی روی آن دوباره سنگ محکی شود برای آدم‌ها. برای قضاوت‌هایشان. برای انتخاب‌هایی جدید در دورانی که حق و باطل را با هم درآمیختند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فردا روزی اگر مصرف و کشور بالا رفت، تعجب نکنید. دو روز نگذشته هنوز، پدرومادرها شال و کلاه کرده‌اند، دست بچه‌ها را گرفته‌اند و نه اینکه انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد؛ اتفاقا همه می‌دانند اتفاق مهمی افتاده. خون مظلوم ریخته شده و کسی به خودش اجازه داده غلط اضافی کند. آدم معمولی‌های توی اینطور موقعیت‌ها از جانشان محافظت می‌کنند. منطقی هم همین است. عاشق‌ها اما، می‌آیند وسط صحنه. دست زن و بچه را هم می‌گیرند. چه بسا بچه‌ها دست پدرمادرها را می‌گیرند و کشان کشان می‌آورند وسط ماجرا. خوش‌خیالی‌ست اگر فکر کنی این مردم از مرگ می‌ترسند. حالا با هر قطره خونی که به زمین ریخته، هزارتا دختر کاپشن صورتی و پسر کاپشن مشکی از زمین می‌جوشد و مرگ را به بازی می‌گیرد. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir