#راه_پیمایی
زمان دانشجویی، خیلی اتفاقی دو تا بلیط آوردند دم اتاقمان. گفتند بلیط ملاقات با رهبری است. سر از پا نمیشناختم. انگار که به آرزوی دیرین خود رسیده باشم. تصورش هم نمیکردم بین این همه دانشجو، این دوتا بلیط، سهم من و دوستم بشود. آماده شدیم. به سمت آن خیابان پر درخت، حرکت که نه، پرواز کردم. بازرسی های بدنی که تمام شد، جورابهایم که زیلوی سادهی کف بیت رهبری را حس کرد، خط به خط جملاتِ رضای امیرخانیِ داستانِ سیستان، داخل ذهنم، رژه میرفت. یک جایی آن جلوها، خودم را جا دادم. اینکه چه گفتند و چه شد را اصلا یادم نیست. فقط حال و هوایش، همیشه گوشهی ذهنم مانده است.
ردیف پشت سرم، دوتا خانوم بودن از آن محجبههای انقلابی. شعارهای ورود رهبری را انگار از تهِتهِدل سر میدادند. سخنرانی که تمام شد آنقدر در شوکِ دیدار بودم که توانِ رفتن نداشتم. پچپچهای دو خانم حسابی توجهم را جلب کرده بود. از صحبتهای رهبری به زعم خودشان نتیجهگیری میکردند. انگاری اهل کرج بودند و مادر و دختر. مثل کسی که ماموریت بزرگی بر دوشش افتاده باشد به دخترش میگفت:
- دیدی چقدر راهپیمایی ۲۲ بهمن مهمه. فردا حتما از کرج باید بیایم تهران برا راهپیمایی. چون پایتخته. دشمن هم چشمش به تصاویره. بیایم که مشت محکمی به دهن دشمن بزنیم.
دخترک چادری همینطور که تایید میکرد وعدهشان را با مادرش، کمکم از من دور شدند.
تا به این سن، راهپیمایی زیاد رفته بودم. اوایل به زورِ پدر بود. بعد از شوق دیدن دوستانم. اما از آن روز به بعد، تصورم کاملا عوض شد.
✍ #هانیه_پارسائیان
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
راهپیمایی یا کلاشینکف؟!
صبح روزهای تظاهرات پتو را دور خودم میپیچیدم و راحتتر میخوابیدم! با خیال جمع! چه کاری بود؟! برای دشمنستیزی باید سلاح دست گرفت، نه اینکه مشت خالی را حوالهی آسمان کنی و ادعای جهاد هم داشته باشی! فکرم اینطوری بود واقعاً. نهایتش میشد همراهی با تلویزیون، آن هم وقتی لیوان چایی داشت بخار میکرد و لقمهی نانی زیر دندانم با بزاق توی هم میپیچید...
گذشت...
خوبی مطالعه بوده شاید یا حواسجمعی روی موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی. آن وقتی که آدم دو دوتا چهارتا میکند و میگیرد عمق ماجرا چیست! هر چه آمد روزهای 22 بهمن شلوغتر شد؛ هر چه گذشت روزهای قدس جمعیتِ بیشتری آمد پای کار؛ با اینکه انتظارش نمیرفت، با اینکه باور نمیشد، مخصوصاً از طرف مخالفین جمهوری اسلامی! بعدْ بازخورد این تجمعات را در جبهه روبرو رصد کردم، انتظارش نمیرفت اما به هم میریختشان و بیریختشان میکرد...
به روز قدس فعلاً کار ندارم؛ روزی که دیگر جهانی شده و شعارها و تجمعها یک خیزش نرم شد که اسرائیل را زمینگیر کرده؛ حتی همهی روزهای این سه چهار ماهِ گذشته هم روز قدس بوده انگار و اسرائیلی که همهی اعتبارِ دروغینِ خودش را که ذره ذره جمع کرده، بر بادِ سیاه دیده!
الان بیشتر به 22 بهمن کار دارم. تجمعی برای بزرگداشت یک انقلاب که جدا از انقلابهایِ فرانسهی سکولار و شورویِ ضدِ دین، یک انقلابِ دینی بود و نظم نوین و دستساختهی غرب و شرق عالم را جوری به هم زد که هنوز بعدِ بیش از چهار دهه نتوانستهاند جمعش کنند، که خودشان یا مثل شوروی جمع شدهاند یا مثل آمریکا دارند جمع میشوند!
22 بهمن یک راهپیمایی عادی نیست؛ حتی فقط یک رفراندومِ عادی سالیانه برای تایید مجدد جمهوری اسلامی ایران هم نیست؛ 22 بهمن خیزش انسان است جلوی همهی استکار جهانی، که بگوید من هنوز اینجا هستم و منتظرِ تو! هر وقت مردِ این میدان شدی بیا تا ریشهات را بسوزانم، همان طور که سوزاندهام؛ این اقامهی بندگی خداست جلوی بندگیِ شیاطین انس و جن که اینطوری و توی تظاهراتی به همین سادگی جلوه میکند.
من سالهاست پتو را ول میکنم و میروم توی خیابان برای راهپیمایی این روز. حالا محکم به این اعتقاد رسیدهام؛ «اهمیتِ این راهپیمایی به حدی است که سردار سلیمانی سلاح جنگیش را توی منطقه زمین میگذاشت، بیخیالِ دشمنِ مسلحِ توی میدان رزم میشد و میآمد کفِ خیابانهای تهران برای راهپیمایی!»
✍ #احمد_کریمی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
1_9652724211.mp3
4.35M
💠 روایت کربلای کرمان
🏴 به مناسبت اربعین شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان
«روایتهایی با یک جمله مشترک»
🔹به قلم و صدای محمد حیدری
#کربلای_کرمان
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
سور اسرافیل
با ادب بود و متین. دستگاه مانیتور هر نیمساعت یکبار فشارش را چک میکرد، تشکر و دستت درد نکندش سهم ما میشد. آشپز بیمارستان غذا میپخت، خسته نباشیدش به ما میرسید. اگر تا سه روز آب دستش نمیدادی یک کلمه نمیگفت تشنهام. برای اولین بار در طول تاریخ پرستاران داشتند به عینه میدیدند شعور و درک بالای مریض را. اینکه همهی کارشان وظیفه نیست، یکجاهایی واقعا لطف است و بیمنت.
مریضهای دیگر تا صدایشان در میآمد چهرهمان میشد عینهو بادکنکی که تازه بادش خالی شده. ویار پیدا کرده بودیم به بیمار هوشیار اما این یکی فرق داشت. حتی مینشستیم روبرویش و به حرف میآوردیمش.
تخت۱ آذربایجانی ما از نوع غربیاش عجیب خوشلهجه بود. برای شنیدن تلفظ کلمه به کلمهی حرفهایش صدتا گوش قرض میکردیم. با این همه اشتیاق ما، مریض ولی سالی ماهی یک جمله میگفت.
همان هم آنقدر دستپا شکسته بود و توسط بچهها بلند تکرار میشد که بندهی خدا آتش میگذاشت پشت دستش تا دیگر صدا از دهانش خارج نشود. هنوز من وقتی میگویم «ایستَکان» شش جهت را میپایم تا یکهو اسرافیل نشنود و احساس نکند داریم دستش میاندازیم.
اسرافیلِ اردبیلی، مهمان پسرِ مهاجرش شده بود. آب و هوای کویر سیستمش را به هم ریخته و روز دوم کارش به بیمارستان کشیده شده بود.
وقت ملاقات پسرش آمد برای عیادت. آقای پدر مثل برنو حرف داشت برای گفتن و بیوقفه تعریف میکرد. جملات به ترکی اصل ادا میشد و ذرهای ازشان سردرنمیآوردیم. به پسرش گفتیم: «پدرت تنها مریض آیسییو هست که دوست داریم حرف بزند. که آنهم از شانس کج ما خیلی کمحرف و آرام به نظر میرسد.»
رو به پدر داشت نقش مترجم را بازی میکرد. یک چیزهایی به ترکی گفت و هر دو پقی زدند زیر خنده. آمد جلوی استیشن با خندهای که هنوز موفق به کنترل شدنش نشده بود گفت: «این پدر ما فارسی اصلا نمیفهمه. چهارتا کلمه تشکر بلد است که آنهم استرس آیسییو از سرش پرانده.»
نگاهی به موها و ریشهایش میاندازم که به برفهای گاه و بیگاه اردبیل میماند و توی دلم آرزو میکنم کاش تمام مریضهای هوشیارمان زباننفهم بودند…
✍ #مریم_شکیبا
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فیلمها نسبت به کتابها راحت الحلقومترند. زحمت تمرکز کردن و ساختن تصویر ندارند، لم میدهی تخمه میشکنی و به ذهنت استراحت میدهی. اگر فیلم طنز ببینی گاهی هم لبخند به لبت میآید. راز بقا همه آیتمهای فیلم را دارد به علاوه یک نکته مثبت بزرگ. راز بقا را میتوانی خانوادگی ببینی؛ بدون ترس از لودگی و حرکات مبتذل. بدون اشاره واضح یا در خفای مثبت هجده و بدون ترس از رد کردن خطوط قرمز اعتقادات دینی و مذهبی. یک سریال مفرح با طنزهای جذابِ مخصوص سعید آقاخانی.
برخلاف بیشتر سریال های ایرانی یک شخصیت مثبتِ تمام سفید، بدون کلیشههای رایج؛ روند جلو رفتن داستان را شیرین میکند. آدم بدهای داستان هم ترکیبی دلنشین از خباثت و بلاهت دارند که دست و دلبازانه خنده را مهمان لبتان میکند.
مخلص کلام اینکه اگر دلتان برای خندیدن از ته دل با خانواده تنگ شده راز بقا را ببینید.
✍ #زکیه_دشتیپور
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کتابِ صوتیِ تحفهی تدمر
بعد از چاپِ «تحفه تدمر» هر بار تماس گرفتند که «بیا فلان جا برای فلان تعدادِ آدم حرف بزن» پیچاندهام و توپ را مثلِ دیوید بکهام که از فاصله بالای پنجاه متر میفرستد آن گوشهی منتهیالیه دو تیرک دروازه، فرستادهام روی سرِ راوی کتاب!
نقلِ شکستهنفسی و نداشتنِ اعتماد به نفسِ توی سخنرانی و اینها هم نیست واقعاً؛ یکجورهایی علاف کردنِ ملت بهم حال نمیدهد! مثلاً بروم که چه بگویم و مخاطبم چه چیزی از من یاد بگیرد؟! ولی هر بار که به امیرحسین زنگ میزنم و میاندازمش توی زحمتی دوباره، این را خوب میدانم که حداقل دو تا کلامِ به درد بخور از این بشر نازل میشود و مخاطبْ به هر حال چیزی یا چیزکی یاد میگیرد. و امیرحسین یکجورهایی شده کتابِ صوتیِ «تحفهی تدمر.»
دیروز برای مناسبتِ روز جانباز دعوت شدیم یک مدرسه پسرانه پایهی اول و دوم. دهها بچهی نیم وجبی الی دو سه وجبی توی نمازخانه چپیده بودند توی هم و باور کنید وقتی من و امیرحسین آمدیم تو، رنگمان پرید! انتظارِ این قدر کوچولو بودنِ مخاطبینِ نوبرمان را نداشتیم. جشن گرفته بودند. گوشهی کار مال بزرگداشت این روز بود و تقدیر از آدمی که جانباز شده. امیرحسین یکجورهایی چانه انداخت:
- بیا برگردیم!
- دیر شده، مجبوری بری صحبت کنی...
میخندیم. اصلاً خنده از دستمان در میرود و دهها جفت چشمِ آلبالو گیلاسی برمیگردد طرفمان. صدای خندههامان رسیده بود به خراب کردن برنامهشان. خیال من یکی راحت بود. پاچهی راستِ مبارک را انداخته بودم روی پاچهی چپ و توی دلم تخمه میشکستم! همان اول که تماس گرفتند و دعوت کردند، گفتم «فقط برای حضور میام! نه برای صحبت!» آن قدر طاقچه بالا گذاشتم که «ممکن است جور نشود» و «اگر برسم میآیم» و ...؛ که دلخوش شدند فقط باشم. توی برنامه هم همین بود! مثل مترسک دم جالیز همان جلو سیخ نشستم و زجرکش شدن امیرحسین برای جمع کردن این مراسم را سِیر کردم.
انتظار نداشتم، حتی خودِ روای کتاب هم انتظار نداشت؛ اما خوب اجرا شد؛ و حرفهاش که تمام شده به بهانهی همراهیش فرار کردم! دیروز و بعد از آمدن خبر انتشار چاپ دوم کتاب تحفه تدمر، به امیرحسین هم گفتم؛ خدا را شکر خاطرات یک آدمِ حیِ حاضرِ زنده را روایت کردم، که هر جا دعوت کردند، خودِ راوی را بفرستم روی مینِ سخنرانی؛ مثل این بار که اصلاً ثابت کرد استعدادِ عموپورنگ شدن را هم دارد...!
✍ #احمد_کریمی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کاشت...
وقتی تو درمانگاه ناشنوایان، خبر به گوشم رسید، همانجا آرزو کردم ایکاش مثل این بچهها ناشنوا بودم و هیچ وقت نمیفهمیدم. مانده بودم چطور به پوریا حالی کنم، میلاد دوست صمیمیاش را دیگر نمیبیند، هیچ وقت.
متاسفانه میلاد وسط بازی با بچهها در کوچه، صدای ترمز ماشین را متوجه نشده، تصادف میکند. همانجا جلوی چشم بقیه، جسمش نقش بر زمین میشود و روحش پر میکشد به آسمانها.
از آن روز دیگر نگذاشتم پاهای پوریا به کوچه برسد. دلم آرام بود که هر چه صدای توپ و شوتشان بلند باشد، به چهاردیواری ما هم برسد، به گوش پوریا نمیرسد.
عصرهایی که میخواستیم از خانه برویم یا به خانه برگردیم را عزا میگرفتم. تا بچهها را در کوچه میدید، اشک میریخت و پا به زمین میکوبید. با ایما و اشاره بهم میفهماند، میخواهد با بچهها بازی کند.
در این چند سالی که قد کشیدنش را دیدم، فقط غصه میخوردم که چطور پایش به اجتماع باز میشود؟ بچههای فامیل چه رفتاری دارند؟ تا کم میآوردم، به درمانگاه ناشنوایان میرفتم. با بقیه مادرها نشست و برخاست میکردم و از تجربههایشان میشنیدم. همین که چهار تا همدرد دورهم جمع میشدیم، دنیا به دنیا انرژی و روحیه به هم هدیه میدادیم.
دیروز که رفتم درمانگاه، خانم مهتابی، باز گفت: اسم دو تا از دوستان پوریا از این درمانگاه حذف شده، با ترس و وحشت پرسیدم دوباره مثل میلاد؟
خانم مهتابی لبخندی زد و گفت: نه نگران نباشید، جدیدا دولت به صورت کاملا رایگان، حلزون گوش این بچهها را میکارد...
#ایران_قوی
✍ #زینب_ملاحسینی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
38.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 #بازنشر بهمناسبت سالگرد #شهادت
🎥 شهید #محمدحسین_حدادیان به روایت مادر
🔸 یکی دو سال اخیر، هر مادری ازم پرسید از بین کتابهایت کدام را پیشنهاد میدهی بیبرو برگشت گفتم: #آرام_جان
بهنظرم هر مادری که تربیت فرزند برایش اولویت دارد باید حرفهای خانم تاجیک را بشنود.
این ویدئو، گوشهای از مادرانگیهای این شیرزن است.
💥کانال محمدعلی جعفری👇
https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
بچهی ایدهآل...
من بچهی اول بودم. نوهی اول هم. مادر پدرها معمولا همهی قوت خودشان را برای تربیت بچهی اول به کار میگیرند. دلشان میخواهد به محض ورودش به جهان شروع به ساخت و ساز کنند. یک نسخهی حقیقی بسازند از تمام تصوراتشان از بچههای ایدهآل.
همین هم شده بود که برایم از وقتی که تنها استفادهام از کتاب، خوردنِ ورقههایش بود کتاب میخریدند. آنقدر کوچک بودم که حتی رنگهای تصاویر را هم تشخیص نمیدادم. سریعا دست به کار شدند و رنگها را هم به دو سه زبان زنده دنیا به خوردم دادند. با افزایش همکاری بچه، دلشان غنج میرفت و دوز آموزشها بالا. هیچ شبی بدون اینکه برایم قصه بخوانند، نمیخوابیدیم و هیچ روزی را هم بدون تمرین شعر نمیگذراندیم. زمانی که زبانم توانست درست در دهان بچرخد، بهجای هر چیز دیگر داستان آدموحوا و ابراهیم و قاضیالقضات و شعر موشوخرگوش و دکتر چه مهربونه و پلهوایی و فلان و بهمان را میخواندم. در آستانه سهسالگی به اصرار خودم مهدکودک ثبتنامم کردند. مهدکودکی که بهجز سورههای کوچک قرآن، حروف الفبا را هم یاد میدادند. مامان، بابا خوشحال بودند، من خوشحالتر. مقولهی جدیدی باز شده بود برای آموزش به بچهی اول. قبل از ورود بچهی دوم بهصورت فشرده این دوره را هم زیر نظر متخصصانه مامان گذراندم و خیالش که از این بابت هم راحت شد، بچهی دوم پا به عرصه گذاشت.
با ورودش تمرکزها و توجهها تقسیم شد اما دستشان را از پشت من بر نمیداشتند که از دل ماجرا آنطرفتر نروم. اولش به همهی متون بدون حرکت معترض جدی بودم. دلم میخواست یک نردبان بگذارم و بروم روی تابلوی همهی مغازهها، به کلماتشان اَ و اِ اضافه کنم تا راحتالخوانش شوند. از اینکه با سرعتِ حرکت ماشین نمیتوانستم همه را بخوانم، عصبی میشدم. کمکم سوادم که روی غلتک افتاد با کلمات بدون حرکت هم ارتباط گرفتم. آنقدر بینشان در جاهای مختلف پرسه زدم تا رابطهمان صمیمی شد. دستشان را میگرفتم و با خودم به هر نقطهای که میرفتم، میبردم. این رابطه را دیگر فامیل و آشنا هم فهمیده بودند. خوشسلیقههایشان به جای عیدیهای معمول و باقی کادوها، کتاب مهمانم میکردند. پایم که به مدرسه باز شد، هر سال همان روز اول مهر، که کتابهایمان را روبان زده روی نیمکتها گذاشته بودند، فارسی را از بینشان میکشیدم بیرون. همانروز یا نهایتا یکی، دو روز بعدش همهی داستانها و شعرهای کتاب را حداقل یک دور خوانده بودم. فارسی برایم تکلیف و نمره نبود، ذوق و شوق بود. یادم هست زمانهایی که در خانه تنها بودم یا کسی حواسش به من نبود، روی یک بلندی میایستادم و برای یکعده دانشآموز فرضی درسِ فارسی میدادم.
در طول این سالها رابطهام با کلمات و قصهها و شعرها نوسان زیاد پیدا کرد، اما قطع نشد. شاید همین نقطهی اتصال قسمتی از تصور مامانبابا از بچهی ایدهآلشان باشد.
#زینب_جلالی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
سه روز
سه روز چقدر است؟ زیاد یا کم؟! مثلا، توی این زمان نمیشود زبانی جدید یاد گرفت. برای حرفهای شدن در پخت یک غذا با فوت و فنهایش، خوب است. برای یادگرفتن یک بازی رومیزی ساده، زیاد هم هست.
سه روز گاهی زنجیرهوار و بیدلیل میگذرد، بدون مکث، بدون تردید. یا آرام، مثل حلزونی فلج و بی رمق. سه روز اول ماه با جیبهای پر زود میگذرد و میخوریم به خناسی. سه روز تب، کش میآید، طول میکشد. هر ساعتش به گونهای طی میشود، پر از هذیان و خواب های بی امان.
سه روز میتواند سرنوشت ساز باشد. مثلا فاصلهی سرمایهگذاری در کوروش کمپانی تا بدبخت شدن با همان کمپانی. یا، سه روز آخر کنکور. برخی سه روزها بیاهمیت هستند، مثل بی نهایت سه روزی که در زندگی گذراندهایم. سه روزهای پر اهمیتی هم هست.
چهمیدانم، حسش نیست توضیح بدهم. بغض مانده توی گلویم. دارم تلکالقضیه را گوش میدهم، با آن ترجمهی سوزناکش و مینویسم. اصلا اینقدر نوشتم که به کجا برسم؟ چرا سه؟! چرا؟!!
متن بالا را خواندید، از کوئوت شاهکش؟ من همین آرزو را دارم برای مریم و عبدالله. دوست دارم آن سه روز برایشان کش آمده باشد، زیبا و جذاب. هر لحظهاش پر باشد از محبت، از صمیمیت. دوست دارم عبدالله برای مریم آواز خوانده باشد، کنار هم قدم زده باشند، نگاهی به خرابهها نکرده باشند و افسوسی نخورده باشند.
آرزو میکنم سه روزشان پر از طعمهای خوب باشد، پر از شیرینیهای خاص. امیدوارم آن سه روز برایشان زیاد باشد، آنقدر که هرکسی حسرتش را بخورد. کاش میشد لیلی و مجنون باشند، حتی فراتر از آن، حتی بیشتر از آن. آه، میخواهم آخرین نفسهایشان باهم باشد، دست در دست هم، قبل از آن آوار لعنتی. خسته شدم از این همه نوشتن. بگذارید بروم یک گوشه و گریه کنم، همین...
#زهرا_جعفری
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
خداحافظ ای زیبا
روایت معروفی راجع به آهنگ "بِلا چاو" هست.
همان آهنگ پارتیزانی که در سریال سرقت پول میخواندند.
میگویند این آهنگ را مردی، جایی در ایتالیا، در فراق معشوقاش میخوانده. شاید، در فراق یار، او را کنار خودش میدیده و برایش میخوانده و تصور میکرده اگر او بود، چطور تشویقاش میکرد. بعد به انتظار مینشست تا روزی بیاید و این شعر را برایش بخواند.
مرد پارتیزان بود. به جنگ رفته بود. شاید، روزی، ساعتی، دقیقهای و ثانیهای، عاشق و معشوق به آسمان نگاه کردهاند، خودشان را کنار هم تصور کردهاند و شعر خواندهاند و حسرت خوردهاند برای یک دیدار دیگر.
عشق میتواند بی رحم باشد، آنقدر که تو را کیلومترها دورتر، به یاد معشوق بیاندازد و دلتنگی امانت را ببرد. اما جنگ از عشق بی رحمتر است. در معنای آهنگ "بلا چاو" نوشتهاند جایی، مرد پارتیزان بر خاک افتاد. و آخرین جملهای که گفت این بوده: بلا چاو، یعنی خدا حافظ ای زیبا...
مرد چشمانش را بست، بدون اینکه دوباره بتواند عشقش را ببیند.
حالا سالهاست سربازها، به یاد آن پارتیزان، در جبهههای جنگ این سرود را میخوانند. تا امید داشته باشند روزی معشوق خود را ببینند.
اما آیا کسی از عشق، زیر چادرهای نم کشیده رفح، در کنار دیوارهای بتنی و سیمهای خاردار مصری، در میان بمبباران اسرائیلی هم خواهد سرود؟
این مرد و زن که اسمشان را نمیدانم چند روز پیش، جنگ را رسوا کردند. نشان دادند حتی زیر آتش صهیون هم میشود چشم در چشم معشوق انداخت و لبخند زد. به عالم گفتند که عشق بی رحم نیست. در جنگ هم میشود عاشق شد.
اصلا در جنگ باید عاشق شد. جنگیدن برای عشق، توفیر دارد به جنگ برای زمین و پول.
عشق بی رحم نبود، ولی جنگ چرا. جنگ همیشه بی رحم است.
آنقدر بی رحم که نتوانست، این دو را تحمل کند. خبر آمد هر دو شهید شدند. شاید چشم در چشم هم، و شاید مرد، لبخندی زده و زیر لب زمزمه کرده: «خداحافظ ای زیبا...»
#محمد_حیدری
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همدلی و کار تیمی در محفل نویسندگان منادی😊✌️
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
مسافرانِ پارکِ کوهستان در سینما!
یکی از ردیفهای وسط را انتخاب کردیم و چهارتایی نشستیم.
- امیدخدا، یه قد درازی نیاد جلومون بشینه...!
سالن پر شد و قد درازی هم صندلیهای جلو را تصاحب نکرد اما ردیف پشت سرمان جوری پر شد که طنزش از طنز فیلم خندهدار تر بود.
هنوز دوتا تبلیغات قبل فیلم پخش نشده بود که پر سر و صدا جا گیر شدند. یک خانواده پنج نفره. لوگوی اسم فیلم روی صفحه نقش نبسته بود که تقتق قفل یک جعبه صدا کرد و بوی شامی کباب پیچید توی کل سالن. انگار وسط سالن روغن ریخته باشند کف ماهیتابه و شامیها را همانجا سرخ کرده باشند. بوی کبابیاش به گیرندههای بینی اکتفا نمیکرد میرفت تا ته ته مغزت.
تصویر نداشتم. اَکت بازیگران روی صحنه را میدیدم همراه صدای پشت سریها. انگار مادر ساندویچ میکرد و میداد دست بقیه اعضای خانواده. هنوز دست همه یک لقمه نرسیده بود که دختربچه از ته صف پنج تاییشان صدا زد:
+ برا من گوجه کم گذاشتی...
- خب تو این تاریکی کورمال کورمال چی ببینم من؟ این چراغ قوهات بگیر اینجا...
نور سفید موبایل از دو طرف صندلی ام خزید جلو.
خش خش کیسهها آرام نمیگرفت.
از ردیف جلویی دو کله همزمان به سمت مان برگشتند. به خودم اشاره کردم، کف دستم را گرفتم سمتشان به چپ و راست تکان دادم. حالیشان کردم که صدا از ما نیست و آرام با شصت اشاره کردم به ردیف عقب.
فیلم به نصف رسیده و ساندویچهایشان تمام شده بود که صدای شرشر آمد.
فلاسک را با فاصله از لیوان گرفته و شرشر چای سرازیر میشد داخل لیوان. آقا از خانوم پرسید: «نبات همراهت نیست؟ بعد شام باید چای نبات باشه.»
تا انتهای فیلم بالاخره یک چیزی برای خوردن دم دستشان بود.
دم در خروجی خندهمان را نمیتوانستیم جمع کنیم. کل فیلم یک طرف اتفاقات پشت سرمان یک طرف:
- فکر کنم اینها میخواستن برن پارک کوهستان راه دور بوده گفتن سینما هم بد نیست بریم همینجا...!
#محدثه_صالحی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
مثل آدمهایی که حیطه خانوادگی خودشان را تنگ میکنند و دوست ندارند صابون هیچ ریسکی به تن روابطشان بخوردْ بودم و نمیدانستم.
گاهی پیش آمده بود کتابی بهم پیشنهاد شود بیرون از دایره موضوعاتی که تا حالا خواندهام. ناخودآگاه ذهنم پسش میزد، یا شروع نمیکردم یا نصفه رها.
نمیدانم تعارف داشتم با تنها نوجوان خانواده یا خواستم روشنفکر و امروزی به نظر برسم. کتاب ترجمه شده بود و من از نثر ضعیف اکثر متون ترجمه شده فراری، دو دل کتاب را گرفتم و برای حفظ آبرو سعی کردم به لیست سیاه کتابهای نصفه ماندهام اضافه نشود.
اگر رمان معمایی دوست دارید خواندن این کتاب را بهتان توصیه میکنم. جذابیت سیر داستانیِ کتاب با شوک آخر کتاب، لذت خواندنش را دوچندان میکند.
همینطور اگر رمان روانشناسانه را میپسندید این کتاب یک نمونه کامل و جذاب از این سبک داستانهاست با اطلاعات و اصطلاحات ریز و درشت روانشناسی که به خوبی در داستان جا گرفتهاند.
این بار با خواندن این کتاب از دایره محدود موضوعات کتابهایم بیرون آمدم و این تخطی از عادت، شیرین بود. این شیرینی را به شما هم تعارف میکنم...
#زکیه_دشتیپور
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
یک جوری هستیم
مکدرتان نکنم و معطل! اگر حضرت آقا نگفته بودند و باید مثل خیلیها کسی بیاید با ترس از آینده جمعیتی من را هشیار بیدار کند که "آی ننه بچه بیار!" قرار بود بروم توی نخش؟! گمانم حضرت آقا برای منی که به هیچ صراطی مستقیم نمیشوم فرمودند خب شما بروید به این دلیل بچه بیاورید که من گفتم، تا من بروم فکری برای بقیهای بکنم که عاقلند و اهل دو دو تا چهارتا!؟ یعنی تا این حد بعضیهایمان غیرقابل هدایتیم به قرآن؟! تا این حد تربیت دینی ما غیراصولی و غیرمنطقی شکل گرفته!
یعنی به والله مومن اگر همینطوری خودش با ذهن آزاد فلک نزده "بخوانید اسیر ژورنالیسم نشدهاش" فهمید ما تو سال دو هزار و سی و پنج میرویم تو فاز کشورهای سالمند. سرمایهدارها باید بروند مغازه تجهیزات پزشکی بزنند و مهندسی پزشکیها و دانشبنیانها توی فکر لوازمی که پیرها محتاجش شدند؛ مثلا وسیلهای که طرف را از طبقه دوم ببرد توی حیاط یا عصاش چه طوری باشد و عینکش را چهجوری توی تاریکی پیدا کند. طبعا وقتی دور و بر بچه نیست، پرستار هم نیست و اگر هست نرخش بالاست و ...
بس است خب! مگر برای فهمِ بیست سال دیگر چقدر دلیل لازم است؟! نکردیم آقا؟! این مدلی ذهنمان را تربیت نکردیم؟! حالا بیا قصه را جمع کن! چاله سیاه جمعیتی یا سیاهچالههای فرهنگی و سیاسی و غیره!
ملت احساسی به دلشان نمینشنید انگار! باید حتمی برویم رو بیندازیم پیش روانشناسها. آدمی را چه میشود که مغزش را بها نمیدهد موقع تصمیمگیری. یک جوری هستیم یا شدیم که وقتی با صد تا دلیل برای یکی ثابت میکنیم باید بچه بیاورد انگار به دل خودمان هم نمینشیند. خسته نیشتر میزنیم کاش ولایتمدار بود یک کلمه میگفتیم آقا گفته و جانم آزاد!!
قطع و یقین الان دارید زیر لب غُرَم می زنید که "بله! تو چه میفهمی طعم اطاعت از ولی را؟!"
ولی سوگند به جان شریفم که فدای تار موی سپیدش به هزار منت... مملکت هزار درد دارد که حضرتش هنوز نرسیده بیفتد به دست و پای من و توی ولایتی و هنوز آبرو گرو نداده که من و تو بگذاریمش سرسلسله ادله و بیخیال منطق شویم...
#زهرا_عوضبخش
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
زندگی با کتابها
همیشه از آن دسته افرادی بودم که به خاطر نریختن نوئی کتاب، روی هم رفته یک ماژیکفسفری هم خرج کل کتابهای درسیام نکردم. از آنهایی که اگر گوشهی جلدِ کتابهای قصهشان تا میخورد سه روز عزا میگرفتند. اگر جایی توی کتابشان به سوالی برمیخوردند که نیاز به نوشتن جواب توی همان محدوده را داشت، مریض میشدند.
سال کنکورم وقتی استاد تستزنی بهمان گفت باید با کتابتان زندگی کنید نفر اولی که حرفش را بهخود گرفت من بودم. مگر زندگی با کتاب چیزی جز مراقبت از او بود؟
توی ذهنم داشتم برای خودم تشویقی رد میکردم که استاد کتاب زیست نگار را بالا گرفت. فصل قارچها بود. خشکم زد. نگار کل صفحات را توی یک وان، پر از جوهر ماژیک فسفری رنگارنگ غسل ارتماسی داده بود. داشت مورمورم میشد از این حجم خطخطی کردنها. استاد تیر خلاص را با نشان دادن صفحهی آخر زد.
_انگار قیمهش هم خیلی خوشمزه بوده. میبینید بچهها! همینه. کتابهایتان را نخوانید؛ بخوریدشان. جوری زندگی کنید با کتابها که وقتی سرجلسه خواست یادتون بیاد مخمرها چطور تکثیر میشوند، بگوئید جوابش همان صفحهایه که نارنجیش کردم. پائین پائینش نوشته بود.
استاد داشت آداب زیستخوانی تدرس میکرد و خبْ من مگر نمیخواستم سهرقمی بشوم؟ پس چارهای نبود باید میافتادم دنبال ماژیک فسفری. آدم دکتر مهندس با کتابهای شلخته بهتر بود یا بیکار با کتابهای تروتمیز؟
آن موقع تنها در مورد دو کتاب دلش را پیدا کردم و رفتم سراغش برای خطخطی. زیست و شیمی.
حالا اما خیلی سال از آن روزها میگذرد. وسواسی زندگی کردن من با کتابها، هر دوره با حرف یک بزرگی، استادی، دوستی تعدیل شده. تا جایی که بالاخره یاد گرفتم با همهی کتابها زندگی کنم. حتی این چند روز من توانستم به لطف کتاب «آداب کتابخواری»، یک کتاب بخورم.
احسان رضایی استادی بود که وقتی کتابش را سر دست گرفت اول از حجم اطلاعاتش دربارهی کتابها و اسامیشان مورمورم شد. ولی رفتهرفته متقاعدم کرد اگر بخواهم کتابخوان خوبی شوم، پا به توپم با کلمات بهتر شود، داستان سرهم کنم و بعد متنی بسازم که بقیه دوست داشته باشند با آن زندگی کنند، باید بروم بیفتم دنبال ماژیک فسفری برای هایلایت کردن نقطه به نقطهی کتابش.
#مریم_شکیبا
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
جوآن رولینگ
باید از قطار خانم رولینگ ممنون باشیم که با تاخیرش، ایدهی ایستگاه ۹ و سه چهارم را به ذهن او رساند.
کودکی من و همسالانم در آرزوی دعوت به هاگوارتز و تبدیل شدن به یک جادوگر بزرگ گذشت. نه فقط من، که تقریبا تمام بچههای عاشق جادو در سرتاسر جهان، نیازمند یک هاگوارتز اسرارآمیز برای پرورش استعدادهایشان هستند.
جی کی رولینگ، یا همان جوآن رولینگ، نمونهی موفقیست برای آنهایی که میگویند از ادبیات کودک و نوجوان آبی برای جامعه گرم نمیشود. او تقریبا دو نسل پیاپی را تحت تاثیر نوشتههایش قرار داده و بعید نیست نسل سوم را هم در بر بگیرد.
میتوان گفت با او و نوشتههایش، فانتزی از ژانر حماسی و اساطیری فاصله گرفت و دوران طلایی فانتزی جادویی و دنیاهای آمیخته با ورد و طلسم رونق گرفت. شخصیتپردازی قوی، دنیا سازی منطقی، ایجاد قانونهای ابداعی و سازگار باهم و از همه مهمتر توجه به همزاد پنداری افراد با شخصیتها از مهمترین نکاتیست که میتوان از او آموخت.
خوب بگذارید به زبان آدمیزاد توضیح دهم. شما وقتی هریپاتر را میخوانید، رسما مدرسهی خودتان را با قلدرهایش، معاونین سختگیر یا مهربانش، مدیر جدی و عبوسش و تمام جزئیات دیگر به یاد میآورید. شما با هریپاتر همراه میشوید، در راهروهای هاگوارتز قدم میزنید و با او یا دشمنانش همدردی میکنید، چرا؟!
چون خانمم رولینگ توانسته است شمارا به همذاتپنداری با شخصیتهایش تشویق کند. همین!
#زهرا_جعفری
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
اگه امام زمان نداشتید!
گاهی چند دقیقه فکر میکردیم تا معنی فحشاش را بفهمیم.
خودش یک تنه کل تجمعات اعتراضی دانشگاه را جلوی میبرد. فراخوان، چاپ عکس و شعار، جمع کردن دانشجوها و... همه را تنهایی انجام میداد.
با شروع تجمع لیدر میشد. شعار و فحشهای آب دار نقل زبانش بود. حراستی شدن و تشکیل پرونده را به جان خریده بود.
به خودش میگفت چگوآرای دانشگاه. از نظر من تنها شباهتش با چگوآرا در سیگار کشیدنش بود و بی خدایی.
در ایام اغتشاشات، تریبون آزادی در دانشگاه برگزار شد. رفت پشت میکروفن و شروع کرد به اثبات وجود نداشتن خدا. ما مثل آهو در عسل مانده بودیم که چه بگوییم.
اهل مطالعه بود و ما نبودیم.
وارد بحث و گفتوگو که میشدیم، با استدلالهایش، چنان فیتیلهپیچمان میکرد که برای چند ساعتی، ما هم در وجود خدا شک میکردیم.
مجبور شدیم مطالعه کنیم تا چهارتا جواب برای او داشته باشیم. از شهید مطهری خواندیم و علامه مصباح. تازه در معرفت و عرفان بابی به روی ما باز شده بود که اغشاشات تمام شد. مطالعه ما هم.
شدیم شبیه همین آقایون که نزدیک انتخابات یادشان میافتد مردم هم هستند. میآیند بین آنها و حرفشان را میشنوند. جلسه میگذارند. نقدها را میشنوند و مشکلات را جدیت تمام حل میکنند. اما همه اینها هست تا ساعت دوازده شب روز انتخابات.
انتخابات که تمام شد، دوباره میروند سراغ جلسه با از مردم بهترون.
هیچ کسی هم نیست که پیگیرشان شود و بگوید آقای فلانی، یادت هست در ایام شیرین نامزدی، این وعدهها را دادی، حالا بگو چه کردی؟
انگار برای بعضیها مطالبه گری شده لیچار بار رقیب سیاسی کردن.
مردم هم این وسط هیچ. همان مردمی که روزی، شهید فرودگاه بغداد گفت جان او و امثال او، هزاران بار فدایشان باد.
مردمی که جمهور هستند، اگر این کشور نامش جمهوری اسلامی ایران است.
البته قطعا آقایان به مشکلات مردم رسیدگی میکنند. فقط با کمی تاخیر. تقریبا سه سال و چند ماه.
ما هم دیگر نیازی به مطالعه نداشتیم. کسی نبود که ما را به چالش بکشد.
نیمه شعبان که رسید، موکب زدیم و شربت دادیم.
چگوآرای دانشگاه هم آمد دم موکب.
لیوان شربت آبلیمو را برداشت. یکی از بچهها به او گفت:«آقا شما کجا، اینجا کجا؟ این چیزا رو که قبول نداشتی؟»
گفت:« آره قبول نداشتم، ولی وقتی این وضع مملکت رو دیدم، فهمیدم یه خبرایی هست. ببین این مملکت با این همه دشمن گردن کلفت که واسه خودش تراشیده و این مسئولان رو هوایی که داره، تا الان ده باره باید سقوط کرده باشه. از نظر من فقط یه قدرت علاوهتر مثل همین امام زمان شما ها رو نگه داشته. اگه این امام زمان رو نداشتید، تا الان کار شما و این انقلابتون تموم بود.»
#محمد_حیدری
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نظر نویس
داشمشتیترین قیافه دوروبرتان را به خاطر بیاورید.
تصور کنید این آدم، بابابزرگ سن و سال داری باشد، لوتی. با یک قلب دریایی و دست دریاییتر. وقتی سر برج میشود. اولین کاری که میکند. شاد کردن دل نوهها با پول توجیبی باشد. ولی دنگ شما را دوبله سوبله حساب کند، به هزار و یک دلیل، که یکیش تهتغاری بودن بين نوهها باشد.
همان آدم، از اینهایی است که باج به کسی نمیدهد. خیلیها را تا چشمه میبرد و لب تشنه برمیگرداند.
برای هر کارش قاعده دارد.
مخصوصا اگر وقت رای دادن باشد. دست ته تغاریترین نوه را میگرفت میرفت برای نظر دادن.
سوادی نداشت. مجبور بود برگه اسامی را پیش دو سه نفر نشان دهد، تا دلش قرار بگیرد که اسم کاندیدش را درست نوشتهاند. سخت اعتماد میکرد. ولی چارهای نداشت:"من نظرم رو نگم، به جام تصمیم میگیرند." سالی که نوه تهتغاری سواد دار شد. عیدش بود. نوشتن اسم کاندیداها، با همان خط خرچنگ قورباغه را سپرد به او: "کاش به این نمایندهها مثل تو اعتماد داشتم."
بابابزرگ با دل قرص نظرش را میداد. حتی اگر از این و آن ته توی کاندیداها را درمیآورد. حتی اگر سواد نداشت و من باید به جایش قلم دست میگرفتم. بزرگتر که شدم توی دلم میخندیدم. آن برگههایی که با خط من توی صندوق رفته، بی بر و برگرد، جز آرا باطله حساب شده. به خاطر ناخوانا بودن. ولی با این همه من از همان وقت نظر نویس بابابزرگ بودم. به همین خاطر شاید نوشتن را جدی گرفتم.
اعتماد اثر دارد.
✍ #کوثر_شریفنسب
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
♦️ تا حالا دیدهاید #زندانیها چگونه رأی میدهند؟
خانم پارسائیان قاضی اجرای احکام دادسرای عمومی و انقلاب یزد است؛ یکی از اعضای #محفل_نویسندگان_منادی.
بروید داخل صفحهاش و ببینید در #زندان_یزد چه خبر است؟👇
🆔️ @az_ghaza93
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🍕فست فود با نان اضافه
باید درمورد انتخابات بنویسم، حسش نیست.این کلیپ را دیدم و بیخیالش شدم.
یادم هست شش هفت سالم بود. مشتری ثابت رستورانی بودیم با نام پیتزا دلفین. طعم ترد مرغ و قارچش در لایهای از نان برشته و پنیر پیتزای پرملات، ته ذهنم زنده است. هر هفته دو تا پیتزا میگرفتیم، پنجرهای. همیشه چهار پنج تکه ته جعبه میماند و فردایش میشد اسباب دعوای من و آبجی. پیتزاهایش چه سرد بودند چه داغ، مزهشان بیتکلف و بینظیر بود. آن موقع هر پیتزا ۵ هزار تومان بود و حقوق بابا یک میلیون. یعنی ۲۰۰ تا پیتزا، هرماه.
کلاس ششم_هفتم بودم که وعدهی هفتگیمان شد دو هفته یکبار. پیتزا ها هم داشت آب میرفت. رستوران دلفین به خاطر نمیدانم چه بسته شده بود و رفتیم بودیم سراغ فروتن. بدک نبود. مخصوصا سس سیرهایش. مثل دلفین پرملات نمیزد، اما مرغهایش خامهای و پرمزه بودند.
کلاس نهم، سیب زمینی از کنار غذایمان حذف شد. کلاس دهم، شد پانزده روز یکبار. کلاس یازدهم، ماهی یکبار. بعد هم کرونا و تحریم فست فود.
تقریبا شش ماهی از شروع کرونا میگذشت، هوس فست فود داشت دیوانهمان میکرد. بلاخره تسلیم هوای نفس شدیم و زنگ زدیم برایمان بهشت را بیاورند. قیمت هارا که گفت، دسته جمعی خشکمان زد. به مرغ سوخاری پنج تکه راضی شدیم، هرکداممان یک تکه اش را برداشتیم و باقی معدهمان را با نان و سیب زمینی پر کردیم.
طولش نمیدهم. الان دو ماه یکبار فست فود سفارش میدهیم، بیشتر خودمان میپزیم داخل خانه. اصولاً ارگانیک و سلامت محور هستیم،میفهمید که...
این آقای تیستر داخل کلیپ، دارد با استاندارد های فعلی ما، وعدهی غذایی بیست نفر را میخورد. یک تنه.
خوب، غافلگیرتان میکنم. چیزی که میبینید فاصلهی طبقاتی است. فاصلهای عریض و طویل، که با گوشت و پوست و خون در لحظه لحظهی زندگی حسش میکنیم و دیگر سِر شدیم، بیخیالش. برای من مهم است کی اسمش چند روز بعد از صندوق بیرون میآید. کسی که مثل خانوادهی من به چشم خودش، کوچک شدن سفرهاش را دیده باشد. کسی که هم طبقهی امثال این آقای تیستر نباشد، حامی او هم نباشد، حامی امثال او هم نباشد.
به زبان آدمیزاد میگویم، از خودمان باشد و باقی گرسنگی بعد از فست فودش را با نان خالی پر کند، عین ما...
✍ #زهرا_جعفری
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir