eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
از قبل حواسم بود، اگر لپ تاب را باز می‌کردم. چشمی‌ش را ببندم. اما حالا چند روزی هست، دیگر بهش دست نمی‌زنم. دیگر چه برسد به روشن کردنش. شاید چون مادرم نگران‌تر از قبل است. دنبال چسب می‌گردد: «می‌خوام کسی با دوربین جلوی گوشی، ردمون رو نزنه!» نگاهش می‌کنم. چشم دوخته به صفحه تلوزیون. زیر نویس خبر، پشت سر هم کلمه‌ها را قطار کرده: « پس از انفجار دستگاه‌های پیجر در لبنان، تعدادی از زخمی ‌ها به بیمارستان‌ های ایران منتقل شدند.» صدای تَقّی آمد. نگاهم را برمی‌گردانم سمتش. مادرم دست پشت دست می‌زند و با نگاه خیره زیر لب می‌گوید: «هی روزگار! انگار دوباره دهه شصت جلوی چشمم اومده. بازم این همه خبر ترور! این همه زخمی و کشته! اما این دفعه دشمن اصلی اومده روی خط. یعنی میگی قلبمون بعد این همه درد دووم میاره؟!» به موهایش نگاه می‌کنم. بابا تعریف می‌کرد: «موهای مادرت بعد از خبرهای دهه شصت، سفید و سفیدتر شد. از همون سن بیست سالگی.» اول از خبر مفقود الاثری عمویم در کربلای چهار یک دسته مو کنار شقیقه‌هایش سفید شد. بعد خبر شهادت داییم توی کربلای پنج ،موهای جلوی پیشانیش رنگ عوض کردند. طره‌های کنار گوشش را توی دهه نود و خبر شهدای مدافع حرم، سفید کرد. مثل زمین پر از برف. نگاهش کردم و گفتم: «شاید این خبرا مثل سرمای زمستون، استخون سوز باشه، ولی ما هر روز منتظریم دنیامون با اومدن یه گل بهار بشه. هر روز منتظریم.» ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
پاهای جامانده درستش این بود که خدا به‌وقت خلقت و بعد امضای برگه‌ی ماموریت انسان، یک ترمزدستی می‌چپاند کف دست آدم و شبیه مادربزرگ‌هایی که پنج‌هزاری می‌گذاشتند توی مشتت تا هروقت به بن‌بست خوردی، مشتت را باز و اسکناس را مرهم زخمی کنی؛ درگوشمان می‌گفت «ببین! این ترمز دنیاست. هر وقت دیدی دارد برایت تند می‌چرخد. دارد برایت نامیزان می‌چرخد، دستی را بکشی بالا و برای چند لحظه‌ای نفس تازه کنی. که اگر دَم‌ات فرو نرود تا ابد گیر می‌کند لای تارهای صوتی. قلمبه می‌شود و تو با هر بار تلاش برای قورت دادنش اشک‌هایت شره می‌کند پایین.» او خداست دیگر. خوب می‌داند آدم یک‌جایی بالاخره سر می‌رود. توی زندگی لحظه‌هایی می‌رسد که بنده‌اش باید تندتند سر بچرخواند تا پاهایی که عقب‌ترند و جامانده‌اند از بی‌جانی را دنبال خودش بکشد. وقتی توی اتاق بودم و صدای زنگ مخصوص بیمارستان گوشی و دلم را همزمان لرزاند. نخواستم جوابش بدهم. نه که نخواهم. خستگیِ مانده به تنم سخت کرده بود خداحافظی با دنیای خواب را. بیدار شدم نه از زنگ. که از مشت‌های کوبیده شده مادر توی در. الو نگفته، سوپروایزر پشت خط جیغ کشید که «شکیبا بدو بیا دکتر… کد خورده» و بوق ممتد تلفن بناگوشم را سرخ کرد. لبو شدم. الو گرفتم. مگر برای دکترها هم کد۹۹ پیج می‌شود؟ آنها فرشته‌ی نجاتند. باید پنجه بیندازند توی پنجه‌ی عزرائیل. نه که خودشان قربانی فرشته‌ی مرگ شوند. با مهمان نشسته وسط خانه خداحافظی کردم؟ یادم نیست. فقط می‌دانم راه ۱۰دقیقه‌ای را چهار‌دقیقه‌ای رسیدم. تصورم از جملات سوپروایزر تنها یک‌چیز بود. این‌که می‌خواسته بگوید«اورژانس کد داریم. دکتر …هنوز نرسیده. تو زودتر بیا» و چون کلمه‌ها را هول‌هولکی ردیف کرده، بد به گوش من خورده. سوء تفاهم‌ها اما همیشه شیرین حل نمی‌شوند. آنجا که من روی برانکارد صورت کبود و غرق خون پزشکمان را دیدم این گزاره‌ی لعنتی برایم اثبات شد. پنجه‌ی بی‌رمق دکتر کنار تنش نشان می‌داد مغلوب بازی زورآزمایی با مرگ شده است. نهار نخورده بودم. شام هم نخوردم؟ یادم نیست. فقط می‌دانم من آن لحظات اصلا زنده نبودم. راه که می‌رفتم باید پی‌جور پاهایم می‌شدم که عقب‌تر کشیده می‌شدند و نای همراهی نداشتند. دنبال یک ترمزدستی می‌گشتم تا مثل کلاس چهارم ابتدایی که گوی کره‌ی زمین را بعد از یک چرخش طوفانی با سر انگشت اشاره کنترل می‌کردم؛ انگشت‌هایم را قفل کنم دورش، بکِشم‌اش بالا دنیا و را از حرکت بیندازم. دنیا خودش نامرد است. حرف حالی‌اش نیست. هیچ‌وقت اجازه‌ی سوگواری به ساکنانش نمی‌دهد. هیچ‌وقت کنار نمی‌ایستد تا ماتم‌زدگانش سر صبر رخت عزا بپوشند. می‌چرخد و رخت‌‌های چرک توی دل‌ آدم‌ها را سریع‌تر می‌چرخاند. وحشتناک‌ترین اتفاق بعد از فقدان یک عزیز هم، همین ادامه‌ یافتن زندگی‌ است. ادامه دادن زندگی‌ است. ما توی اتاق سی‌‌پی‌آر بودیم و باید همه‌ی اقداماتی که در کنار دکتر برای مریض ایست قلبی پیاده می‌کردیم، حالا برای خود دکتر انجام می‌دادیم؛ و وقتی ختم احیای قلبی انجام می‌شد، مثل همه‌ی موردهای قبلی به یکدیگر خسته نباشید می‌گفتیم. مثل همه‌ی موردهای قبلی روی فرم سی‌پی‌آر مهر حضورمان را می‌زدیم و مثل همه‌ی موردهای قبلی برمی‌گشتیم توی بخش‌هایمان و سبد رگ‌گیری می‌بردیم بالا سر بیماران. نسیان برای انسان خاصیت سوزاندن خاطره را ندارد. او تنها می‌تواند گذشته را زیر خاکستر دفن کند. و برایش کافی است یک نسیم ملایم که خاکستر‌ها را تا دانه‌ی آخر به باد بدهد. آتش بیندازد توی دل خاک و بسوزاند تا عمق جگر آدم را. عکس‌های کارگران معدن زغال سنگ طبس. آتش انداخت به جگرم. سیاهی‌های صورتشان قرمزی خون شد روی صورتم. اشک‌هایشان، داغ شد به دلم. کاش می‌توانستم بروم نفری یک ترمزدستی بدهم دستشان. کاش از دستم برمی‌آمد و دنیا را متوقف می‌کردم برایشان. اینها الان بیشتر از هرچیز به سوگواری نیاز دارند. به زارزدن کنار جسد همکارشان که تا دیروز با هم برای بیرون کشیدن زغال‌سنگ، کوه‌ها را جابجا می‌کردند؛ و حالا باید برای بیرون کشیدن جسد همان رفیق سنگ و خاک‌ کنار بزنند. دنیا نامرد است. اگر نبود باید جرقه می‌شد و می‌سوزاند تمام خاطرات دیروز کارگران را. که اگر نکند، آنها شاید دوباره به زندگی برگردند ولی با هربار انفجار معدن برای شکافتن کوه درجای‌جای دنیا، دوباره می‌میرند. ✍-شکیبا 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله ساعتِ گوشی روی چهار و پنجاه دقیقه کوک بود، حداقل ده دقیقه قبل از زمان اصلی باید زنگ بخورد شاید بیدار شوم. کی آلارم را قطع و پتوی مسافرتی گرم و‌نرم را روی خودم کشیده بودم یادم نمی‌آمد؛ ساعت پنج و دو دقیقه صبح بود و چشمان من وق زده بیرون. هنوز دیر نشده بود، بعید بنظر می‌آمد در این دو دقیقه اتمی در کلاس غنی کرده باشند. ولی مغزِ هنگِ هرگز این ساعت بیداری به خودش ندیده‌ام، نمی‌دانست به کجا چه فرمانی بدهد. مدارهایش قاط زده بود. مثل وقتی دستگاه چارلی چاپلین غذا را در چشمش فرو میکرد و به‌جای تمیز کردن دهان دستمال را در دهانش فرو می‌برد. هنوز در لحاف بودم که صدای سلام و احوالپرسی استاد و دوستان در هال خانه پیچید. انگار فنر تشک از جا در رفته باشد پریدم، سلام دادم و خودم را رساندم به اتاق بالا. خوشحال بودم، مثل بچه‌ای که دور از چشم مادرش شکلات کاکائویی خورده. از آرامش سر صبح خانه و شروع کلاس کتاب‌خوانی منادی سرم را به دیوار تکیه دادم. دقیقا در همان لحظه، طفل یک ساله‌ام با چشمانی تا نهایت باز روی پله‌های اتاق بهم لبخند می‌زد. پییییس! بادم خالی شد. انگار مادرم مچم را وقت لیسیدن انگشتان شکلاتی گرفته باشد. همه پروژه با شکست روبرو شده بود. در همه سال‌های عمرم نمی‌توانستم خاطره بیدار بودن بین‌الطلوعین را به یاد بیاورم؛ حتی به تعداد انگشتان دو دست. شب‌های امتحان هم تا اذان صبح درس می‌خواندم و خواب بعد از نماز صبحم قضا نمی‌شد. همه روزشان را با بیداری این ساعت شارژ می‌کنند و من انگار با خوابیدن بین‌الطلوعین شارژ می‌شدم. یکی دوباری هم در کلاس‌های پنج صبح شرکت کرده بودم؛ خواب اما برنده جذابیت کلاس و مباحث شده بود. بیدار می‌شدم اما هر چند دقیقه باید با مشقت وزنه‌های چند تنی روی پلک‌ها را برمی‌داشتم شاید کلمه‌ای از مباحث را بفهمم. مغزم هنوز خواب بود، یادش نمی‌آمد پدیده‌ای به نام هندزفری اختراع شده؛ صدای گوشی را کم کردم. کورمال کورمال در فضای تاریک هال به دنبال پتو و بالشت می‌گشتم. به کنفرانس خانم جعفری درباره کتاب حرفه رمان نویس هاروکی موراکامی گوش می‌دادم و پسرکم را روی پا تکان می‌دادم. پتو را روی سرش کشیده بودم شاید زودتر بخوابد. به قول استاد جعفری با هر ترفندی می‌خواستیم کتاب و کتابخوانی را در خانواده جا بیاندازیم به این اندازه موفق نبودیم. وقتی مطمئن شدم خوابش سنگین شده، با آرامش گوشه اپن آشپزخانه نشستم و به توضیحات تکمیلی دوستان گوش دادم. دینگ! حالا برایم جا افتاد، کتاب و کتابخوانی را دوست دارم که خواب از چند کیلومتری پلک‌هایم حتی رد نمی‌شود. گردو و بادامِ تازه‌ی پوست کنده، چای گرم و صبحانه آماده تفاوت دوشنبه‌های کتابخوانی را به رخ اهل خانه می‌کشید. روزم را با کتاب بخیر کرده بودم و حال دلم بعد از مدت‌ها خوب بود، مثل کسی که برای اولین بار قورباغه‌اش را قورت داده. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ▪️ «وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللهِ أمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» و هـرگز گمان مبر آنان كه در راه خــدا كشته شدند مرده‌اند، بلكه زنده‌اند و نزد پروردگـارشان روزى داده مى‌شوند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
از پریشب بی‌خوابی زده به سرم! با این حال امروز ظرف‌ها را محکم‌تر شستم؛ طوری که صدای برق‌افتادنش بلند شد. لباس‌ها را با دست محکم چنگ زدم و شستم. دسته جاروبرقی را محکم گرفتم و جاروکشیدم. حتی محکم‌تر راه رفتم. حتی صریح‌تر قانون‌های خانه را به بچه‌ها تذکر دادم. دردسرم محکم‌تر از همیشه می‌کوبد. چای ماسالا را عین ارده شابلی، غلیظ‌تر از همیشه ریختم توی لیوان‌ها. امروز با اینکه سه روز است درست نخوابیده‌ام زنده‌ترم. از زمان بمباران ضاحیه و خبر "سید سالم است!" چیزی ته دلم می‌گفت: "نه،نیست!". یک حس ششم آخرالزمانی! ولی حتی یک قطره اشک نریختم. هال خانه را گز نکردم. آخر پیام‌هایم استیکر گریه نگذاشتم. پیام‌های تسلیت را برای این و آن فوروارد نکردم. کانال‌های مجازی را بالا و پایین نکردم. به دلیل‌های واضحی برایم مبرز بود همین روزها داغدار این بزرگ‌مرد می‌شویم. بار این غم چیزی از جنس خشم و نفرت است. از جنس مقاومت و بیداری! امروز فکر نمی‌کنم؛ بلکه به مغزم التماس می‌کنم! لطفا سریع‌تر مدل تکلیف و جهادت را پیدا کن! قبل از آن‌که دیرتر بشود! ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔻 در اين چندسالِ پر از اضطراب اخير، هيچ‌لحظه‌ای را شبیه به این روزها ندیده بودم. هیچ‌گاه مثل الان، خودم را وسط معرکه‌ی آخرالزمان حس نکرده‌بودم. حتى بعد از شهادت حاج‌قاسم... 🔻 اين بهت، اين مرز واضح و باريک بین حق و باطل، این روی پا بند نبودن‌ها، این اضطرار، این گوشه‌به‌گوشه دنبال راه و راهنما گشتن، این دل‌دل‌زدن براى رفتن؛ همه دارد داد می‌زند داریم روایت‌هایی آخرالزمانی را زندگی می‌کنیم. 🔻 و ما نسل جنگ‌نديده‌ی شهيدداده، ما تفنگ به دست‌نگرفته‌هاى داغ فرمانده ديده، ما جبهه‌نرفته‌هاى گلوله‌خورده، خيلى زودتر از بزركَترهايمان بايد غروب بدون باكرى و همت و بروجردى و خرازى را سحر كنيم. غلتک زمان توى سرازيرى حوادث است. فرصت پوشيدن جوشن نداريم! ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
به نام او اولین بار ۱۴، ۱۵ ساله بودم که عاشق شدم. سال ۸۶ قرار آمدن به شهرم را داشت. می‌خواستم از فاصله‌ی نزدیک ببینمش. همان‌کسی که بارها و بارها از قاب تلویزیون دیده‌ بودمش. با بچه‌های انجمن‌اسلامی، رفتیم یک حسینیه‌ای. شب را خوابیدیم و صبح خیلی زود به محل قرار رفتیم. فاصله‌ی نزدیکمان شد، چند ۱۰ متر! دیدمش. هرچند خیلی دور اما برایم شیرین بود. از همان‌موقع آرزویم شد، یک‌بار نماز خواندنِ پشت سرش. دانشجوی تهران بودن، خوبی‌اش شد یک‌بار شانس حضور در بیت. هرچند که به نماز نرسید، اما راه‌رفتن روی زیلوها هم خیلی چسبید. سال آخر دانشجویی حوالی بهمن‌ماه بود. بلیط جمعه‌شبی داشتم برای تهران. اما همین‌که از تلویزیون خبر خواندنِ نماز جمعه را به امامتش شنیدم، به زمین و زمان زدم و با هزار مکافات بلیط را جابجا کردم. خودم را زودتر به تهران رساندم تا بتوانم، شده برای یک‌بار، نمازم را پی قدقامت موج بخوانم و خواندم. تمام سرمای دو ساعته نوش جانم وقتی قرارِ رسیدن به آرزویم را داشتم. یادم هست که نماز عصر را کس دیگری به‌جایش خواند. آدم اهل سیاستی نیستم؛ یعنی سوادش را ندارم این‌قدرها. این‌وسط‌ها تنها و تنها خط قرمزم اوست. آنقدری دوستش دارم که وقتی کسی بی‌ربط بگوید، از چشمم می‌افتد. هرکس که می‌خواهد باشد؛ با هر درجه از صمیمیت، تا همیشه از چشمم می‌افتد. من در تمام مدت تحصیل و کارم، به یک چیز فخر می‌فروشم. حکمم با یک واسطه از او امضا شده. از صبح تمام دل و روده‌ام به هم پیچیده‌بود. در این شرایط، هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آمد. تنها و تنها صدای تلویزیون را زیاد کرده‌بودم و خودم را مشغول کار ِخانه تا لحظات پر استرس را بگذرانم. او اما شبیه هیچ کدامِ ما نیست. با دل جمع آمده‌بود. نمازش را خواند. حتی نماز عصر را. همین‌جا تمام نشد. دعا و تعقیباتش را هم خواند. عجله نکرد. بعد هم سر فرصت خوش و بشی کرد و رفت. پیام واضح بود. من اینجام. مقابل دیدگان همه. جرأتش را دارید، بزنید. او چه غروری از ایرانی‌بودنمان را به رخمان کشید. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
صبح اول هفته با چشم‌های پف کرده، در را باز کرد. سرش زودتر از خودش وارد کلاس شد. یکهو همه بچه‌ها با هم شروع به همخوانی کردند:«عللللی، علی» دیر آمده بود. بعد دو زنگ رسید. ولی نمی‌دانم چرا سنگین راه می‌رفت. انگار چند سال بزرگتر شده بود. هر چه خواستم وسط کلاس بپرسم کجا بودی؟ انگار حواسش جای دیگری بود. صدای زنگ تفریح که بلند شد. به چشم بهم زدنی آرامش به کلاس برگشت. ماند تا عقب افتادگی کتاب‌هایش را جبران کند. بهتر از این فرصتی پیدا نمی‌کردم. پرسیدم:«کجا بودی علی؟» برعکس دفعه‌های قبل خیلی جدی گفت: «رفته بودیم نماز جمعه» او یک نماز جمعه گفت و ده تا نماز جمعه از کنارش سر ریز کرد. گفتم: «آقا رو دیدی» سرش را به نشانه تایید تکان داد. فهمیدم چرا اینقدر سنگین شده بود؟! بچه‌های ما با دیدن ادم‌هایی با روح بزرگ زودتر از قبل روحشان قد می‌کشد. مثل علی و مثل خیلی از ادم‌هایی که توی نماز جمعه سیزده مهر شرکت کردند. علی بعد از آن انگار با دلی قرص، پایش را به زمین می‌کوبد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم‌الله بابا عادت دارد ناهار را با اخبار ساعت دو شبکه یک قورت می‌دهد. سر ظهر طبق همیشه تلویزیون روشن بود. صدای گوینده برای اعلام گلِ خبر بالا رفت. گوش بابا تیز شد. تکه‌های ته‌دیگ زیر دندانم قرچ‌قرچ می‌کرد و اکو می‌شد توی مغزم. کر شده بودم. لب‌های گوینده‌ی تلویزیون تکان خورد و بعد دوربین رفت روی مشتی آدم فضایی که داشتند توی یک سوله‌‌ی پر از تخت رفت و آمد می‌کردند. خورده برنج‌های خشک توی دهانم را به زور آب فرستادم پایین و تنها قسمت نچ‌نچ کردن بابا را توانستم بشنوم. نهار مثل تفنگ شد و من زخمیِ گلوله. با لالایی توییتر، مقدمات چرت عصرگاهی‌‌ را فراهم می‌کردم که دیدم یک خبر شبیه یک بمب هسته‌ای توی کل دنیا پیچیده است. در قرن ۲۱، در مهد تکنولوژی یک میکروارگانیسم آوار شده بود روی سر چشم‌بادامی‌ها و پتکی زده بود بر نظم زبان‌‌زد زندگی‌شان. ویروسی که فقط چینی می‌شناخت و با هیچ نژاد دیگری کار نداشت. چین هم خیلی آن‌سر دنیا بود. پس با خیال راحت و بدون دغدغه اجازه دادم پلک‌هایم گرم شود. هوای اتاق سرد بود. بیدار که شدم آدم‌فضایی بودم. وسط جنگی نابرابر، برابر ویروسی که نه زن و بچه حالی‌اش بود نه مرد قوی‌هیکل. نه سیاه‌پوست نه رنگین؛ درکنار مردمی بی‌گناه که برای نجات جانشان پشت ماسک‌ پناه گرفته بودند. دشمن میکروسکوپی حتی اسمش هم رعشه می‌انداخت به جان آدم. قربانی‌های تلنبار شده روی زمین می‌گفت خشاب‌های ما روبه اتمام است. پیچیده بود ویروس دارد کار مردم را یکسره می‌کند. خط‌مقدم جنگ بی‌اندازه تلفات می‌داد. کمرش خم شده بود زیر بار درد مردم. نخ ریش‌ریش‌ شده‌ی امید فاصله‌ای تا پارگی نداشت… دو راه بیشتر نبود. یا باید مینشستیم تا دانه‌دانه خزان شویم. یا هر کس به دمی یا نفسی یا قلمی یا قدمی درخت افت زده‌ی حیاتش را سرپا می‌کرد. راه دوم را پیش گرفتیم. خیاط‌ها ماسک‌دوز شدند. بقال‌ها تدارک‌چی. آشپزها خودشان را وقف جبهه کردند و حنجره‌طلایی‌ها حماسه خواندند. امید جان گرفت. نفس‌های ویروس به شماره افتاده بود. خط مقدم دستِ پر خنجر آخر را توی قلبش فرو برد. گوینده‌ی تلویزیون اخبار می‌گفت. خبر مثل بمب صدا کرد. گروه مقاومت فلسطین، با یک طوفانِ از پیش تعیین‌شده مورچه‌های آدم‌خوار اسرائیلی‌ را از توی لانه‌‌شان کشیده بود ببرون. ضحاک‌های زمانه بوی خون مستشان کرده بود و مارخورده، افعی شده بودند. کوچک و بزرگ برایشان تفاوتی نداشت. به چشم‌هایم خواب نمی‌آمد. به چشم‌های هیچ انسانی خواب نمی‌آمد. آن‌سمت دشمن با تمام جان می‌جنگید. و این‌طرف سربازهای خط مقدم جبهه چشم از گنبد طلایی مسجد آمال‌شان برنمی‌داشتند و روزبه‌روز نهال امید توی وجودشان سروتر می‌شد. خشاب تفنگشان خود مردم بود. عکاس راوی جنگ شده بود و حجره‌دار واقف. معلم درس مقاومت می‌داد و موزیسین‌ها سازشان را با صدای شادی مردم فلسطین کوک می‌کردند… و امروز حالا که داریم سالگرد طوفان تاریخی فلسطینی‌ها را جشن می‌گیریم اسرائیل افتاده است گوشه‌ی رینگ. دارد مشت‌های کور می‌زند. بخواهد سرپا شود هفتادسال زمان لازم دارد. اگر جا نزنیم، اگر درجا نزنیم، یک لگد تا نابودی‌اش مانده. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ساعت از ۸ و نیم شب گذشته بود. وسط میهمانی، یکی گفت: «بزن اخبار ببینیم موشکها چند تا شده؟!» پاهایم را که روی هم گردانده بودم انداختم و گفتم: «موشک چی؟ کجا؟!» گفت: «از ساعت ۷ و نیم سپاه داره می‌زنه.» گیجی‌ام بیشتر شد و مثل کسی که اصلاً توی این دنیا نیست پرسیدم: «کجا رو می‌زنه؟» گفت: «اسرائیل!» تازه دوریالی‌ام افتاد که قرار بود بعد از شهادت سید حسن، ایران پاسخ درخوری بدهد. هنوز گیج بودم و تازه ویندوزم بالا آمده بود. همه‌ی صحنه‌هایی که توی این یک سال دیده بودم، جلوی چشمم رژه می‌رفت. خانه‌هایی که بر سر صاحبانش خراب شده بود. کودکانی با صورتهای خونین و مالین. مادرانی که به بچه‌هایشان التماس می‌کردند که نروند و تنهایشان نگذارند. صحنه‌هایی که حتی نمی‌خواستم توی ذهنم مرورشان کنم. دو تا دستم را محکم به هم کوبیدم و با صدای بلند گفتم: پس شروع شد! خدایا شکرت. مردم سالها منتظر چنین روزی بودند. روزی که شمارش معکوس نابودی اسرائیل شروع بشود. از خوشحالی روی پا بند نبودم. رفتم سراغ اخبار. آن شب همه خوشحال بودند. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔻 افراد و گروه‌های فعالی رفته‌اند دمشق و بیروت برای کمک‌رسانی به آوارگان لبنانی. این وسط، شیعیان مانده در خانه‌هایِ روستاهای جنوب مغفول مانده‌اند. نان و گوشت و مرغ ندارند؛ بقیه اجناس هم قیمت‌شان دوسه برابر شده. اسرائیل تهدید کرده، اگر از صیدا بروند سمت بیروت آن‌ها را می‌زند. بخور نمیر از صور و صیدا خرید می‌کنند. 🔻 یوسف، دوست لبنانی‌ام در جنوب لبنان است. شده نماینده ایرانی‌ها. تا الان دو نوبت پول برایش فرستاده‌ام. کمک دیگری هم هنوز بهشان نرسیده. یک یاعلی بگویید و در این امر خیر سهیم شوید.
۵۸۹۲۱۰۱۴۷۰۸۷۳۰۷۲
به نام محمدعلی جعفری 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
رمالِ معروف جهل آنقدری جلو رفته که زهراخانم برای درمانِ نازایی‌اش به جای دکتر زنان، سراغ دعانویس می‌رود. مریم‌خانم برای باز کردنِ بخت دخترش، سراغ رمال رفته تا وردی بخواند و شاهزاده‌ای با اسبِ سفید از آسمان هفتم وسط خانه‌شان فرود بیاید. دخترکش را که نه تنها بی‌سواد نیست، بلکه دانشجوی دکتراست را خوشبخت کند. عشرت، اختلاف با شوهرش را نه پیش روانشناس که برای دعانویس معروفِ شهر برده‌ و اضافه کنید زنان و دخترانی که بی‌خبر از همسر و پدر به سراغ رمال معروف شهر رفته‌اند. فریدون، که البته اسمش چیز دیگریست اما من به لحاظ مصلحت اینجا فریدون صدایش می‌کنم، قرآن می‌داند. کتاب ادعیه می‌خواند و احتمالاً زیادی پیش رفته، ارتباطاتی با دنیای فرای انسانی و اجنه نیز برقرار کرده‌. او اما کارش را خوب بلد است. چند تایی سنگ دارد، که به گفته‌ی خودش انرژی‌ دارند. به هرخانم چند تایی می‌دهد، تا گوشه‌ی گلدان خانه‌شان بگذارد. قرار است سنگ‌ها انرژی منفی خانه را که این‌روزها همه به‌دنبال خارج‌کردن آن هستند، بیرون کند. عشرت و مریم و زهرا و اکرم‌خانم، همسایه‌ی دو تا کوچه آن‌طرف‌تر هم که اساساً آدم‌های ساده‌ای هستند و تلقین تاثیر زیادی روی زندگی‌شان گذاشته، ساده لوحانه فریدون و انرژی سنگ‌هایش را باور می‌کنند. عشرت، با خودش فکر می‌کند حالا که سنگ داخل گلدان است، بگذار زنانگی کنم، ناهار خوشمزه‌ای را برای خانواده بپزم. خوش‌اخلاقی شوهرش را نه به خاطر دست‌پختِ خوب ِخودش که به پای انرژی سنگ می‌گذارد. دفعه‌ی بعد با پول بیشتری سراغ فریدون می‌رود. کم‌کم فریدون شهره‌ی عام و خاصِ خاله، خان‌باجی‌ها می‌شود. تعداد مشتری‌هایش روز به روز بیشتر. آنقدری روی این‌خانم‌ها تاثیر گذاشته که آنها را بنده و عبد و عبید خودش کرده‌است. مزه‌ی پول حسابی زیر زبانش رفته از علوم‌انسانی و قرآنی به سراغ فنون هندی می‌رود. باز کردن چاکرا پیشنهادیست که به خانم‌ها می‌دهد. معتقد است به مرور هم بختِ دخترِ مریم‌خانم باز می‌شود و هم بد اخلاقی‌های شوهر عشرت خانم. همین، بهانه‌می‌شود برای نفوذِ بیشتر فریدون. و می‌شود آنچه که نباید… ! خدا می‌داند چند نفر دیگر نیز این بلا بر سر زندگی‌شان آمده که صدایش را در نیاورده تا آخر عمر با خفت‌ش دست و پنجه نرم می‌کنند. فریدون را مفسد فی الارض دانسته‌اند. تلاش‌های برای عفو و توبه و شکستنِ حکمش راه به جایی نمی‌برد. او تا آخرین لحظاتِ زندگی‌اش معتقد بود، برگزیده‌ای از جانب خداست و ماموریت دارد تا زندگی مردم را از فلاکت نجات بدهد. لطفاً لطفاً در کشاکش فرهنگی که دنیای مجازی به خوردتان می‌دهد، موقع جذبِ انرژی مثبت و دفع انرژی‌های منفی زندگی‌تان، کمی بیشتر مواظب باشید. بختِ هیچ دختری را تا به‌حال رمالی باز نکرده، مشکل نازایی را متخصص زنان حل می‌کند. روانشناس و روانپزشک کارشان را خیلی بهتر از دعا نویس بلد هستند. ✍️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهی جانش به آب بند است. وقتی‌ هم صیدش می‌کنند از فراق آب خودش را به این در و آن در می‌زند. شاید آبی بدون ماهی باشد. ولی هیچ برعکسش صدق نمی‌کند. ماهی بدون آب دوام نمی‌آورد. ماجرای دلبستگی و ارادت سیدحسن و گروه مقاومت حزب‌الله به انقلاب و مقتدایش همین است. جوری دلبسته به آرمان‌های امام خامنه‌ای‌اند انگار ماهی درون آب شنا می‌کند. همیشه به نگاه سیدحسن به امام خامنه‌ای غبطه می خوردم. احساسی که در حرف‌هایش خطاب به ایشان موج می‌زد، مانند نداشت. ما شبیه ماهی‌هایی که در آب شنا می‌کنیم، سیراب از آنیم. این را از تقلای ادم‌های خارج از کشور و طرفدار انقلاب می‌شود برای شخصیت امام خامنه‌ای فهمید. کافی است کمی رفتار آن‌ها را از دور رصد کنیم و ببینیم چه ارادتی دارند. و وقتی از آن صحبت می‌کنند، انگار ولایت بزرگترین نکته‌ای است که می‌بینند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
ناجورترین کلاس‌ها مال آن ساعت آخر مدرسه‌ها هستند! یک تا دو و ربع. و شما خسته‌ترین، کسل‌ترین، گشنه‌ترین و بی اعصاب‌ترین بچه‌های دنیا را تحویل می‌گیرید که با آنها کلاس داشته باشید. حجم شوخی‌های من توی این کلاس‌ها از همه بیشتر است! به قول پزشک‌ها دُزِ طنز و کمدی حرف‌ها را توی این کلاس‌ها بالاتر می‌برم که خستگی سه تا کلاسِ ماقبل از آن را بشورد ببرد. یک جورهایی سختی دو تا کار می‌افتد روی دوش‌م؛ کم کردنِ خستگی و سنگینی درس‌های قبلی، ارائه کردنِ بحثِ خودم به صورتی که به دردشان بخورد... البته معلم‌ها، مربی‌ها و آموزگارها هم مثل همه‌ی آدم‌های دیگرند! و بالاخره روزهای بد هم دارند. روزهایی که خودشان تمرکز ندارند، از طرفی شرایط جوری پیش می‌رود که در ارتباط و ارائه مباحث به مشکل می‌خورد؛ این را بگذارید کنار عواملِ رسیده از ساعت‌های قبلی و کلاس‌های درسِ پشت سری! چیزی که سرِ کلاسِ دخترانِ دهمی دچارش شدم! از طرفی ساعت آخر بود و خسته‌ترین، کسل‌ترین، گشنه‌ترین و بی اعصاب‌ترین بچه‌های دنیا را تحویل گرفته بودم؛ بچه‌هایی که همه‌ی فکر و ذکرشان زودتر رسیدن به خانه بود! و از طرفِ دیگر، اولین کلاسی بود که بعد از تعطیلات می‌رفتم و هنوز زبان‌م گرم نشده بود. و از بد اقبالی، خورده بودم به پستِ بچه‌هایی که از وسط همه مسائل مختلف، سوال و ابهام‌شان درباره‌ی حمله موشکی ایران به اسرائیل و طبیعتاً سوال درباره جواب اسرائیل و تبعات بعد از آن بود! همه‌ی اینها را بگذارید پشت سر یک موضوع دیگر؛ به ذهنم رسیده بود ریشه‌ی دشمنی یهود و جریانِ شکل گیری حاکمیت اسرائیل را با اشاره به مباحثی از تلمود و پروتکل‌های دانشوران صهیونیست و تاریخ بنی‌اسرائیل بگویم! طوری که بچه‌ها بفهمند از اولِ ماجرا قضیه چه بوده و قرار است به کجا برسد! هر چند با داستان و شوخی و خنده و اینها...! به نظرتان باید منتظر چه نتیجه‌ای می‌شدم؟! نیمی از کلاس به زور خودش را روی صندلی نگه داشته بود، شش هفت نفری توی خواب و بخشی از کلاس هنوز دنبال جواب، با اینکه چیزی از مباحث را نمی‌فهمیدند! نزدیک‌های زنگِ خانه وقتی کلاسِ شوربا طورِ به هم ریخته را سِیر کردم، برای دفاع از خودم گفتم که سعی کردم موضوع را ساده و قابل فهم بیان کنم، تا بفهمید! یکی از طفل‌ها گفت «آقا تازه داشتی ساده می‌گفتی؟!» کلاس از دست رفته بود اما سعی کردم آخرین حرف‌م را جمع و جور کنم و خیال‌شان را راحت کنم: «خیالتون راحت، اتفاقی برای شما نمی‌فته، شما به درس و زندگی‌تون برسید...» و یکی از بچه‌ها در حال جمع کردن کتاب و کیف‌ش جواب داد: «آقا اگه زنده موندیم، چشم!» :) ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🏜ناداستان در شش صبح این ناداستانی که گفتی چیه حالا؟! توی آشپزخانه داشتم صبحانه‌ را آماده میکردم. مواجهه با این سوال، درست ساعت ۶ صبح بیشتر شبیه یک شوخی است، آن هم از طرف پدرت! خیلی جدی پرسید: مگه فقط داستان نبود قبلا؟! اینا چیه دارید مد میکنید! چرا باید این سوال پیش بیاید؟! به خاطر دو داستان از یک کتاب داستان کوتاه. کتاب خوبی خدا، برعکس اسمش اصلا درمورد خوبی خدا نیست. بیشتر شبیه تقدیریست غیرقابل گریز و دشوار. تقریبا تمام داستان هایش از همین قاعده تبعیت میکنند، تقدیری از پیش نوشته شده، هرچقدر هم تلاش کنی قرار نیست تغییری در آن به وجود بیاید. مثل این سوال عجیب ساعت ۶ صبح. مطمئن بودم هرقدر توضیح دهم، بازهم تغییری در تعریف داستان برای پدرم به وجود نمی‌آید. داستان برای نسل پیش، خلاصه می‌شد در داستان راستان و قصه‌های خوب. برای حرفه‌ای ها هم کتاب های همینگوی و داستایوفسکی و صادق چوبک. ناداستان، انگار موجود عجیب‌الخلقه‌ای است تولید شده توسط مجامع دانشگاهی غیرقابل فهم، همینقدر عجیب. حالا جدا، ناداستان چیست؟! ساده است. تخیل محض را از داستان حذف کنید و واقعیت را به جایش بگذارید. داستان، روایت زیبا از یک ماجرای خیالی است. ناداستان، روایتی زیبا از ماجرایی عجیب در واقعیت. میتواند عجیب نباشد، اما باید خاص باشد. خواننده دلیلی برای خواندن می‌خواهد. مثلا اگر تا اینجا آمده‌اید، شاید به خاطر این سوالات باشد: چرا پدرش اول صبح باید آن سوال را بپرسد؟! این نویسنده مارا ایستگاه گرفته، چرا نمی‌گوید ناداستان یعنی چه؟! با خودش حرف می‌زند، دیوانه نیست احیانا؟! همین سوالات ساده، دلیل قانع کننده‌ای برای خواندن این متن است. اگر میخواهید یک ناداستان بیافرینید، باید دلیلی برای خواننده پیدا کنید تا ماجرایتان را ادامه دهد. مثل داستان جهنم بهشت از کتاب خوبی خدا. پیشنهاد میکنم بخوانیدش و به ما بگویید: چرا تا انتها ادامه‌اش دادید؟! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
هجرت واجب شده بود به پیروان رنج دیده‌ی محمد. و خدا می‌خواست به جهان جلوه‌گر کند همدلی امت مسلمانش را. اَنصار با مهاجران، یک به یک برادر شدند. تو با کدام برادر، دارایی‌ات را نصف می‌کنی مگر اخوتی که رسول‌الله خوانده باشد؟! حالا نوبت خواهریِ ماست. تو برای کدام خواهر، زینت از سر و گردن بیرون می‌آوری مگر زمانی که فرمان ولی باشد؟! این بانوان آمده بودند تا شرط اول سنت الهی باشند، همدلی و همبستگی را به تحریر تاریخ درآوردند تا «سَیَرحَمُهُمُ الله» به دنبالش تجلی یابد. مادر، تصویر چند قطعه طلا را می‌بیند و یک کپشن کوتاه «طلاهای اهدایی بانوان ایرانی به جبهه‌ی مقاومت» چراغی ته دلش روشن می‌شود و یک «ای‌کاش ماهم» در سینه‌اش. قرآن خواندن شبانه‌اش میرسد به آیه ۹۵ سوره نساء. «هرگز مؤمنانی که بدون عذر از جهاد بازنشستند با آنان که به مال و جان در راه خدا جهاد کنند یکسان نخواهند بود...» تصمیمش را که می‌گیرد، به دخترش که می‌گوید، جوابش می‌شود یک تصویر. دختر دست می‌برد گوشواره از گوش بیرون می‌آورد و می‌گذارد کف دست مادر؛ - «این هم سهم من.» دو حلقه النگو از سِت توی دستش گذاشته بود داخل جعبه. مَرجع اش حکم داده بود نصف مبلغ خمس را می‌توانند به مقاومت کمک کنند. با دوستش که مطرح می‌کند می‌گوید: «خمس که واجب‌مونه، باید بدیم. قراره طلا جمع کنیم.» در فکر طلاهای کوچک شده کودکی‌اش بوده که همسرش اشاره‌ی کوچکی می‌زند به النگوهایش. فکرش درگیر می‌شود و در لحظه‌ی آخر تصمیم می‌گیرد از چیزی دل بکند که دل‌خواهش است. دل کندن را تمرین می‌کند به پشتوانه‌ی مردمانی که از جان عزیزان‌شان دل کندند... می‌گفت: «فرصت‌ها را باید در لحظه دریافت، معلوم نیست تاریخ بچرخد و دوباره زمانی برسد که این النگوی دست من ارزش هدیه کردن داشته باشد، آن هم چنین ارزشی....» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کباب موش دارد با لگد در را از جا می‌کند. چشم‌هایم که از حدقه‌درآمده را به چشم‌های متعجب زهرا می‌دوزم. تابلوی دخترکوچولوای که فیگور هیس گرفته جلویم رژه می‌رود. کدام بیمار روانی را حواله داده‌اند به پشت در آی‌سی‌یو؟ پلک‌هایم را نیمه‌باز نگه می‌دارم تا از روی شبح نشسته روی شیشه آدم پشت در را کشف کنم. سایه‌‌ ظریف است و بعید است که مرد باشد. به قصد نثار تمام فحش‌های دانسته و ندانسته‌ام می‌پرم دم در. مشتی قابلمه و سینی و کاسه روبه‌رویم سبز می‌شود و از لابه‌لایش نیش خانم حسینی تا بناگوش باز. «شام کل پرستارها رو گذاشتند توی دامنم. از کت و کول افتادم.» بوی گوشت یخ‌زده‌ی برزیلی می‌زند زیر بینی‌ام. می‌گویم:«خدا را شکر همه‌چی‌مون به همه‌چی میاد. دیگه اگه وزارت بهداشت غذای به این درجه‌یکی نده به کارکنانش، وزارت علوم بده؟» خانم حسینی با آرنج هلم می‌دهد کنار و در مسیر آبدارخانه غرولند می‌کند که: «می‌خوان هربار که غذا می‌خوریم یادمون بیاد کجا داریم کار می‌کنیم. دیدی کبابش شبیه بوی کز خوردن رگ تو اتاق عمله؟ ولی بذاری خنک شه بوش می‌پره. با دل گرسنه که نمی‌شه کار کرد علی‌الحساب عوق اول را می‌زنم. سروصدا، آقای ماجدی را کنجکاو کرده. مریض‌های بدحالش را به خدا و کم‌کارترها را سپرده به زهرا. ایستاده توی چارچوب در بو می‌کشد. «به‌به! چه پیشونی‌بلندم من! انقدر دلم هوا کرده بود وسط خدمت به خلق برم بشینم رو صندلی بوی گوشت کز خورده بخورم و کیف کنم.» عوق دوم نیمه‌کاره میان هوا و زمین می‌ماند. خانم حسینی نشسته روی صندلی و هنوز نفس‌نفس می‌زند. اخم‌آلود زیر لب می‌گوید: «باز این دراز پیداش شد». سرش را تا عمق، توی گوشی موبایل فرو می‌برد تا با ملکه‌ی عذاب همیشگی‌اش همکلام نشود. برای لحظه‌ای به صفحه‌ی موبایل خیره می‌شود. لبخند عمیقی کل چهره‌اش را می‌‌پوشاند. آقای ماجدی! بدجنسانه می‌گوید:«خواهر این کارها دیگه برای شما زشته. سن مامان‌بزرگ‌ منو داری‌ها.» خانم حسینی نگاه عاقل‌اندرسفیهی به مرد توی چهارچوب می‌اندازد. گوشی را می‌گیرد سمت من. عکس و تیتر یک خبر سرذوقم می‌آورد. با خنده یواش می‌گویم. «مثل اینکه اونجا هم غذا با شغل آدما متناسبه.» آقای ماجدی از همه جا بی‌خبر، با تصور زنانه شدن محیط و ناکام در بالا بردن آمپر خانم حسینی با لب و لوچه‌ی آویزان صحنه را ترک می‌کند. رو به خانم حسینی می‌گویم:« نظرت چیه تا تنور داغه ماجدی رو بفرستیم بره ارتش اسرائیل؟» _«آخ! گفتی. کاش می‌شد. این که همش عاشق بوی جیگر و کبابه. این‌طور هم که داره بوش میاد اسرائیل حالاها منوی غذایی‌ش سوپِ موشکه. و بویی که اونجا فراوونه هم بوی کباب.» از روی صندلی بلند می‌شود. وقت خروج از آی‌سی‌یو رو به آقای ماجدی داد می‌زند: «شام رو دوست نداشتی، خبر بده. یه جا غذای خونگی پیدا کردم عالی. تازه بیرون‌بر هم دارن» و ریز می‌خندد. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
✅کتاب عمار حلب ، زندگی شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی برای «بیست و هفتمین» مرتبه چاپ شد. 🌹 شهید محمد حسین محمدخانی از جمله کسانی بود که باور داشت؛ عالم یک دوقطبی حق و باطل است و چیزی بین این دو وجود ندارد. لذا همیشه دنبال یافتن تکلیف خود بود و زندگی‌اش را بر تکلیف‌محوری بنا کرده بود. وقتی تکلیف را تشخیص می‌داد، می‌گفت باید انجامش بدهم. ولو اینکه به خاطر انجام آن تحقیر یا دچار مضیقه مالی بشوم. 📖 کتاب عمار حلب به قلم آقای محمد علی جعفری، روایتی ناب است از زندگی این شهید بزرگوار است. 💳روش های خرید کتاب👇 ✅حضوری: مراجعه به فروشگاه روایت فتح. میدان فردوسی. خیابان سپهبد قرنی. نبش خیابان فلاح پور 📞۰۲۱۸۸۸۹۷۸۱۴ ✅اینستاگرام @revayatfathonline ✅پیام رسان ایتا @revayatadmin110 ✅روبیکا @revayatfathpub ✅خرید تلفنی سایت: ۰۲۱۶۶۷۳۹۹۸۴☎️ ╭─┅🍃🇮🇷🍃┅─╮ @revayatfathpub ╰─┅🍃💎🍃┅─╯
منوچهر تراپی منوچهر از هزار راه‌ مختلف شماره‌ی دخترهای جوان را پیدا کرده‌است. شماره‌ی زهرا را از پرونده‌ی بیمارستان، با هزار و یک حیله برداشته، شماره‌ی مریم را از طریق خاله‌اش پیدا کرده، شماره نسرین را پسر عمویش داده، شماره ناهید را از طریق مدرسه دخترش گیر آورده و همینطور دفترچه‌ی تلفن همراهش پر شده از شماره‌. به اسم دکتر و روان‌شناس و معلم با شماره‌ها تماس می‌گرفته‌. کمی کلمات قلنبه سلمبه به کار برده و اعتمادشان را جلب کرده. حالا که بحث تراپی داغِ داغ است، با هرکدام یک‌روشی را امتحان کرده. از مریم خواسته در مورد خلقیاتش بگوید، تا تراپی‌اش کند. از زهرا تعداد اعضای خانواده‌اش را پرسیده و ریز مشخصات خانوادگی‌شان را گرفته. از نسرین عکس اندام خصوصی‌اش را گرفته تا از راه دور مزاج‌شناسی‌اش کند و ناهید را مجبور کرده تا در وقت مشاوره از علایقش بگوید. گوشی منوچهر پر شده از عکس‌های خصوصی، اسکرینِ صفحه‌های چت و آدرس‌ خانه‌‌ها. هر کدام را یک‌جوری تهدید کرده تا به این رابطه ادامه بدهند. اگر هم کسی همراهی نکرد، تهدیدش می‌‌کرده به لو رفتن عکس‌ و چت‌های خصوصی. متن پیامک‌های پرینت‌شده‌ی روی پرونده را می‌خوانم. انتظار دارم اراجیف به هم بافته‌باشد. اما برعکس با همه مودب صحبت‌کرده. درست مثل یک آدم حسابی! انگار مزه‌ی پول‌های بی‌جایی که از جلسات چند ساعته‌ی مشاوره‌ گرفته، زیادی به دهانش مزه کرده. اما کم‌کم دخترهای جوان به خودشان آمده‌اند. یک‌جایی فهمیده‌اند که دارند تلکه می‌شوند. با گفتن رازهای مگو به خانواده‌شان، پرونده‌ی چند جلدی برای منوچهر تشکیل داده‌اند. حالا او محکوم به کلاهبرداری است. بدون داشتن مدرک‌تحصیلیِ درست‌درمان و تخصصِ مرتبط هم آبروی خانواده‌ها را برده و هم پول بی‌زبانی را به جیب زده‌است. لطفا در پیدا کردن افراد متخصص، درد دل کردن و اعتماد به هر تلفن و تماسی، کمی بیشتر دقت کنیم. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
تلق تلوق برخورد بشقاب‌های کف آلود بهم و آب، میان ظرفشویی نمی‌گذاشت صدای گزارش تلویزیون را خوب بشنوم. سرم به سمت اتاق کج کردم. خیال اینکه، این کار صدایم را بهتر به آن طرف خانه می‌رساند: «خبر تشییع کدوم شهید هست؟» از میان همهمه‌ای شنیدم: « تشییع شهید نیلفروشانه، همونی که همزمان با سیدحسن شهید شد.» شیر آب را بستم. با دست آب چکان و حوله رفتم وسط هال خانه. دلم خوش شد و گفتم: «یعنی تشییع سیدحسن هم هست؟» سرش را بالا و پایین تکان داد یعنی نه. غم زده برگشتم توی آشپزخانه سر ظرف‌های نیمه شسته‌ام و گفتم: « حیرونم، هرجا رو نگاه می‌کنم، عکسش رو می بینم. انگار سید حسن زنده اس. قلبم بیتابی می‌کنه. هنوز این غم باورم نشده! پس کی مراسم تدفینش برگزار میشه؟!» انتظار جوابی نداشتم. گفت: «منتظرن اول اسرائیل رو با خاک یکسان کنن. بعدش جسم سید حسن رو بسپرن به خاک!» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir