#شمارش_معکوس
ساعت از ۸ و نیم شب گذشته بود. وسط میهمانی، یکی گفت: «بزن اخبار ببینیم موشکها چند تا شده؟!» پاهایم را که روی هم گردانده بودم انداختم و گفتم: «موشک چی؟ کجا؟!»
گفت: «از ساعت ۷ و نیم سپاه داره میزنه.» گیجیام بیشتر شد و مثل کسی که اصلاً توی این دنیا نیست پرسیدم: «کجا رو میزنه؟»
گفت: «اسرائیل!»
تازه دوریالیام افتاد که قرار بود بعد از شهادت سید حسن، ایران پاسخ درخوری بدهد. هنوز گیج بودم و تازه ویندوزم بالا آمده بود. همهی صحنههایی که توی این یک سال دیده بودم، جلوی چشمم رژه میرفت. خانههایی که بر سر صاحبانش خراب شده بود. کودکانی با صورتهای خونین و مالین. مادرانی که به بچههایشان التماس میکردند که نروند و تنهایشان نگذارند. صحنههایی که حتی نمیخواستم توی ذهنم مرورشان کنم. دو تا دستم را محکم به هم کوبیدم و با صدای بلند گفتم: پس شروع شد! خدایا شکرت.
مردم سالها منتظر چنین روزی بودند. روزی که شمارش معکوس نابودی اسرائیل شروع بشود. از خوشحالی روی پا بند نبودم. رفتم سراغ اخبار. آن شب همه خوشحال بودند.
✍️ #یوسف_تقی_زاده
#شمارش_معکوش
#موشک_باران
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔻 افراد و گروههای فعالی رفتهاند دمشق و بیروت برای کمکرسانی به آوارگان لبنانی.
این وسط، شیعیان مانده در خانههایِ روستاهای جنوب مغفول ماندهاند. نان و گوشت و مرغ ندارند؛ بقیه اجناس هم قیمتشان دوسه برابر شده. اسرائیل تهدید کرده، اگر از صیدا بروند سمت بیروت آنها را میزند. بخور نمیر از صور و صیدا خرید میکنند.
🔻 یوسف، دوست لبنانیام در جنوب لبنان است. شده نماینده ایرانیها. تا الان دو نوبت پول برایش فرستادهام. کمک دیگری هم هنوز بهشان نرسیده.
یک یاعلی بگویید و در این امر خیر سهیم شوید.
۵۸۹۲۱۰۱۴۷۰۸۷۳۰۷۲به نام محمدعلی جعفری 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
May 11
رمالِ معروف
جهل آنقدری جلو رفته که زهراخانم برای درمانِ نازاییاش به جای دکتر زنان، سراغ دعانویس میرود. مریمخانم برای باز کردنِ بخت دخترش، سراغ رمال رفته تا وردی بخواند و شاهزادهای با اسبِ سفید از آسمان هفتم وسط خانهشان فرود بیاید. دخترکش را که نه تنها بیسواد نیست، بلکه دانشجوی دکتراست را خوشبخت کند. عشرت، اختلاف با شوهرش را نه پیش روانشناس که برای دعانویس معروفِ شهر برده و اضافه کنید زنان و دخترانی که بیخبر از همسر و پدر به سراغ رمال معروف شهر رفتهاند.
فریدون، که البته اسمش چیز دیگریست اما من به لحاظ مصلحت اینجا فریدون صدایش میکنم، قرآن میداند. کتاب ادعیه میخواند و احتمالاً زیادی پیش رفته، ارتباطاتی با دنیای فرای انسانی و اجنه نیز برقرار کرده. او اما کارش را خوب بلد است. چند تایی سنگ دارد، که به گفتهی خودش انرژی دارند. به هرخانم چند تایی میدهد، تا گوشهی گلدان خانهشان بگذارد. قرار است سنگها انرژی منفی خانه را که اینروزها همه بهدنبال خارجکردن آن هستند، بیرون کند.
عشرت و مریم و زهرا و اکرمخانم، همسایهی دو تا کوچه آنطرفتر هم که اساساً آدمهای سادهای هستند و تلقین تاثیر زیادی روی زندگیشان گذاشته، ساده لوحانه فریدون و انرژی سنگهایش را باور میکنند.
عشرت، با خودش فکر میکند حالا که سنگ داخل گلدان است، بگذار زنانگی کنم، ناهار خوشمزهای را برای خانواده بپزم. خوشاخلاقی شوهرش را نه به خاطر دستپختِ خوب ِخودش که به پای انرژی سنگ میگذارد. دفعهی بعد با پول بیشتری سراغ فریدون میرود.
کمکم فریدون شهرهی عام و خاصِ خاله، خانباجیها میشود. تعداد مشتریهایش روز به روز بیشتر.
آنقدری روی اینخانمها تاثیر گذاشته که آنها را بنده و عبد و عبید خودش کردهاست. مزهی پول حسابی زیر زبانش رفته از علومانسانی و قرآنی به سراغ فنون هندی میرود.
باز کردن چاکرا پیشنهادیست که به خانمها میدهد. معتقد است به مرور هم بختِ دخترِ مریمخانم باز میشود و هم بد اخلاقیهای شوهر عشرت خانم.
همین، بهانهمیشود برای نفوذِ بیشتر فریدون.
و میشود آنچه که نباید… !
خدا میداند چند نفر دیگر نیز این بلا بر سر زندگیشان آمده که صدایش را در نیاورده تا آخر عمر با خفتش دست و پنجه نرم میکنند.
فریدون را مفسد فی الارض دانستهاند. تلاشهای برای عفو و توبه و شکستنِ حکمش راه به جایی نمیبرد.
او تا آخرین لحظاتِ زندگیاش معتقد بود، برگزیدهای از جانب خداست و ماموریت دارد تا زندگی مردم را از فلاکت نجات بدهد.
لطفاً لطفاً در کشاکش فرهنگی که دنیای مجازی به خوردتان میدهد، موقع جذبِ انرژی مثبت و دفع انرژیهای منفی زندگیتان، کمی بیشتر مواظب باشید.
بختِ هیچ دختری را تا بهحال رمالی باز نکرده، مشکل نازایی را متخصص زنان حل میکند. روانشناس و روانپزشک کارشان را خیلی بهتر از دعا نویس بلد هستند.
✍️ #هانیه_پارسائیان
#روزنگار_یک_دادیار
#رمال_معروف
محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهی جانش به آب بند است. وقتی هم صیدش میکنند از فراق آب خودش را به این در و آن در میزند. شاید آبی بدون ماهی باشد. ولی هیچ برعکسش صدق نمیکند. ماهی بدون آب دوام نمیآورد.
ماجرای دلبستگی و ارادت سیدحسن و گروه مقاومت حزبالله به انقلاب و مقتدایش همین است. جوری دلبسته به آرمانهای امام خامنهایاند انگار ماهی درون آب شنا میکند.
همیشه به نگاه سیدحسن به امام خامنهای غبطه می خوردم. احساسی که در حرفهایش خطاب به ایشان موج میزد، مانند نداشت.
ما شبیه ماهیهایی که در آب شنا میکنیم، سیراب از آنیم. این را از تقلای ادمهای خارج از کشور و طرفدار انقلاب میشود برای شخصیت امام خامنهای فهمید.
کافی است کمی رفتار آنها را از دور رصد کنیم و ببینیم چه ارادتی دارند. و وقتی از آن صحبت میکنند، انگار ولایت بزرگترین نکتهای است که میبینند.
✍️#کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
ناجورترین کلاسها مال آن ساعت آخر مدرسهها هستند! یک تا دو و ربع. و شما خستهترین، کسلترین، گشنهترین و بی اعصابترین بچههای دنیا را تحویل میگیرید که با آنها کلاس داشته باشید.
حجم شوخیهای من توی این کلاسها از همه بیشتر است! به قول پزشکها دُزِ طنز و کمدی حرفها را توی این کلاسها بالاتر میبرم که خستگی سه تا کلاسِ ماقبل از آن را بشورد ببرد. یک جورهایی سختی دو تا کار میافتد روی دوشم؛ کم کردنِ خستگی و سنگینی درسهای قبلی، ارائه کردنِ بحثِ خودم به صورتی که به دردشان بخورد...
البته معلمها، مربیها و آموزگارها هم مثل همهی آدمهای دیگرند! و بالاخره روزهای بد هم دارند. روزهایی که خودشان تمرکز ندارند، از طرفی شرایط جوری پیش میرود که در ارتباط و ارائه مباحث به مشکل میخورد؛ این را بگذارید کنار عواملِ رسیده از ساعتهای قبلی و کلاسهای درسِ پشت سری! چیزی که سرِ کلاسِ دخترانِ دهمی دچارش شدم!
از طرفی ساعت آخر بود و خستهترین، کسلترین، گشنهترین و بی اعصابترین بچههای دنیا را تحویل گرفته بودم؛ بچههایی که همهی فکر و ذکرشان زودتر رسیدن به خانه بود! و از طرفِ دیگر، اولین کلاسی بود که بعد از تعطیلات میرفتم و هنوز زبانم گرم نشده بود. و از بد اقبالی، خورده بودم به پستِ بچههایی که از وسط همه مسائل مختلف، سوال و ابهامشان دربارهی حمله موشکی ایران به اسرائیل و طبیعتاً سوال درباره جواب اسرائیل و تبعات بعد از آن بود!
همهی اینها را بگذارید پشت سر یک موضوع دیگر؛ به ذهنم رسیده بود ریشهی دشمنی یهود و جریانِ شکل گیری حاکمیت اسرائیل را با اشاره به مباحثی از تلمود و پروتکلهای دانشوران صهیونیست و تاریخ بنیاسرائیل بگویم! طوری که بچهها بفهمند از اولِ ماجرا قضیه چه بوده و قرار است به کجا برسد! هر چند با داستان و شوخی و خنده و اینها...!
به نظرتان باید منتظر چه نتیجهای میشدم؟!
نیمی از کلاس به زور خودش را روی صندلی نگه داشته بود، شش هفت نفری توی خواب و بخشی از کلاس هنوز دنبال جواب، با اینکه چیزی از مباحث را نمیفهمیدند! نزدیکهای زنگِ خانه وقتی کلاسِ شوربا طورِ به هم ریخته را سِیر کردم، برای دفاع از خودم گفتم که سعی کردم موضوع را ساده و قابل فهم بیان کنم، تا بفهمید! یکی از طفلها گفت «آقا تازه داشتی ساده میگفتی؟!»
کلاس از دست رفته بود اما سعی کردم آخرین حرفم را جمع و جور کنم و خیالشان را راحت کنم: «خیالتون راحت، اتفاقی برای شما نمیفته، شما به درس و زندگیتون برسید...» و یکی از بچهها در حال جمع کردن کتاب و کیفش جواب داد: «آقا اگه زنده موندیم، چشم!» :)
✍️#احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🏜ناداستان در شش صبح
این ناداستانی که گفتی چیه حالا؟!
توی آشپزخانه داشتم صبحانه را آماده میکردم. مواجهه با این سوال، درست ساعت ۶ صبح بیشتر شبیه یک شوخی است، آن هم از طرف پدرت!
خیلی جدی پرسید: مگه فقط داستان نبود قبلا؟! اینا چیه دارید مد میکنید!
چرا باید این سوال پیش بیاید؟! به خاطر دو داستان از یک کتاب داستان کوتاه.
کتاب خوبی خدا، برعکس اسمش اصلا درمورد خوبی خدا نیست. بیشتر شبیه تقدیریست غیرقابل گریز و دشوار. تقریبا تمام داستان هایش از همین قاعده تبعیت میکنند، تقدیری از پیش نوشته شده، هرچقدر هم تلاش کنی قرار نیست تغییری در آن به وجود بیاید.
مثل این سوال عجیب ساعت ۶ صبح. مطمئن بودم هرقدر توضیح دهم، بازهم تغییری در تعریف داستان برای پدرم به وجود نمیآید. داستان برای نسل پیش، خلاصه میشد در داستان راستان و قصههای خوب. برای حرفهای ها هم کتاب های همینگوی و داستایوفسکی و صادق چوبک. ناداستان، انگار موجود عجیبالخلقهای است تولید شده توسط مجامع دانشگاهی غیرقابل فهم، همینقدر عجیب. حالا جدا، ناداستان چیست؟!
ساده است. تخیل محض را از داستان حذف کنید و واقعیت را به جایش بگذارید. داستان، روایت زیبا از یک ماجرای خیالی است. ناداستان، روایتی زیبا از ماجرایی عجیب در واقعیت. میتواند عجیب نباشد، اما باید خاص باشد. خواننده دلیلی برای خواندن میخواهد.
مثلا اگر تا اینجا آمدهاید، شاید به خاطر این سوالات باشد: چرا پدرش اول صبح باید آن سوال را بپرسد؟! این نویسنده مارا ایستگاه گرفته، چرا نمیگوید ناداستان یعنی چه؟! با خودش حرف میزند، دیوانه نیست احیانا؟!
همین سوالات ساده، دلیل قانع کنندهای برای خواندن این متن است. اگر میخواهید یک ناداستان بیافرینید، باید دلیلی برای خواننده پیدا کنید تا ماجرایتان را ادامه دهد. مثل داستان جهنم بهشت از کتاب خوبی خدا. پیشنهاد میکنم بخوانیدش و به ما بگویید: چرا تا انتها ادامهاش دادید؟!
✍️ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
هجرت واجب شده بود به پیروان رنج دیدهی محمد. و خدا میخواست به جهان جلوهگر کند همدلی امت مسلمانش را.
اَنصار با مهاجران، یک به یک برادر شدند. تو با کدام برادر، داراییات را نصف میکنی مگر اخوتی که رسولالله خوانده باشد؟!
حالا نوبت خواهریِ ماست. تو برای کدام خواهر، زینت از سر و گردن بیرون میآوری مگر زمانی که فرمان ولی باشد؟!
این بانوان آمده بودند تا شرط اول سنت الهی باشند، همدلی و همبستگی را به تحریر تاریخ درآوردند تا «سَیَرحَمُهُمُ الله» به دنبالش تجلی یابد.
مادر، تصویر چند قطعه طلا را میبیند و یک کپشن کوتاه «طلاهای اهدایی بانوان ایرانی به جبههی مقاومت» چراغی ته دلش روشن میشود و یک «ایکاش ماهم» در سینهاش.
قرآن خواندن شبانهاش میرسد به آیه ۹۵ سوره نساء.
«هرگز مؤمنانی که بدون عذر از جهاد بازنشستند با آنان که به مال و جان در راه خدا جهاد کنند یکسان نخواهند بود...»
تصمیمش را که میگیرد، به دخترش که میگوید، جوابش میشود یک تصویر.
دختر دست میبرد گوشواره از گوش بیرون میآورد و میگذارد کف دست مادر؛
- «این هم سهم من.»
دو حلقه النگو از سِت توی دستش گذاشته بود داخل جعبه.
مَرجع اش حکم داده بود نصف مبلغ خمس را میتوانند به مقاومت کمک کنند. با دوستش که مطرح میکند میگوید: «خمس که واجبمونه، باید بدیم. قراره طلا جمع کنیم.»
در فکر طلاهای کوچک شده کودکیاش بوده که همسرش اشارهی کوچکی میزند به النگوهایش.
فکرش درگیر میشود و در لحظهی آخر تصمیم میگیرد از چیزی دل بکند که دلخواهش است.
دل کندن را تمرین میکند به پشتوانهی مردمانی که از جان عزیزانشان دل کندند...
میگفت: «فرصتها را باید در لحظه دریافت، معلوم نیست تاریخ بچرخد و دوباره زمانی برسد که این النگوی دست من ارزش هدیه کردن داشته باشد، آن هم چنین ارزشی....»
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کباب موش
دارد با لگد در را از جا میکند. چشمهایم که از حدقهدرآمده را به چشمهای متعجب زهرا میدوزم. تابلوی دخترکوچولوای که فیگور هیس گرفته جلویم رژه میرود. کدام بیمار روانی را حواله دادهاند به پشت در آیسییو؟ پلکهایم را نیمهباز نگه میدارم تا از روی شبح نشسته روی شیشه آدم پشت در را کشف کنم. سایه ظریف است و بعید است که مرد باشد. به قصد نثار تمام فحشهای دانسته و ندانستهام میپرم دم در. مشتی قابلمه و سینی و کاسه روبهرویم سبز میشود و از لابهلایش نیش خانم حسینی تا بناگوش باز.
«شام کل پرستارها رو گذاشتند توی دامنم. از کت و کول افتادم.» بوی گوشت یخزدهی برزیلی میزند زیر بینیام. میگویم:«خدا را شکر همهچیمون به همهچی میاد. دیگه اگه وزارت بهداشت غذای به این درجهیکی نده به کارکنانش، وزارت علوم بده؟» خانم حسینی با آرنج هلم میدهد کنار و در مسیر آبدارخانه غرولند میکند که: «میخوان هربار که غذا میخوریم یادمون بیاد کجا داریم کار میکنیم. دیدی کبابش شبیه بوی کز خوردن رگ تو اتاق عمله؟ ولی بذاری خنک شه بوش میپره. با دل گرسنه که نمیشه کار کرد.» علیالحساب عوق اول را میزنم.
سروصدا، آقای ماجدی را کنجکاو کرده. مریضهای بدحالش را به خدا و کمکارترها را سپرده به زهرا. ایستاده توی چارچوب در بو میکشد.
«بهبه! چه پیشونیبلندم من! انقدر دلم هوا کرده بود وسط خدمت به خلق برم بشینم رو صندلی بوی گوشت کز خورده بخورم و کیف کنم.» عوق دوم نیمهکاره میان هوا و زمین میماند. خانم حسینی نشسته روی صندلی و هنوز نفسنفس میزند. اخمآلود زیر لب میگوید: «باز این دراز پیداش شد». سرش را تا عمق، توی گوشی موبایل فرو میبرد تا با ملکهی عذاب همیشگیاش همکلام نشود. برای لحظهای به صفحهی موبایل خیره میشود. لبخند عمیقی کل چهرهاش را میپوشاند. آقای ماجدی! بدجنسانه میگوید:«خواهر این کارها دیگه برای شما زشته. سن مامانبزرگ منو داریها.»
خانم حسینی نگاه عاقلاندرسفیهی به مرد توی چهارچوب میاندازد. گوشی را میگیرد سمت من. عکس و تیتر یک خبر سرذوقم میآورد. با خنده یواش میگویم. «مثل اینکه اونجا هم غذا با شغل آدما متناسبه.»
آقای ماجدی از همه جا بیخبر، با تصور زنانه شدن محیط و ناکام در بالا بردن آمپر خانم حسینی با لب و لوچهی آویزان صحنه را ترک میکند. رو به خانم حسینی میگویم:« نظرت چیه تا تنور داغه ماجدی رو بفرستیم بره ارتش اسرائیل؟»
_«آخ! گفتی. کاش میشد. این که همش عاشق بوی جیگر و کبابه. اینطور هم که داره بوش میاد اسرائیل حالاها منوی غذاییش سوپِ موشکه. و بویی که اونجا فراوونه هم بوی کباب.»
از روی صندلی بلند میشود. وقت خروج از آیسییو رو به آقای ماجدی داد میزند: «شام رو دوست نداشتی، خبر بده. یه جا غذای خونگی پیدا کردم عالی. تازه بیرونبر هم دارن» و ریز میخندد.
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#تجدید_چاپ
✅کتاب عمار حلب ، زندگی شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی برای «بیست و هفتمین» مرتبه چاپ شد.
🌹 شهید محمد حسین محمدخانی از جمله کسانی بود که باور داشت؛ عالم یک دوقطبی حق و باطل است و چیزی بین این دو وجود ندارد. لذا همیشه دنبال یافتن تکلیف خود بود و زندگیاش را بر تکلیفمحوری بنا کرده بود. وقتی تکلیف را تشخیص میداد، میگفت باید انجامش بدهم. ولو اینکه به خاطر انجام آن تحقیر یا دچار مضیقه مالی بشوم.
📖 کتاب عمار حلب به قلم آقای محمد علی جعفری، روایتی ناب است از زندگی این شهید بزرگوار است.
💳روش های خرید کتاب👇
✅حضوری: مراجعه به فروشگاه روایت فتح. میدان فردوسی. خیابان سپهبد قرنی. نبش خیابان فلاح پور
📞۰۲۱۸۸۸۹۷۸۱۴
✅اینستاگرام
@revayatfathonline
✅پیام رسان ایتا
@revayatadmin110
✅روبیکا
@revayatfathpub
✅خرید تلفنی سایت: ۰۲۱۶۶۷۳۹۹۸۴☎️
╭─┅🍃🇮🇷🍃┅─╮
@revayatfathpub
╰─┅🍃💎🍃┅─╯
منوچهر تراپی
منوچهر از هزار راه مختلف شمارهی دخترهای جوان را پیدا کردهاست. شمارهی زهرا را از پروندهی بیمارستان، با هزار و یک حیله برداشته، شمارهی مریم را از طریق خالهاش پیدا کرده، شماره نسرین را پسر عمویش داده، شماره ناهید را از طریق مدرسه دخترش گیر آورده و همینطور دفترچهی تلفن همراهش پر شده از شماره.
به اسم دکتر و روانشناس و معلم با شمارهها تماس میگرفته. کمی کلمات قلنبه سلمبه به کار برده و اعتمادشان را جلب کرده. حالا که بحث تراپی داغِ داغ است، با هرکدام یکروشی را امتحان کرده. از مریم خواسته در مورد خلقیاتش بگوید، تا تراپیاش کند. از زهرا تعداد اعضای خانوادهاش را پرسیده و ریز مشخصات خانوادگیشان را گرفته. از نسرین عکس اندام خصوصیاش را گرفته تا از راه دور مزاجشناسیاش کند و ناهید را مجبور کرده تا در وقت مشاوره از علایقش بگوید.
گوشی منوچهر پر شده از عکسهای خصوصی، اسکرینِ صفحههای چت و آدرس خانهها. هر کدام را یکجوری تهدید کرده تا به این رابطه ادامه بدهند. اگر هم کسی همراهی نکرد، تهدیدش میکرده به لو رفتن عکس و چتهای خصوصی.
متن پیامکهای پرینتشدهی روی پرونده را میخوانم. انتظار دارم اراجیف به هم بافتهباشد. اما برعکس با همه مودب صحبتکرده. درست مثل یک آدم حسابی! انگار مزهی پولهای بیجایی که از جلسات چند ساعتهی مشاوره گرفته، زیادی به دهانش مزه کرده.
اما کمکم دخترهای جوان به خودشان آمدهاند. یکجایی فهمیدهاند که دارند تلکه میشوند. با گفتن رازهای مگو به خانوادهشان، پروندهی چند جلدی برای منوچهر تشکیل دادهاند. حالا او محکوم به کلاهبرداری است. بدون داشتن مدرکتحصیلیِ درستدرمان و تخصصِ مرتبط هم آبروی خانوادهها را برده و هم پول بیزبانی را به جیب زدهاست.
لطفا در پیدا کردن افراد متخصص، درد دل کردن و اعتماد به هر تلفن و تماسی، کمی بیشتر دقت کنیم.
#روزنگار_یک_دادیار
✍️ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
تلق تلوق برخورد بشقابهای کف آلود بهم و آب، میان ظرفشویی نمیگذاشت صدای گزارش تلویزیون را خوب بشنوم. سرم به سمت اتاق کج کردم. خیال اینکه، این کار صدایم را بهتر به آن طرف خانه میرساند: «خبر تشییع کدوم شهید هست؟» از میان همهمهای شنیدم: « تشییع شهید نیلفروشانه، همونی که همزمان با سیدحسن شهید شد.» شیر آب را بستم. با دست آب چکان و حوله رفتم وسط هال خانه. دلم خوش شد و گفتم: «یعنی تشییع سیدحسن هم هست؟» سرش را بالا و پایین تکان داد یعنی نه.
غم زده برگشتم توی آشپزخانه سر ظرفهای نیمه شستهام و گفتم: « حیرونم، هرجا رو نگاه میکنم، عکسش رو می بینم. انگار سید حسن زنده اس. قلبم بیتابی میکنه. هنوز این غم باورم نشده! پس کی مراسم تدفینش برگزار میشه؟!»
انتظار جوابی نداشتم. گفت: «منتظرن اول اسرائیل رو با خاک یکسان کنن. بعدش جسم سید حسن رو بسپرن به خاک!»
#حزب_الله
#نصر_الله
✍️ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir