خیلی وقت پیشها کابوسی دیدم که هنوز با گذشت سالهای زیاد، یادآوریاش عرق سرد مینشاند روی پیشانیام.
دو تابوت روی دست مردانی سیاه پوش میرفت و من پریشان پشت سرشان ضجه میزدم. میگویند در رویا درد را حس نمیکنیم اما من احساس میکردم. انگار کسی قلبم را مچاله میکرد و میخواست در قوطی تنگی جایش دهد. از خواب که پریدم قفسه سینهام سنگینی میکرد. هیچوقت تا به حال غم را آنقدر عمیق حس نکرده بودم. انگار که اگر کمی بیشتر در خواب میماندم، آن قلبِ فشرده، پودر میشد و یک ایست قلبی کار را در رختخواب تمام میکرد.
به خودم که آمدم، پاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون. رفتم بالای سرشان. بی صدا آب دهانم را قورت دادم و زل زدم به بالا و پایین شدن قفسه سینهشان. گوش تیز کردم برای شنیدن برخورد مولکولها اکسیژن در رفت و آمد تنفسها.
چند دقیقهای را منتظر ماندم. از طبیعی بودن همه چیز که مطمئن شدم برگشتم. کز کردم گوشه تخت. قطره اشکی غلتید پایین، اولی که سُرید راه بقیه هم باز شد. هنوز غم کابوس به قلبم چنگ انداخته بود. رها نمیکرد.
از آن شب به بعد دعا برای حفظ سایهشان روی سرم، شد پیوست اللهم عجل لولیک فرجهای لحظههای استجابت.
بعد مدتها کشیده شدم درون همان خواب. سعی میکنم همان حس را مجسم کنم اما متفاوتتر. یک کلیپ چند دقیقهای مرا پرتاب کرده داخل آن کابوس و میخواهد از دلش رویا بیرون بیاورد.
دوربین چند بچه را دور آقا قاب بسته. جوان پشت لبش تازه سبز شده. راست قامت ایستاده مثل سرو، بدون ذرهای لرزش در صدا میگوید: «پهپاد اسرائیلی شناساییشان کرده بود. چهار موشک به ماشین شلیک شد. دوتاش اصابت نکرد و سومی که خورد، کنار زدند و پدر دست مادرم را گرفت و شروع کردند به دویدن تا از جمعیت فاصله بگیرند. در حالی که دستشان در دست هم بود موشک چهارم، الحمدلله الحمدلله اونها رو به شهادت رسوند.»
فیلم را نگه میدارم. میزنم عقب. دوباره گوش میدهم. چندبار.
لبخند میزند و ادامه میدهد:
- لا یکلف الله نفسا الا وسعها؛ اگر ما اندازه این مسئولیت و این امتحان نبودیم قطعاً خدا این طوری مارو امتحان نمیکرد.
نشستهام روحم را وجب میگیرم. اندازهات چقدر هست؟! میتوانی بدون ذرهای تردید بگویی الحمدلله؟!
ته دلم یقین دارم مادر و پدرش در آن جلسه حضور داشتهاند. درست پشت سرش ایستادهاند با افتخار ثمرهی دستشان را تماشا کردهاند و مادرش گفته است: «الهی دورت بگردم عزیزدل مادر، رو سفیدم کردی پسرم.»
از شما زیاد گفته اند شهیده معصومه، من فقط یک جمله دارم:
«شهیدهای شهدایی را پرورش میدهد.»
دو نفر را کشتید آنها پنج نفر را بهجای خود گذاشتهاند. مقاومت کم نمیشود. تکثیر میشود.
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
تصویبّ سهدقیقهای!
همه داشتند به سلامتی یک اتفاق تازه قطرهی آخر نسکافه را مزه میکردند و لیوان پر تویِ دست من داشت نهایت تلاشش را برای خنکشدن انجام میداد که استاد بهمنظور تصویب دستور جلسه، چکش پایانی را کوبید روی میز. و بهناگاه منادی ندا داد…
«آره! پنج صبح خیلی خوبه!».
جلسهی کتابخوانیِ آنهم کلهی صبح؟ مگر هضمشدنی بود؟ تنها نوشیدنی دم دستم را بالا رفتم تا بشورد سختیاش را. تمام پرزهای چشاییام جزقاله شد. اشک (شوق!) دوید توی چشمانم. جهت بهبودی تاری دید چندباری پلک زدم تا همکلاسیها را خوب رصد کنم. بهامیدی که یکی برگردد بزند زیر میز. بگوید من بچهمدرسهای دارم؛ صبحها شبیه رستوران گردون قدیمی یزد باید دست بهسینهاش بایستم و پاستا بپزم برایش، نمیرسم به جلسه. یا مثلا یکی بگوید بهخدا روانپزشکم گفته تو شخصیتت از نوع «جغدِ شب» است و هیچجوره با «پرندهی سحرخیز» آبت توی یک جو نمیرود. یا یکی از آقایانِ نانآور خانه بگوید پس جواب رئیسم را چه بدهم بابت تاخیر دوشنبهها؟ اما هیچی به هیچی. حکم، حکومتی بود و تغییرناپذیر.
میدانید چیست؟ اگر از من بپرسند، میگویم آن روز تاریخی توی مجلس شورای اسلامی هم اوضاع همینشکلی پیش رفته. یکی آن پایین گفته «آره! همین متن برجام عالیه»؛ بقیه هم بطری آبمعدنی سرکشیدند و هضمش کردند.
خلاصه اینگونه بود که در دفتر منادی ثبت شد تا ما، مشتی آدم فرهیخته (بخوانید اهالی منادی)، هرهفته پس از خواندن یک کتاب واحد، دور هم جمع شویم و بعد از اینکه ز گرد خواب شستیم دست و رو را، حوالی کتابها و نویسندهها و جد و آبادشان بچرخیم و حرفهای قلمبهسلمبه بزنیم؛
حالا…
حالا که ما داریم ماهگرد آن اتفاق تاریخی را جشن میگیریم. و فهمیدیم اصلا هم درد نداشت؛ حالا که چهارهفتهی مداوم است هردوشنبه، بعد از اقامهی نماز صبح، مینشینیم سر کلاس و مثل روزهای کرونا، مدرسهمان رفته توی گوشی موبایل؛ حالا که گلابیهای همخوانی را کِرم برجام نزده و دارد بهثمر میرسد؛ خواستم کمی برایتان کرکری بخوانم. بگویم بیایید ببینید ما چقدر اهل کتاب و کلمهایم! بگویم این چندوقت، زمانی که شما مست خواب بودید ما هزارصفحه کتاب سرکشیدیم و باز سروقتش که بشود، صبح خروسخوان، تلوتلو خوران، میبازیم آنچه هست را و نمیماند هیچمان الا، هوس کتاب دیگر. بگویم برای ما دیوانگان کتاب همهجا کتابخانه است، حتی گوگلمیت…
#همخوانی_منادی
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
وسط آن همه بحث مهم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تا انگشتهای پایش را از زیر میز دیدم، دست به عکس شدم.
یکی از بچههای فسقلی جمع رفته بود، زیر میز استاد. انگار انجا بهترین جا بود برای بازی کردن و وقت گذراندن.
ان هم بین ادمهایی که بعدازظهر پنجشنبهها را انتخاب کردهاند، برای دورهمی منادی.
در طول هفته منتظریم ساعت سلانه سلانه خودش را برساند به دوساعت قبل از غروب آفتاب پنجشنبه تا شال و کلاه کنیم به سمت دفتر منادی.
این یک قرار نانوشته است بین تیممان.
تا با گپ و گفتها گرم شویم، این کوچولوها هم مشغول بازی می شوند.
ما توی دنیای خودمان دغدغه نوشتن داریم و این فسقلیها هوای بازی.
رسم دنیا همیناست، به اندازه دغدغههایمان بزرگ و به اندازه تلاشمان زیاد میشویم.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در خاطرات آدمهای زمان جنگ خواندهام زنها و دخترهای ایرانی، شبها با حجاب و پوشش کامل میخوابیدند!
جالب اینکه این تعداد از زنان و دختران کم هم نبودهاند؛ همهگیر بوده ....
سختتر از این نوع زیستن، منتظر بودن برای مرگ است! هر لحظه بترسی موشکهای بعثی روی سرت فرود بیاید و خانه بر سرت آوار شود یک طرف و نداشتن حجاب در لحظه نجات یک طرف.
مثل این فیلمی که از نجات یک زن از زیر آوار در فلسطین میبینید...
✍️ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
✍برای ارائه
دیوانه کننده است. آبمان نبود، نانمان نبود، دورهمی کتابخوانیمان چه بود. آن هم ۵ صبح! من برای نماز هم میخواهم بلند شوم، آلارم را تنظیم میکنم برای نیم ساعت مانده به طلوع. حالا باید یک ربع قبل از اذان بلند شوم، سرحال بیایم، نت بخرم، ارائهام را چک کنم، به همه خبر بدهم خواب نماندهام و دارم نمازم را میخوانم، لینک جلسه را پیدا کنم و دعا کنم خراب نباشد.
استرس باز شدن دوربین و پخش صدا و گریهی نینی هم بماند. هر هفته هم دارم خودم را پای گوشی چهار قسمت میکنم تا ارایهی بعدی برای من باشد. چرا جدا؟! جماعتی سادومازوخیست هستیم عاشق آزردن خویش و بقیه؟! نه جانم. اینقدر تند نرو. فقط تشنه قدر آب میداند. چندسال آزگار است جمعی پایه نداشتهام برای خواندن و گفتن از آثار جهانی. هرسری، باید مینشستم برای دل خودم میخواندم و زمزمه میکردم: جدی به این میگن خوب؟؛ هری بابا!
الان ولی فرق میکند. کسی نیست،کسانی هستند. مینشینند پای حرفهای ده من یک غاز من و با حوصله (خواب، بیدار یا نیمه خواب بیدار) نظرم را میشنوند و نقطهای میگذارند. من هم دیوانهی ارائه، حاضرم برای کشیدن جور همهشان. همان یکی دوبار که نوبتم میشود را حسابی قدر میدانم. ارائهی بقیه را گوش میدهم و حض میبرم. دلم برای حرف زدن لک زده بود، برای شنیده شدن، برای نقد شدن. حالا، باید ساعتم را بگذارم برای دوشنبه، نیم ساعت مانده به پنج، ارائه دارم.
پ.ن: نویسندهی این متن ساعت را اشتباه تنظیم کرد و یکشنبه، ساعت ۴ و چهل دقیقه از خواب بیدار شد.
#زهرا_جعفری
#همخوانی_منادی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
#آنچند_نفر
خانمِ ناظم که پشت میکروفون میگفت:«میخوام یه جوری شعار بدین که صداتون برسه مستقیم به خود آمریکا.» من در باور کودکیام فکر میکردم هرچه بلندتر داد بکشم، قرار است صدایم در قلب کاخِسفید شنیده شود. رئیسجمهور وقتِ آمریکا با خودش بگوید: «دخترک ۸، ۹سالهی یزدی چه نفرتی از ما دارد.» و برود در خلوت خود و عمیقا به کارهای زشتش فکر کند.
صف صبحگاه که تمام میشد، ناظممدرسه، بچههایی که فریادهای از ته دلشان به آمریکا رسیدهبود را جدا میکرد تا بروند برای جمعشدن در میدان امیرچقماق. و معمولا من بخاطر خلوص نیتم یکی از آن چند نفر بودم.
در صفهای منظم با آن چادرهای مشکیِکشی که قسمتی بر سرمان مانده و قسمت دیگرش به دنبالمان کوچه را جارو میزد، میرفتیم به پاتوق تمام مراسمات یزدیها، و انرژی هستهای که تازه حق مسلممان شده بود را به آمریکا یادآوری میکردیم.
ما ندانسته داشتیم راه همکلاسیهای ۵۷ی مان را میرفتیم. آمریکا همان آمریکای سیسال قبل بود. ما هم همان چوب لای چرخ قدیمیاش. هرسال مشتمان سنگی بود که شاید بیاطلاع برمیداشتیم اما مخاطبش خوب میفهمید و نامحسوس سر میدزدید تا به سرش شتک نکند. ما شاید آن روزها دلخوش بودیم یکی دو ساعت از کلاسهایمان را پیچاندهایم؛ اما باطن قضیه قطع شدن ذره ذرهی پای دزد و خلاص شدن یکدنیا از شر خرابکاریهایش بود.
روز دانشآموز مبارک!
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
نمیخواهم بگویم ۱۳آبان روز شهادت حسین فهمیده نیست که روز شهادت ۸آبان و سیزدهم را روز گرامیداشت این رهبر سیزده ساله نهادند.
کار به تجمع ۱۳ آبان دانشآموزان سال ۵۷ هم ندارم که همقرار شدند ساعت ۱۱ جلوی دانشگاه تهران علیه رژیم، تظاهرات کنند. آخر سر هم ۶۵ شهید و دهها راهی بیمارستان شدند.
این را هم نمیخواهم بگویم که سال ۵۸ سفارت آمریکا تبدیل شده بود به تفالهدان ساواک. جوری که بازار کودتا علیه انقلاب و تهدید جان امام، درونش داغ داغ بود.
مگر به ما ربطی دارد که دانشجویان نترس و انقلابی به تنشان جا نرفت و همپیمان شدند تا چهار ستون بدنشان سالم است چهار دیواری این سفارت را پایین بیاورند.
(مینویسم سفارت بخوانید تفالهدان ساواک یا همان لانه جاسوسی)
اما فقط و فقط می خواهم بگویم کدام عقل سلیمی میپذیرد قانونی که به نفع کشورت و منافع ملیت و مردمت نیست را تصویب کنی. حماقت محض است که این اسدالله علم کرد.
آمریکاییهای مقیم ایران هر کجای کشور ما، هر کار دلشان خواست و به فکرشان رسید، انجام دهند. آمریکا خودش میداند با جنابشان چطوری برخورد کند. خیلی مضحکست این را بشنوی و صدایی درونت بلند نشود و با جان و دل به دیده منت قبول کنی. محمد رضا شاه پهلوی که تابع انگلیسیها بود و نظری نداشت.
اسدالله علم قانون ننگ کاپیتولاسیون را که از سال ۱۳۰۶ لغو شده بود، بعد از سه دهه سال۴۳ دوباره احیا کرد.
تا خبر به گوش مبارک امام رسید، فریادش بلند شد که: «ملت ایران را از سگ آمریکایی پستتر کردند. اگر شاه ایران یک سگ آمریکایی را زیر بگیرد، بازخواست دارد. ولی اگر یک آشپز آمریکایی، شاه ایران را زیر بگیرد. هیچ کس حق تعرض ندارد.»
جانم برایت بگوید که جان من و جان همه حق طلبان دنیا در راه انقلابش خرج شود، همان پیر خمینی به همه مردم جهان فهماند؛ میتوان با ندای الله اکبر جلوی آمریکا و بزرگتر از آمریکا ایستاد.
این غرش سیزده آبان ۴۳، مقدمهای شد برای تبعید امام از ایران به ترکیه. چهارده سال بعد انقلابی به پا کرد که همه آخرالزمانیها منتظرش بودند. انقلابی که متصلست به قیام آخرین ذخیره الهی.
#فاطمه_دهقانی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
برای پیدا کردنش زمین زمان را بهم دوختیم.
چندتا کتابفروشی را زنگزده باشیم خیالتان راحت میشود: «نوشتن مانند بزرگان رو دارید؟»
یکی از کتاب فروشها به آدمی که از بقیه پیگیرتر بود گفت: «به آقای جعفری بگید قبل از پیشنهاد کتاب، با من هماهنگ کنن، اول موجودی سایتها را بپرسم بعد...»
گشتیم نبود، نگردید نیست، را همه با هم معنا کردیم. ولی ناامید نشدیم.
با اپلیکیشن فیدیبو افتادیم به خواندنش.
تا یک قسمت جذاب میخواندم، مثل برق گرفتهها توی ذهنم چیزی جرقه میزد و تکرار میشد: «حیف نسخه کاغذیش پیدا نشد، وگرنه از اول تا آخرش را رنگی و خط کشی میکردم.»
از آن کتابهایی بود، که جملههایش را باید قاب میکردیم و میگذاشتیم گوشه ذهنمان.
ولی یک مشکل بزرگ خواندنم را کند میکرد. تا گزیدهها را در یک کانال قرار میدادم، همانجا سری به تمامی گروههای مورد علاقهام میزدم.
یا جواب پیامهای نخواندهام را میدادم.
یکهو که یادم میآمد وسط چه کاری بودم. میگفتم: «ای دل غافل! من کار مهمتری داشتم»😱
و دوباره بر میگشتم سر خواندن کتاب الکترونیکی.
حالا که تمام شده. حس آدمی را دارم که باری از روی دوشش برداشتند و نفس راحتی کشیده.
ولی از آنجایی که ماموریم به «فإذا فَرَغتَ فَنصَب»
دوباره یک کتاب جدید برای همخوانی منادی جلویم باز میشود.
«کافه پیانو» کتاب مهمان این هفته همخوانی منادی هست.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
در نامهای از ابن زیاد به حر بن یزید ریاحی آمده است: «کار را بر حسین تنگ بگیر، هنگامی که نامه من به تو رسید و فرستادهام بر تو وارد شد، فرود نیاور آنها را مگر در بیابان بی آب و آبادی.»
در جایی دیگر میانهی چکاوک شمشیرها و نشستن زخم بر عمق جان حسین علیه السلام حرامی فریاد برمیآورد که: «ای حسین آیا این آب را میبینی که مانند قلب آسمان صاف است؟! تو یک قطره از آن را نخواهی چشید تا آنکه از تشنگی بمیری.»
قرنها بعد، تمام کفر پنجه انداخته در پنجههایِ تازه سر بلند کردهیِ مردمی که برخاستهاند تا پرچم حق را بلند کنند.
رزمندهای آخرین برگ دستنوشتهاش را اینگونه پر میکند: «امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم.
آب را جیره بندی کرده ایم.
نان را جیره بندی کرده ایم.
عطش همه را هلاک کرده است.
همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند.
دیگر شهدا تشنه نیستند.
فدای لب تشنهات پسر فاطمه»
امروز آن جبهه حق، آن کودک نوپا، قد کشیده، استخوان ترکانده و سربرآورده میان سرداران جهان. پنجه در پنجه نه، مشت گره کرده و ناغافل کوفته بر دهان شیطان.
اما بازهم تیتر خبر همان حربهی همیشگیست.
«رسانههای رژیم اشغالگر اعتراف کردند که پس از کالبدشکافی پیکر شهید یحیی سنوار مشخص شد که او و نیروهایش از سه روز قبل از شهادت، غذایی نخورده بودند.»
باطل غرق در دنیاست. خیال میکند قوت جسم را که بگیرد، آنها را زمینگیر میکند. نمیداند چرتکه آسمانها متفاوت است و سربازان خدا با روح به مصاف باطل میروند و روح را تغذیه از ملکوت است.
#محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
شخصیت کاریزماتیک!
تازه پشت لبم سبز شده بود و داشتم از دنیای کودکی کمکم خداحافظی میکردم. مثل همهی نوجوانها دنبال قهرمان میگشتم. بازیگران سینما، مجری های تلویزیون، نویسندههای بزرگ، معلمهای مدرسه، حتی خان دایی بزرگیام، برایم فرقی نداشت. فقط میخواستم آنقدر خاص باشد که همه روی اسمش قسم بخورند.
قهرمان خیالات من از هر نظر ویژه بود. داستانها و فیلمهای آمریکایی هم قهرمان کم نداشت. اما ادای هر کدام را در میآوردم یک جای کار میلنگید. یادش به خیر. لابلای کتابهای خاک خوردهی کتابخانه مسجد محلمان یک گنج پیدا کردم. کتاب زندگی نامهی شهید بهشتی.
این شخصیت آنقدر برایم خاص بود که اگر میتوانستم کمی هم شبیه او بشوم برایم کافی بود. مرد مبارز تشکیلاتی که از میان آن همه تهمت و افترا ذرهای شک به دلش راه نمیداد. چند بعدی بودنش خیلی برایم جذاب بود.
سالها از نوجوانیام میگذرد و من همچنان به دنبال قهرمانم. قهرمانهایی که اسمشان توی تاریخ میماند. از روز عاشورا گرفته تا امروز. از میان اخبار تلویزیون و شبکههای اجتماعی شخصیتی را پیدا کردم که انگار قهرمان امروز من است.
مرد مبارز تشکیلاتی که شهادتش هم شبیه داستان کربلاست. یحیی سنوار از میان تهمتهای زمانهاش سر بلند کرد و محکم ایستاد. آنقدر که برای مبارزه حاضر بود روزها گرسنگی و تشنگی بکشد و به دست شقیترین دشمنان به شهادت برسد. زمان اسم سنوار را فراموش نمیکند.
#یوسف_تقی_زاده
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir