eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
357 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
برای عروس مادرم انگشتری داشت که زمان‌های خاصی حلقه می‌شد دور انگشت دومش. بچه‌ که بودیم هربار لمسش می‌کردیم و می‌خواستیم چند دقیقه‌ای برای ما باشد، می‌گفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟» آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد. وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلب‌قلبی دور سرمان می‌ساخت. مخصوصا وقتی می‌دیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگین‌های انگشتر متوقف می‌شود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش می‌نشیند. وقتی بازهم بزرگ‌تر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظره‌ای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمی‌دانم چرا! توی همه این‌ سال‌ها تا الان که سی‌پنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادی‌اش که همه روی آن حساسند، هدیه‌ای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطره‌اش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگ‌تر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد. خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفه‌ای برای عروسِ خاورمیانه... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
آبت نبود، نونت نبود این چه عذاب وجدانی بود، روی سرمان خراب کردی. اگر دستی در عالم ارواح داشتم، قبرت را هر کجای این کره خاکی بود پیدا می‌کردم. با دو دستانم جنازه‌ت را از خروارها خاک می‌کشیدم بیرون و سنگهایم را با تو یکی وا می‌کندم. ما ایرانی‌ها کل ۳۶۵ روز سال که می‌گذرد. دلمان خوش‌ست به آخرین جمعه ماه رمضان که لب تشنه، دل گشنه می‌رویم ظل آفتاب و شاهکار می‌کنیم و مرگ بر شیطان بزرگ. از خدا که پنهان نیست. از شما چه پنهان، نیم ساعت اول و آخرش را هم می‌زنیم که تن بی‌حال و خسته، دین و ایمان نمی‌شناسد و نماز جمعه نوش جان اهلش. آن وقت تو یک زن تنها، از اسپانیا بار و بندیل و زندگی‌ت را جمع کردی و خودت را رساندی روبروی کاخ سفیدی که درونش سیاه‌ست و ظلمانی. گیرم بچه و زندگی نداری. می‌توانستی بروی پی رفاقت بازی و زن زندگی، آزادی. نه یک ماه و دو ماه و شش ماه، نه پنج سال و ده سال، ۳۵ سال دست از خاک وطن بکشی. بی‌خیال کار و زندگی راحت. یک چادر پلاستیکی محقر بزنی روبروی کاخ سفید. فقط و فقط برای قضای حاجت و حمام آلونک‌ت را بسپاری به مردم. شبانه روز تنها سه ساعت پلک روی هم بگذاری، آن هم نشسته. شب‌های زمستان‌ از سوز سرما تا صبح راه بروی که یخ نزنی. چندین بار دستگیر و زندانی بشوی. سربازان بی‌رحم آمریکا دندان‌هایت را درون دهانت خرد کنند ولی دست از هدفت برنداری و بشوی آیینه دق روسای جمهور کاخ سفید. این ۲۹ دقیقه مستند. معرفی کامل از خانم کانسپسیون https://www.aparat.com/v/y637x 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
پنج-چهار-دو وقتی توی اتاق پرو داشتم برای بارانیِ زرشکی‌‌ام زار می‌زدم؛ خیلی فکر کردم دلیل تجمع این حجم از خجالت و رودربایستی توی چهل‌ کیلو بدن چیست؟ تنها دلیل منطقی‌ که به ذهنم رسید تا خودم و فروشنده‌ی خنگِ مرده‌شورشسته‌! را از شر معطلی خلاص کنم، این بود: شاید خدا وقتی آستین بالا زده و پا گذاشته توی کارگاه سفالگری‌اش یک نگاه ریزی انداخته به فرشته‌ی نورچشمی؛ دیده دارد پای چرخ گِل‌بازی می‌کند. دلش نیامده توی ذوق فرشته بزند. راه کج کرده رفته نشسته روی کرسی عدالتش. پیش خودش گفته «حالا بذار یه‌بار هم کارآموزها کار رو دربیارن، خودم را چه دیدی! شاید های‌کپیِ خوبی از آب درآمد.» فرشته هم که چرخش نامحسوس خدا به سمت محل ریاستش دیده، پیش خودش فکر کرده «حتما صاحب‌پروژه از کارم راضی بوده که نیومده تذکر بده پاشو این کار خودمه، تو از پسش برنمیای». می‌دانید اصل حرف حسابم چیست؟ می‌خواهم بگویم طبق این نظریه‌، وقتی حتی خود خدا هم لحظه‌ی خلق این منِ بنده‌، نیمچه‌ روبایستی‌اش کار دستش داده؛ از مخلوقش چه توقعی می‌رود؟ بارانی زرشکی جلوی دیدگانِ خون‌بارم، رفت نشست روی رگال بارانی‌های درب‌وداغان و پلشت مغازه. چرا؟ چون می‌خواستم رنگ دقیق کت جدیدم را توی نور طبیعی ببینم. از اتاق پرو زدم بیرون. فروشنده‌ی دستپاچه پرید توی اتاق. داشت انبوه لباس‌هایی که تن زده بودم را جمع می‌کرد. یکهو گفت: «عزیزم! اینا رو که پسندتون نبود من بردم تا یه‌کم خلوت‌تر شه اینجا» و منِ تویِ‌ روبایستی‌ گیرکن‌ترین آدمِ دنیا دیدم که گویی جانم دارد نفس‌زنان می‌رود؛ ولی نکردم زبان بچرخانم و بگویم «عه! اون بارونی زرشکیه مال خودمه خانم». حالا شما فکر کنید همچین آدمی که سرش برود رودربایستی‌اش نمی‌رود، قول شرف داده به جمعی ده‌دوازده‌ نفره که سروقت، محل قرارشان حاضر شود؛ ازقضا یک‌ربع مانده به موعد مشروط، -گیر کرده بالای سر بیمارانی عزرائیل‌نشان. دارد صورت خنج می‌اندازد. توی سروکله می‌زند. بدوبدو می‌کند بلکه اگر می‌شود تیک جناب مذکور را از روی یکی‌دوتایشان بردارد. -زنگ زده‌اند بخش‌اش که یک بیمار دیگر می‌خواهیم برایت بفرستیم اما خیلی حال بدی ندارد. فقط کمی بی‌تابی می‌کند(این یعنی حتی اگر به چهارمیخ‌ش هم بکشی باز راهی پیدا می‌کند، خودش را از تخت پایین می‌اندازد و تو به دلیل فالینگ شدن بیمارت بدبخت می‌شوی). -همکارِ قاطی‌‌‌اش رفته کمی بخوابد و او نه خودش اجازه دارد صدایش از بیست و سه دسیبل بالاتر برود، نه بیمارانش. موقعیت خوب دستتان آمد؟ حالا بیایید تا از تصمیم کبرایم برایتان بگویم. گردن ‌چرخاندم. طبق ساعت‌‌دیواری بخش، تنها یک دقیقه مانده بود به قرار جمعی‌مان. نگاهی از سرِ «ببخشید من با افراد جلسه رودربایستی دارم»ی به بیماران انداختم. بخشی که شده بود عینهو صحنه‌ی آخر فیلم پیانیست را به خدا سپردم. موبایلم را برداشتم. کج کردم سمت استیشن. ایرپاد گذاشتم تا صدای همهمه، همکار خوابم را بیدار نکند. نشستم وردست حضرت عزرائیل. با توجه به آنالیز بیماران، به همراه هم، لیست فردایش را با ترکیب پنج‌-چهار-دو بستیم. گوگل میت را باز کردم. جوین شدم به لینک جلسه‌ی منادی و با خیالی آسوده دل سپردم به نوایِ گوش‌نوازِ نقادِ کتابِ کافه‌پیانو. گفته بودم که؛ من شدید رودربایستی دارم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
آبنبات دارچینی نگاهش نمی‌کنم. همانطور خوابیده انگشتم را از پایین صفحه سُر می‌دهم بالا تا دینگ دینگ زنگش خاموش شود. گوشی را بلند می‌کنم و مقابل صورتم می‌گیرم. در فضای تاریک اتاق، نورش شبیه نور سفینه‌های آدم فضایی‌ها می‌افتد روی صورتم. چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا یادم بیاید امروز چه‌کاره‌ام. هندزفری را توی گوشم جا می‌دهم و وارد لینک می‌شوم. قبل از ورود به جلسه یک قاب مشکی بالای صفحه قرار دارد که به شما نشان می‌دهد دوربین و میکروفون‌تان روشن یا خاموش است. نیازی به چک کردنش ندارم. در این تاریکی و سکوت اتاق حتی اگر روشن باشد هم کسی چیزی نمی‌فهمد. جلسه دیر شروع شده تا مثل همیشه نماز اول وقت افراد ادا شود. تعقیبات نمازشان را خوانده و بسم‌الله شروع جلسه را می‌گویند که اذان‌گوی جنوبی تازه می‌رود بالای ماذنه و صدای الله اکبرش بلند می‌شود. از تاریکی اتاق میزنم به راهروهای نیمه‌تاریک. گوشی را روی لیوان مسواک‌ها فیکس میکنم و وضو می‌گیرم. کافه پیانو کلاویه به کلاویه دارد نقد می‌شود که بی سر و صدا در اتاق را باز می‌کنم و کورمال کورمال دنبال جانماز می‌گردم. برای چند دقیقه‌ای جلسه را می‌گذارم یک گوشه برای خودش ادامه پیدا کند. بعد از نماز چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا رشته سخن را پیدا کنم و بفهمم کجای صحبت هستیم. همین‌طور که گوش می‌دهم می‌روم سروقت صبحانه. سلف از این نان‌ها بسته بندی شده می‌دهد و فکر نمی‌کند مثلا یکی پنج صبح وقتی که چند نفر در فاصله چند متری اش خوابند بخواهد صبحانه بخورد. پلاستیک نان را از دو طرف می‌کشم و چشمم به هم اتاقی‌ام هست تا اگر تکان خورد بی حرکت بمانم و صدای پلاستیک را خفه کنم. صحبت‌ها تمام شده و وقت آن رسیده که هر کس نظری دارد بدهد. جمله‌هایی توی سرم هست ولی وقتی فکر می‌کنم باید بلند شوم بروم توی راهرو، جایی که نزدیک در اتاق ها نباشد، مثلا دم پله‌ها یا ورودی سرویس بهداشتی و با صدایی که خیلی هم بلند نشود تحلیلم را ارائه دهم، منصرف می‌شوم و به نظرم، نظرم خیلی چیز جدیدی هم نیست و لابه‌لای صحبت های نفرات قبلی را که بگردی می‌توانی پیدایش کنی و ضرورت چندانی ندارد این همه راه را بروم و مثلا یک‌نفر هم از قضا رد شود و با خودش بگوید این دیوانه کیست که پنج صبح دارد توی گوشی پچ می‌زند. به سبب خوابگاهی بودن از توفیق اظهار نظر در دوشنبه‌ها منادی جامانده ام و شعر «دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز / یعنی که دو بشنو و یکی بیش نگو» را تمرین میکنم. این دوشنبه‌ها برای من یک حس ناب دارد. کسی که ارائه می‌دهد وجه‌های جدیدی از کتاب را نشانم می‌دهد و از آنجایی که تازه کتاب را داخل تنور مغزم سوزانده ام سریع حرفش را متوجه می‌شود و ته دلم می‌گویم: «اره راس میگه. دقیقا همینه!» حس این جمله و فهمیدم حرف چند نفر شبیه خودت، خیلی خیلی شیرین است، شبیه یک حبه آبنبات دارچینی. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
🍂 معجزه‌ی رنگ‌ها تا غروب 2 ساعتی بیشتر نمانده بود. نسیم پاییزی صورتم را ناز می‌کرد. برگ چنار نارنجی رنگی توی هوا دور می‌خورد تا آرام نشست روی لنز گوشی‌ام. شیشه‌‌ی دوربین گوشی را با یک «ها» بلند پر از بخار کردم و با یال پایین لباسم خوب تمیزش کردم. نور برای رفتن لحظه شماری می‌کرد و من بودم و این همه سوژه وسط یک باغ بزرگ. از تمام پاییزهای عمرم فقط آنهایی که ازشان عکس گرفتم یادم مانده. برگ درخت‌ها داشتند با من حرف می‌زدند. یکی پرواز می‌کرد و رقص کنان تا روی زمین می‌رسید. آن یکی روی درخت خشکش زده بود و ترکیب رنگش با برگ کنار‌ی‌اش که هنوز سبز مانده بود، حس پاییزی داشت. وسط این برگهای سبز و زرد و قهوه‌ای، انارهای قرمز بود که از سرخی خون مانندش با چشمانت بازی می‌کرد. باد درختان انار را قلقلک می‌داد. آنها هم انگار که بخندند از خوشحالی به چپ و راست می‌پریدند. یعنی این همه ترکیب رنگ جیغ را دیگر کجا می‌شود غیر از طبیعت پیدا کرد. آفتاب طلایی غروب روی در و دیوار کاهگلی عمارت قدیمی باغ چسبیده بود. گیج می‌زدم و کیف می‌کردم وسط این همه رنگ زنده. معجزه‌ی رنگ‌ها را با چشمانم می‌دیدم. این پاییز را حتماً یادم می‌ماند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله رفیق شهید داشتن یک زمانی مد بود. من آن روزها عموی شهیدم را رفیقم گرفتم‌. کارهای کم و بی‌ارزشی که آن روزها به چشمم زیاد می‌آمد را بهش هدیه می‌کردم و منتظر بودم سر بزنگاه دستگیری کند یا لااقل از گوشه کنار یکی از خواب‌هایم بگذرد. عمو رضا اما قابل نمی‌دانست، کوچکترین اثر از دیدن کارهایم یا بودنش در کنارم نمی‌دیدم. از خیر هرچه رفیق و شهید بود گذشتم. گذری در هر برنامه و مناسبت با یکی بُر می‌خوردم و از ترس آن تجربه ناکام به قول امروزی‌ها زود کات می‌کردم. هفته پیش، جایی گله کردم از بی معرفتی عمو نسبت به قوم و خویش‌ها و غریبه‌نوازی‌اش، که به گوشم رسیده بود واسطه شده برای شفای پسر یک مسافر گذری. وقتی امر پدر رسید کلاس‌های فردا را تعطیل کن و بیا برای دانش‌آموزان مدرسه ایکس از عموی دانش‌آموز شهیدت بگو، شهابی از ذهنم گذشت. خودم را سرگرم مقدمات و گیفت اهدایی از خانواده شهید کردم و همه صداهای وجدان و وَرِ بیدار دل و ذهن بهانه‌گیر را در پستوی مغزم پنهان و درش را سه قفله کردم. شش عضو اصلی شورای دانش‌آموزی روز اول شروع به کار، به مناسبت روز دانش‌آموز به خانه برادر شهید آمده بودند. چشمان منتظر و ذوق نگاهشان وقت شنیدن خاطرات و شیرین کاری‌های شهید زندگی‌بخش بود. از شهید شنیدند، کتاب و گل‌های اهدایی را در آغوش می‌فشردند و سر مزار شهید عکس یادگاری گرفتند. قرارمان شد رفیق شهید انتخاب کنند و گره‌گشایی ازش بخواهند. رفیق جینگ قدیمی‌ام مرا صدا زده بود. شاید رفیق جدید گرفته باشد اما هم من می‌دانم هم او که رفیق، قدیمی‌اش بهتر است. ✍ https://eitaa.com/monaadi_ir
" آلفا پَر! " 🔸هیچ کس مثل خودِ آدمِ فضول ضرر نمی‌کند. عین بچه‌ مثبت‌های خیلی سربه‌زیر مدرسه‌ای، ساعت نه‌و‌نیم شب چپیده‌بودم زیر پتو و سه نصفِ شب، شنگول از یک خواب شیرین، بیدار شدم. طبق توصیه اساتید، آلفای بیداری‌ام را با یک کار خوشایند شروع کردم. با یک وسوسه! فضولیم گل‌کرد و چهار، پنج تا فایل طبی دانلودکردم. یکی از تفریحات شیرینم گوش‌دادن به این فایل‌هاست! یک اقدام زیادی سروتونین ترشح کن! 🔸از شما چه پنهان از دقیقه 20 بازی مغزم زد تو سر مال! عین همان آمریکایی‌ها در سال 2012 شوکه شدم. آبِ توی دهانم خشک بود. خبر طبقِ اسنادِ بالادستیِ دقیقِ موسسات آمریکایی بود. کمپانی‌های پپسی به بهانه اضافه‌کردن شیرین‌کننده مفید و طبیعی به نوشابه پپسی از سلول‌های جنینی استفاده‌ کرده‌بودند. در کلیه‌ی جنین‌های سقط‌شده ماده‌ای وجود‌داشت که بافت زبان را به تشخیص مزه شیرینی در پپسی حساس‌تر می‌کرد. مدیران پپسی وقتی با اعتراضات شدید اجتماعی روبه‌رو شدند ادعا کردند این کار برای بیماران دیابتی بسیار مفید است. آن‌ها از دادن اطلاعات بیشتر به بهانه باختن در رقابت با بقیه برندها طفره رفتند. داشتم غُرمی‌زدم چِرت است باباجان! این همه جنین مرده از کجا پیدا می‌شود که فهمیدم یکی از تجارت‌های قانونی و پرسود در آمریکا فروش اعضای جنین است. توی ذهنم تمام لحظاتی که پپسی بهم چسبیده بود و یک "شُست رفتِ" مَشتی گفته بودم، ردیف شد جلویم! پپسی‌های کربلا که مثلا اصل بودند و بعد از افطاری خورده‌بودم تا سبک بروم حرم... پپسی‌های همراه با قیمه‌های محرم! اکنون حالت آلفا پریده و سروتونین مغزم ته‌دیگ شده‌است! ! ! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
خیلی بزرگ! بچه که بودم، با خودم می‌گفتم آدمی که خانه‌اش اینقدر بزرگ است، خودش چقدر بزرگ است؟! با قد کوچکم می‌خواستم سقف رواق را نگاه کنم، پس می‌افتادم. هرچقدر با پاهای کوچکم می‌دویدم به ته حیاطش نمی‌رسیدم. هر اتاقش چهار پنج تا خانه‌ی ما بود لااقل. سوال بود برایم، چقدر پول دارند که فرش جلوی در هر اتاقشان آویزان می‌کنند؟ دردشان نمی‌گیرد با هر بار رفت و آمد می‌خورد توی سرشان؟ تازه سقفشان هم از طلاست. هنوز هم همینطوری فکر می‌کنم. آخر حرم یک مدلی است که اگر زبانم لال گوشی‌ات یک گوشه‌اش جا ماند، باید بروی یکی دیگر از دم در بخری. یا مثلاً شک در وضو حرام مطلق است، در غیر اینصورت برو یک گوشه تیمم کن و نمازت را بخوان رفیق، بیرون سرد است. در این حد نمی‌صرفد آن همه راه را برگردی، مخصوصا وسط سوز و سرما. گرما را می‌شود یک کاریش کرد. حقیقتش مشهد توی گرم ترین حالتش بهار یزد است. یا اگر بچه‌ات را تازه از پوشک گرفته‌ای، برو یک بسته‌ی کمکی بخر حتما. وسط رواق تا بخواهی به هم بجنبی و خودت را برسانی به اول سرویس مدنظر، بچه و فرش و همه چیز رفته هوا. دارم این حرف هارا وسط روضه‌ی فاطمیه می‌نویسم و قباحت دارد، پس می‌دهم زودتر منتشرش کنند قباحتش بریزد. وسط سرما آمده‌ایم حرم. فقط همین موقع سال جا گیرمان می‌آمد، نشد زودتر بیاییم. همین موقع از سال هم اینقدر شلوغ است، نمی‌توانم به بیرون رفتن فکر کنم، خودتان حسابش را بکنید. الان توی تاکسی، راننده با لهجه‌ی مشهدی قشنگش می‌گوید توی تابستان مسافرها می‌گویند گرم است، توی زمستان سرد است. امام رضاع اما سرجایش است. مهربان، خوش آب و هوا، بزرگ. خیلی بزرگ... پ.ن: تشکری باید بکنیم از خدام دم در، همان انتظامات. به خاطر ایکس_ری و اسکن کیف‌ها. همچنین بابت چادر رنگی آستین‌داری که می‌دهند به خانم‌ها شاید چادرشان را بهتر بتوانند نگه‌دارند، که خوب نمی‌توانند. به هرحال، مرسی از همه‌تان، دمتان گرم. خوش به حال امام رضا (ع) که همچین خادمانی دارد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
مراقبت‌های پرستاری در تروما مرد پنجاه و دوساله، نَه نای درد کشیدن دارد، نه نای شکایت. تنگی‌ِ نفس امانش را بریده. هر چه مرفین توی کشو داریم خرجش می‌کنم بلکه کمی آرام شود. نگران ریه‌هایش هستم که از ترس درد، درست پر و خالی‌شان نکند و بعد دیگر نتواند مثل قبل ازشان کار بکشد. دستگاه تمرین تنفس عمیق را جلوی صورتش می‌گیرم و توی هوا تکان می‌دهم. چهره‌اش را در هم می‌کشد. نمی‌فهمم از درد است یا اخم. روسفت می‌کنم و ادامه می‌دهم. _ببین آقای علمی الان مهم‌ترین کاری که باید بکنید اینه که آروم از جاتون بلند بشید. لبه‌ی تخت بشینید. پاهاتون رو آویزون کنید و سعی کنید نفس‌های عمیق بکشید. نباید بذارید ریه‌هاتون روی هم بخوابه. پوزخندی تحویلم می‌دهد. _ بیا من کمکتون می‌کنم وزنتون رو بندازید روی دستاتون یواش‌یواش بشینید. جوش می‌آورد که «دختر تو می‌فهمی اصلا چی می‌گی؟ من می‌گم مثل آدم نمی‌تونم نفس بکشم. بعد تو می‌گی پاشو بشین وزنت رو بنداز رو دستت؟ نمی‌بینی استخون دست و دنده‌ام خورد شده؟ کمی به حال خودش رهایش می‌کنم تا آمپرش بیاید پایین و دوباره یکی، دو ساعت بعد شانسم را امتحان کنم. راه میفتم سمت استیشن که می‌بینم شادی باز سرش زیر پتو است و نفس‌هایش نامنظم. این دختر دارد رسما خودش را نابود می‌کند. ضعف و بی‌حالی‌اش به کنار. دارد روحش را هم می‌کُشد. آرام صدایش می‌کنم. پتو را کنار می‌زند. باز صورتش خیس است. از دو روز پیش به خاطر شوکِ ناشی از خونریزی زیاد، مهمان بخشمان شده. می‌پرسم: «درد داری؟» سرش را می‌آورد پایین. پا تند می‌کنم که بروم آرام‌بخشش را بیاورم. صدایم می‌زند. _درد دارم ولی نه اون دردایی که با آمپول خوب شه. کاش منو می‌بردن پیش بچه‌م. خوشحال از این‌که دوای دردش را پیدا کردم، می‌گویم: «الان زنگ می‌زنم شوهرت بیارتش» زار می‌زند…وسط گریه می‌گوید: «کاشکی می‌شد» می‌فهمم منظور از بچه،‌ باران چهار ساله‌اش نیست. کیان سقط‌شده‌اش هست. سعی می‌کنم با کلی قربان صدقه و ان‌شاالله خدا کلی اتفاق‌های خوب برایت کنار گذاشته و… آرام‌ترش کنم. گریه‌اش که حالت ضجه تبدیل می‌شود به اشکِ پنهانی، باز می‌خزد زیر پتو. ساعت ۹شب است و وقت تعویض پانسمان تخت ۱. آقای محسنی یک سبد پر از باند و گاز و پماد گذاشته روی سرش و سوت‌زنان می‌رود سمت مهدی. پرده‌های تخت را می‌کشد و ما فقط می‌فهمیم مهدی دارد از درد نعره می‌زند. روز گذشته درحال تعمیر آبگرم‌کن خانه‌شان بوده که سینه و صورتش با بخار آب می‌سوزد. از ترس عفونت بعد از سوختگی بستری‌اش کرده‌اند. آقای محسنی با لب و لوچه‌ی آویزان می‌آید توی استیشن. _بچه‌ها این مریض کدوم دکتره؟ داره از درد جون می‌ده‌ ها! پزشک مسکن اوردر نمی‌کنه به جهنم. یه پتدین بدید من بزنم بهش. گناه داره جوون مردم. انگار قرار است کل شیفت با صدای گریه و ناله بگذرد. خدمات بخش از توی آشپزخانه صدایش را بالا می‌برد. _ اگر بدونید چه شله‌زردی پخته سمیعی! سرد بشه از دهن میفته‌ ها. آقای محسنی طوری که خانم سمیعی بشنود می‌گوید: _ تو هم خودتو کشتی با این شله‌های نذری‌ِ‌. فکر کنم هرسال فاطمیه، کلی شله می‌پزی. هیشکی حاضر نمی‌شه بخوره. برمی‌داری میاری برای ما. و بعد می‌دود توی آشپزخانه. صندلی‌ام را هل می‌دهم سمت مهدیه و غصه‌دار می‌گویم: چرا همیشه توی همه‌ی مناسبت‌ها باید یک پای اصلی شیفت‌ من باشم؟ مهدیه می‌زند به دنده‌ی دلداری دادن: «این چیزا که دیگه سوال نداره خواهر. از قدیم گفتن پیشونی کجا می‌شونی. ما کلا عزا و عروسی و مسجد و حسینیه و روضه‌‌مون همینجاست». بیخیال. پاشو بریم شله بخوریم. چشم می‌چرخانم روی تخت‌ها. یک‌آن تمام روضه‌ها، پخش می‌شود توی سرم. مداح می‌خواند: «من به هر کوچه‌ی خاکی که قدم بگذارم ناخودآگاه به یاد تو می‌افتم مادر» و مریض‌ها می‌شوند روضه‌ی مجسم برایم. راستی چطور یک مادرِ هجده‌ساله، همزمان درد شکستگی دنده و سقط جنین و سوختگی را به دوش کشیده؟؟ ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
همه را از یاد برده بود! همان کسیکه حتی حواسش بود، نوه‌ی دختری‌اش چای را پررنگ می‌خورد یا کمرنگ، حالا حتی اسمش هم یادش نمی‌آمد! روسری سفیدش را مادرم محکم زیر گلویش با سوزن قفلی بست. بمیرم، حتی قدرت نداشت دستان لرزانش را به موهایش برساند و تارهای سفیدش را مرتب کند. خاله روبه‌رویش نشست و آرام موهایش را در حصار صورت هزارچینش مرتب کرد. سفیدی چشمانش زرد بود و دیده‌ی چشمان زیبایش را، لکه های سفید پوشانده بود! حتی تحمل نگه داشتن دندان‌های مصنوعی‌اش را نداشت! ولی نمی‌دانم چرا لبخندش همان لبخند همیشگی بود! ما را نمی شناخت، ولی انگار تَهِ دلش قرص بود که ما غریبه نیستیم. گوشه‌ی اتاق با انگشتان دستش بازی می‌کرد که صدای روضه را شنید! " خدا مادرم را کجا می برند..." خانه‌ اش به حسینیه نزدیک بود؛ دستانش از حرکت ایستاد و صورتش به سمت حیاط چرخید. همه مشغول صحبت بودند ولی من حواسم به او بود. چهاردست و پا به سمت حیاط آمد. صدایش کردم: " چی شده مادربزرگ!" به زحمت کنارِ در نشست و روسری را از جلوی گوشش کنار زد. " صدا مِفَهمی؟" با هق‌هق و اشک ادامه داد: " بمیرم! امشب علی تنها شده، شهادتِ مادرِ حسینه؟ امسال نمتونم برم روضه!" ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
19.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریب‌تر! این چه دنیایی است که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمی‌آورد؟ این چه روزگاری است که «راز آفرینش زن» را در خود تحمل نمی‌کند؟ این چه عالمی است که دُردانهٔ خدا را از خویش می‌راند؟ روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریب‌تر! آنجا جای تو نیست، دنیا هرگز جای تو نبوده است. بیا دخترم، بیا، تو از آغاز هم دنیایی نبودی. تو از بهشت آمده بودی، تو از بهشت آمده بودی... 📚 کتاب کشتی پهلو گرفته نوشته سید مهدی شجاعی 🆔@monaadi_ir