بسم الله
جایی میخواندم اضافه وزن از بیماریهای این عصر است؛ تارهای در هم تنیدهاش در بیشتر خانهها پنجه انداخته، تا خانه ما هم آمده. خودم، دختر و پسرم.
برای بچهها کاری جز ثبتنام کلاس ورزش از دستم برنمیآید، خودم اما انواع و اقسام رژیمها را تست کردهام.
آخرین رژیمی که دم دستم آمده رژیم فست است، شانزده ساعت روزه میشوی؛ آزادی هرچقدر دوست داری آب بخوری و چای. دو سه ماهی است خودم را سپردهام دستش. تازگیها بعد از ده، دوازده ساعت سردرد میشوم. از شقیقهها شروع میشود میرسد به گردن و فک. مسکن هم انگار در ورودیِ نای بخار میشود، کار به جایی نمیبرد.
دو ساعت دیگر میتوانم روزهام را باز کنم، خوشحالم سردرد شدت نگرفته. با گوشی زمان تندتر میگذرد. انگشتها خودکار ایتا، گروهها و منادی را پیدا میکند. استاد پیام گذاشته #یحیی_سنوار سه روز قبل از شهادت قوتی نخورده؛ گرسنه و حتما تشنه.
واقعیتی تلخ مثل صاعقهای پر صدا و دردناک در سرم میغرّد؛ چند ساعت گرسنگی ناقابل چهها که با من و بدنم نمیکند. درد در تمام سرم میپیچد؛ ذهنم میرود پیش لحظات آخری که ازش ثبت شده.
سه روز گرسنگی یعنی سیاهی رفتن چشم، سرگیجه و حتی بالا آمدن نفس به سختی. توانش تحلیل رفته بوده حتما. اما میدانم قهرمان که به اندازه من نازک نارنجی نیست. لحظه به لحظه خونش بیشتر به جوش میآید و میتازد به دشمن؛ قهرمانی که الگویش علمدار کربلاست.
هرچند سه روز غذا نخورد زخمی شود و این همه خون از بدنش برود، باز تا دم آخر دست از نابودی دشمن برنمیدارد.
#یحیی_سنوار
✍ #زکیه_دشتیپور
https://eitaa.com/monaadi_ir
⏳بعضی وقتها جوری مست خواب بودهام که مپرس! جوری که اگر گوشی خودش را میکشت فقط به قدر کندن سر مبارک از بالشت، هشیار میشدم و بعد از قدری تف و لعنت به سازنده آهنگ بیدارباش، به عالم هپروت پرت میشدم.
🔺فکر میکردم این حالها مخصوص جوانیست. نگو هر چه میگذرد بیشتر توی وجود آدم ریشه میکند. خط خبری قیمت دلار، رای آوردن دموکراتها در آمریکا، برهنهشدن یک بیآبرو وسط دانشگاه هر کدام یک آهنگ هشدار هستند که مغز ما روی آن کوک شده! وسط این خبرمبرها گرسنگی سه روزه سنوار یک جوری حال آدم را میگیرد شبیه آهنگ خروسیِ گوشی دم آفتابزن. میتوانی بلند شوی و آن نماز پرطلایی را بخوانی، میتوانی غربزنی که چرا از خواب خرگوشی بیدار شدهای!
🔺گرسنگی مردان مرد در جهاد، سابقهای طولانی دارد و مگر میشود مرد باشی و کودکان سرزمینت ماهها در حسرت یک تکه نان سفید باشند و تو مثل دیپلماتهای یقه سفید سیر و سروعده تا خرخره خورده باشی؟!
فقط عربهای خوشخواب که سالهاست جلوی بیغیرتی شمشیرشان را غلاف کردهاند از چوبی که پرتاب کردی سمت دشمن تعجب میکنند!
🔺سنوار! حال تو وقتی بینفس روی آن مبل نشستی تحلیل نمیخواهد! با همان دست بیرمق درد ما را درمان کن...
#یحیی_سنوار
#زهرا_عوضبخش
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همخوانی_منادی
📚 همین که پایم را میگذارم توی خانهی کسی؛ قبل از هر کجای دیگر، می روم سراغ کتابخانهی طرف. چون که جلوی کتابخانهی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می شود روحیات صاحبخانه را شناخت.
📝 کتاب کافه پیانو اثر فرهاد جعفری
🆔@monaadi_ir
بسم حبیب
چند روزی میشد که کلاس و درسمان تعطیل بود. صبح با سرویس میآمدیم مدرسه و در تاریکی شب، با خط واحد یا اسنپ برمیگشتیم خانه.
خورد و خوراکمان جوری شده بود که اگر ماه رمضان بود و باید فطریه میدادیم، قوت غالبمان جای گندم و برنج، نخود بود.
یادواره شهدا داشتیم. نمازخانه مدرسه باید شبیه سنگر میشد، ولی بیشتر به میدان جنگ میماند. روی زمین پر شده بود از پوکه خمپاره، فشنگ و کلاهخود.
معمولا هم یک آدمی، یک گوشهای، مثلا تو اتاق صوت یا پشت جعبه مهمات، افتاده بود و صدای خر و پفاش میشد موسیقی زمینه کار کردن بچهها.
شب یادواره، نوبت تزیین دیوار نمازخانه رسید. قاب عکس را میدادم دست علی، او میگرفت روی دیوار، احسان که دو متر عقبتر ایستاده بود، دستفرمان میداد تا قاب صاف شود، بعد از تاییدش، قاب با میخ، روی دیوار بند میشد.
نوبت به قاب عکس #شهید_محمدخانی رسید. احسان اول چشمهایش را تنگ کرد و بعد آمد جلو تا مطمئن شود.
وقت برگشتن به موقعیت خودش، گفت: علی آقا، آدم باسی مثل محمدخانی زندگی کنه، انقدر با عکس شهدا همه جا رو تزیین کرد تا عکس خودش هم شد جزؤ تزیینیهای هیئت و یادواره شهدا.
حالا نه سال میگذرد از آن سحری که محمدحسین محمد خانی رفت تا روی آفتاب رو کم کند، دوباره جمله احسان را برای خودم تکرار میکنم. ما که یک عمر است به درد امام حسین نخوردیم، ولی ای کاش قلم روزگار جوری برایمان بچرخد که ما هم گوشهای از تزیینات هیئتاش باشیم.
✍ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
🌿 این متن تقدیمیِ اهالی #محفل_منادی است به خانم #مریم_شکیبا
🌿 نویسندگی از سختترین کارهای دنیاست؛ آنقدر سخت که وقتی به تعداد نفرات حاضرین کلاسها و دورههای نویسندگی نگاه میکنید تعداد بیشمار آدم میبینید که دست به قلم دارند «پیرنگ» و «زاویه دید» و «شخصیتپردازی» و چه و چه یاد میگیرند تا اسمشان یک روزی بیاید روی جلد کتابی که توی بازار نشر یک نیمنگاهی بهش بشود؛ اما خروجی کار چند تا آدم معدود میبینید که توانسته با زاجراتی خودش را توی این ماجرا نگه دارد!
🌿 علیالحساب نویسندگی اگر از کار توی معدن هم سختتر باشد و به قول «فاکنر» عرقریزان روح نام بگیرد، «پرستاری» هزار برابر از این کار میتواند سختتر و روی اعصابتر باشد. نویسنده حداقل سر و کارش با کامپیوتر و کاغذ و قلم و صفحهکلید است اما پرستار دستش تا مرفق توی حلق این بیمار و دل و رودهی آن بیمار و درگیر هزار تا کار ناجور دیگر است که مسلمان نشنود کافر نبیند!
🌿 اما #محفل_منادی همیشه این دو تا کار سخت را توی یک نفر میبینند؛ و هر هفته، هر روز و هر وقتی که نوشتههاش را میخوانند، بر دل سیاه شیطان لعنت میکنند که دچار حسادت نشوند! یک «پرستارنویسنده»ی کار درست که متنهای خواندنی و رویفرم و خوشترکیبش را وقتهایی مینویسد که احتمالاً بالای سرِ یک تعداد مریضِ بدحال و احول در حال پرستاریست. «نویسندهپرستاری!» که در فاجعه بمبگذاری کرمان شد سفیر منادی در بیمارستانهای کرمان و روایتهایی نوشت که خیلیها را با منادی همراه کرد.
🌿 این متن یک تکریم ویژه است از شاگردخوبهی محفل منادی که از منظمترین و دست به قلمترینهای محفلمان هم هست. این متن تکریم ویژهایست به مناسبت روز میلاد حضرت زینب کبری سلامالله علیها از بانوی پرستار و نویسندهای که نسخهی بدل ندارد؛ این متن تقدیمیِ اهالی منادیست به خانم #مریم_شکیبا
#میلاد_حضرت_زینب
#روز_پرستار
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
داشتهاید همچین تجربهای را؟ که صبحی از خواب بیدار شوید که شب قبلش یک تولد مفصل و شلوغ در خانهتان گرفته باشید. جشن دیشب تا نیمهشب طول کشیده باشد و اتفاقا از قصد مهمانی را پنجشنبه شب گرفتهاید تا هیچ کدام از مهمانها هیچ عجلهای برای رفتن نداشته باشد. خودتان هم بعد از رفتنِ همه، مستقیم بروید توی رخت خواب و هروقت از خواب سیر شدید، صبحانه صبح جمعه را هم مفصل بخورید و تازه کمکمک شروع کنید به جمع و جور کردن اطراف. خانمِ «الف» که زن کدبانوییست میگفت یکی ازعلاقهمندیهایش دست نزدن به ترکیب خانه بعد از رفتن مهمانها در شب و تمیزکاری مفصل در صبح روز بعد است. میگفت عاشق شنیدن صدای خرت خرت کشیده شدن آشغالهای ریز و درشت به خرطوم جاروبرقیست. لذت هم دارد انصافا. بعد از شلوغی شب در سکوت صبح به ریسهها و بادکنکهای چند رنگ نگاه کنی و یادت باشد صندل بپوشی تا ته فشفشههای سوخته پایت را خش نیندازد.
اوضاع من البته آن صبح جمعه، کمی متفاوت بود. خستگی دلپذیری از هر دو تا تولدی که شب قبل رفته بودم هنوز توی دست و پایم مانده بود اما چارهای نداشتم جز بیدار شدن اولهای صبح و نشستن پشت کتاب، چون شب قبل برای لذتِ تمام بردن از جشنها و نداشتن عذاب وجدان با خودم عهد کرده بودم که:« اگه سنگ از آسمون بیاد فردا صبح زود پا میشم درس میخونم.»
عصر پنجشنبه از کلاس محبوبم بیرون آمده بودیم به قصد رفتن به جشن تولد حضرت زینب. دوستهایی که تازه در این دنیا پیدا کرده بودم، اینطور چیزها برایشان مهم بود و جشن مفصلی گرفته بودند با شیرینی و شربت و لباسهای چینچینی و گلگلی و روسریهای حریر رنگی و دعوت از مادر شهید مدافع حرم حضرت زینب. فضای دخترانهای را تصور کنید که بدون هیچ محدودیتی دستمان باز بود درآنجا شادی کنیم. کم هم نگذاشتیم انصافا. از مراسم که برگشتم، خانهمان پر بود از پسرهای نوجوان. پانزده سال پیش برادر کوچکترم به دنیا آمده بود و آن شب تا نزدیکهای صبح، دوستهایش کم نگذاشتند برای خوشحالی و گرم کردن جشن. شب با خستگی مطلوبی بهرخت خواب رفتیم. صبح طبق وعدهی شب قبل به خودم، صاف رفتم سراغ کتاب. سکوت صبح جمعه و بوی وانیل کیک و بادکنکهایی که از دیدنشان در هیچکجای خانه تعجب نمیکردی، اوضاع را برای از خواب صبح زدن آسانتر میکرد. دو صفحه از مبحث را خوانده بودم که ورق برگشت. صبح جمعه سیزده دی نودوهشت وقتی از خواب بیدار شدم از ته ذهنم هم عبور نمیکرد که قرار است تا ابد این صبح معمولیِ بعد از تولد برایم غیرمعمولی شود. با صورتی که اشک پوشانده بودش، دور هال میگشتم و دیگر مهم نبود ته فشفشه پوست پایم را سوراخ کند. بغضم هی سر باز میکرد ولی راه گلویم بسته مانده بود. انگار که روحم توی خرطوم جاروبرقی گیر افتاده باشد. کامتان راتلخ نکنم شب عیدی.
عیدتان مبارک.
#محدثه_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همخوانی_منادی
"وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف میریختم که رفته بود توی نخ علی که داشت آن گوشه برای خودش نماز میخواند و پاک توی این دنیا نبود و طرف، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر میکردم که چه قدر این ناجور بودنهای ظاهری و این غیر مترقبه بودنها قشنگ است.
این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرتهای دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را میخواند...
📚کتاب کافه پیانو اثر فرهاد جعفری
🆔@monaadi_ir
زنِ طِیار
ننه همیشه میگفت:
_ زن طِیار سر شب میخوابد و صبح خروسخوان لحافش بقچهپیچ کنار اتاق است. سماورش قُلقُل میکند و بوی اسپندش محل را پر کرده. درِ خانهاش آب و جارو کرده، چهارطاق باز است تا رزق و روزی برسد. همیشه که میگفت ولی حالا بیشتر میگوید. شاید نفسش از جای گرم بیرون میآید! به خودش نگفتم، چون تکه بزرگم گوشم است. آن زمانها یک اتاق را باید جارو میکردند؛ چند دست لباس چیندار در صندوق میگذاشتند؛ آشپزخانه کاهگلی و دیگ آبگوشت، ظهر یک دستمال بهجای سفره و یک کاسه که همه دورش مینشستند. قاشقی نبوده، با سه انگشت مبارک غذا را میخوردند. قالی میبافتند و از ته انبار آب میآوردند. غروبنشده همه به قول خودشان با چغندر جوشانده و شولی و یک ذره اِشکنه آب روغن سیر میشدند و زیر یک لحاف بزرگ میخوابیدند. شاید زنِ طِیار بودن، قدیمها راحت تر بوده! من فکر میکنم، یک زنِ طِیارِ نصفه کاره هستم. هنوز سپیده نزده بیدارم. لحاف که نه، ولی تختم مرتب است. سماورم قُلقُل میکند و بوی اسپندم خانه را پر کرده. درِ خانه را برای گرفتن روزی باز میکنم. گوشه و کنار آشپزخانه، صبحانه و تنقلات مدرسه بچهها را تدارک میبینم. حواسم به ساعت بیدارشدن مردِ خانه هم هست! از آنطرف درستکردن غذایی که برای ناهار همه دوست داشته باشند، خودم هرچه باشد میخورم. اتوی لباس بچهها؛ کمی احساس خستگی میکنم ولی وقتی همه از خانه بیرون بروند شاید استراحت کنم. خانه خالیِ خالی شده. هیچ صدایی جز صدای "بیا منو بشور، بیا منو بِپَز و بیا منو جمع کن" به گوش نمیرسد. نزدیک غروب است و چیزی به ساعت خواب زنهای طِیار نمانده! ولی شام نه اشکنهی روغن میخورد و نه چغندر پخته! هنوز قرار است دور هم فیلم ببیند و به ساعت مشقهای نانوشته و درسهای نخواندهی نگار چیزی نمانده.
خانه در سکوت است و همه خوابند. دوباره صدای آواز "بیا منو بشور، بیا حالا که پختی جمع کن، بیا حالا که شستی جمع کن" به گوش میرسد. مغزم پر شده از مطلبهای نانوشته! میان همهی این آواز خواندنها، صدای قلم و کاغذ گوشهی اتاق کارم، زیباترین موسیقی دنیاست که ترانه میخواند: "بیا منو بنویس."کارها تمام شده و من بهعنوان یک زن طِیار که به کارهای خانه رسیده، میروم تا به سَفری دلانگیز بروم. البته زنِ طِیار که تازه ساعت یک شب نمینشیند برای نوشتن!
یک قسمت از کتاب "نوشتن به سبک بزرگان" نوشته بود:
او خودش را از دنیای بیرون کاملا جدا میکرد تا روی نوشتهاش تمرکز کند. او این کار را به دو شیوه انجام میداد "اول ماندن در خانه و کشیدن پردهها و دوم کار کردن در شبها وقتی همهی جهان به خواب میرفت." تکهی اول را حتما برای آقایان نوشتهاند و قسمت دوم بهترین راه برای من که یک زنم و عاشق نوشتن و شاید دیوانه! نکند وقتی خدا گِل ما زنها را وَرز میداده کمی هم معجون خستگی ناپذیر اضافه کرده؟ یا شایدم معجون یک زن طِیار را به گِلمان کم اضافه کرده؟! به هرحال، ننه خوشحال است که ۵ صبح بیدار میشوم، ولی هنوز نمیداند نصفه شب میخوابم. قول بدهید بین حرفهایتان من را لو ندهید. من هنوز در چشمش یک زن طِیار هستم.
✍ #فهیمه_میرزایی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
هدیه بزرگانه
توی آغاز نوجوانی باشی و کلهات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ.
یکروز مادرت تورا قاطی زنانگیهای خودش کند. وسط جابهجا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگیندار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: « اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت میدمش.»
خدا میداند چه به دلت میگذرد و چقدر رویا میبافی. حتما دلت میخواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی.
اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند.
میدانید!
فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش...
✍ #مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خیال تا واقعیت به یک شیشه بند است. منظورم اتفاقی است که در فیلم می بینید.
بچهها جوری لبخند میزنند، که خیالشان راحت است، قرار نیست اتفاقی برایشان بیافتد. مطمئنند عکسشان با این درندهها خوب از آب در میآید.
دلشان گرم تکنولوژی هست که آن باغ وحش را ایمن کرده، از حملههای ناگهانی، از دندانهایی که از فاصله چندسانتی متری نمیتواند بهشان آسیبی بزند.
حالا تصور کنید یکی از آن شیشهها ترک بردارد و کسی نفهمد.
آن ترک عمق پیدا کند و صدایی مهیبی همه چیز را عوض کند. همه از ترس، توان تکان خوردن نداشته باشند. چون یکی از آن شیرهای گرسنه، دندان گذاشته بیخ گلوی یک دختر کوچولو.
توی بوق و کرنا شدن آن خبر حتما گوش فلک را کر خواهد کرد. اینقدر تیتر اول خبرهای تلوزیون و رسانههای مجازی میشود که در آن باغ وحش را مدتی گل خواهند گرفت.
ولی من جایی را میشناسم، هارترین موجودات بدون قلاده، افتادهاند به جان مردمی بی دفاع.
فقط به جرم اینکه از نژاد آنها نیستند. همخون آنها نشدند تا جانشان در امان بماند.
جایی که صبح و شب صدای موشک و پهباد قطع نمیشود.
کاش آدمهای حامی محیط زیست برای همنوعانشان کاری میکردند. نظم جهانی طوری پیش رفته که همه چیز را وارونه نشان میدهد.
اینقدر که از اسرائیلیهای درنده و وحشی حمایت و مظلوم را محکوم میکند.
کاش بیاید کسی که ويران كننده بنا و سازمانهاى شرك و نفاق است.
«أَیْنَ هادِمُ أَبْنِیَهِ الشِّرْکِ وَالنِّفاقِ»
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
#مغز_بادام
دنیا را یکجوری بغلگرفته انگار شئ با ارزشیست و هر لحظه ممکناست خش بردارد. ریزه میزه و با یکجفت چشم درشت مشکی. خیلی هم خوشاخلاق است. بهمحض آنکه لبخند میزنم، لبهایش کش میآید و مرواریدهای سفیدش پیدا میشود. آنهم بیصدا. یعنی یکجوری لبخند بیصدایی میزند که دلت ضعف میرود و ناخودآگاه دلت میخواهد بغلش کنی. بغلش کردم. یعنی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. از پشت میز بلند شدم، از دست مادربزرگش گرفتم و محکم چسباندمش به خودم. نه غریبی کرد و نه مقاومت! خودش را جا داد در بغلم و سرش را گذاشت روی شانهام که همانجا محکم بوسیدم و بردمش سمت صندلی خودم.
همینطور که سرم به حرفهای مادربزرگ گرم است با انگشتانم گره دستانش را باز میکنم. انگار قلقلکش میشود و میخندد.
از وقتی آمده نگاهش به شکلاتهای روی میز است. به مادربزرگ میگویم اجازه بدهد تا یکی بردارد. اما او حرصِ لباسهای تمیزش را میخورد. بیتوجه به دلنگرانی مادرانهاش یکی را باز میکنم و در دهانش میگذارم. ملچملوچش شعبه را برداشته و آبدهانش راهافتاده.
مادربزرگ همانطور که حرص میخورد دستهای کثیفش چادرم را خراب کند با دستمال کاغذی به جانِ دستهای دنیا افتاده و میگوید:
_ وقتی به دنیا اومد، اعتیاد داشت. ۱۶ روز خوابوندنش بیمارستان تا ترکش دادم. بعدم عروس و پسرمو بیرون کردم از خونه و گفتم تا ترک نکردین برنگردین. الان ۸ ماهه که کلاً بیخبرم. دنیا شده دلخوشیم. اومدم دنبال کارای قیمشدن.
وقتی میخواهد از شعبه برود، کنجکاو میپرسم:
_حالا چرا کفش پاش نکردی؟ بچه یکسال و سه ماهه که میتونه راه بره.
_راه میره، میترسم بخوره زمین جاییش زخمی بشه. خدا هم خوشش نمیاد. این بچه امانته دستم.
گفته بودم نوه مغز بادام است؟؟
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir