eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
356 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
📚| معرفی محورهای جشنواره «پلک»؛ نخستین جایزه ملی ناداستان جشنواره‌ای با محوریت پوشش اجتماعی با ما همراه باشید...🍃 ⭕️جشنواره ناداستان پلک ✅جشنواره را در فضای مجازی دنبال کنید: اینستاگرام| ایتا | بله | سایت
✨بعد از مدت‌ها انگار قرار است جای خالی خیلی از روایت‌ها در فضای ادبیات‌مان پر شود. ✨جشنواره پلک برای اولین بار بدون قضاوت، آیینه‌ای در برابر همگان گرفته و پوشش اجتماعی آدمها را دنبال می‌کند. ✨اتفاقات خوبی در راه است ان شاءالله...
✨کله‌ام آن قدر بوی قرمه‌سبزی می‌داد که مدام توی سایت‌شان بودم! هر خبر و مطلبی می‌گذاشتند، جفت‌پا از پشت تکل می‌رفتم روی مچِ پایشان! مخصوصاً مطالبِ مرتبط با حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها. توی این ماجرا همیشه کمترین نظراتِ زیر مطالب برای آنها بود، بیشترینش برای ما. جوابی نداشتند بدهند، قفل می‌کردند آدم‌هایشان و ما شیعه‌ها بودیم که جواب تو جواب، این‌ها را می‌پوکاندیم به هم! نه اینکه سُنی باشند، نه! وهابی بودند و برای همین تن‌مان خارش می‌کرد ولشان نکنیم! ✨سال هشتاد و هشت که رسید و خوردیم به انتخابات ماجرا جالب‌تر شد. یک ایمیل داشتم که طبیعتاً با اسم خودم بود و اسم من برای این‌ها ایجاد حساسیت نمی‌کرد؛ احمد؛ توی خبرنامه‌شان عضو بودم و ایمیل‌های اعتقادی انها برای من هم ارسال می‌شد. میرحسین موسوی که زد توی جاده‌ی انحراف و ایستاد توی سینه‌ی نظام، آتش فتنه شعله کشید. دهه شصتی‌ها بیشتر یادشان هست که ماجرا چطور شروع شد، ادامه پیدا کرد و به کجا رسید و ختم شد. ✨توی اوج درگیری‌های عناصر فتنه با نظام، سایتِ وهابیِ مورد نظر که هنوز می‌رفتم توی آن و سرِ حقانیت شیعه درگیر می‌شدم، شروع کرد به فرستادنِ عکس‌نوشته، پوستر و لیست شعارهایی که باید توی خیابان می‌دادند. یک بسته کاملِ و آماده از تصاویری که باید توی آشوب‌های خیابانی سر دست می‌گرفتند و شعارهایی که باید علیه جمهوری اسلامی می‌دادند. راستش من واکنشی به ایمیل‌ها نشان ندادم. هر چند توی آن وضعیت، آن قدر ناراحت و عصبیِ اتفاقاتِ توی جامعه بودم که حد نداشت. جالب این بود که حتی آدرس‌ها و مکان‌های تجمع و درگیری در هر استان و شهر را می‌فرستادند؛ ساعت می‌دادند؛ ترغیب می‌کردند همه بروند؛ و در مجموع یک کارِ دقیق و برنامه‌ریزی شده داشتند، هر چند حال به هم زن و چِندش...! ✨همه‌ی اینها گذشت تا رسید به عاشورای سال هشتاد و هشت و حمله‌ی فتنه‌گرها به مراسم‌های عزاداری و اتش زدنِ حسینیه و ...! و من از همان روز خیالم یک جورهایی راحت شد! هر چند ناراحتِ این توهین و تعرض بودم اما فهمیدم فتنه، گور خودش را با این کار کند و تمام خواهد شد... ✨و نهم دی‌ماه هشتاد و هشت شد نقطه‌ی پایانِ رذالتِ اینها؛ مردم ریختند بیرون و بساطشان را جمع کردند و فتنه‌ی 88 را کردند توی سطل زباله‌ی تاریخ؛ من اما این بار رفتم سراغ همان سایتِ وهابی و ایمیل‌هایی که برایم می‌آمد. یک متنِ دماغ‌سوز نوشتم برای منبع ایمیل‌ها و فرستادم تا جگرشان حال بیاید؛ دماغ‌شان یحتمل بدجور سوخته بود که بعد از تمام شدن فتنه، سایت‌شان هم کم‌کم به هوا رفت؛ هر چند می‌دانم اینها توی رنگ و لعاب‌های دیگری باز هم سراغمان آمدند و خواهند آمد... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او ✨اصرار دارد، می‌خواهد نوه‌اش دکتر شود؛ دخترک ۱۳ ساله‌ای که نامش را کوثر سادات گذاشته‌اند. کوثر، دخترکی است با چشمان درشت و خوش‌رنگ که نمی‌دانم به قهوه‌ای روشن تمایل دارد یا مشکی! مادر و پدر کوثر، فهیمه و هادی، هر دو محجورند. او تنها فرزندِ این زن و شوهرِ مجنون است. وقتی کتک‌کاری‌ها و دعواهایشان زیاد می‌شود، قیم‌ها تصمیم می‌گیرند تا این دو از هم جدا شوند. حالا هادی طبقه‌ی پایین یک خانه زندگی می‌کند و کوثر و مادرش ساکنینِ طبقه‌ی بالا هستند. ✨مادرِ فهیمه به عنوانِ قیمِ فهیمه و کوثر تعیین شده. هر ماه با مراجعه به شعبه نفقه‌ی کوثر را از حقوقِ پدرش دریافت می‌کند. اصرار هم دارد، می‌خواهد کوثر دکتر بشود و من باید به او کمک کنم. آن‌قدر توضیح می‌دهد که سرسام می‌گیرم. آخرِ حرفش این است که کوثر برای دکتر شدن باید به کلاسِ ریاضی برود و من هزینه‌ی کلاس، آژانس رفت و آمدش را پرداخت کنم. به شرط آن‌که گزارشِ پیشرفتِ تحصیلی‌اش را برایم بیاورد، برای ماه اول می‌پذیرم. بالاخره دست از سرم برمی‌دارد و می‌رود. ✨به فاصله‌ی یک‌ماه، یکی دو بار دیگر هم می‌آید. یک‌بار درخواست خرید کامپیوتر دارد. دفعه‌ی بعد بهانه‌اش خرید گوشی‌است. و هر بار علتش را قبولی در کنکورِ پزشکی اعلام می‌کند. آن ورِ مادر بودنم می‌فهمد؛ دخترک برای درس خواندن بهانه می‌آورد. بچه‌ای که بخواهد درس بخواند، نیازی به گوشی و کامپیوتر ندارد. نهایتاً برای خریدِ کامپیوتر هم موافقت می‌کنم. اما شرط می‌گذارم اول کارنامه‌ی پیشرفتِ تحصیلیِ کوثر را برایم بیاورد. پیرزنِ بی‌سواد خوشحال از قولی که داده‌ام، گزارشِ مختصری هم در مورد شرایط خانه‌ی کوثر می‌دهد. اینکه لباسشویی ندارد و باید با دست لباس بشورد. یا آنکه فاضلابشان بالا زده. همه را می‌شنوم و موکول می‌کنم به سرِ ماه. ✨اولِ ماه که می‌شود، پیرزنِ حرّاف آمده، اما سکوت کرده تا نوبتش برسد. نگفته می‌دانم در مسیرِ دکترشدنِ نوه‌اش اشکالی پیش آمده. _ کارنامه‌ی کوثر رو آوردم. کاغذِ مچاله‌ای را به سمتم می‌گیرد. به محض گرفتن و باز کردنِ کاغذ، شلیکِ خنده‌ام به هوا بلند می‌شود. باورش سخت است، اما بعد از این همه تلاش نمره‌ی ریاضی‌اش شده، نیم!! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
✅️ محفل نویسندگان برگزار می‌کند: 💠 گپ‌وگفتی مجازی حول محورهای جشنواره 🌿 با حضور: خانم معصومه امیرزاده؛ دبیر علمی جشنواره ⏰️زمان: چهارشنبه ۱۲ دی، ساعت ۱۴ ⭕️ حضور برای عموم آزاد است! 🏷 لینک ورود به جلسه👇 🌐http://meet.google.com/efh-rebv-iny 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
jashnvare pelk- monadi 01.mp3
74.22M
🔸صوت جلسه گفتگوی زنده پیرامون محورهای جشنواره پلک با همکاری محفل نویسندگان منادی یزد 12 دی ماه 1403 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
✨کانال منادی با افتخار، عصر چهارشنبه میزبان سرکار خانم امیرزاده دبیر جشنواره پلک بود. جشنواره پلک این روزها بازار داغی کرده میان اهالی کلمه و کتاب. چند روزی می‌شد، منتظر این لحظه بودم تا سوالاتم را مستقیما از خانم امیرزاده بپرسم. ✨دقیقا مثل زمانی‌که میزبان ضیافتی بزرگ هستی و دوست داری همه جوره سنگ تمام بذاری، تا می‌نشینی پای سفره چشم می‌گردانی چیزی از قلم نیفتاده باشد و لقمه‌‌ای غذا از گلویت پایین نمی‌رود. در کارگاه مجازی هر بار خواستم دستم را بالا ببرم و سوال بپرسم. قرعه به نام مهمانان منادی می‌افتاد تا چند دقیقه آخر که خانم دشتی پور سوالات را یکی یکی از خانم امیرزاده پرسیدند. سوالات عده‌ای که حین جلسه به صورت پیام به برنامه قرار فرستاده بودند. همه را ریز به ریز، کامل و باطمانیه جواب دادند. دقیقه‌های آخر جلسه پاک ناامید شدم و علی اللهی سوالم را تایپ کردم. ✨دم خانم مدیر جلسه گرم که تا لحظه آخر مدیریت عالی داشتند. سوالم را از دبیر جشنواره پرسیدند «که در ناداستان می‌توانیم از نماد استفاده کنیم؟ » این بزرگوار هم جواب‌ها را ارجاع دادند به گروه همفکری جشنواره که قرار است اهالی منادی تشکیل دهند.👇 https://eitaa.com/joinchat/2338325539C4de71e63a1
✨همه در تدارک بودند. یکی می‌گفت، قرار است روزه بگیرم! یکی می‌گفت، می‌خواهم برای پدرم خیرات کنم! یکی می‌گفت، شب آرزوهاست! یکی می‌گفت وعده دارم، کلی با خدا درد و دل کنم! همه انگار که عید است سر از پا نمی‌شناختند و مدام تکرار می‌کردند، روز رغائب است. ✨راستش را بخواهید لیلة‌الرغائب را از خیرات روی گلزار می‌شناختم؛ هرکسی برای رفتگانش، چیزی بین مردم پخش می‌کرد. ولی کمی که بزرگتر شدم، کنجکاو شدم که این همه خیرات، این همه بخشش و رغبت و میل از کجا می‌آید! به کدامین وعده و اجابت اینچنین مردم خوشحال هستند! دوست داشتم شب آرزوها را بشناسم و بارش رحمتی که مادربزرگ همیشه می‌گفت از آسمان می‌بارد را، به چشم ببینم. یعنی منظورش باران بود! ✨بچگی هم عالمی دارد. با خودم می‌گفتم چرا ماه رجب؟ چرا و چطور فرشته‌ها به زمین می‌آیند و گرد خانه‌ی خدا می‌چرخند! ای کاش آنجا بودم و جشن فرشته‌ها را می‌دیدم! شبی که همه هدیه می‌گیرند، پس چرا من هدیه‌ای نمی‌بینم! هزاران سوال که ممکن است در ذهن هر بچه‌ای وجود داشته باشد. ✨کم‌کم فهمیدم که شب آرزوها، شبی زیباست که به مهمانی خدا می‌رویم، شبی که میل به عبادت و خلوت با خدا بیشتر است و شبی که خداوند بیشتر از همیشه بخشنده و مهربان است و همه را شایسته‌ی گرفتن هدیه و آنچه دوست دارند، می‌داند. شب آرزوها، عید بزرگی‌ست که افتخارش به اولین شب رجب رسیده و خدا میزبان است با لبخندی زیبا و بخششی به وسعت بزرگی‌اش. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
✨پارسال همین ساعت‌ها بود، با کوله‌ای که هول‌هولی بسته بودم توی ماشین جاگیر شدیم به مقصد کرمان. خیلی‌ها برایشان سؤال بود که چرا الان؟ یکی معتقد بود عقل توی کله‌مان نیست و دیگری می‌گفت:« حالا فکر کردید الان برید اونجا شهید میشین و شکلات‌پیچ برتون می‌گردونن؟!» ولی من تهی بودم! هیچ‌کدام از احساساتی که تجربه کرده بودم توی وجودم نبود. فقط شهر بهت‌زده مثل یک آهنربای قوی مرا سمت خودش می‌کشید. شهری آرام که صدای جیغ و دادی در آن نمی‌آمد. آرامش پس از طوفان! سفیدی چشم‌ها اما به قرمزی می‌رفت، گلوها تنگ، آدم‌ها حیران! و دست ما لرزان روی صفحه کلید گوشی برای نوشتن روایت. روایت 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir/174
مثل آدمی که از دهان شیر فرار کرده باشد، وارد کلاس می‌شوند. با یک سرعت جمبو جتی روی نیمکت‌هایشان فرود می‌آیند. هر کس هم جلوی راهشان باشد، فاتحه‌اش را باید خواند. تا با خاک یکسان نشود، چاره‌ای ندارد. هر بار یک سر و دهن بادکرده داریم. که برای مداوا می‌فرستمشان بیرون. خودشان هم وقتی بخواهند حقشان را بگیرند، شبیه بچه شیر، صدایشان را می‌اندازند توی سرشان، خدا عاقبت کار را ختم به خیر می‌کند. اما ان روز که داستان شیر شنیدند، از این رو به آن رو شده بودند. آرام تر از همیشه. از سر و کله هم بالا نرفتند. انگار بُهت یک چیز عجیب برشان داشته بود. من فکم باز مانده بود. این همان بچه‌های قبلی کلاسم بودند؟! تا یکی‌شان کله کرد توی کتابخانه و بلند گفت: "عه بچه‌ها، داستان شیر و امام هادی" تازه شصتم خبردار شد. صبح از سر صف دیر برگشته بودند. روز شهادت، برایشان قصه گفتند. از رام شدن درنده‌ترین حیوان جلوی پای امام. پسرک داشت کتاب را ورق می زد: "عه، همینی که برامون تعریف کردن." داستان صبح را دوباره از اول برایشان خواند. همه مثل بچه شیرهایی رام گوش می‌دادند. من هم توی دلم آب می‌شدم. شیر جلوی امام هادی رام شد. به اسب که حیوان نجیبی بود فکر کردم. ای کاش اسب‌ هم توی کربلا ادب می‌کرد جلوی امام. کاش چون شیر که درپای تو افتاد به خاک اسب‌ها از تنِ جدّ تو حیا می‌کردند... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir