#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان : #قصه_آن_عطر_خوشبو
قسمت دوم
🔸پیرمرد خوب به چشم های معصوم او زل زد و گفت: من تا به حال تو را در شهر #حله ندیده بودم، من حلی ها را خوب میشناسم از کدام طایفه ایی؟🤔
🔹مرد جوان برگشت و به ته جاده نگاه کرد بعد با نگرانی به پیرمرد نگاه کرد و گفت: من یک حمامی هستم، الان هم نمیدانم چه بر سر خانواده ام اماده!🙁
🔹او راه افتاد و رفت اما باغبان پیر دنبالش راه افتاد و گفت تو فامیل #ابوراجح هستی؟🤔
مرد جوان ایستاد و خندید😁: من خود #ابوراجح هستم 😉 بعد به راه خود ادامه داد.
مرد باغبان با خودش غرق فکر شد، پشت دست خود زد و گفت: اما ابوراجح حمامی را من میشناسم، او که جوان نبود، زیبا و خوش رو و خوش بو نبود🙃
مرد جوان دوان دوان🚶♂ رفت تا به #حله رسید از دو طرف چشمانش اشک تازه ایی بیرون زد با خودش گفت: ای ابوراجح! تو امروز صبح میانسال بودی❗️، موهایت کم بودند و سفید❗️، پاهایت کم طاقت بودند و رنجور❗️ اما حالا چه؟
اسبی🐴 که به سرعت می تاخت به او رسید ، مرد جوان ایستاد، اسب هم ایستاد، پیرمرد باغبان که سوار ان بود پایین پرید، افسار اسب🐴 را به او داد و گفت: ای مرد جوان من ابوراجح حمامی را میشناسم، او مثل تو جوان و زیبا نیست🙃، نکند تو یک ابوراجح دیگر هستی! 😊به من بگو تو که هستی و این بوی خوش💫 که همراه توست از کجاست🤔
مرد جوان دست و صورت پیرمرد را بوسید😘 و گفت: قصه من قصه عجیبی است، باید به خانه ام بیایی تا برایت تعریف کنم، اما الان عجله دارم نگران همسر و فرزندانم هستم!😒
پیرمرد گفت: بیا سوار اسب من شو تا زودتر برسی❗️
🔹مرد جوان گفت: نه باید با پای پیاده بروم، ابوراجح شوق دارد با پاهای جوانش تا خانه بدود😄
🌕روز دیگری پیرمرد باغبان به خانه #ابوراجح رفت، مردم ان شهر خوشحال 😁بودند هرکس از راه میرسید او را میبویید و با تعجب نگاه میکرد❗️
ابوراجح در میان میهمانانش ایستاد و قصه اش را تعریف کرد:
✨همه میدانید که من در شهر #حله یک حمامی شیعه بودم💐، حمام من محل رفت و امد ادم های زیادی بود، به حاکم که دشمن شیعیان 😏بود ، خبر دادند که من از من از اهل بیت ع ⭐️حرف میزنم و انها را تبلیغ میکنم👌
🌝 یک روز ماموران مرجان صغیر👺 یا همان حاکم مرا دست بسته پیش او بردند تا میتوانستند کتکم زدند😦، بیشتر دندان هایم شکست و من از حال رفتم😨، زبانم را سوراخ کردند😣 و نوک بینی ام را بریدند 😞بعد ریسمان به گردنم انداختند و مرا توی کوچه ها گرداندند ، تا اینکه شب توی خرابه ایی تاریک🌑 افتادم، کسی نبود زبانم برای حرف زدن نمیچرخید 🙄
تا اینکه در دلم #امام_زمان_عج🌟 را صدا زدم ناگاه دیدم دیدم دور تا دورم روشن شد😍نگاه کم جانم به مردی افتاد که با مهربانی❣ به طرفم امد، دستی به صورتم کشید و گفت: برخیز خداوند تو را شفا داد🤩
🔸وقتی بلند شدم حس کردم جوان🌷، زیبا و سالم شده ام🌺، پیراهنم پر از بوی عطر🌸 شده بود و دندان هایم سالم🌼 شده بودند
امام عزیزم را صدا زدم ولی از او خبری نبود اه...
#پایان_داستان_قصه_ان_عطر_خوشبو
📚 داستان هایی از زندگی امام زمان عج نوشته مجید ملا محمدی
#روز_دانش_آموز
#شهادت_محمد_حسین_فهمیده
🌸سلام بچه های نازنین
✨میخوایم یه داستان قشنگ براتون بگیم از یه پسرِ دلیر و شجاع که بخاطرِ حفظِ اسلام و کشور عزیزمون ایران با نهایتِ قدرت رو به روی دشمنان ایستادگی کرد...💪😊
❣#محمد_حسین_فهمیده فقط ۱۲ سال داشت و زمانی که صدامِ ملعون به ایران حمله کرد، محمد حسین تلاش کرد تا به جبهه بره. چون سن و سال کمی داشت، اولش اجازه نمیدادن ولی محمد حسین اینقدر اصرار کرد تا بالاخره اجازه دادن که بره...اونقدر شجاع💪 بود که یکبار تونسته بود با دستِ خالی یکی از نیروهای دشمن 👺رو به تنهایی اسیر کنه و تحویل فرمانده بده...وقتی فرمانده دید خیلی شجاع و زرنگه، اون رو به خطِ مقدمِ جبهه فرستاد.🤗
زمانی که دشمنا😈 شهر خرمشهر 🕌رو محاصره کردن و با تانک هاشون میخواستن از پلِ شهر عبور کنن و وارد شهر بشن، محمد حسین شجاعِ ما فکر کرد که اگه تانک ها رو منفجر کنه، نمیتونن از روی پل عبور کنن. برای همین یه کمربند نارنجک به کمرش بست و رفت روی پل و خودش رو انداخت زیر تانکی که داشت از روی پل عبور میکرد.😞
👌بله بچه های قشنگ، محمد حسین عزیز ما💔 جون خودش رو فدا کرد و شهید شد تا نذاره دشمنا وارد شهر بشن...از همون زمان مردم ایران روز ۸ آبان رو که روز شهادت شهید محمد حسین فهمیده هست رو گرامی میدارن و اسم این روز رو، روز نوجوان گذاشتن🎈🎉
🦋ما این روز رو به تمامِ نوجوونای امام زمانی تبریک میگیم...👏😍چه خوبه ما هم از این دلاور مرد کوچک ایران یاد بگیریم و در راه امام زمان عزیزمون شجاع باشیم و تا آخرین لحظه ایستادگی کنیم.☺️
@montazer_koocholo
28.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن #شجاع_مرد_کوچک
به مناسبت روز دانش اموز💐
بر اساس زندگی شهید #حسین_فهمیده 🌷
قسمت اول
@montazer_koocholo
صالح 1.mp3
12.8M
#سالروز_ورود_حضرت_معصومه_به_قم
#یا_امام_رضا
#حاج_قاسم
🌹#صالح 1🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_قدر
🎶تدوین : مرضیه دری
📚منبع : قصههای پیامبران
@montazer_koocholo
#قصه_های_نماز
قسمت دوم
🔹کلاس شروع شده بود که در باز شد ، زهرا بعد از چند روز غیبت با پای گچ گرفته ، وارد شد، کلاس پر از هیاهو شد، تا اینکه خانم معلم پرسید ، بچه ها میدونید برای باز کردن هر قفل🔒 به چی نیاز داریم ؟
بچه ها یک صدا گفتند به کلید🔑
، خانم رحیمی گفت: حالا بگین کلید #نماز🔑 چیه⁉️ سارا بلند گفت ؛ وضو💧
معلم گفت افرین،👏
معصومه که کنار زهرا نشسته بود گفت: خانم الان که زهرا پاش توی گچه باید چه جوری وضو بگیره،🤔
معلم گفت زهرا باید وضوی #جبیره بگیره،😊 معصومه با تعجب گفت چی جریبه🙄
خانم معلم ارام خندید😄 ج ب ی ر ه
وقتی دوایی روی زخم میزنن به چیزی که ،با اون زخم یا جای شکسته رو میبندن #جبیره میگن اگر زخم جای مسح باشه🍃، روی اون هم باز باشه🍂 باید روی اون پارچه تمیزی انداخت و مسح کشید 🌸اما اگر اب براش💧 ضرر داشت باید باید #تیمم کنه و یک وضو #جبیره بدون مسح هم بگیره،
💢مریم از اخر کلاس پرسید: اگر جای مسح نبود چی ⁉️
معلم گفت : اگر جای مسح نبود شستن اطراف زخم یا شکستگی کافیه🌻،
ان شا ء الله زهرا جونم هر چه زودتر خوب بشه و بتونه وضوش رو کامل بگیره😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
این قسمت: پس انداز
پیام اخلاقی: مدیریت پول
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان : مهدی کجاست
🔸رشیق فرمانده ماموران خلیفه در شهر #سامرا بود. او هیچوقت نمیخندید، صورتش مثل گرگ ها اخمو و ترسناک 😬بود. رشیق عصبانی😡 بود،اگر ماموری جلویش بود کتکش میزد،
🔻 حالا رشیق ارام و قرار نداشت، و توی اتاق فرماندهی رفت، کسی انجا نبود ، ارام و قرار نداشت،کنار پنجره ایستاد" و با عصبانیت😡 گفت: بالاخره پسر حسن عسکری🌟 را دستگیر میکنم و پیش خلیفه👑 میبرم، تا این همه به من سرکوفت نزند و توهین نکند🙁
🔹در اتاق قدم زد ناگهان فکری به ذهنش رسید، " رشیق عجله کن الان وقت خوبی است، ان کودک 💐در همین شهر در یکی از همین خانه هاست، همان خانه ایی که سالها پیش هادی🌟 در ان زندگی میکرد و الان خانه پسرش حسن عسکری🌟 است.
🔹خیلی زود ماموران همراه رشیق راه افتادند، مقصدشان خانه امام حسن عسکری🌟 بود، هیچ مرد یا زنی سر راه انها دیده نمیشد، همه از ترس ماموران رشیق به خانه ها پناه برده بودند! انگار طاعون به شهر امده است😣
🔅خانه امام محاصره شد، امام تازه از دنیا رفته بود، 😔پس به جز #مهدی کسی در خانه حضور نداشت، رشیق با چشم و ابرو به مامورانش دستور حمله داد،چند مامور در خانه را باز کردند، و داخل پریدند، خانه🏠 یک حیاط داشت با چند اتاق و یک سرداب که رو به رو زیر زمین پله های زیادی داشت.
ماموران اتاق را گشتند اما کسی را ندیدند🙃، یکی از انها چشم های سیاه و نگرانش را به سمت سرداب چرخاند هیس گوش کنید از انجا صدای قران 📖می اید،
ماموران ترسان به سمت سرداب رفتند، اما کسی از پله های ان پایین نرفت،
ناگهان رشیق پا به حیاط گذاشت اخمو و عصبانی😡 پرسید کو کجاست او را دستگیر کردید یا نه؟
صدای دلنواز قران📖 به گوش رشیق نشست، ایستاد و گوش کرد و بیشتر عصبانی😡 شد،
"خودش است، او همان کودکی✨ است که باید دستگیر شود، نترسید او سنی ندارد و به راحتی به چنگ می افتد، 😏
خودش ارام و بیمناک از پله های سرداب پایین رفت پشت سرش ماموران راه افتادند، حالا جیک کسی در نمی امد🤭، فقط ان صدای دوست داشتنی بلند بود،💫
رشیق اهسته در باز کرد، صدای قران #مهدی قطع شد رشیق شمشیر خود را غلاف بیرون کشید،
هیس الان بیرون می اید!😯
رشیق سراپا خیس عرق شده بود ،
مهدی علیه السلام از اتاق بیرون امد ،صورتش زیبا و درخشان💚 بود، به انها اعتنایی نداشت و نمی ترسید، ☺️
ماموران به وحشت افتادند، زبانشان لرزید و عقب عقب رفتند، #مهدی از خانه خارج شد،
رشیق گفت " مثل اینکه او قرار نیست از خانه بیرون بیاید بهتر است ما به داخل حمله کنیم!😏
ماموری که لرزان حرف می زد گفت: اما مگر ندیدید ان کودک از جلوی چشم ما رد شد و از خانه بیرون رفت!😞
رشیق فریاد زد: چی او از خانه رفت مگر شما کور بودید او را ندیدید.😠
اما چشم های خود رشیق هم امام دوازدهم را ندیده بود، 😉
ماموران از پله ها بالا دویدند ، رشیق پشت سرشان، اما مهدی علیه السلام انجا نبود...
#پایان
#دانستنی_های_قرآنی
#آیات_مهدوی
✨دانستنی های مهدوی مناسب کودکان و نوجوانان_۳۳
منتظر کوچولو های عزیز براتون آیه ی جدید اوردیم 🥰پس حتما بخونیدش👇
✨سوره نحل آیه ۱
📖اتَىٰ أَمْرُ اللَّهِ فَلَا تَسْتَعْجِلُوهُ ۚ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَىٰ عَمَّا يُشْرِكُونَ
{فرمان خدا( برای مجازات مشرکان و مجرمان) فرا رسیده است برای آن عجله نکنید. منزه و برتر است خداوند از آنچه همتای او قرار می دهند}
🌱در روایات ائمه(علیهم السلام) منظور از امرالله، به ظهور امام زمان (علیه السلام) اشاره دارد.
👌بچه ها جون یعنی تو قرآن اومده که ظهورِ امام زمان حتما حتما اتفاق می افته و زمان اون رو فقط خداوند میدونن و این یک فرمانی هست که خدا داده و تغییر پیدا نمی کنه. همه ی 👹👿ستمگران و ظالمان دنیا اون موقع به دست امام زمانمون نابود میشن☺️
ان شاءالله همگی به زودی اون روز قشنگ رو ببینیم🤲
@montazer_koocholo
همکاری در سفر.mp3
19.36M
#یا_امیر_المومنین
#مهربان_باشیم
#حاج_قاسم
🌹#همکاری_در_سفر🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای:اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_علق آیات ۱ الی ۱۸
🎶تدوین :____
📚 منبع: پیامبر و قصه هایش
🔰کپی با یک صلوات 🔰
#داستان
امام #حسن_مجتبی
#روز_زیارتی
#دوشنبه
✨این ستاره ها_قسمت دوم
👆...همسرم می گوید: «این که خجالت ندارد. بالاخره او امام❤️ماست و دلش به حال ما می سوزد.» اما به خدا نمی توانم؛ یعنی بلد نیستم حرف بزنم. خدایا! چه کنم؟...😩آهای مرد! تو هنوز نرفتی؟ این صدای همسرم است که وقت و بی وقت مرا صدا می زند و می پرسد:
چه کردی؟ چرا به سراغ امام حسن علیه السلام نرفتی؟ الآن...خدایا، کمکم کن!🙏
همسرم به حیاط قدیمی خانه یِ ما می آید. من کنار چاه آبِ مان💧نشسته ام. او با مهربانی می پرسد: چرا اینجا غصه دار نشستی؟ من فکر کردم رفتی و برگشتی! نه...من خجالت می کشم پیش امام بروم و آن خواسته را به او بگویم. ای وای! به نظر من، بهتر است برای او نامه📝بنویسی. زود باش یک کاغذ بردار و خواسته ات را در آن بنویس. بعد آن را ببر و به دست💫امام حسن عليه السلام برسان! با خوشحالی از جا می پرم و می گویم: «چه فکر خوبی...چه فکر خوبی!»😍
کوچه های شهرمان مدینه خلوت است. با عجله و دوان دوان، از این محله به آن محله می روم. اول با خودم فکر می کنم: «نکند این کارم اشتباه باشد و امام حسن علیه السلام را ناراحت کنم!😥همه اش تقصیر همسرم است. او به من گفت نامه بنویسم. من نمی دانم این فکر از کجا به کله اش افتاد!» اما بعد به خودم آرامش می دهم که: «نه... امام حسن اگر هم از دست کسی ناراحت شود، بداخلاق نمی شود. او به اخلاق خوب و برخورد مهربانانه در میان ما عرب ها مشهور است😊 خدا کند کار خوبی کرده باشم! من که توی این نامه چیز بدی ننوشتم! به خانه ی✨امام حسن علیه السلام
امام علیه السلام دارد از خانه بیرون می آید. شاید می خواهد به جایی برود! مردی هم همراهش است،آقا سلام خوبید؟ من... من... با یک دنیا مهربانی، به سلام من جواب می دهد☺️ لب هایش مثل همیشه پر از گُلِ لبخند🌸 است. چه عمامه ی سبز و زیبایی بر سر دارد! دستم را توی دستش می گیرد🤝و حالم را می پرسد. فوری نامه📝را از زیر لباسم درمی آورم و به امام
میدهم: «لطفا این نامه را بخوانید!» اما✨امام حسن علیه السلام نامه ام را باز نمی کند تا بخواند. فقط آن را می گیرد و فوری خدمت کار خانه اش را صدا می زند. خدمت کار می آید. در خانه هر چه قدر پول💰هست، بیاور و به این آقا بده! خدمت کار می رود و با یک کیسه ی کوچک پول می آید. بعد آن را توی دستان من می گذارد. من با تعجب نگاهشان می کنم، امام حسن علیه السلام به من لبخند می زند😊 من با خوشحالی زیاد از او تشکر می کنم🙏و با عجله از آن جا دور می شوم. او چه قدر مهربان است!💜💛 هنوز نامه ی مرا نخوانده، اما فهمیده که من نیازمندم. وای...او چه قدر پول به من بخشیده😄
#پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
🍃 این قسمت: فرهنگ به چین میرود.
✨ پیام اخلاقی: انتخاب خوردنی های سالم
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان: دیدار با افتاب
🍃به خال کنار لبش💚 نگاه کردم، دوباره... دوباره... دوباره... بر لبهای خوش رنگش💐 لبخند دل نشینی نشسته بود💫،
هول کردم و کمرم لرزید دست بر سینه گذاشتم و سلام🖐 کردم
با مهربانی شیرینی به سلامم جواب داد 😍و با دست به من اشاره کرد که ساکت باشم.🤫
در کنار او پیرمرد قفل ساز 🔐داشت قفل🔒 کهنه ایی را تعمیر میکرد ،
گفتم شاید خواب😴 باشم، شاید هم همه این اتفاق ها، از ان وقتی که پا به بازار اهنگر ها گذاشتم پایم خود به خود به دکان قفل سازی🔐 باز شده بود،اما خیال نبود، واقعی بود!☺️
سرم را دور تا دور چرخاندم کاسب ها مشغول کار بودند، نه من بیدار بودم!😇
دوباره به صورت مثل ماهش✨ خیره شدم، قلبم داشت از جا کنده میشد،
حالا من بعد از سالها به گم شده خود رسیده بودم☀️، و او در کنار من بود نشسته بر یک صندلی، در کنار پیرمرد قفل سازی🔐 که گویی یکی از دوستان قدیمی اوست، و دیدارش با او تازگی ندارد😌
امدم دوباره حرف بزنم ما مگر میشد حرف زد، صورتش انقدر مهربان✨ و گیرا بود که زبانم قدرت حرف زدن نداشت، 🙄
دوباره خوب به او خیره شدم و با نگاهی اشک الود به خودم گفتم" چقدر دعا 🤲خواندم، چقدر چله نگه داشتم، و این شهر به ان شهر مسافرت کردم،تا او را پیدا کنم و هم کلامش شوم💫 ،حالا چه راحت درکنارش هستم ، توی این شهر غریب ، در بازار اهنگرها، پیش این پیرمرد قفل ساز🔐 اه...
پیرزنی خمیده خمیده به سمت دکان🔐 امد، یک دستش عصای چوبی بود و در دست دیگرش قفل🔒 کوچکی داشت، سر و وضعش فقیرانه بود، به سرتا پای دکان نگاه کرد و خوشحال شد😄
، جلو امد و سلام🖐 کرد، قفل ساز جواب سلام او را داد هم او، اما من فقط گیچ و منگ نگاهشان میکردم😯
قفل ساز 🔐پرسید خواهرم چه میخواهی⁉️
پیرزن اه کشید و حسرت خورد برگشت و نگاهی به چند تا از دکان های بازار کرد و گفت:
محض رضای خدا این قفل را ۳ شاهی از من بخر که خیلی نیازمندم😪
پیرمرد قفل ساز🔐 قفل را گرفت و خوب وارسی کرد چند بار کلیدش را چرخاند و باز و بسته کرد
و گفت خواهرم تو مسلمانی🍀 و من هم مسلمان🌱 پس باید برای این قفل پولی بدهم که ضرر نکنی😊
لب های پیرزن به خنده باز شد😄
خواهرم این قفل هشت شاهی 💰می ارزد، من اگر بخواهم این قفل را بخرم و سودی ببرم باید هفت شاهی 💰به تو بدهم ، چون برای سود من یک شاهی 💰بس است و بیشتر از ان بی انصافی است👏👏
دستهای پیرزن لرزید: فوری گفت خدا خیرت دهد من همه این بازار را گشتم و به چند قفل ساز🔐 نشان دادم اما همه انها گفتند این قفل دو شاهی💰 بیشتر نمی ارزد 😐ولی من به ۳ شاهی 💰نیازمند بود پس قفلم را نفروختم😔
پیرمرد قفل ساز ۷ شاهی💰 به او داد، پیرزن از ته دل برای او دعا کرد، خوشحال و راضی از انجا رفت.🤩
تا به خودم امدم صدای مهربانی✨ تکانم داد ، خیره شدم به او که داشت خیلی جدی اما مهربان حرف میزد💫
" دیدی؟ شما هم اینگونه باشید تا ما خودمان به سراغتان بیاییم ؛ چله نشینی لازم نیست ، عملتان درست باشد و مسلمان باشید،👌
من از تمام این شهر این پیرمرد را برای همنشینی انتخاب کردم چون دین دار است 👏و خدا را میشناسد،🌺
این هم از امتحانی داد قفل 🔓را به قیمت واقعی از پیرزن خرید 👏، به همین خاطر است که هر هفته به سراغش می ایم و احوالش را میپرسم😍
صدای مهربان امام زمان💚 عزیزم در گوش هایم چرخ میخورد، و مثل نسیمی در باغچه دلم مینشست💫، من بیدار بودم و او در کنارم بود همان کسی که ماهها و سالها منتظرش بودم❣
#پایان_داستان_دیدار_با_افتاب
📚 داستان هایی از زندگی امام زمان نوشته مجید ملا محمدی
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#والدین_بخوانند
🔻جایگزین های تنبیه برای بچه ها
💠 به جای تنبیه، تقبیح شدید خود را بیان کنید بدون اینکه به شخصیت فرزندتان حمله کنید. مثلا پدری که می بیند فرزندش ابزار او را برداشته و در حیاط زیر باران رها کرده چه عکس العملی می تونه داشته باشه؟ میتونه فریاد بزنه، عصبانیت خودش رو با تندی بیان کنه و میتونه باجدیت به فرزندش تذکر بده بدون اینکه به فرزندش اهانت کرده باشه. مثلا بگه؛ "از اینکه ابزار نوی من توی حیاط زیر بارون رها شده و زنگ زده خیلی عصبانی ام..."
💠 به جای تنبیه، انتظارات خود را جزء به جزء برای فرزندتان شرح دهید.
"انتظار دارم وقتی ابزار من رو قرض میگیری مثل اول بهم برگردونی"
💠 راه جبران خطا را به فرزند خود نشان دهید.
" از این به بعد وقتی ابزار منو می گیری سریع سر جاش برگردون"
💠 به کودک فرصت دهید.
" پسرم تو میتونی ابزار منو امانت بگیری و دوباره پسشون بدی و در مقابل میتونی امتیاز استفاده از آونها را کلا از دست بدی. تصمیمش با خودت"
💠 با موضوع برخورد فعال داشته باشید.
کودک:" چرا درب جعبه ابزار قفله؟!
پدر: "تو به من بگو چرا"
💠 مشکل گشایی کنید.
" پسرم به نظر تو چه راهی می تونیم پیدا کنیم که هر وقت به ابزار من احتیاج داری بتونی از آنها استفاده کنی؟ در ضمن مطمئن باشم که هر وقت لازمشون داشتم داشتم سر جاشون باشند. "
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
May 11
#قصه_های_نماز
قسمت سوم
مثل نسیم
باران💦 قطره قطره 💧از اسمان فرو میریزد، چشمه ها متولد میشوند،🌱 رود خانه ها به راه می افتند و دریا ها 🌊را لبریز از اب💦 میکنند!
خدا را شکر کن🤲، بخاطر همه اب های جهان که میتوانی از انها استفاده کنی، بنوشی و وضو💧بگیری☺️
وضو که میگیری خودت را برای گفت و گو با خدا💫 اماده میکنی😌
#وضو برای مدت طولانی نمی ماند، مثل نسیمی است که میوزد و تو را خنک میکند، و پس از مدتی از بین میرود😇
🔻چیزهایی وجود دارند که وضو را باطل میکنند، اگر به دستشویی بروی وضویت باطل میشود، و باید دوباره #وضو بگیری،
📍باد معده و خواب 😴هم وضو را باطل میکند، اگر خوابت به قدری سنگین باشد که چشمانت چیزی را نبینند و گوش هایت صدایی را نشنود باید دوباره #وضو بگیری❗️
🔖برای ایستادن در برابر خالق جهان💐 و راز و نیاز🤲 با پرودگار وضو #واجب است❣
📚 کتاب نماز کله گنجشکی نوشته علی بانشی
✨ عزیزای دلم وقت #نماز هسته
🌟 برای ظهور امام زمان عج 💚 دعا کنیم🤲
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #امام_صادق_ع
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
#ادامه_داستان_فراموش_کردی
این را به امام صادق عليه السلام هم گفتم.» چی؟ مگر او هم ا ز این موضوع اطلاع داشت؟ 😨 بله مادرجان! امروز وقتی کلاس تعطیل شد، امام به من گفت:
چرا با مادرت این جوری رفتار کردی؟» خیلی خجالت کشیدم! 😥 مادر همين طور که خمیر درست می کرد، توی فکر رفت. لبخند روی صورتش دیده می شد.😊 پنجه های خمیری اش را پاک کرد و گفت: «پاشو کمک کن تا تنور را روشن کنیم!» ابامُهزَّم همراه مادر بلند شد. چند شاخه هیزم در تنور ریخت. هیزمها شعله کشیدند. مادرش در حالی که چشم به شعله های آتش داشت، پرسید: «گفتی امام از جریان امروز ما خبر داشت؛ اما نگفتی درباره ی من دقیقا چه گفت!» . آه مادرجان! گفتم که... یعنی فقط گفت: «چرا با مادرت این جوری رفتار کردی»، یا چیزهای دیگری هم گفت؟ تو را به خدا بگو! دوست دارم بیشتر بدانم. امام فرمود: «چرا با مادرت تندی کردی؟😔 فراموش کردی که مادرت، مدت نه ماه وجودش را خانه ی امن تو کرد؟ پس از تولدت آغوشش را گاهواره ی گرم تو قرار داد و تا دو سال از شیره ی جانش نوشیدی؟ پس دلش را به دست بیاور و دیگر با او تندی و بدرفتاری نکن!» چه خوب پسرم! خیلی خوشحالم که شاگرد و دوست امام صادق علیه السلام هستی، حتما سلام مرا به او برسان😍 بعد در حالی که خمیر را تکه تکه و گلوله گلوله می کرد، سرش را جلو برد و پسرش را بوسید. هر دو خندیدند.😍☺️
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان :#چهل_چراغ_مهمان
قسمت اول
☁️اسمان پر از گرد و غبار 🌪بود، چشم چشم را نمیدید،باد لرزید💨 اما ان چهل نفر نلریزدنند درخت ها 🌴خم و راست شدند، اما انها هر جور بود به راه خود ادامه دادند،🌱
✨ سرانجام ان چهل مرد غریبه مثل چهل چراغ روشن خود را به شهر #سامرا 💫رسانند،
در میان ان همه خاک و غبار🌪 #سامرا در خواب بود، کوچه ها، درختان و ادم ها همه خواب😴 بودند، هیچ کس نفهمید ان چهل نفر از کدام دروازه شهر گذشتند، گویی ماموران هم انها را ندیده بودند. 😊
ان شب🌚 را در خانه شیعیان استراحت کردند و فردا صبح پنهانی و چند تا چند تا،به خانه امام حسن عسکری علیه السلام🌟 رفتند.
#عثمان_بن_سعید، بزرگ انها توی حیاط منتظر ان سی و نی نفر دیگر ایستاد، تا سر انجام همه ی انها وارد خانه امام شدند...
☁️ان چهل مرد دانشمند از راهی دور به شهر #سامرا امده بودند،
انها نمایندگان امام حسن عسکری علیه السلام💫 در میان شیعیان شهر های دور و نزدیک بودند.
وقتی نگاهشان به امام حسن عسکری افتاد صورتشان مثل گل باز شد، بر لبشان خنده😄 نشست،
عثمان ابن سعید گفت: خدا را شکر این بار هم توانستیم شما را زیارت کنیم، بقیه هم خدا را شکر کردند😍
خانه امام پر از بوی گل💐 بود، چشم ها به سمت امام خیره بود، و دل ها بخاطر او تاپ تاپ میکرد💚 یک نفر به پشت بام رفته تا مواظب باشد ماموران نرسند،
حالا ان چهل چراغ مسافر، با شوق زیادی🤗 به افتابی که رو به رویشان بود زل زده بودند،
امام ⭐️فرمود: ایا میخواهید به شما بگویم چرا به اینجا امده ایید🤔
ان چهل نفر به حرف امدند : بله بفرمایید...
#ادامه_دارد...
🍎🍃🍎🍃🍎🍃
@montazer_koocholo
#دانستنی_های_قرآنی
#آیات_مهدوی
✨دانستنی های مهدوی مناسب کودکان و نوجوانان_۳۴
بچه ها جووون سلام روزتون بخیر 😊 یه آیه ی مهدوی جالب داریم براتون 👇
✨سوره بقره آیه ۲۴۹
📖إِنَّ اللَّـهَ مُبْتَلِيكُم بِنَهَرٍ فَمَن شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي
{خداوند شما را به وسیله رودخانههایی امتحان می کند. پس هر کس از آن بنوشد از [پیروان] من نیست}
🌱از امام صادق(علیه السلام ) در تفسیر این آیه نقل شده که اصحاب امام زمان(علیه السلام) هم، مانند یاران طالوت، امتحان و آزمایش میشوند.
👈بچه ها جون، طالوت یکی از فرماندهان سپاه بنی اسرائیل بود. زمانی که طالوت به همراه سپاه بنیاسرائیل به جنگ میرفتن، به دستور خداوند مأمور شد سپاهیان خودش را امتحان کنه. طالوت به سپاهیان تشنه دستور داد زمانی که به آب رسیدن بیشتر از یک کف دست آب نخورن و هر فردی که بیشتر بنوشه، دیگر اجازه همراهی سپاه را نخواهد داشت. بیشتر افراد سپاه از دستور اطاعت نکردن و از همراهی طالوت و جنگ با دشمنان کنار گذاشته شدن😔
👌عزیزای دل، یارانِ امام زمان هم حتما حتما امتحانات مختلفی رو باید بگذرونن تا مشخص بشه وفادارن و به دستورات امام و رهبرشون گوش میدن🤗☺️ ان شاءالله همگی ما از سربازان وفادار امام زمانمون باشیم🤲
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
🍃این قسمت: لباس داوری
✨پیام اخلاقی؛ کمک به هم نوع
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo