پناه میبرم به خدا از بدعتها
🔹قبل از ظهری برای دیدن مردی روستایی به منزل او رفتم. پای درددلش نشستم و به مدد الهی قصد کمکش را داشتم.
🔸نزدیک ظهر بوی آبگوشت تازه در منزل پیچید. خواستم برگردم اما اصرار کرد ناهار بمانم و نان و پنیر و ماستی بخوریم.
🔹به امید اینکه تعارف میکند و آبگوشت برای من پخته است، نشستم.
🔸سر ظهر که سفره را گشود، آش در سر سفره دیدم و منتظر آبگوشت شدم اما خبری نشد و ناامید از منزل خارج شدم.
🔹وقتی آمدم بیرون، متوجه شدم آبگوشت را در خانه همسایه میپختند و شب چهلم یکی از بستگان بود.
🔸از آن روز به بعد وقتی این آیات کلام خدا را میخوانم: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا، الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا»، یاد خاطره آن روز میافتم که بسیاری از اعمالم را گمان میکنم مستحق پاداش هستند و در روز قیامت خواهم دید که کار خیری نکرده بودم که منتظر پاداشی باشم.
🔹حضرت سلمان بعد از شهادت نبی مکرم اسلام (صلیالله علیه وآله وسلم) زار میگریست و استغفار میکرد و میگفت:
پناه میبرم به خدا، چقدر از سنت نبی خارج شدهام.
🔸سلمانی که همنشین نبی مکرم اسلام و از اهل بیت بود، چنین از گمراهی بدعتها میترسد، حال تکلیف من چیست، خدا میداند؟
•「اللّهمَّعَجـَّلْلِوَلِیِڪْالْـفَرَج」•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا قوت قهرمانان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ نعیم قاسم: فرماندهانی در سطح بسیار عالی داریم؛ دوستان نگران نباشند/ برای یک جنگ بسیار طولانی آمادهایم
دبیر کل حزب الله لبنان:
ما در آمادگی کامل به سر می بریم
نیروهای خبره و توان بالایی داریم و امکانات ما بسیار زیاد است و توان بسیار بالایی داریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد رائفی پور
🔸خروجی نحوهی زندگی کردن ما داشتنِ #امام_زمان عجل الله فرجه هست یا از دست دادنشون؟!
سوال از راوی مستند شنود و پاسخ ایشان
👇👇
🔸میخواستم بدونم غزه چه خواهد شد؟و این همه کشتار چه خواهد شد؟
میخوام بدونم چرا همچین اتفاقی افتاده؟
✍🏻 پاسخ راوی مستند صوتی شنود با نام مستعار آقا صادق :
🔹در مورد غزه باید بگم جریان فلسطین و غزه کلید رمز راز آلود ظهور هست شما چشمتون فقط به کلام رهبری باشه .
تا قبل از هرگونه اقدام نظامی ایران غزه امتحان بزرگ برای خود اهالی غزه و منقطع نمودن اونها از امداد غیر الهی هست و در وهله دوم امتحان مردم حق جو و حق طلب در جهان هست و در وهله سوم امتحان بزرگ برای اعراب هست و سیلی هست که به نوبت به صورت اعراب منطقه نواخته میشه تا از بی هوشی و مستی دنیاطلبی خارج بشن و در وهله آخر هم امتحان بزرگ برای ماست که باید آماده آماده باشیم برای اجرای تکلیف الهی
من تک تک این اتفاقات رو دیدم و در آخر دیدم که آمریکا و اسرائیل با خاری شکست میخورن و مجبور به خروج از بلاد اسلام میشن
و این پیروزی به دستان مردم ایران و شیعیان صورت میگیره ان شاالله .
بعد از آن منتظر اتفاقات نورانی باشید .
لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
مستند صوتی شنود - 13.mp3
17.44M
🎙قسمت سیزدهم
مستند صوتی شنود
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود در پی حذف برخی قسمتها توسط ارشاد، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه سیزدهم:
🔻 وضعیت جنگ اسرائیل درغزه
🔻 گردابی از نور که من را به دشت بسیار نورانی برد
🔻 ابر سیاهی که نصف آسمان را گرفت
🔻 فرشته هایی که مسلح بودند
🔻 با یک اشاره اش، اسرائیل نابود می شد
🔻 نقش نیت و اراده شیعیان در پیشبرد اهداف
🔻 افرادی که از جنگ، رضایت خدا را در نظر نداشتند
🔻 سران جنگی که با اسرائیل بسته بودند
🔻 با یک چرخش زمین، یمن را می دیدم
🔻 جنگ عراق، جنگ قدرت بود
🔻 افرادی که خود را به آمریکا نزدیک می کردند
🔻 به ایران هم سر زدم
🔻 افرادی که با دستور آنها، کارها پیش می رود
🔻 آرامشی که بعد از دیدن تمثال امام، به من دست داد
🔻 همه عالم هستی در اختیار ماست و ما غافلیم
🔻 مقام حضرت آقا
#مستند_صوتی_شنود
14 Mostanade Soti Shonood.MP3
19.31M
🎙 قسمت چهاردهم
مستند صوتی شنود
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود در پی حذف برخی قسمتها توسط ارشاد، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
جلسه چهاردهم:
🔻 عنایات اهل بیت در جنگ ۸ ساله
🔻 با همه توان با ایران مقابله کردند، اما...
🔻 معجزه اربعین
🔻 از نطفه روی بعضی ها حساب کردند
🔻 حفاظت شیطان از اعوان و انصارش
🔻 اهمیت احترام به سادات
🔻 اهمیت فرزندآوری شیعیان با رعایت شرایط
🔻 جنگ، جنگ نسل است
🔻 مسئولینی که پرورش یافته آمریکا هستند
🔻 گوش خدا، به کسانی است که برای رضای او قیام کردند
🔻 خواب آیت الله بهجت(ره)
🔻 دایره وسیع حرام زادگی
🔻 نقش ولایت در نورانی و پاک بودن مردم ایران
🔻 شیطانی که دانه دانه بچه ها را می بردند
🔻 اسلحه ای که شیاطین را می زد
🔻 رزق و روزی ایران به دست امام رضا
🔻 فعالیت شیطان برای تجربه گران نزدیک به مرگ
#مستند_صوتی_شنود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
👈 هر کس میخواهد به آقا نزدیک بشه...؟!
▫️ #مدویت
سالروز شهادت یار محمد جهان آرا در خرمشهر
🔹️در سال ۵۵ فعالیتهای او آغاز گشت و اواخر سال ۵۶ شدت یافت او در پخش اطلاعیه و تصویرهای امام امت خمینی کبیر نقش به سزایی داشت.
🔹️در آغاز درگیریهای خیابانی با دژخیمان پهلوی در بابل اولین نفری بود که از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت او آنقدر در دل ماموران رژیم رعب و وحشت ایجاد نمود که حتی در حال بستری بودن در بیمارستان چندین بار به دستگیری او اقدام نمودند که با مخالفت و اعتراض پزشکان روبرو شدند.
🔹️تابستان سال ۵۹ در دادگاه منکرات به عنوان فرمانده عملیات از کنار دریا تا خزرشهر به فعالیتش ادامه داد.بعد به یاری برادران افغانستانی شتافت، قبل از شروع جنگ تحمیلی قصد عزیمت به فلسطین را داشت، اما با شروع جنگ تحمیلی آن را بر جنگ در لبنان ترجیح داد.
🔹️از بابل به قصد جبهه عازم تهران شد و مدت یک هفته دوره سلاح سنگین و تخریب را گذراند، سپس به جبهه گیلانغرب اعزام شد. به همراه برادران سپاه نطنز به جبهه اهواز و پس از طی دوره کوتاه مدت سلاح سنگین به جبهه آبادان و خونین شهر رفت.
🔹️۹ آبانماه سال ۵۹ در کوی ذوالفقار آبادان در پی یک نبرد نا برابر لشگریان حق با باطل هنگامی که تانکهای صدامیان کافر قصد عبور از پل شناور را داشتند با کمک دیگر شیرهای بیشه اسلام جلوی سیاه گوشان صدام را گرفتند و از حرکت آنها جلو گیری و خود به لقاالله پیوست.
سردار شهید محمدصادق قندی
شادی روحش صلوات🌹
منتظران گناه نمیکنند
سالروز شهادت یار محمد جهان آرا در خرمشهر 🔹️در سال ۵۵ فعالیتهای او آغاز گشت و اواخر سال ۵۶ شدت یافت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
#پارت23 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی _مریم بیا ببینم چه خبره مریم:بریم خودمون رو به تابلو رسوندیم،قرار بو
#پارت24
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_وای مریم بیخیالش من نمیام اصلا حرفشم نزنا
_دریا جون خواهش خواهش
مشغول بودیم که شقایق هم به ما پیوست:
_چی شده دخترا
من: هیچی این دیوونه میگه بیا بریم شلمچه
شقایق:جدی؟مریم میخوای بری؟منم میام
مریم: واقعا چه خوب جمعمونم که جور شد،دریا تو هم باید بیای
_جون خودتون بیخیال من بشید من یکی نمیام،مریم تو میخواستی تنها نباشی اینم همراه با شقایق میری دیگه
مریم:خیلی بدی دریا من دلم میخواست توهم باشی
شقایق:دریا تو هم بیا من چندبار رفتم خیلی حس خوبی داره
_بابا شما دیونه شدید یعنی واقعا شقایق چندبار رفتی؟مگه چی داره که بازم میخوای بری؟من نیستم
شقایق: تو هم بیا میفهمی چه حسی داره
خلاصه از اونا اصرار از من انکار آخرشم اونا موفق شدند من رو برای رفتن به این سفر راضی کردند،برای ثبت نام باید به دفتر بسیج میرفتیم
به محض رسیدن به دفتر بسیج و دیدن امیرعلی فراهانی به عنوان مسئول بازم پشیمون شدم ولی کار از کار گذشته بود و مریم و شقایق داشتن از امیرعلی سوال میپرسیدن:
مریم: ببخشید آقای فراهانی برای کاروان راهیان نور بازم ظرفیت هست ثبت نام کنیم؟
امیرعلی:بله در خدمت هستم
#پارت25
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
مریم_پس اگه میشه لطفا منو دوستام رو ثبت نام کنید.چه مدارکی لازمه؟
امیرعلی با چشمای به میز دوخته شده و ابروی بالا رفته گفت:
_بله حتما فقط الان اسم رو ثبت سیستم میکنیم بعد بقیه مدارک رو میگم خدمتتون.
مریم:بله مریم راستین،شقایق محمدی و دریا مجد
اینبار دو ابروی امیر علی با تعجب بالا پرید.نگاه کوتاهی به من انداخت و با یه پوزخند حرص درار اسم مارو نوشت.
بعد از پرسیدن وقت حرکت و مدارک مورد نیاز از اتاق خارج شدیم.
از حرص یکی پس کله مریم زدم:
_همین رو میخواستی دیگه من با این تیپم بیام دفتر بسیج تا این بچه حزبی برام پوزخند بزنه
مریم: آی دستت بشکنه بمن چه تو تیپت پوزخندیه؟
برای جلوگیری از پس گردنی بعدی تندی ازم جدا شد و گفت:
الانم غصه نخور برو ساکت رو ببند که سه روز دیگه رفتنی شدیم،راستی مدارکتم فردا حتما بیاری یادت نره.
با حرص گفتم:
_ باشه مگه تو میزاری یادم بره؟ زورگو بابا من نخوام باید کیو ببینم؟
شقایق دندوناش رو نشون داد و گفت:
من و مریم رو
بعدشم خودش و مریم شروع کردن به خندیدن
_درد بگیرید این حال و روز من خنده هم داره،حالا هم جای هرو کر بیاید بریم کلاس حوصله غرغر یه استاد دیگه رو ندارم.
#پارت26
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
تمام سه روز گذشته با غرغر کردن های من به جون مریم و شقایق گذشت اما مرغشون یک پا داشت که باید حتماً منم همراهشون برم آخر هم حرف حرف اونا شد
کلافه نگاهی به ساعت انداختم دقیقا سه ساعت بود که منتظر رسیدن اتوبوس ها بودیم ولی خبری نبود که نبود
- مریم من ده دقیقه دیگه بیشتر نمیتونم اگه نیان رفتم گفته باشم
- مریم:اه بازشروع کردی با گفتن تو راهن دارن میاد چند ماه به دنیا اومدی تو
-چند ماهه چیه ۳ساعت علاف تو شدم...
هنوز حرفم تموم نشده بودکه امیرعلی به جمع نزدیک شد و گفت :
-خانم ها آقایون لطفاً اینجا جمع بشید تاگروه بندی کنیم اتوبوس ها رسیدن
همینطور که زیر لب غر میزدم با مریم و شقایق به جمع پیوستیم دوباره صدای امیرعلی بلند شد:
امیر علی: لطفاً اسامی خواهرانی را که میخونم سوار اتوبوس اول بشن
- شروع کرد به خوندن اسامی، من و مریم و شقایق توی گروه اول بودیم و مسئولیت اتوبوس گروه اول با امیر علی بود اینم از شانس منه که باید توسفرم کنار این نچسب باشم ولی چه باید کرد
وقتی داشتم از کنارش رد میشدم تا اتوبوس بشم آروم صدا زد:
- امیر علی: ببخشید خانم مجد میشه یه لحظه صبر کنید کارتون دارم ؟
-ناخودآگاه ابروهام بالا پرید:
- بله بفرمایید
- امیرعلی: اگه میشه صبر کنید بچه ها سوار بشم میگم خدمتتون
#پارت27
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_باشه منتظرم
امیرعلی:ممنون
کولم رو به مریم که کمی اون طرف تر منتظرم بود دادم تا سوار اتوبوس بشه خودم هم همونجا چشم به امیرعلی دوختم داشت برای دوستاش که هر کدوم مسئول یک ماشین بودن موضوعی رو توضیح میداد.
برای اولین بار به تیپ و قیافش توجه کردم،موهای مشکی که به زور تارهای قهوی روشن بینشون دیده میشد.چشمای درشت مشکی صورت گندوم گون که باریشهای مرتب پوشیده شده بود لب و دهنی متناسب نگاهم از صورتش به هیکلش دادم قدی حدود ۱۸۵یا۱۹۰ نه لاغر نه چاق در یک کلام جذاب بود.
با تکرار کردن دوباره کلمه جذاب در ذهنم متوجه افکارم شدم چطور شد که من به یه پسر ریشو با لباسهای ساده لقب جذاب رو دادم؟
همیشه در ذهنم پسرای جذاب بودن که مطابق با مد روز لباس بپوشن نه امیرعلی که یک پیراهن ساده مردانه به رنگ آبی آسمانی و یک شلوار پارچه ای سیاه پوشیده بود،نه این تریپ پسرا اصلا برای من جذاب نیستن یا حداقل میشه گفت برای من دوست داشتنی نیستن حتی اگر هم جذاب باشن
نمیدونم چند دقیقه در افکار خودم غرق بودم که متوجه شدم امیرعلی داره بهم نزدیک میشه:
_ببخشید خانم مجد معطل شدید
_خواهش میکنم بفرمایید؟
احساس میکردم دستپاچه شد،داشت تلاش میکرد که عادی به نظر بیاد ولی زیاد موفق نبود همینطور که مثل همیشه به زمین زل زده بود با من من گفت:
#پارت28
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
امیرعلی:ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفم بعضی چیزا ها رو به بچهها گوشزد کنم،حقیقتش این سفری که داریم میریم یه سفر مذهبیه و خوب مقدس هستش.......
حرفش رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید و دوباره شروع کرد به صحبت:
_میدونید..شما....یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست.....
چشمام از تعجب باز موند،یعنی چی الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم یه شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که به نظرم خودم خیلی هم بلند بود.باحرص دندونی رو هم سابیدم :
_ببخشید مگه لباس من چشه؟اصلا شما چکار به لباس من داری؟
امیرعلی:من علاوه بر مسئول بودن سفر وظیفم امر به معروفه و.....
_ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس میپوشم هرجا هم بخوام با همین لباسم میرم و به شما هم مربوط نمیشه،شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشاد کن که چشمت به دختره مردمه تا نبینی لباس چی پوشیده.
_ولی خانم مجد.....
دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم:
_حرفت رو زدی دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
عصبی به سمت اتوبوس حرکت کردم
_پسره بیشعور فضول اه اه درو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به تو چه آخه؟شیطونه میگه همینجا ول کنم برم من حوصله این بچه مذهبی ها رو ندارم ، نه اصلا چرا برم؟حالا که اینطور شد از لج اینم شده میرم تا چشمش کور بشه بچه بسیجیه رودار
سوار اتوبوس شدم کنار مریم نشستم از صورت سرخ شدم فهمید عصبیم
#پارت29
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_مریم چی شد دریا چیکارت داشت؟
هیچی بابا ولش کن در حدی نیست درموردش حرف بزنیم بیخیال
از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصیر مریم بود که من رو مجبور به این سفر کرد احساس می کردم بهم توهین شده،من دختری که مرکز توجه خیلی از پسر ها بودم الان از طرف کسی تحقیر شده بودم که هیچوقت این طور آدم ها رو حساب نمی کردم،حسابی سوخته بودم البته حقیقت دیگه این بود که خودم هم حرفهای خودم رو قبول نداشتم به امیر علی گفتم تو به دخترا نگاه میکنی در صورتی که اون تنها پسری بود که با دیدن تیپ وقیافه امروزی من به من نگاه نمی کرد وانگار اصلا من رو نمیدید.با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگیره از بی توجهیش.مطمئن بودم که میخواد خودش رو الکی پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستش رو برای همه رو کنم و به خودم ثابت کنم که تمام کارهاش ریاست و اونم یکیه مثل تمام مردهای که دیده بودم با این افکار و تصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم
_آره همینه باید به خاطر این توهینش خوردش کنم
با صدای مریم از جا پریدم
_مریم:باخودت حرف میزنی؟دیونه شدی؟
فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بیخیال بشه هر چند قانع نشد ولی دیگه سوال نپرسید، چشمام رو روی هم گذاشتم تا بخوابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه بشه
غروب بود که به شلمچه رسیدیم ، چادر های زیادی برای اسکان ما آماده شده بود، با اینکه از اول این سفر توی ذوقم خورده بود ولی با دیدن چادر ها کلی شاد شدم عاشق این بودم که شب رو توی چادر صبح کنم والان به لطف این سفر اجباری به آرزوم می رسیدیم