eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
سیل اسپانیا با ۷۲ کشته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 👈 هر کس می‌خواهد به آقا نزدیک بشه...؟! ▫️
سالروز شهادت یار محمد جهان آرا در خرمشهر 🔹️در سال ۵۵ فعالیت‌های او آغاز گشت و اواخر سال ۵۶ شدت یافت او در پخش اطلاعیه و تصویرهای امام امت خمینی کبیر نقش به سزایی داشت. 🔹️در آغاز درگیری‌های خیابانی با دژخیمان پهلوی در بابل اولین نفری بود که از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت او آنقدر در دل ماموران رژیم رعب و وحشت ایجاد نمود که حتی در حال بستری بودن در بیمارستان چندین بار به دستگیری او اقدام نمودند که با مخالفت و اعتراض پزشکان روبرو شدند. 🔹️تابستان سال ۵۹ در دادگاه منکرات به عنوان فرمانده عملیات از کنار دریا تا خزرشهر به فعالیتش ادامه داد.بعد به یاری برادران افغانستانی شتافت، قبل از شروع جنگ تحمیلی قصد عزیمت به فلسطین را داشت، اما با شروع جنگ تحمیلی آن را بر جنگ در لبنان ترجیح داد. 🔹️از بابل به قصد جبهه عازم تهران شد و مدت یک هفته دوره سلاح سنگین و تخریب را گذراند، سپس به جبهه گیلانغرب اعزام شد. به همراه برادران سپاه نطنز به جبهه اهواز و پس از طی دوره کوتاه مدت سلاح سنگین به جبهه آبادان و خونین شهر رفت. 🔹️۹ آبان‌ماه سال ۵۹ در کوی ذوالفقار آبادان در پی یک نبرد نا برابر لشگریان حق با باطل هنگامی‌ که تانک‌های صدامیان کافر قصد عبور از پل شناور را داشتند با کمک دیگر شیرهای بیشه اسلام جلوی سیاه گوشان صدام را گرفتند و از حرکت آنها جلو گیری و خود به لقاالله پیوست. سردار شهید محمدصادق قندی شادی روحش صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
#پارت23 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی _مریم بیا ببینم چه خبره مریم:بریم خودمون رو به تابلو رسوندیم،قرار بو
_وای مریم بیخیالش من نمیام اصلا حرفشم نزنا _دریا جون خواهش خواهش مشغول بودیم که شقایق هم به ما پیوست: _چی شده دخترا من: هیچی این دیوونه میگه بیا بریم شلمچه شقایق:جدی؟مریم میخوای بری؟منم میام مریم: واقعا چه خوب جمعمونم که جور شد،دریا تو هم باید بیای _جون خودتون بی‌خیال من بشید من یکی نمیام،مریم تو میخواستی تنها نباشی اینم همراه با شقایق میری دیگه مریم:خیلی بدی دریا من دلم میخواست توهم باشی شقایق:دریا تو هم بیا من چندبار رفتم خیلی حس خوبی داره _بابا شما دیونه شدید یعنی واقعا شقایق چندبار رفتی؟مگه چی داره که بازم میخوای بری؟من نیستم شقایق: تو هم بیا میفهمی چه حسی داره خلاصه از اونا اصرار از من انکار آخرشم اونا موفق شدند من رو برای رفتن به این سفر راضی کردند،برای ثبت نام باید به دفتر بسیج می‌رفتیم به محض رسیدن به دفتر بسیج و دیدن امیرعلی فراهانی به عنوان مسئول بازم پشیمون شدم ولی کار از کار گذشته بود و مریم و شقایق داشتن از امیرعلی سوال میپرسیدن: مریم: ببخشید آقای فراهانی برای کاروان راهیان نور بازم ظرفیت هست ثبت نام کنیم؟ امیرعلی:بله در خدمت هستم
مریم_پس اگه میشه لطفا منو دوستام رو ثبت نام کنید.چه مدارکی لازمه؟ امیرعلی با چشمای به میز دوخته شده و ابروی بالا رفته گفت: _بله حتما فقط الان اسم رو ثبت سیستم میکنیم بعد بقیه مدارک رو میگم خدمتتون. مریم:بله مریم راستین،شقایق محمدی و دریا مجد اینبار دو ابروی امیر علی با تعجب بالا پرید.نگاه کوتاهی به من انداخت و با یه پوزخند حرص درار اسم مارو نوشت. بعد از پرسیدن وقت حرکت و مدارک مورد نیاز از اتاق خارج شدیم. از حرص یکی پس کله مریم زدم: _همین رو میخواستی دیگه من با این تیپم بیام دفتر بسیج تا این بچه حزبی برام پوزخند بزنه مریم: آی دستت بشکنه بمن چه تو تیپت پوزخندیه؟ برای جلوگیری از پس گردنی بعدی تندی ازم جدا شد و گفت: الانم غصه نخور برو ساکت رو ببند که سه روز دیگه رفتنی شدیم،راستی مدارکتم فردا حتما بیاری یادت نره. با حرص گفتم: _ باشه مگه تو میزاری یادم بره؟ زورگو بابا من نخوام باید کیو ببینم؟ شقایق دندوناش رو نشون داد و گفت: من و مریم رو بعدشم خودش و مریم شروع کردن به خندیدن _درد بگیرید این حال و روز من خنده هم داره،حالا هم جای هرو کر بیاید بریم کلاس حوصله غرغر یه استاد دیگه رو ندارم.
تمام سه روز گذشته با غرغر کردن های من به جون مریم و شقایق گذشت اما مرغشون یک پا داشت که باید حتماً منم همراهشون برم آخر هم حرف حرف اونا شد کلافه نگاهی به ساعت انداختم دقیقا سه ساعت بود که منتظر رسیدن اتوبوس ها بودیم ولی خبری نبود که نبود - مریم من ده دقیقه دیگه بیشتر نمیتونم اگه نیان رفتم گفته باشم - مریم:اه بازشروع کردی با گفتن تو راهن دارن میاد چند ماه به دنیا اومدی تو -چند ماهه چیه ۳ساعت علاف تو شدم... هنوز حرفم تموم نشده بودکه امیرعلی به جمع نزدیک شد و گفت : -خانم ها آقایون لطفاً اینجا جمع بشید تاگروه بندی کنیم اتوبوس ها رسیدن همینطور که زیر لب غر میزدم با مریم و شقایق به جمع پیوستیم دوباره صدای امیرعلی بلند شد: امیر علی: لطفاً اسامی خواهرانی را که میخونم سوار اتوبوس اول بشن - شروع کرد به خوندن اسامی، من و مریم و شقایق توی گروه اول بودیم و مسئولیت اتوبوس گروه اول با امیر علی بود اینم از شانس منه که باید توسفرم کنار این نچسب باشم ولی چه باید کرد وقتی داشتم از کنارش رد میشدم تا اتوبوس بشم آروم صدا زد: - امیر علی: ببخشید خانم مجد میشه یه لحظه صبر کنید کارتون دارم ؟ -ناخودآگاه ابروهام بالا پرید: - بله بفرمایید - امیرعلی: اگه میشه صبر کنید بچه ها سوار بشم میگم خدمتتون
_باشه منتظرم امیرعلی:ممنون کولم رو به مریم که کمی اون طرف تر منتظرم بود دادم تا سوار اتوبوس بشه خودم هم همونجا چشم به امیرعلی دوختم داشت برای دوستاش که هر کدوم مسئول یک ماشین بودن موضوعی رو توضیح میداد. برای اولین بار به تیپ و قیافش توجه کردم،موهای مشکی که به زور تارهای قهوی روشن بینشون دیده میشد.چشمای درشت مشکی صورت گندوم گون که باریشهای مرتب پوشیده شده بود لب و دهنی متناسب نگاهم از صورتش به هیکلش دادم قدی حدود ۱۸۵یا۱۹۰ نه لاغر نه چاق در یک کلام جذاب بود. با تکرار کردن دوباره کلمه جذاب در ذهنم متوجه افکارم شدم چطور شد که من به یه پسر ریشو با لباسهای ساده لقب جذاب رو دادم؟‌ همیشه در ذهنم پسرای جذاب بودن که مطابق با مد روز لباس بپوشن نه امیرعلی که یک پیراهن ساده مردانه به رنگ آبی آسمانی و یک شلوار پارچه ای سیاه پوشیده بود،نه این تریپ پسرا اصلا برای من جذاب نیستن یا حداقل میشه گفت برای من دوست داشتنی نیستن حتی اگر هم جذاب باشن نمیدونم چند دقیقه در افکار خودم غرق بودم که متوجه شدم امیرعلی داره بهم نزدیک میشه: _ببخشید خانم مجد معطل شدید _خواهش میکنم بفرمایید؟ احساس میکردم دستپاچه شد،داشت تلاش میکرد که عادی به نظر بیاد ولی زیاد موفق نبود همینطور که مثل همیشه به زمین زل زده بود با من من گفت:
امیرعلی:ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفم بعضی چیزا ها رو به بچه‌ها گوشزد کنم،حقیقتش این سفری که داریم میریم یه سفر مذهبیه و خوب مقدس هستش....... حرفش‌ رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید و دوباره شروع کرد به صحبت: _میدونید..شما....یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست.‌.... چشمام از تعجب باز موند،یعنی چی الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم یه شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که به نظرم خودم خیلی هم بلند بود.باحرص دندونی رو هم سابیدم : _ببخشید مگه لباس من چشه؟اصلا شما چکار به لباس من داری؟ امیرعلی:من علاوه بر مسئول بودن سفر وظیفم امر به معروفه و..... _ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس می‌پوشم هرجا هم بخوام با همین لباسم میرم و به شما هم مربوط نمیشه،شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشاد کن که چشمت به دختره مردمه تا نبینی لباس چی پوشیده. _ولی خانم مجد..... دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم: _حرفت رو زدی دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم عصبی به سمت اتوبوس حرکت کردم _پسره بیشعور فضول اه اه درو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به تو چه آخه؟شیطونه میگه همینجا ول کنم برم من حوصله این بچه مذهبی ها رو ندارم ، نه اصلا چرا برم؟حالا که اینطور شد از لج اینم شده میرم تا چشمش کور بشه بچه بسیجیه رودار سوار اتوبوس شدم کنار مریم نشستم از صورت سرخ شدم فهمید عصبیم
_مریم چی شد دریا چیکارت داشت؟ هیچی بابا ولش کن در حدی نیست درموردش حرف بزنیم بیخیال از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصیر مریم بود که من رو مجبور به این سفر کرد احساس می کردم بهم توهین شده،من دختری که مرکز توجه خیلی از پسر ها بودم الان از طرف کسی تحقیر شده بودم که هیچوقت این طور آدم ها رو حساب نمی کردم،حسابی سوخته بودم البته حقیقت دیگه این بود که خودم هم حرفهای خودم رو قبول نداشتم به امیر علی گفتم تو به دخترا نگاه میکنی در صورتی که اون تنها پسری بود که با دیدن تیپ وقیافه امروزی من به من نگاه نمی کرد وانگار اصلا من رو نمیدید.با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگیره از بی توجهیش.مطمئن بودم که میخواد خودش رو الکی پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستش رو برای همه رو کنم و به خودم ثابت کنم که تمام کارهاش ریاست و اونم یکیه مثل تمام مردهای که دیده بودم با این افکار و تصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم _آره همینه باید به خاطر این توهینش خوردش کنم با صدای مریم از جا پریدم _مریم:باخودت حرف میزنی؟دیونه شدی؟ فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بیخیال بشه هر چند قانع نشد ولی دیگه سوال نپرسید، چشمام رو روی هم گذاشتم تا بخوابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه بشه غروب بود که به شلمچه رسیدیم ، چادر های زیادی برای اسکان ما آماده شده بود، با اینکه از اول این سفر توی ذوقم خورده بود ولی با دیدن چادر ها کلی شاد شدم عاشق این بودم که شب رو توی چادر صبح کنم والان به لطف این سفر اجباری به آرزوم می رسیدیم
بعد از توضیحات به سمت چادر رفتیم برای جاگیر شدن و آماده شدن برای رفتن به زیارت البته من نمیدونستم که توی این بیابون میخوام به زیارت چی برم ولی ترجیح دادم در سکوت همراه مریم و شقایق هرجا رفتن برم همگی جلوی چادر منتظر بودیم تا به سمتم مسیری که مشخص شده بود حرکت کنیم ،نگاهم رو به دخترا دوختم همه چادری بودن و خیلی ها هم چفیه روی دوششون بود، حتی مریم و شقایق هم چادر دآشتن،تازه معنی حرفهای امیرعلی بیچاره رو فهمیدم تنها وصله ناجور کاروان من بودم با مانتوی سورمه ای تا روی زانو و شلوار جین یخی و ارایش که تقریبا رو به غلیظی می رفت لبم رو به دندون گرفتم بفهمی نفهمی خجالت کشیدم ولی دوباره به خودم دلداری دادم: -که چی بشه ؟من بدم میاد وقتی چادری نیستم برای ریا چادر بپوشم من همینم ،همه جا هم همینطور میرم هرکسی هم هرفکری میخوادبکنه کم کم به دروازه ورود نزدیک می شدیم یهوی یه حس عجیب بهم دست داد احساس می کردم فبلا اینجا بودم برام آشنا بود نگاهم ناخود آگاه به هر سمتی میچرخید،غروب بود وآسمان رو به سرخی می رفت حالا ورودی دروازه بودیم چندپسر مذهبی باظرف اسفند کناردروازه ورود مونده بودن و به همه خوشامد می گفتن ودر سمت مخالف چند نفر دیگه کنار دروازه خروج به روی مردم گلاب می پاشیدن از دروازه عبور کردیم انگار بین یک خاکریز جاده ساخته بودن جاده خاکی که جوانان زیادی رو به آغوش کشیده بود جوانهای که بعضی از اونها مشغول ذکر گفتن بودن و بقیه مانند ابر بهار اشک میریختن برای لحظه ای نگاهم به امیر علی افتاد
پاچه های شلوار شو کمی بالا داده بود و پیراهن آبی صبح را با پیراهن سفید عوض کرده بود چفیه به رنگ سبز و سیاهی روی دوشش انداخته بود تسبیح آبی فیروزه ای رو از دستش آویزان بود نگاهم سمت پاهای برهنه اش چرخید با خودم گفتم: _دیونه کفش نداره نمیگه پام زخم میشه با این فکر به صورتش نگاه کردم یه لحظه از دیدن اشکهای رو گونش احساس کردم ته دلم لرزید یه حس آنی مثل نسیم از قلبم گذشت برای دورشدن از افکارم سری تکون دادم و سعی کردم اون حس عجیبی که باعث می‌شد به امیرعلی نگاه کنم رو نادیده بگیرم کم کم از دور ساختمون با سقف گنبدی آبی دیده میشد از مریم میپرسم: _مریم اون ساختمون چیه؟ مریم:مقبره شهدای گمنام _آهان ‌ بازم در سکوت مشغول دید زدن اطرافم شدم نگاهم به سنگهای سفیدی بود که با خط زیبایی شهید گمنام روش حک شده بود دوباره همون حس عجیب در قلبم شروع به جوشیدن کرد و از ذهنم گذشت: _چه غریبانه ، یعنی الان پدر مادر این شهدا که حتی نمی دونن قبر پسرشون کجاست چه حالی دارن؟ برای لحظه ای از خودم بدم اومد که این چند روز همش تلاش می‌کردم به این سفر نیام شاید لازم باشه حتی یکبار هم شده اشخاصی مثل من بیان و این غریبانه بودن رو ببینن تا بفهمن قهرمانهای واقعی چه کسانی بودن زیر لب گفتم: _ممنون ازتون شاید اگه شما نبودید من الان اینجا نبودم
یکباره دلم آروم گرفت این درسته من این شهدا و آرمانهاشون رو دوست دارم و از اینکه به این سفر اومدم خوشحالم ساعتی رو کنار قبر شهدا نشسته بودیم بعد به سمت چادرها برگشتیم بچه‌ها انگار همون حس منو داشتن چون همه ساکت بودن و به شدت تو فکر بودن چند روز دیگه هم با بازدید از مناطق جنگی گذشت سفر ما به پایان رسید تو این چند روز سعی میکردم زیاد با امیرعلی رودر رو نشم هنوزم اون ته دلم ازش حرصی بودم ولی یه کم آرومتر شده بودم فقط خدا کنه دوباره پرش به پرم نخوره وگرنه بعید می‌دونم اینبار هم ازش بگذرم خسته وارد خونه شدم: _سلام مامان خونه ای من اومدم صدای مامان از آشپزخونه به گوشم رسید که برای استقبالم نزدیکتر میشد: _سلام عزیزم خوش اومدی رسیدن بخیر همیشه ، سفر خوش گذشت؟ ‌ _آره مامان بد نبود اونطور که فکر میکردم خسته کننده نبود _خوب خداروشکر برو یه دوش بگیر بیا تا برات قهوه درست کنم که معلومه هلاکی از خستگی گونشو بوسیدم : _واقعا هم هلاکم مامان تا شما زحمت میکشید برای قهوه منم اومدم بعد از یه دوش سرسری که واقعا هم چسبید کنار مامان نشستم _مامان چطوره امروز بیمارستان نرفتی؟ _امروز رو به خودم استراحت دادم خیلی خسته بودم _هوممم..... خوب کاری کردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ⭕️ انتشار لازم مصوبه اخیر در مورد مجوز واردات گوشی های خلاف نظر صریح است و کمک به اقتصاد دولت و در حقیقت کمک غیر مستقیم به تجهیز به بمب های کودک کش می باشد !!!؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢کلام سردار شهید حسن طهرانی مقدم.🌷.. 🔸اگر ما نسبت به شهدا غریب باشیم اونور هم حتماً غریبیم. هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات ?.🌹 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه های امام حسینی ❤️❤️ دوست دارم چون تو حسینی عزیز دلم نور دو عینی عزیز دلم نکنی ولم…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹«کسی که دعا مي‌کند اگر دعاي او موحدانه باشد يعني فقط با خدا گفتگو کند و از او بخواهد، چنين شخصي ممکن نيست دعايش مستجاب نشود.» 🎙
منتظران گناه نمیکنند
سیل اسپانیا با ۷۲ کشته
‼️ و طوفان مهیب در 📌 سهمگین و بارش سیل‌آسای باران در اسپانیا باعث جان‌باختن دست‌کم ۹۵ نفر و خسارت جدی به زیرساخت‌ها شده. این بارش که اندازه‌ی یک سال بارش این منطقه بوده، تنها در ۸ ساعت رخ داده. در پی این حادثه ۳ روز عزای عمومی در اسپانیا اعلام شد! 📷 وضعیت خیابان‌های منطقه‌ی والنسیای اسپانیا بعد از بارش و سیل ویرانگر ✍ هرچه که جلوتر برویم، این نوع حوادث و در گوشه‌گوشه‌ی دنیا، از نظر حجم و تعداد، بیشتر خواهد شد. ✍ و نکته‌ی دیگر آنکه؛ اگر یک هزارم این در ایران اتفاق بیفتد، هزاران دروغ ساختاری و زیربنایی تحویل مردم ایران داده خواهد شد تا حس ناامیدی، یاس و را به جامعه‌ی ایرانی تزریق کند! اطلاعاتی شبیه اینکه مثلا آسفالت خیابان‌های اروپا، برای جلوگیری از سیلاب، همانند اسفنج بوده و آب را جذب میکنند و مزخرفاتی از این دست! السلام علیک یا رسول الله 🇮🇷🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم به میهن بازگشت این شهید گویی همین امروز به شهادت رسیده است؛ چهره‌ای آرام با چشمانی بسته، موهای تاب‌ دار مشکی، محاسن کوتاه و لب‌های خشکیده حتی جراحت شکمش هم تازه است؛ نام این شهید …… ✅ پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود،ولی سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند تا استخوان‌های پیکرش هم از بین برود ولی باز هم سالم ماند.