فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام رفیق، سلام جونِ دلِ من🧡🌱
شما انقدر خوب و خوشگل و همه چی تمومی که من بعد از دیدنت دیگه هیچکی به چِشمَم نمیاد!
کاش منم به چِشمِت بیام، امام حسینم..
#حضرت_ارباب♥️
حریم عشق
سلام رفیق، سلام جونِ دلِ من🧡🌱 شما انقدر خوب و خوشگل و همه چی تمومی که من بعد از دیدنت دیگه هیچکی به
اُدْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ که بالای دَر نوشته، یعنی با سلامتی و امنیت داخل آن شوید.
#من_امام_حسینی_ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه امام زمان رو دید یا نه💔:)؟
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله🌱
آمَدَمَتکهبِنگرم،
گریهاَماننمۍدهد :)💚!
+ اشکِشوقتویبینالحرمین
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجم
لبخند سر خوشی زدم .
من – باشه براي یه وقت بهتر . ممکنه یکی ما رو ببینه . خیلی بد می شه .
تو صندلیش درست نشست . نفسش رو پوفی کرد و جدي شد .
پویا – هفته ي دیگه مهمونی سمیراست . اونجا دیگه این همه به حرفت گوش نمی کنم .لبخند نیمه نصفه اي زدم .
خودش نمی دونست که من مشکلی با این کار ندارم . چه ایرادي
داشت ؟ ما که قرار بود با هم ازدواج کنیم ! یکم محبت قبل از ازدواج رسمی به جایی بر نمی خورد !
با فکر مهمونی سمیرا فکري از ذهنم گذشت . چه خوب می شد یه
حرکت عاشقانه داشته باشیم و بعد هم من جواب مثبتم رو همون لحظه بهش بدم . عالی بود .
با این فکر لبخندي رو لبم نشست . غافلگیري خوبی بود .
***
از روز قبل که پاتختی بود و همه خونه ي ما جمع بودن تصمیم
گرفتم قبل از دادن جواب مثبتم به پویا یه سفربرم .
یه سفر مجردي . در اصل آخرین سفري که هر کاري دلم می
خواد توش انجام بدم و نیاز نباشه برنامه هام روبا کسی هماهنگ
کنم .
ولی قبلش باید با مامان حرف می زدم و ازش اجازه می گرفتم .
می دونستم به راحتی راضی نمی شه .هر چند خونواده ي راحتی
داشتیم و یه سري آزادي هایی بهمون داده می شد ، ولی در اصل یه سري از این آزادي ها همراه بود با محدودیت هاي خاص .
بعد از شستن دست و صورتم براي خوردن صبحانه وارد آشپزخونه شدم .
مامان در حال مرتب کردن کابینت ها بود . به خاطر پاتختی همه ي ظرف ها و پیش دستیاش رو بیرون آورده بود . و حالا داشت به ترتیب اون ها رو دسته بندي می کرد و می ذاشت سر جاشون .
" سلام " بلندي کردم و رفتم سمت کتري و قوري روي گاز .
مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سلامم رو داد .
براي خودم چاي ریختم و گذاشتم روي میز . نشستم روي صندلی
و ظرف پر از شیرینی رو میز رو کشیدم جلوم
. شیرینی هاي باقی مونده ازعروسی بود .
مامان بلند شد ایستاد و نگاهی بهم انداخت .
مامان – یه وقت کمک نکنیا !
سري تکون دادم .
من – چاییم رو بخورم میام کمک .
مامان آهی کشید و دوباره نشست و سرگرم کارش شد .
نگاهش کردم .
من – چرا آه می کشی ؟ نگو دلت براي پسرت تنگ شده .
مامان برگشت به سمتم و من برق اشک و لبخند همراه با لرزش لبهاش رو دیدم .
لبخندي زدم و بلند شدم رفتم طرفش . بغلش کردم .
من – اخی ! بغض نکن مامانی .
سرش رو روي سینه م گذاشت .
مامان – مادر نیستی که بفهمی چه حالیم . هم خوشحالم که رفتن
سر زندگیشون . هم اینکه دلم براش تنگ
می شه .
شروع کردم به مالیدن شونه هاش .
من – نگران نباش . مادر نیستم ولی قول می دم زود مادر بشم .
با این حرفم سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد .
مامان – یعنی چی ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ششم
وقت مناسبی بود . هم براي گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ي مسافرتم . از طرفی فکر مامان رو می
تونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم .
لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم .
من – می خوام به پویا جواب مثبت بدم .
مامان صاف نشست و خیلی جدي پرسید .
مامان – مطمئنی ؟ فکرات رو کردي ؟
با همون لبخند سرم رو به عالمت مثبت بالا پایین کردم .
ابرویی بالا انداخت و بلند شد . منم ایستادم و نگاهش کردم .سرش
رو کمی کج کرد .
مامان – خوب پس باید به بابات بگم .
بعد هم متفکر زیر لب گفت .
مامان – انگار یه عروسی دیگه در پیش داریم .
می دونستم نگرانه . هنوز خستگی عروسی مهرداد از تنمون در نیومده باید براي یه عروسی دیگه خودمون رواماده می کردیم که از قضا من عروسش بودم .
واقعا خرید براي من اعصاب فولادي می خواست . هم دیر پسند بودم و هم سخت پسند . و این براي خریدعروسی فاجعه بود .
دستی زدم به پشتش .
من – حالا نمی خواد نگران بشین . قول می دم براي خرید خیلی
اذیت نکنم .
نگاه پر از حرفش رو دوخت به چشمام .
مامان – من نگران انتخابتم .
لبخندم رو جمع کردم از بس جدي و با تردید این جمله رو گفت .
آروم پرسیدم .
من – یعنی چی ؟
مامان – تو مطمئنی این پسره رو دوست داري ؟
با تردید گفتم .
من – چطور مگه ؟
شونه اي بالا انداخت .
مامان – آخه حس می کنم این پسره از تو مشتاق تره .
دوباره با تردید گفتم .
من – مگه ایرادي داره ؟
مامان – نه . مشتاق بودن اون ایرادي نداره . این کم اشتیاقی تو ایراد داره .
متعجب گفتم .
من – چرا ؟
با شک و تردید نگام کرد .
مامان – اگه یه بار عشق واقعی رو تجربه کنی متوجه می شی .
نمی دونم چرا تو این دوره جوونا اینجوري
ازدواج می کنن !
ابرو بالا انداختم .
من – چه جوري مثلاً
سري به حالت تأسف تکون داد .
مامان – همینجوري دیگه . راحت و از روي دل سیري . نمی
دونم والا . حاال اگه مطمئنی با بابات حرف بزنم .
با حرف مامان رفتم تو فکر . همونجور هم سرم رو تکون دادم .
من – آره با بابا حرف بزنین .
بعد یاد مسافرت افتادم .
من – راستی مامان ! می خوام یه دو سه روزي برم مسافرت ؟
با این حرفم مامان که سرش رو پایین انداخته بود و داشت قاشق ها
رو شمارش می کرد ، سریع سرش رو بالا آورد .
مامان – با کی می خواي بري ؟
سرم رو کج کردم و با مظلومیت گفتم .
من – تنها .
اخمی کرد .
مامان – نه .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎بوسه شوهر به سر همسر وسط خیابون
میخوام ارایشم و پاک کنم 😊
مشاهده کنید
امر به معروف یا همان لحظه تأثیر دارد
یا اجازه بدین زمان
و نظر اهل بیت علیهم السلام
نتیجه خودش و برسونه
#بی تفاوت نباشیم 👏👏
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
حریم عشق
💎بوسه شوهر به سر همسر وسط خیابون میخوام ارایشم و پاک کنم 😊 مشاهده کنید امر به معروف یا همان لحظه ت
درود خدا بر عفت وحیایتان 🌱❤️
(حب فاطمی)
و درود خدا بر غیرت ومردانگیتان 🌱❤️
(عشق علوی)
دعای امام زمان «عج» پشت وپناهتان 🕊🌺
🦋اللهم عجل لولیک الفرجـ🦋
⚝﷽⚝
وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ.
و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید، که در کنار او آرامش یابید، و میان شما عشق و محبّت و مهربانی قرار داد، که در این حقیقت نشانه هائی از خداست برای مردمی که در گردونه اندیشه و فکر نسبت به حقایق به سر میبرند!
(سوره روم، آیه 21)
♡🦋❥ِِّـٍِِ#همسرانه
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@shahidebrahiimm
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
#سخن_بزرگان
✨امام صادق علیه السلام:
خَیرُ نِسَائِکمُ الَّتِی إِذَا خَلَتْ مَعَ زَوْجِهَا خَلَعَتْ لَهُ دِرْعَ الْحَیاءِ وَ إِذَا لَبِسَتْ لَبِسَتْ مَعَهُ دِرْعَ الْحَیاءِ؛
بهترین و عفیف ترین زنان شما آن زنی است که چون با همسرش #خلوت کند زره حیا را از خود دور سازد
و چون از خلوت شوهرش بیرون آید زره حیا را بر تن کند و حجاب و عفت خود را که نشانه حیای اوست کاملًا رعایت کند.
[2] الكافى، ج 5، ص 324 ..
🦋❥ِِّـٍِِ#همسرانه
✶⊶⊷⊶❍❍⊷⊶⊷✶
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@shahidebrahiimm
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
✅ هنرِ مرد...
❤️ درست است که زن باید از شوهرش اطاعت کند، ولی این هنر مرد است که همسرش را مطیع خود قرار دهد و راه اصلی آن فقط و فقط محبت ورزیدن و نیکوئی کردن است. مرد باید کاری کند همسرش به معنای حقیقی کلمه عاشق او باشد و آنقدر محبت کند و در این محبت صادقانه باشد که قلب همسرش را مالک شود.
❤️ وقتی محبت آمد، اطاعت و تبعیت هم به دنبال آن خواهد آمد و همسر در همهی مشکلات با شوهرش همراهی میکند و خواست خود را بر خواستهی او منطبق مینماید و در عمل با شوهرش مخالفت نمیورزد؛ چنانکه راه اصلی وادار کردن فرزندان به اطاعت نیز محبت و احترام به ایشان است.
🦋❥ِِّـٍِِ#همسرانه
#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@shahidebrahiimm
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
34.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_دلمیزنمبهدریا...(:🙂♥
حالشونوخریدارم!
#راهیان_نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دوشنبه هارو به عشق تو دوست دارم
یا حسن💚
#حسن_مولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ اولا من رسولیـم نریمـانۍ نیستـم
دوما اونـو آقـای مطیعۍ خونده چہ ربطۍ بہ آقاے نریمـانۍ داره؟(:😂
#شادکنک
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
با التماس صداش کردم .
من – مامان !
سري تکون داد .
مامان – چرا با دوستات نمیری ؟
من – حوصله شون رو ندارم . می خوام تنها باشم . به قول خودتون بیشتر به تصمیمم فکر کنم .
مردد نگاهم کرد .
مامان – کی تا حالا تنها جایی رفتی که این بار دومت باشه ؟
با جدیت اخم کردم .
من – مامان . بیست و سه سالمه ها !
خیلی خونسرد جواب داد .
مامان – می دونم !
از خونسردیش کفري شدم .
من – کی می خواین قبول کنین بزرگ شدم و می تونم براي خودم تصمیم بگیرم ؟
مامان – الانم قبول دارم . ولی دلم آروم نمی گیره بذارم تنها جایی
بري .
کفري گفتم :
من – چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره ؟
مامان – براي اینکه چند نفرین و مطمئنم اگر مشکلی برات پیش
بیاد کسی پیشت هست . در ضمن می دونم
خونه ی دوست و آشنا میرین .
با اطمینان از کارم گفتم .
من – خوب الانم می تونم خونه ي دوست و آشنا برم . هوم ؟
مامان مردد نگاهم کرد .
مامان – به بابات می گم . اگر قبول کرد منم حرفی ندارم .
پشت چشمی نازك کردم .
من – من که می دونم اخر سر قبول می کنین .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي من بود یا
براي خودشون .
می دونستم قبول می کنن به خصوص که خودم تو دهنشون گذاشتم برم خونه ي دوست و آشنا . البته من دلم
می خواست یه سر برم اصفهان ولی با اومدن اسم خونه ي دوست و آشنا باید قیدش رو می زدم . چون تواصفهان هیچ دوست و آشنایی نداشتیم .
***
بابا با جدیت نگاهم کرد .
بابا – با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمیخوام فردا پس فردا بگی
ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی .
خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه .کمی
مکث کرد .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد .
بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده . می تونی بري اونجا . یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي . البته
خونه ي احمد هم هست . می خواي برو اونجا .
حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن . با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم .
خیلی دلم می خواست برم یزد . خونه ي زهرا دختر حاج محمدي .
ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت عمرا می تونستم بیش از دو سه
ساعت روسري رو تو خونه روسرم تحمل کنم .البته اگر می
تونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم .
احساس خفگی بهم دست می داد . همیشه هم وقتی با خونواده ی حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم . البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل
کنم . ولی وقتی قرار بود چند روزي خونه ي زهرا باشم غیر قابل تحمل می شد .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
اصلاً فکر کردن هم بهش اعصابم رو به هم می ریخت . براي همین سریع در جواب بابا گفتم .
من – یزد نمی رم . من رو که می شناسین نمی تونم محیط خونه شون رو تحمل کنم .
بابا سري به علامت دونستن تکون داد . خوب دخترش بودم و بزرگم کرده بود . می دونست افکار و عقاید وعادت هام چه
جوریه .
با لحنی که مامان ناراحت نشه گفتم .
من – خونه ي خواهر شوهر خاله حمیده هم نمی رم . مزاحمشون می شم .
مامان چنان چپ چپ نگام کرد . می دونست از اونا خوشم نمیاد .
چپ چپ نگاه کردنشم براي این بود که داشتم دروغ می گفتم .
از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم .
من – ببخشید دروغ گفتم . خب می دونین دیگه چرا اونجا نمی
خوام برم ! می مونه همون خونه ي احمد آقا .
می رم اونجا .
بابا سري تکون داد .
بابا – باشه باهاش تماس می گیرم . میدونم خوشحال می شه .
احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود . که چند سالی می شد با زن و بچه هاش ساکن کیش بودن . دختر
بزرگش ازدواج کرده بود . و دختر کوچیکش که یه سالی از من بزرگ تر ، هنوز مجرد بود .
می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره . چون می
تونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم
مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن .
هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم . بابا هم با
احمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم.
اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش .
اصلا خوشحال نشد . کلی هم غر زد که چرا
زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد .
ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد . می دونستم چی تو سرش می گذره .
مخصوصا بهش مهمونی رو یادآوري کردم که کمتر غر بزنه . میخواستم تا می رم و بر می گردم با خیال
مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه .
یه بار دیگه کیفم رو چک کردم . همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم . رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز نازکم رو برداشتم و تنم کردم .
جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم . کلیپس
بزرگی زدم . بقیه ي موهام رو هم کنار صورتم ریختم .
شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش . آرایشم
رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو
برداشتم و از اتاق خارج شدم .
مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن . بابا با دیدنم
دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش ازخونه خارجش کرد .
نگاهی به کارت پروازم انداختم . ردیف نه . صندلی اف .
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود .
نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم . با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرعت دادم .
روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم .
مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي بالا .
زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن . کنارم هم یه خانوم مسن نشست .
هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون
دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن بالا سرمون . و جلیقه ي نجات زیر صندلی .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
⛔حـــــــــــق الـــــنـــــــاس⛔
فقط سرقـت و ضایع کردن مال دیگران نیست
ترســاندن با صـــدای ترقــه
سلــب آســـایش مردم
آسیب به امــــوال و جســم و روان مـردم
.......هــــــــــــــــــــــــم.........
حـــــــــق الـــــــنــــــــاس هست
.....دقــــــّـــت کنیم......
#حدیث
🍃 نزدیکترین شما به من در قیامت کسی است که با همسر خود به نیکی رفتار نماید...!
"پیامبر اکرم (ص)"
┄┅─✵💞✵─┅┄
🦋❥ِِّـٍِِ#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@shahidebrahiimm
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
#آیین_همسرداری
رابطه ی خوب اینگونه ساخته میشه
به جاے قهر و حرف نزدن درمورد ناراحتے ها ، انتظاراتشون رو به هم میگن.
ڪنار هم رشد میڪنند و مانع رشد هم نمیشن از هم انتظار بهترین بودن ندارن، بلڪه نقص ها و تفاوت هاے همدیگر رو پذیرفتن.
قبل از اینڪه بخوان به رابطه متعهد باشن به خودشون و ادعایے ڪه درمورد احساساتشون داشتن وفادارن.
اگر بحث و مشڪلے پیش بیاد دنبال حلش هستن نه پیدا ڪردن مقصر!
درمورد نگرانے ها و اضطراب هایے ڪه دارن باهم راحت صحبت میڪنند و به هم تسلے میدن.
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نهم
بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از پنجره ی کنار دستم چشم دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي خودشون انگار به
صف ایستاده بودن .
با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم .
هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد . بی اختیار از فشاري که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنارصندلیم چنگ انداختم.
هواپیما اوج گرفت . همیشه از این قسمت پرواز واهمه داشتم . قلبم به منتهاي کوبش خودش می رسید . و من
نمی دونستم از فشاریه که به بدنم تحمیل می شه یا از ترسه .
تا هواپیما توي آسمون صاف نمی شد آروم نمی گرفتم .
هواپیما در حین اوج گرفتن کمی به سمت راست چرخید . کمی
دلهره م بیشتر شد . اما چند دقیقه بعد با صاف شدن هواپیما تو
آسمون نفس راحتی کشیدم .
از پنجره نگاهی به پایین و بلندي هاي مرتفع انداختم . کوه هایی
که قله هاش از روي سایه اي که به قسمت دیگه انداخته بود بلند تر به نظر می رسید .
نگاه از کوه ها گرفتم و محو تماشاي آسمونی شدم که تک و توك ابرهاي سفیدي رو مثل پنبه تو خودش جا
داده بود .
غول آهنی گاهی از بین ابرها رد می شد و تکون می خورد . با ورود به ابرهاي سفید انگار اون ها رو می
شکافت و جلو می رفت .
چنان محو بودم که نفهمیدم کی مهماندار ها شروع کردن به دادن بسته هاي غذایی . فقط وقتی دستی حاوی بسته ي شفاف پر از اغذیه جلوم قرار گرفت چشم از اون آبی
مزین به سفیدي برداشتم .
بسته رو گرفتم و تشکري کردم . قفل میز مخصوصم رو باز کردم
و بسته رو روش قرار دادم . بسته ي حاوي یه
ساندویچ کالباس ، شکالت ، آب میوه و کارد و یه بسته ي کوچیک
سس سفید .
پاکت محتوي آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم . آب پرتقال ش خنک بود و آدم
رو سر حال می آورد .
باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران . لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازي سفید .
غرق لذت بودم . دلم می خواست از هواپیما بیرون برم و پا بذارم روي اون ابرهاي پنبه اي زیبا که با انوار
خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن .
با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت اتفاقی
زده به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس منه یا واقعاً
داري می افته .
بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن . با صداي یکی از مهماندارا که می گفت :
- چیزي نیست نگران نباشین یه چاله ی هوایی رو رد کردیم .
و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود ، همه با خیال راحت لم دادن به صندلی هاشون .
اما این آرامش لحظه اي بیشتر نبود . چرا که هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت .
انگار نیرویی ما رو به سمت پایین می کشید . وحشت زده از اون همه فشار و سرعت رو به پایین ، با دست آزادم
به دسته ي صندلیم چنگ زدم .
گرماي دست دیگه اي رو روي دستم احساس کردم . نگاهی
انداختم .
دست خانوم کنار دستیم بود .
به سرعت نگاهش کردم .
با وحشت لب زد :
- خدا رحم کنه .
و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته .
چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد .
با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید .
نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
دستام به شدت می لرزید .
سرما به بدنم رسوخ کرده بود . حس کسی رو داشتم که انگار بین
کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي
بدنش کم و کم تر می شد .
هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت .
همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن .
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم . انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي
عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی .
هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد .
اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود .
- خدا به دادمون برس .
- یا ابوالفضل .
- بسم الله ...
و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم .
چراغ ها به طور کامل خاموش شد .
به شدت با چیزي برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم دست داد .
و سیاهی ...................
بوي بد و زننده اي بینیم رو پر کرد .
یه چیزي مخلوط از بوي روغن داغ ، موتور سوخته یا داغ کرده ، بویی که وقتی ماشین داغ می کنه و جوش
میاره ، و یه بوي بد دیگه مثل بوي خون . خون مردار .
اَه. بوي بدي بود .
چشمام هنوز بسته بود و من اصلا حوصله نداشتم بازش کنم .
از کی خوابم برده بود ؟ چرا مامان بیدارم نکرده بود ؟
واي ....
تازه یادم اومد من داشتم می رفتم کیش .
توي هواپیما بودم که ....
دوباره قلبم ضربان گرفت .
مرده م یا زنده ؟ نکنه روح شدم ؟
دستم رو تکون دادم .
معلق بود .
حس کردم واقعاً روح شدم که یه دفعه دستم به چیزي خورد .
سریع چشم باز کردم .
واي ...............................
چیزي که می دیدم بدترین صحنه اي بود که به عمرم دیده بودم .
بچه ي چند ماهه اي که با اون لباس سفید غرق در خون مادرش ، توي آغوش مادرش ؛ در حالی که سرش در
اثر ضربه فرو رفته و کمی له شده بود . معلوم بود هر دو مردن .
بی اختیار بغض کردم .
همون مادر و بچه اي که ردیف جلویی من نشسته بودن .
یه لحظه سعی کردم موقعیت خودم رو ببینم . چرا معلق بودم ؟
سرم و نیمی از کتفم بین دوتا صندلی گیر کرده بود . صندلی هایی
که روي صندلی هاي کنده شده ي دیگه اي
افتاده بود .
حس می کردم چیز سنگینی هم روي کمرم و پاهام افتاده .
پاهام رو حرکت دادم .
حسشون می کردم ولی اون چیز سنگین نمی ذاشت حرکت قابل توجهی بهشون بدم . انگار پاهام زیر وزنه ي
سنگینی گیر افتاده بود .
دستم رو بالا آوردم و فشاري به دو تا صندلیی که بینشون گیر
کرده بودم ؛ دادم .
ذره اي جا به جا نشدم !
یا دستام به اندازه ي کافی جون نداشت تا من رو از اون مهلکه نجات بده و یا اون مقدار فشار براي رهایی کم
بود .
اصلا اوضاع خوبی نداشتم . به خصوص که اون صحنه ي جلوي چشمم به شدت حالم رو بد می کرد .
کمی به گردنم زاویه دادم .
کف هواپیما کمی خونی بود و این نشون می داد تعداد افراد آسیب
دیده باید زیاد باشه .
بوي زننده اي که حالا می دونستم بوي خون باید باشه بیشتر از قبل زیر بینیم پیچیده بود و حالم رو بدتر می
کرد .
نسیم خنکی گوشه ي استینم رو به بازي گرفت .
نمی دونستم این نسیم از کجا میاد . صندلیی که بینش گیر کرده بودم مانع دیدم می شد .
یه لحظه از ذهنم گذشت که وقتی هماپیما سقوط می کنه یه قسمت هاییش له می شه دیگه . تازه امکان آتیش گرفتنش هم هست .
از تصور آتیش گرفتنش تموم وجودم پر از ترس شد . اگر آتیش
می گرفت و من قبلش نمی تونستم خودم رو از اون بین بیرون
بکشم حتما زنده زنده میسوختم .
تصورش هم سخت بود چه برسه که من این مرگ دردناك رو تو یه قدمیم می دیدم .
باید خودم رو نجات می دادم .
لرز بدي تو جونم نشست . نمی خواستم اونجوري بمیرم . باید
خودم رو نجات می دادم . به هر نحوي که شده .
دوباره دستم رو بالا آوردم و فشاري به صندلی دادم .
اگر می تونستم دست دیگه م که از کتف بین صندلی گیر افتاده بود رو هم تکون بدم و با هر دو دست به صندلی فشار بیارم شاید
زودتر نجات پیدا می کردم . ولی افسوس که این کار شدنی نبود .
دوباره و دوباره فشار دادم .
نه . نمی شد . براي لحظه اي بی اختیار ، مثل تموم آدم هایی که وقت گرفتاري یاد خدا می افتن و زمان
خوشی ازش غافلن ؛ خدا رو بلند صدا کردم .
من – خدایا . به دادم برس . آه . ه . ه . ه ..........
و فشار دیگه اي به صندلی دادم .
در همون حین تو فضاي آهنی باقی مونده از اون غول آهنی
صداي مردونه اي پیچید .
- کسی زنده ست ؟ ....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛