eitaa logo
حریم عشق
174 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 چرا سکوت کرد ؟ چرا ازم فاصله گرفت ؟ روی پاشنه به سمتم چرخید امیرمهدی - یعنی اگر کراوات بزنم تو مهمونیاتون بیام بذارم هر مدل لباسی و رنگی که دوست دارین بپوشین فقط زیاد قالب بدنتون نباشه هر آهنگی دوست دارین گوش کنین میتونین یه عمر زندگی با من رو تحمل کنین ؟ نامهربونی با دلم نمیکنه...به هیچ قیمتی ولم نمیکنه... یه قطره اشکمو که می درخشه باز ... بهونه میکنه منو ببخشه باز... مبهوت نگاهش کردم درست شنیدم ؟ مي خواست باهام راه بیاد باشگفتی گفتم: من -واقعاً این کارا رو انجام میدی ؟ کلافه دستی به پیشونیش کشید امیرمهدی - نمیدونم واقعا نمیدونم دستش رو به سمت موهاش برد و از روی موهاش تا پشت گردنش کشید سرش رو به سمت مخالف چرخوند و بی تاب گفت امیرمهدی - باید فکر کنم باید بیشتر فکر کنم سریع برگشت به سمتم امیرمهدی - چند روز بهم مهلت بدین شاید بتونم راهی پیدا کنم سری تکون دادم من - هیچ راهی نیست امیرمهدی خودت گفتی نمیخوای یه عمر کنارت زجر بکشم منم نمیخوام تو رو اذیت کنم شاید اگر این جمله رو نمی گفتی به اين همه اختلاف جدی فکر نمی کردم ناچار شدم همه چیز رو برای خودم تحلیل کنم تا بفهمم منظورت از زجر چیه امیرمهدی - منم مهلت میخوام تا حرفاتون رو سبک سنگین کنم من - دیشب به اين نتیجه رسیدم که اون نذر من و این فکر کردن عاقلانه به هم ربط داره ، انگار خدا میدونه چطوری باید جلو پامون سنگ بندازه امیرمهدی - اگر نمیخواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمیکرد ما لیاقت تندیس شدن رو داریم سکوت کردم اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون نمیدونستم در من چی دیده که حاضر نبود به این راحتی ازم دست بکشه ! شاید این اصرارش پاداش اون صبر و نذر من بود پاداش گذشتن از امیرمهدی آروم گفت امیرمهدی - بریم ؟ سری تکون دادم من - بریم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿
●آقاامیرالمومنین‌علی﴿علیه‌السلام﴾ °لاَ تُصْلِحْ دُنْيَاكَ بِمَحْقِ دِينِكَ فَتَكُونَ مِنَ اَلْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً. ○دنياى خود را با نابودى دين آباد نكن، كه زيانكارترين انسانى. -مولاناعلی﴿علیه‌السلام﴾ -نهج‌البلاغه، نامه ۴۳ ﴿حـَضࢪَټِ شـاھِ نَـجَـف¹¹
-اگر آن تُرک شیرازی بدست آرَد دل ما را نشان میدهم بر او نجف عرش معلی را💛 ﴿-مَنْ‌یمُتْ‌یرَنِی…﴾ -●صلیٰ‌الله‌علیک‌یاامیرالمؤمنین‌علی﴿؏﴾ -●ایستاده‌بمیرم‌به‌احترام‌عـلـے﴿؏﴾💛
حسین جان...♥️ کاش برای منِ خسته ی غریب آغوش واکنی و بگویی، نبینَمَت که غریبی، بیا در آغوشم کدام خانه سزاوارِ توست جز وطنت؟!
هذا یوم الجمعه💛 جمعه که می‌شود تمام حجم روز را پر از پولک‌های زرین صلوات می‌کنیم نذر آمدنتان ... و می‌دانیم یک روز ... یک روز خیلی خوبِ نزدیک ، غبار دلتنگی از صورت آدینه‌ها زدوده می‌شود و شما پر از لبخند و امید و صلح بازمی‌آیید ... به همین زودی ... به همین نزدیکی
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 در کنار هم راه افتادیم و به اون چهارنفرِ منتظر ملحق شدیم از سکوت من و امیرمهدی دائم تو فکر، فهمیدن اوضاع روحی خوبی نداریم برای همین به پیشنهاد مهرداد خیلی زود برگشتیم خونه اون شب و شهربازی رفتنمون اگر به ظاهر برای من شادی و هیجان نداشت اما در اصل نقطه ی عطف زندگی من شد و من هیچ فکر نمی کردم درست یک شب بعد خودم اولین اختلافات رو از بین ببرم *** از همون جلوی شهربازی از هم جدا شدیم من و رضوان سوار ماشین مهرداد شدیم نرگس و امیرمهدی هم با هم رفتن از مهرداد و رضوان ممنون بودم که چیزی ازم نپرسیدن چون اصلاً حال و حوصله ی توضیح دادن رو نداشتم به اندازه ی کافی اعصابم به هم ریخته بود و بغضی که به طور کامل سر باز نکرده بود حلقم رو خراش میداد وسطای راه بودیم که رضوان به مهرداد گفت رضوان - اِ مهرداد این مانتو فروشیه بازه مهرداد سریع سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت حاشیه ی خیابون کشید برگشت به سمت عقب که ما نشسته بودیم مهرداد - میخوای بری یه نگاه کنی ؟ رضوان - آره شاید مانتویی که میخوام رو بتونم پیدا کنم مهرداد سری تکون داد و ماشین رو کامل پارک کرد رضوان دستم رو کشید رضوان - بیا بریم ببینیم چیز به درد بخوری داره ؟ بی حوصله جواب دادم من - من چیزی احتیاج ندارم خودت برو دیگه رضوان - بلند شو بریم با غصه خوردن چیزی درست نمیشه من - به خدا رضوان حال ندارم رضوان - ببینم تو برای شبای احیا مانتوی مشکی بلند داری اصلاً ابرویی بالا انداختم من - حالا نداشته باشم چیزی میشه ؟ رضوان - پس با کدوم مانتو میخوای بری احیا اونم مسجدی که خونواده ی درستکار میرن؟ آخ ... اصلاً یادم رفته بود چه قولی به امیرمهدی دادم ! حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم میشد هم به هیچ عنوان زیر قولم نمیزدم سریع در ماشین رو باز کردم لبخندی روی لبای رضوان نقش بست داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتری داشت با رضوان ما بین رگال ها راه افتادیم مانتو فروشی بزرگی‌بود و تا جایی هم که فضا داشت مانتوهای مختلف رو به معرض دید گذاشته بود رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد رضوان - اون قسمت مانتوهای ساده ی مشکی گذاشته بریم ببینيم نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود من - بریم . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مانتوها رو با دقت نگاه میکردم بیشتر تفاوتشون در قد و یا طرح دوخته شده روی هر مانتو بود از بعضی طرح ها خوشم اومد دو تا طرحی که قد بلندی داشتن رو انتخاب کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان شروع کردیم به دید زدن مانتوهای دیگه تا اگر باز هم چیزی پسندیدم برداریم و همه رو یکجا برای پرو ببریم رضوان به سمت مانتوی کرم رنگی رفت و شروع کرد برانداز کردنش منم از رگال کنارش مانتو شلوار سِتی برداشتم و نگاه کردم خیلی شیک و قشنگ بود بین بقیه ی مانتو شلوارهای با همون طرح گشتم و بالاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد برای جایی که آدم می خواست با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهای توی دستم ببرم برای پرو ‏ رضوان - خوبه ؟ بهم میاد ؟ برگشتم به سمتش همون مانتوی کرم رنگ رو جلوی خودش گرفته بود خریدارانه براندازش کردم من --بدک نیست ، مدلش که خوبه رنگ دیگه نداره؟ سرش رو کمی کج کرد رضوان - مثلاً چه رنگی ؟ من - یه رنگی که بیشتر بهت بیاد رضوان - مانتوی کرم رنگ میخوام که به شلوارم بیاد من - حتماً باید از اینجا بخری ؟ با ناراحتی گفت: رضوان - برای فردا میخوام این دو روزه هر جا گشتم مدل مناسبی پیدا نکردم اين از بقیه بهتره ابرویی بالا انداختم من - برای رفتن خونه ی نرگس اینا ؟ رضوان - آره شلوارم قهوه ایه مانتوی قهوه ای بپوشم خیلی تیره میشه نا سلامتی میخوان صیغه ی محرمیت بخونن زشته تیره بپوشم من - حالا چه اصراری داری به مانتو ؟ تو که چادر سر می کنی ! رضوان سری به تأسف تکون داد رضوان - آخه فردا هم عموی نرگس هست هم عموی خودم با تردید پرسیدم من - کدوم عموش ؟ همونی که ملیکا.... و حرفم رو نصفه گذاشتم سری تکون داد رضوان - آره همون عموش مثل اینکه خیلی مذهبیه از امیرمهدی خشک تر لبخند نصفه ای زدم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـــلام بر تو هنــگامى که نماز مى‌خوانى و قنوت می‌گیری اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حینَ تُصَلّى وَتَقْنُتُ (فرازی از زیارت 🤍)
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - امیرمهدی که پیشرفت شایانی داشته ! رضوان - صد البته و به لطف تو ! خنده ام رو جمع کردم من - خب تو که چادر سرته دیگه مانتو می خوای چیکار ؟ رضوان - چادرم یه کم نازکه از طرفی میخوام اگر کنار رفت زیرش پوششم درست باشه غیر از عموی اونا عموی خودمم یه پا فتوا دهنده ست باز خندیدم من - چرا دیگه فامیل رو دعوت کردین ؟ رضوان - که چند نفر شاهد باشن این دوتا دارن محرم میشن فردا کسی اینا رو با هم دید حرف در نیاد من -وای از این حرف در آوردنا کار خوبی کردین دیگه کیا هستن ؟ رضوان - دایی بزرگ نرگس منم که دو تا خاله از دار دنیا بیشتر ندارم که یکیشون اصفهانه اون یکی هم فردا شب افطاری خونه ی مادرشوهرش دعوته بعید میدونم بیاد من - من نفهمیدم ما چیکاره ایم که دعوت شدیم ! رضوان - مثل اینکه شما قراره عروس خونواده ی درستکار بشیا ! من - خواب دیدی خیره هنوز نه به باره نه به داره رضوان - وقتی به طور رسمی بهشون جواب منفی دادی میشه گفت قراری وجود نداره اونا الان به چشم عروس آینده نگات میکنن ‏ سکوت کردم ... یه جورایی حرفش درست بود ... امیرمهدی وقت خواسته بود برای رفع موانع بینمون ... پس هنوز امیدی بود با چرخیدن نگاهم روی مانتو شلوار تو دستم رو به رضوان گفتم من - راستی ببین اين خوبه برای فردا ؟ با ابروهای بالا رفته مانتو رو برانداز کرد رضوان - برو بپوشش داخل یکی از اتاق های پرو شدم و مانتو شلوار رو تنم کردم ...از لای در رضوان رو صدا کردم ... سریع اومد و من در رو طوری باز کردم که رضوان بتونه من رو ببینه .... جلوش چرخی زدم و گفتم من - چطورم ؟ ابرویی بالا انداخت رضوان - عالی ، پرفکت خیلی بهت میاد من - پس برای فردا بخرمش ؟ پر تردید نگاهم کرد ... تو آینه ی اتاق خودم رو نگاه کردم ... کمی به سمت راست چرخیدم تا بتونم پشت مانتو رو ببینم .... چسبیده به تنم نبود ولی خیلی قالب تنم رو شکیل نشون می داد قدش هم به اندازه ی یک انگشت زیر زانوم بود ... دوباره به سمت رضوان برگشتم من -مناسب فردا نیست ؟ سرش رو کج کرد رضوان - عموشون هم هست ! من - من از این مانتو خوشم اومده ! رضوان - خب بخرش ولی فردا نپوش با ناراحتی سری تکون دادم و کلی بد و بیراه نثار عموی امیرمهدی کردم با اون عقاید خشکش ... از اتاق پرو که بیرون اومدم نگاه اجمالی به مانتوهای آویزون انداختم که یک دفعه چشمام روی مانتویی میخکوب شد بازوی رضوان رو که جلو تر از من راه می رفت گرفتم من - رضوان اونجا رو نگاه ! اون چطوره ؟ برگشت سمتم ... با انگشت مانتو رو نشونش دادم رضوان - برای فردا ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - آره رضوان - فکر کنم بلند باشه سری تکون دادم و از فروشنده خواستم تا اون مانتو رو برام بیاره .... همونجا روی مانتو تنم کردم رضوان - قدش که خوبه بلندی جلوش یه وجب زیر زانوم بود من - میخرمش رضوان - برای آستینش چیکار می کنی ؟ دستت بره بالا تا ناکجا آبادات معلوم میشه من - زیر سارافونی میپوشم و با تأییدش مانتو و مانتو شلوار و یکی از مانتوهای مشکی رو خریدم *** خودم رو به رضوان که کنارم نشسته بود نزدیک کردم و آروم کنار گوشش گفتم من - اگه تا یه ربع دیگه عموی تو و عموی اینا نیان خودم رو میکشم خودش رو نزدیک تر کرد رضوان - چرا ؟ من - چون دارم خفه میشم به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم شلوار پوشیده باشم هم جوراب هم لباس آستین بلند هم مانتو شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام بیرون نباشه تازه وسط تابستونم باشه لبخند کم رنگی زد رضوان - اگر میدیدی دارن با چه افتخاری نگات میکنن اين حرف رو نمیزدی از نرگس بگیر تا امیرمهدی و طاهره خانوم و حاج آقا درستکار همه شون دارن کیف میکنن تو اینجوری لباس پوشیدی ‏ من - بخوره تو سرم دارم خفه میشم رضوان - دندون رو جیگرت بذار کلافه نگاهی به آدم های نشسته رو مبل های خونه ی طاهره خانوم انداختم قرار بود صیغه ی محرمیت رو با شروع اذان مغرب بخونن ... نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموی رضوان و عموی محبوب امیرمهدی هنوز نیومده بودن ملنتوی یشمی رنگی که خریده بودم تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدری رنگ زیر سارافونی و شال همرنگ شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزی که بتونم خودم رو باهاش باد بزنم نرگس از روی صندلیش بلند شد و اومد به سمتم ... جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت نرگس - اگر گرمته بیا اون طرف بشین زیر باد کولر ذوق زده گفتم من - قربونت برم کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟ با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روی یکی از صندلی های اون قسمت نشستیم ... با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم جون گرفتم " خدا پدرت رو بیامرزه ای " نثار نرگس کردم و خنکای کولر رو به ریه کشیدم ‏ کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش به شدت معصوم و مظلوم شده بود در حالی که به نرگس خیره بودم رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم - من - نمیشه یه جوری صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره؟ صدای ریز خنده های دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿