محسن باباصفری سنگربان لژیونر تیم ملی هندبال ایران و تیم استوابخارست رومانی به دلیلی به رسمیت نشناختن رژیم صهیونیستی در دیدار تیمش با نماینده این رژیم حضور پیدا نکرد و گفت:
🔅ترسی از جریمه ندارم و تا آخر پای ارزشهای کشورم میایستم.
🔅از دو هفته پیش به مسئولان باشگاه گفته بودم.
🌹 درود به شرفت که به بعضیا درس غیرت دادی
🌐 @partoweshraq
👹 هیولا نباشیم!
📺 در #انیمیشین_سرزمین_هیولاها برای تهیه انرژی روش خاصی وجود دارد؛ هیولاها با ترساندن بچهها از صدای جیغ آنها انرژی تهیه میکنند.
🏭 رئیس کارخانه به هیولاها تلقین کرده که هیچ چیز به اندازه یک کودک خطرناک نیست و حتی یک تماس آنها میتواند باعث مرگ شود.
👧🏻 سرانجام روزی یک کودک وارد #سرزمین_هیولاها میشود و همه چیز را به هم میریزد ولی در این بین سالی و مایک کشف میکنند که صدای خنده کودکان انرژی بیشتری تولید میکند و روش کار کارخانه به کلی تغییر میکند.
⛔️ بعضی ها هستند که از خراب کردن حال دیگران و ضد حال زدن انرژی میگیرند، سر شوق میآیند. یعنی میشود یک روز بفهمند شاد کردن دل آدم ها انرژی بیشتری به آنها می دهد؟
⚠ این آدم های سمی که از رنج شما سر کیف میآیند را از زندگی تان دور کنید. خودمان هم هیولایی نباشیم که به دیگران کابوس میدهد. هر وقت جلوی هیولایی درون را بگیریم حال دیگران بهتر میشود. دنیا جای بهتری برای زندگی میشود.
✍️ دکتر #احسان_محمدی
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#مــقــالـاٺ
پرتو اشراق
🏴 #عاشورا_در_منابع_اهل_سنت {۱٢}
🔳 محفل یزید و اعتراض اطرافیان و ترک مجلس از جمله همسر یزید!!!
🕌 ...زمانی که فرستادگان اهل کوفه همراه رأس [مطهر] سیدالشهداء علیه السلام از راه رسیدند، وارد مسجد دمشق شدند.
👤مروان بن الحکم بدانان گفت: چه کردید؟ [چگونه عمل کردید؟]
👥 گفتند: هجده نفر از مردان آنان بر ما وارد شدند؛ که به خدا قسم تا نفر آخرشان را از دم تیغ گذراندیم... اینها هم سرها [ی مطهر] و اسرا [ی آنان] است.
👣 در این هنگام مروان از جا برجست و رفت.
👤 بعد برادر او یحیی بن الحکم نزد [کوفیان] آمد؛ و گفت: چه کردید؟
👥 همان سخنان را به او هم گفتند.
☝او در پاسخ گفت: روز قیامت از [شفاعت] محمد صلی الله علیه و آله بازداشته شدید. دیگر در هیچ موردی همراه شما نخواهم بود.
👣 سپس برخاست و رفت.
🏛 بر یزید وارد شدند؛ و رأس [مطهر] را در مقابل او گذاشتند و همان کلام را به او هم گفتند.
📚 راوی می گوید که «هند بنت عبدالله بن عامر بن کریز» که همسر یزید بود سخن آنان را شنید.
🏛 پس لباس پوشید و از [حرم] خانه خارج شد و [به یزید] گفت:
⁉ ای امیر [فاسقان] آیا سر حسین فرزند فاطمه دختر رسول الله [را آورده اند]؟
👤 [ملعون] گفت: آری.
- [بعد] گفت: [هرچه می خواهی] بر او شیون و زاری کن و در ماتم فرزند دختر رسول خدا و اصیل ترین فرد قریش لباس عزا به تن کن، ابن زیاد شتاب کرد و او را کشت... خدایش بکشد!
🏛 راوی می گوید سپس بار عام داد.
👥👥 مردم بر او وارد شدند؛ در حالی که سر [مطهر] در مقابل وی بود؛ و یزید قطعه چوبی داشت که با آن به دندان های [مبارک] می زد.
👤 سپس گفت: [داستان] این [سر] و من مانند سخن «حصین بن حُمام المرّی» است که گفت:
- می شکافند سرهائی را از مردانی گرانمایه نزد ما در حالی که آن [مردان] ستیزه جو و [بر ما] ستمگر [تر]ند.
👤راوی می گوید که آنگاه مردی از اصحاب رسول الله ص که بدو «ابو برزة الاسلمی» می گفتند [به یزید] گفت:
⁉ آیا با چوب خود را به دندان های حسین می زنی؟!
⁉ آیا چوب تو به دندان های او بی احترامی می کند؟
☝چه بسیار دیده ام که رسول اکرم آنها را میبوسیدند.
👈 ای یزید تو روز قیامت در حالی مبعوث خواهی شد که ابن زیاد همراه توست. اما این [شهید] در حالی خواهد آمد که محمد(ص) همراه اوست.
👣 سپس برخاست و بیرون رفت.
📚 تاریخ مدینه دمشق.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
#آیت_الله_بهجت (ره):
🎙مطالعهی تراجم (شرح حال) علمای سلف (گذشته)، مانند مطالعهی کتابهای اخلاقی معتبر است. وقتی انسان به شرح حال و زندگانی آنها نگاه میکند، مثل این است که کتاب اخلاقی درست و معتبر را مطالعه کرده است.
🔅آنها زندگی دنیا را چگونه ساده میگذراندند و چقدر راحت بودند و چه استفادههایی از عمر خود میبردند.
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص ٣۴٧.
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🔺ناهید خدا کرمی عضو اصلاحطلب شورای شهر تهران ماشین شورا رو میده به برادرش و اونم میره شمال برا عشق
🔺جالب است عضو شورای شهری که مخالف اختصاص بودجه از سوی #بیت_المال(شهرداری) برای کمک به هیئتهای مذهبی بودند با اختصاص اتومبیل #شورای_شهر به برادرشان جهت انجام امور شخصی موافقند!!
🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
😐 این #سلبریتی می گوید ۸۰ میلیون ایرانی میخوام نباشن اگه خم به چشمِ بچه ام بیاد!
🌷مقایسه کنید با آن مادر شهیدی که سه فرزندش رابه جبهه فرستاد تا خم به ابروی وطن نیاید!
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
⁉ ماموران ویژه انگلیس در قم چکار می کنند؟ 🇬🇧 شنیده ها حاکی از این است که مسئول انگلیسی اتاق بازرگان
🔺بدون شرحِ اضافی...
⁉ بعد از حضور چند وقت پیش یک چهره امنیتی_اقتصادیِ انگلیسی، در #قم؛ حالا هم افتتاح یک مجتمعِ فرهنگی، توسط اروپاییها در یک محلهی عمدتاً افغانی نشینِ اطرافِ قم!!
🌐 @partoweshraq
💸 خنده هایی که میلیاردها دلار جیب سعودی ها را خالی کرد!
🔺دختر ترامپ:
🎙من قبلا فکر میکردم که پدرم احمقترین آدم است اما الان دریافتم که زرنگ ترین است!
او مرا با خودش به سعودی برد و بواسطه بودن من میلیاردها دلار از جیبشان را خالی کرد!
💸با یک خنده من اونها حاضر به هرکاری بودند؛ حالا فکرش را بکنید که اگر من به اونها اجازه میدادم بمن دست بزنند اونوقت معلوم نبود اونها در قبالش چکارها که نمیکردند
🔺نفس راحتی که انگلیس پس از تصویب لایحه استعماری #FATF کشید!!
⚠ حال که خرشان از پل گذشت، ماهیت و نتیجه آن را بی پرده می گویند، اولین مورد:
⁉ #تروریست را غربیها معنا می کنند نه ایران!
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و شصت و سوم
👁 میدیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
👳🏻 پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به بابالحوائج، حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کارهام؟!!!
🏻 به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید.
🏻شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانیاش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جوادالائمه (علیهالسلام)، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانهای از دست با برکت اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) بگیرد.
👳🏻 حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به شوخی پرسید:
⁉ چرا انقدر سبک بال اومدید؟
🏻مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد:
🎒 این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونهای که قبلاً زندگی میکردیم... و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت:
👳🏻 خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف!
👤که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد:
- آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟
👌و بعد با خوش زبانی رو به من و مجید کرد:
- بفرمایید! بفرمایید داخل!
🏻🏻 که بلاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بیریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم.
🏣 خانهای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتیهای کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود.
🖼 در خانهای به این زیبایی و دلانگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند.
👳🏻🏻 حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم.
🏻دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانهاش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهرهاش پرید و با نگرانی سؤال کرد:
⁉ دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟
🏻 سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم.
👌دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد.
💓 در برابر نگاه مادرانهاش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد:
⁉ چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟
👤 حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم:
🏻 چیزی نیس، حالم خوبه... ولی حاج خانم با تجربهتر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتادهام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد:
👤دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!
❤ و آنچنان مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم:
🏻یه هفته پیش بچهام از بین رفت... و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی دردِ دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم:
- بچهام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...
👤دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداریهای بیریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
👤یکی از دوستان و همرزمان شهید حسین ولایتی فر نقل می کرد که:
🎙وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه میخوابند روی زمین، حسین جانبازی را میبیند که نمیتواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، حسین هم به سمت آن جانباز میدود تا او را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند.
💥که چندین تیر به سینهاش میخورد و آسمانی میشود.
💓شهید حسین ولایتی فر
🏴شهید حادثه تروریستی اهواز
🎧 #بشنوید | #روضه سوزناک وداع با محرم
🎼 دارد تمام می شود آقا عزای تو ...
🎤 حاج #احمد_واعظی
🏴 #محرم_الحرام۹۷
🌐 @partoweshraq
4_6001335159633216000.mp3
7.79M
🎧 #بشنوید | #روضه سوزناک وداع با محرم
🎼 دارد تمام می شود آقا عزای تو ...
🎤 حاج #احمد_واعظی
🏴 #محرم_الحرام۹۷
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
💠🕯💠 #سـیـره_اهـل_بیـٺ (علیهم السلام)
🌹 تــواضــع #امام_حسين (عليه السلام) - (۱)
🌴اين انسان سوار بر يك قاطر است، از يك محلى در مدينه رد مى شود، چهار پنج كارگر، نماز ظهر خود را خوانده و روى خاك هاى كوچه نشسته و يك پارچه پهن كرده بودند و يك مقدار نان خشك ريخته بودند و مى خواهند غذا بخورند.
👀 چشم يكى از آنها به أبى عبدالله (عليه السلام) افتاد، گفت:
👨🏻 صبر كنيد من بروم اگر امام حسين (عليه السلام) ناهار نخورده، او را دعوت كنم بيايد با ما ناهار بخورد!
👥 تا اين را گفت، بقيه كارگرها گفتند، عقلت كم است، آسمان و زمين غلام حلقه به گوش حسين (عليه السلام) است، از او دعوت كنيم با ما ناهار بخورد؟! و روى خاك ها بنشيند، گفت:
☝🏻رفقا شما حسين را نمى شناسيد.
👣 بلند شد دويد و جلوى مركب آمد، گفت:
👨🏻 حسين جان غذا خورده ايد؟
🌹 فرمود: نه!
💚 اولياى خدا هميشه راست مى گويند به خدا، خانواده، به مردم و خود راست مى گويند، گفت:
👨🏻 ميل به غذا دارى؟
🌹 فرمود: بله
👨🏻 گفت: مى آييد با ما ناهار بخوريد؟
🌹فرمود: بله، از قاطر پياده شدند، روى خاك نشستند، غذاى آنها كه تمام شد، فرمود:
🔅من دعوت شما را اجابت كردم، حالا من اگر شما را دعوت كنم اجابت مى كنيد.
👥👥 گفتند: يابن رسول الله، با كمال ميل اطاعت مى كنيم:
🔅بدين مژده گر ديده خواهى رواست
🔅كاين مژده آسايش جان ماست (۲)
🌹فرمود: فردا همه شما خانه ما دعوت هستيد، يك غذاى خوبى پخت، بعد به قنبر فرمود:
💰پول و لباس، به اين بزرگواران بده، اينها ميهمانان من هستند.
📚 پی نوشتها:
۱- وسائل الشيعة: ۲۴/ ۳۰۰، باب ۲۸، حديث ۳۰۶۰۳
۲- ابوالقاسم فردوسی.
📗 تواضع و آثار آن - نوشته حضرت آیت الله حسین انصاریان.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#روایت
#پندها
#داستان_کوتاه