9.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانواده وجودش رو مدیون زنهاست ؛
اگر زنها در خانواده نقش مادری و همسری خودشون را اجرا نکنند
قطعا خیلی از مشکلات در درون خانواده به وجود میآید
#زن
#خانواده
🎙مقاممعظمرهبریمدظلهالعالی🤍
•@patogh_targoll•ترگل
شاید باور این داستان زندگی سخت باشه
و خیلیا از کنار این داستان راحت بگذرند
اما حقیقت جامعهی ولنگار و بیحجاب همینه و اولین آسیب در این جامعه به خانواده میرسه
خانوادهای که اگر ثبات و آرامشش بهم بریزه
اولین ضربه شامل فرزندان اون خانواده میشه
و اتفاق میوفته آنچه که نباید...
و الحق که سختگیری اسلام در هیچی بیمورد نیست..!
#حجاب
#خانواده
•@patogh_targoll•ترگل
✅ افرادی که بد حجابند بخوانند‼️ 🙃💔
با یکی از مراکز مشاوره قوه قضاییه برای حل اختلاف بین زوجین همکاری میکنم.
ی خانم جوانی به بنده رجوع کرد ،
میخواست طلاق بگیره، گفتم شرمنده، بنده در طلاق کسی کمکی نمیکنم.
گفت پس راهنماییم کنید، قبول کردم.
مردد بود طلاق بگیره و یا راه حلی برای تنفری که از همسرش داشت پیدا کنه.
موضوع از این قرار بود که ایشان بچه ۶ ،۷ ماههای داشت دختر، خیلی ناز و زیبا و شیرین.
گفت:
- زندگی خوبی با همسرم داشتیم . یک روز آمد خونه و گفت ی رنگ مویی دیدم بیرون خیلی قشنگ بود، چون بهش اطمینان داشتم که خیلی چشم پاک و آدم درستی هست و همه حرفاش رو به من میگفت، گفتم خب چه رنگی بود، گفت نمیدونم دقیقا، توش رگههای طلایی و رنگ عجیبی بود، خلاصه نشستیم با همدیگه سرچ کردیم رنگ موها رو دو تاش رو انتخاب کرد به هم نزدیک بود، گفتم باشه فردا میرم موهام رو این رنگی میکنم.
فرداش رفتم آرایشگاه نزدیک خونه مون و گفتم موهام رو این رنگی کن.
خیلی خوشحال ی شام عالی براش درست کردم، کمی آرایش و میز رو چیدم با شمع و سالاد تزیینی و ی لباس خوب...
منتظر شدم اومد، تا من رو دید گفت خوشگل شدی ولی اون رنگی که من دیدم نیست،
گفتم بهونه نگیر، بیا شام بخوریم و بیهوده زندگی رو تلخ نکن.
گفت باشه
یک هفتهای گذشت
گفت یکی از دوستام گفته ی آرایشگاه خوبی خانمش میره، بیا برو آنجا.
قبول کردم و رفتم اونجا و عکس رنگ رو نشون دادم.
به خانمه گفتم این پلیت رنگ رو بیار بیرون خودش انتخاب کنه.
بنده خدا پذیرفت.
رنگ رو همسرم با کلی وسواس انتخاب کرد و...
اینبار موند تو ماشین دخترم رو نگه داشت و بعد با هم رفتیم خونه بعد آرایشگاه.
باز تا موهام رو دید، گفت نه، اون نیست
خیلی ناراحت شده بودم
گفتم برو، همون خانم رو پیدا کن.
و دعوای لفظی و چند روز قهر و...
گذشت، دو هفته بعد گفت بیا بریم ی جای دیگه...
گفتم اون آرایشگاه گرونه
ما تو اجاره خونه موندیم.
چند روز بعد اومد و گفت باشه ی وام گرفتم، فهمیده بودم اون مو مش هم داشته و...
رفتیم یک جای گرونتر، خدایا خودت کمک کن
آرایشگر گفت نمیشه باید رنگای قبلی بیاد پایین و...
دو ماه صبر کردم و رفتم دوباره که نه چند باره..
این مدت خونمون شده بود دعوا خونه.
دیگه اون عشق و گرمی تو زندگیمون نبود.
ی شب گریه کردم، اون هم با من گریه کرد و عذرخواهی و ...
خواهش کرد برای آخرین بار.
رفتم آخرین بار، با پول وام و... بماند.
وقتی منو دید شروع کرد به داد و بیداد ، و عصبانی و اینکه تو دیگه کی هستی و من با تو چه کنم و.. همینطور فریاد کشان، برای اولین بار پرتم کرد کنار اتاق،
دخترم تو بغلم بود، از دستم افتاد و خورد به لبه مبل جهیزیهام...
بچه شوک شده بود،
فقط فریاد میزد ،نمیتونستم آرومش کنم، بچهام تازه راه افتاده بود، کفش بوق بوقی براش گرفته بودم..
پاهای خوشگل دخترم درد گرفته بود انگار..
رفتیم اورژانس بیمارستان و آرامش بخش و ...
فردا و فردا و فردا، بچهام آزمایشگاه و دکتر متخصص و...
آخرش گفتن قطع نخاع شده...
به من بگو با بچه قطع نخاعی کجا برم.
من شوهرم رو دوست داشتم، اون هم.
آتیش به جونش بگیره اونکه موهاش رو اونطوری رنگ کرده بود و تو خیابون...
نه نه، همهاش تقصیر شوهرمه
دیگه لال شده، فقط اشک میریزیم... ازش متنفرم
نه دوستش دارم
بچهام رو چه کنم
تو رو خدا بگو طلاقم بده...
همه جوره حرف میزد، مضطرب بود.
من فقط اشک میریختم
و به چهره معصوم دخترش نگاه میکردم. نمیدونستم چی بهش بگم. چشمای پریشون خودش و شوهرش و پاهای قشنگ دختر کوچولو با کفش بوق بوقی.
پ.ن : خانم بد حجاب میدونی با موهای پریشونت، چند تا زندگی رو پریشون کردی؟
حالا توی بد حجاب، هی بگو منفعت حجاب چیه؟ یا بگو حجاب یه چیز شخصیه!!
#حجاب
#خانواده
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_پنجم
مرگ آقام برخلاف یتیمی و بیپناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود.
میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه به دست اومده از حجرهی پدری آقای خدا بیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش و دوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه!
به اندازهی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم. اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروز کرد
اون کاری کرد تو خونهی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و تو خوابگاه زندگی کنم. اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم.
به محض بیست و دو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم و با سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد...
اما تو دوران نوجوونی خوشبختیهای من زمانش تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج و تنهایی تنها گذاشت
بیاختیار با بیاد آوردن روزای با اون بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش باز هم عاطفه رو ببینم.
غرق تو افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطهی مسجد دیگه کسی نیست.
نمیدونم پیش نماز جوون و جدید مسجد و جوونای دوروبرش کی رفته بودن.
دلم به یکباره گرفت. باز احساس تنهایی کردم. از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم.
هنوز رطوبت اشک رو گونههام بود.
با گوشهی دستم صورتم رو پاک کردم و بیاعتنا به نگاه کثیف و هرز یک مردک بیسروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و به سمت خیابون راه افتادم...
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#قسمت_ششم
تو راه گوشیم زنگ خورد.
با بیحوصلگی جواب دادم:
- بله؟!
صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد:
- سلام عزیزم، خوبید؟! من کامرانم. دوست مسعود. خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید.
با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه.
اعتراف میکنم که تو این مدت و پرسه زدن میون این همه مرد و پسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم.
همشون بظاهر ادای آدم حسابیا رو در میارن ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارائه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنن.صدای دورگه و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:
- عسل خانوم؟ دارید صدامو؟
با بیمیلی جواب دادم:
- بله خوبی شما؟ مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولی نگفت که خاص از نظر شما یعنی چی؟
یک خندهی لوس و از دید خودشون دخترکش تحویلم داد و گفت:
- اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم!
فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه! و اگر من دختر خاص و رویایی خودمو پیدا کنم خاصترین سورپرایزا رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارا نازو عشوه بیام و چطوری بیتابشون کنم.
با یکی از همون فوت و فنا جواب دادم:
- عععععععههههههه؟!!!!
پس خوش به حال خودم!!!
چون مطمئن باش خاصتر از من پیدا نخواهی کرد. فقط یک مشکل کوچیک وجود داره، و اون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.
حتما مسعود بهت گفته که من چقدر…
وسط حرفم پرید و گفت:
- بله بله میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سالها تور کنه و شما به هرکس نگاه خریدارانه نمیکنی!
یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت:
- من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم! بهت قول میدم من خاصترین مردی هستم که تو زندگیت دیدی!!
پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم:
- و با اعتماد به نفسترینشون…
داشت میخندید...
از همون خندهها که برای منی که دست اینا برام رو شده بود درهمی ارزش نداشت که به سردی گفتم:
- عزیزم من فعلا جایی هستم بعد باهم صحبت میکنیم.
گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعتها بخاطرش رو نیمکت نشسته بودم!!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
محال است، عبودیت باشد ،
ترک معصیت باشد ،
باز انسان بیچاره باشد ،
و نداند چه کند، چه نکند!
-العبدمحمدتقیبهجت
گاهی باید نشست و با دو نگاهِ عمیقِ
خسته و پر فکر ، زندگی را تماشا کرد
و صبور بود !' :))
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 اگر انقلاب اسلامی از حجاب کوتاه بیاید
این زن سلیطه در ترکیهی آزاد افتاده به جان یک زن چادری و میگوید حالم از شماها به هم میخورد و میخواهم بالا بیاورم. اینجا ترکیه هست، ادعایش آزادی است اما آنچه که ته لبیرالیسم فرهنگی و اقتصادی مانده است له شدن ارزشها زیر پای دیکتاتوری غربی است. شما گمان کنید دختران نوجوان با دیدن این فیلم جرات روسری سر کردن در ترکیه را خواهند داشت؟
◀️ کوتاه آمدن از ارزشهای الهی در جامعه، محل جولان آدمهای بیارزش میشود و فرهنگگذاران جامعه کسانی میشوند که بویی از تربیت الهی نبردهاند. باور کنیم، دینم انسانیت هست، هرگز نمیتواند مانند خداباوری در افراد، خویشتن داری به وجود بیاورد.
✍عالیه سادات
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#قسمت_هفتم
اون به آرامی میاومد و درست در ده قدمی من قرار داشت...
در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینهام سنگینی میکرد...
ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چیکار کنم.
خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.
نمیدونستم خدا خدا کنم او هم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیوفته..!!
اون حالا با من چند قدم فاصله داشت.
عطر گل محمدی میداد...
عطر پدرم…
عطر صف اول مسجد!
گیج و منگ بودم.
کنترل حرکاتم دست خودم نبود.
چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش.
هرچی نزدیکتر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس و حجاب اصلا چیزی نبود که میخواستم.
اما دیگه دیر شده بود.
نگاه محجوبش به صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.
ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت. دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد. من اما همونجا ایستادم. اگه معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظهی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم.
شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.
ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاهها متحولم کنه. من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!
شاید اگه آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنارش رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.
سرمو به عقب برگردوندم..
و رفتنش رو تماشا کردم. اون که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد.. پاکیهامو.. آقامو....
بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم. روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اون خیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اون طبق قرار و سر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#قسمت_هشتم
مسعود کنارش نشسته بودو من از همونجا کامران رو شناختم.
لبخند تصنعی روی لب آوردم و وایستادم تا اونا خودشون به استقبالم بیان.
هردو از ماشین پیاده شدن. مسعود با اشاره دست، منو به کامران نشون داد. کامران با نگاه خریدارانه به سمت من قدم برداشت و وقتی بهم رسید دستش رو جلو آورد برای سلام و احوالپرسی...
عینک دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانهای گفتم:
- سلام!! مسعود بهت نگفته که من عادت ندارم تو اولین دیدار با هرکسی صمیمی بشم؟
اون خندهی عصبی کرد و گفت:
- خب من صمیمی نشدم که؟! بابا فقط قراره با هم سلام کنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجای من که به زور میخندیدم،
جواب داد:
- کامران جان همونطور که گفتم عسل خانوم خیلی سختگیر و سخت پسنده، یک سری قوانین خاصی هم داره. ولی هر مردی آرزوش، داشتن اونه. ما که نتونستیم دلشو تصاحب کنیم چون تو گفتی دنبال یک کیس خاصی من فقط عسل به فکرم رسید...
در زمان صحبت مسعود، فرصت خوبی بود تا به جزییات صورت کامران دقت کنم. تنها عضو صورتش که مشخص بود مال خودشه و دستکاری نشده چشمای درشت و روشنش بود. روی هم رفته چهرهی زیبایی داشت ولی ابروهای مرتب و تمیزش با سلیقهی من جور در نمیومد. نمیدونم چی موجب شده بود که اون فکر کنه خاصه، چون همه چیزش شبیه موردهای قبل بود.
از دور بازوش گرفته و چشم و ابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
کامران خطاب به مسعود، ولی خیره به چشمای من جواب داد:
- من مرد کارای سختم. اتفاقا در برخورد اول که نشون دادن واقعا خاصن!
بعد سعی کرد با لحن دلبرانهای بهم بگه:
- افتخار میدید مادمازل تا در رکابتون باشم؟
با لبخندی دعوتش رو پذیرفتم و به سمت ماشینش حرکت کردم.
اون برام در ماشین رو باز کرد و با احترام به روی صندلی هدایتم کرد.
مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظی کرد و برامون روز خوبی رو آرزو کرد.
اون یکی از هم دانشکدهایهام بود که چندسالی میشد با نسیم که از خودش چند سال بزرگتر بود و هم کلاسی من، دوست بود.
کار مسعود تو یکی از شرکتای بزرگ وارداتی بود و تو کارش هم موفق بود.
اما کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروفترین کافیشاپهای زنجیرهای تهران بود و حدسم این بود که منو به یکی از همون شعبههاش ببره.
اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافیشاپ خودش بود.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل