eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه ای از جشن هفته وحدت در هیئت بنات الشهدا 💚🕊 -ـوحدت برای دیدن اطلاع رسانی ها عضو شوید👇🏻💚 @Banat_al_shohada
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
42.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جواب زیبای عباس گودرزی نماینده‌ مجلس به اظهارات پزشکیان - دیر آمدی برادر، انقلاب صادر شده! حجاب را قربانی بازی‌های سیاسی نکنید... انقلاب اسلامی به اسلام عزت داد چرا حرکت گستاخانه خبرنگار را تایید کردید؟ @patogh_targoll•ترگل
وقتی دست از خوندن کشید با هق هق گفتم: - کاش میشد منم میرفتم پیش آقام... خسته شدم از دنیا... اونجا دیگه کسی آزارم نمیده... اونجا تنها جاییه که همه خود واقعیمو میبینن و بهم اعتماد میکنن! می‌ترسم... می‌ترسم حاج آقا کم بیارم بشم اونی که نباید بشم برم سمت گناه... او فقط گوش می‌داد! گذاشت هرچی توی دلمه بیرون بریزم. گفتم: - از وقتی یادم میاد تو زندگیم سختی و تنهایی کشیدم.. خدا همه جور امتحان سختی ازم گرفته.. از کودکی تا به الان.. من غم یتیمی  دیدم.. زهر نامادری چشیدم.. داغ پدر دیدم.. جفا از فامیل و دوست و آشنا دیدم ولی بخدا هیچ کدوم از این سختی‌ها و بلاها به اندازه روزهای پس از توبه عظیم نبوده. چرا؟؟ یعنی خدا توبه‌‌ی منو نپذیرفته؟! حاج مهدوی گوشه‌ای از خیابان توقف کرد و گفت: - نه یقین کنید توبه‌تون رو پذیرفته با صدای نسبتا بلندی ناله زدم: - پس چرا انقدر رنج میکشم؟! او آهی کشید و گفت: - خدا داره مثل آهن آبدیده‌تون میکنه. این سختی‌ها و بلاها همه براتون خیره. هرچی ایمان بیشتر بشه ابتلاء و سختی بیشتر میشه. ببینید چقدر انبیاء و امامان ما سختی کشیدن؟! معلم هرچی بیشتر از شاگردش امتحان بگیره شاگردها درس بلدتر و کار بلدتر میشن. حالا حکایت ما بنده‌ها هم همینه. شما سر کلاس درس خدا نشستید. اونم با میل و اراده‌ی خودتون. پس باید با هر درسی که بهتون میده امتحانی درخور اون درس هم ازتون بگیره. سیده خانم.. شما کار بزرگی کردی. اراده‌ی آهنینی داشتی.. خدا داره باهات کیف میکنه. الان داره به این اشک‌هات میخنده. چون این رنج رو داری واسه رسیدن به او متحمل میشی.. نزارید ناامیدی تیر خلاص بزنه به هرچی که بهش رسیدین.. از هیچی نترس.. می‌دونید مشکل شما کجاست؟؟! اینکه دنبال اینی که منو و فلانی و بصاری توبه‌تونو باور کنیم. توبه رو باید برد پیش اصل کاری! همون که اگه بگی ببخش می‌بخشه و دیگه به روت نمیاره.. حتی کاری میکنه که از یاد خودتم بره.. حالا اگه می‌بینید دارید سختی می‌کشید ناامید نشید. فکر نکنید خدا داره عذابتون میده! آخه به این خدای رحمان و رحیمی که انقدر هوای بنده‌هاشو داره میاد که از آزار کسی لذت ببره؟ این ابتلائات واسه خودمونه. خودش به موسی(ع) فرموده: من به صلاح امور بند‌ه‌م از خودش آگاه‌ترم، پس به بلاهای من صبر کن و به نعمت‌هام شکر کن و به قضاهای من راضی باش. وقتی که بنده‌ی مؤمنم این کارها رو انجام داد و بر رضای من عمل نمود و امر مرا اطاعت کرد، او محبوب‌ترین بنده‌ی مؤمنم خواهد بود!! دیگه چه بشارتی بالاتر از این؟؟ با درماندگی گفتم: - اگه عذاب باشه چی؟ اگه سزای گناهان سابقم باشه چی؟ - نیست اگه هم باشه خیالتون باید راحت بشه.. خدا داره پاکتون میکنه.. إن مع العسر یسری.. روزهای خوب هم از راه میرسه سیده خانوم.. هق هقم بلند شد.. بدون هیچ شرمی بلند بلند گریه کردم. گفتم: - حق با شماست.. من زود بریدم.. با اینکه قول داده بودم کم نیارم!  او با آرامش گفت: - فردا صبح اول وقت میرم با همسایه‌هاتون حرف میزنم و إن شاءالله رضایتشون رو می‌گیریم. نباید پاتون به دادگاه برسه.. با اشک و آه گفتم: - دیگه آب از سر من گذشته حاج آقا!! من همه چیزمو باختم همه چیزمو.. او با مهربونی گفت: - خیره إن‌شاءالله..اینها همه امتحانه.. پرسید: - چرا به مأمورا گفتین کسی رو ندارین؟! چرا با من یا خانم بخشی تماس نگرفتین بیایم پیشتون؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: - برای اینکه همیشه زحمتم گردن شماست.. نمی‌خواستم منو در این شرایط ببینید. آخه تا کی باید سرم پیش شما پایین باشه؟ با ناراحتی گفت: - سرتون پیش خدا بلند باشه.. پرسیدم: - شما از کجا فهمیدید من بازداشتم؟  نفس عمیقی کشید و گفت: - والا اون جوون بهم پیامک زد که شما در کلانتری فلان منطقه هستید و بنده براتون کاری کنم. منم تماس گرفتم با کلانتری اون ناحیه و دیدم بله درست گفته.. اشکمو پاک کردم و با تعجب پرسیدم: - چرا به شما خبر داده آخه؟! او شانه بالا انداخت و از آینه نگاهی کرد و گفت: - خب قطعا نگرانتون بوده.. بنظرم ایشون واقعا به شما علاقه منده.. چرا بیشتر بهش فکر نمی‌کنید؟ کاش بحث رو عوض میکرد! صورتم رو به سمتی دیگر برگردوندم و گفتم: - دلایلم و قبلا گفتم.. مفصله.. گفت: - میخوام بدونم.. البته اگر امکانش باشه.. پرسیدم: - چرا؟؟؟ او دستش رو روی زانوانش گذاشت و گفت: - برام مهمه.. براش مهم بود؟ مگه این موضوع چه اهمیتی داشت؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
چرا برای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو درباره‌ی رد کامران بدونه؟ کمی فکر کردم. یاد همه‌ی کارهای کامران افتادم و گفتم: - بهش اعتماد ندارم.. با همه‌ی مهربونی‌هاش نمیتونم باورش کنم. بنظرم همه‌ی رفتاراتش مشکوکه.. امشب اون کلانتری بود نمیدونم واسه من یا نسیم.. ولی خوشم نیومد که با اونا می‌چرخه. من از این جماعت میترسم. کامران با دشمنای من دوسته. از طرفی من.. حرفم رو خوردم. پرسید: - شما؟!!! دنبال کلمات مناسب گشتم. گفتم: - مننن نمیتونم به ازدواج فکر کنم. چون... دیگه ادامه ندادم. چون واقعا نمیشد واقعیت رو گفت.. گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد. در حالیکه گوشی رو نگاه می‌کرد گفت: - حلال‌زاده ست.. خودشه.. پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر.. شروع کرد به نوشتن. چند لحظه‌ی بعد خطاب به من گفت: - نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید!  آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. او دوباره ماشین رو روشن کرد. پرسید: - آروم‌تر شدید؟؟ میخواین برگردید خونه؟! باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم می‌گفتم کمی بیشتر برام حرف بزن.. من دیگه دلم نمیخواد تنها باشم. من میترسم. از تنهایی از گناه.. از حرف مردم.. از فکر از دست دادن تو که نمیدونم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم.. گفتم: - دلم نمیخواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم. حاج مهدوی گفت: - حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله‌ی خودمون پیدا کردن. دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید. باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید. از طرفی دیگه هم مجبور نیستید رفتار زشت همسایه‌هاتون رو تحمل کنید. پشت سر هم آه کشیدم و به حرف‌هاش فکر کردم. پرسید: - چرا با اون دختر درگیر شدید؟ گفتم: - اونی که باعث و بانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود.. ولی با تمام این حال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه میکنه دلم براش سوخت. فک کردم اتفاق بدی واسش افتاده.. کاش درو واسش باز نمی‌کردم - درسته نباید درو باز می‌کردید.. پس بخاطر اون روز باهاش دعواتون شد.. - اون آغازگر دعوا بود.. از زمانی که می‌شناختمش همینطوری بود. واسه اینکه خودش رو از اتهام مبرا کنه شروع میکنه به جیغ و داد و دعوا.. من حتی در مقابل ضربه‌هاش کاری نکردم. به غیر از اون موقعی که... یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد. از داخل آینه نگاهم کرد.. نمی‌تونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم.. نمی‌تونستم بگم من امانتدار خوبی نبودم. او هم چیزی نپرسید.. با اینکه منتظر بود جمله‌م رو تموم کنم. او از خیابانی به خیابان دیگری می‌رفت و من به این فکر می‌کردم که چرا منو به خونه‌م نمی‌رسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه‌ها و اون خونه، اسیر خیابون‌ها بشه؟  دوباره براش اس‌ام‌اس اومد. گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد. سرش رو برگردوند به عقب! فکر کردم با من کار داره ولی او به خیابان نگاه میکرد. گفت: - شما تو ماشین باشید من الان میام. از ماشین پیاده شد.  به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سرما ایستاده بود. او اینجا چیکار می‌کرد؟ یعنی در تمام این مدت تعقیبمون می‌کرد؟ حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. باهم دست دادن و حرف زدن.. در چهره کامران خشم و ناراحتی موج میزد ولی حاج مهدوی آرام بود. دلم می‌خواست پیاده بشم و بفهمم بین اون دونفر چی میگذره. دقایقی بعد کامران با قدم‌هایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره. دلم گواه بد می‌داد. به سمت اون پنجره خیز برداشتم و پایین کشیدمش. او لبش رو گزید و گفت: - من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم. بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی.. من اگه اون وقت شب اونجا بودم بخاطر تو بود. گفتم: - مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی.. با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست.. بااینکه اون منو به این روز انداخت.. کامران گفت: - واسه اونم دلیل دارم.. شاید یه روزی فهمیدی! پوزخندی زدم: - مگه قراره ما باز هم همدیگه رو ببینیم؟! حالت صورتش عوض شد باز هم طبق عادت پشت سر هم آب دهانش رو قورت داد و دست در جیب‌هاش به آسمون خیره شد. لعنت به من!! چرا انقدر اونو آزار می‌دادم. حاج مهدوی نزدیکش شد. دستش رو روی شونه‌ش گذاشت و با دلجویی گفت: - خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی. کامران با حرص رو به او گفت: - شما چیکار کردی که این دختر.. جمله‌ش رو ناتموم گذاشت. من می‌دونستم  ادامه‌ش چیه!  از شدت ناراحتی و شرمندگی گفتم: - هههههیییی حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت: - فی امان الله.. کامران خطاب به او با طعنه گفت: - حاجی تا حالا تو خیابون چرخ می‌زدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
.  📵 اینستاگرام نسخه «حساب‌های نوجوان» معرفی می‌کند زیرا دولت‌ها محدودیت‌های سنی رسانه‌های اجتماعی را در نظر می‌گیرند 🔞 متا کاربران زیر 18 سال اینستاگرام را وارد «حساب‌های نوجوان» جدید می‌کند تا به والدین اجازه دهد کنترل بیشتری بر فعالیت‌های خود داشته باشند، از جمله توانایی مسدود کردن کودکان از مشاهده برنامه در شب. 🔻نوجوانانی که در اینستاگرام ثبت‌نام می‌کنند به‌طور پیش‌فرض در سخت‌ترین تنظیمات حریم خصوصی قرار می‌گیرند، که شامل ممنوع کردن بزرگسالان از پیام‌رسانی به نوجوانانی که آنها را دنبال نمی‌کنند و بی‌صدا کردن اعلان‌ها در شب است. 🔻با این حال، طبق ویژگی جدید «حساب نوجوان»، کاربران زیر 16 سال اکنون برای تغییر این تنظیمات به اجازه والدین نیاز دارند، در حالی که افراد 16 تا 18 ساله که به طور پیش‌فرض از ویژگی‌های جدید استفاده می‌کنند، می‌توانند به طور مستقل آنها را تغییر دهند. 📌 فیلترینگ در ایران رو محکوم میکنن ولی خودشون فیلتر میکنن شبکه‌های اجتماعی رو 🌐منبع:https://amp.theguardian.com/technology/2024/sep/17/meta-instagram-facebook-teen-accounts-social-media-ban-australia@patogh_targoll•ترگل
و سلام بر محمد به تعداد دخترانی که از گور رهانید..💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 🎥 «چرا مجبورشون می‌کنید اون رو بپوشند؟!» 😅 🔸 استندآپ جالب و معنادار کمدین آمریکایی درباره ❗️ @patogh_targoll•ترگل
حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک خطاب به کامران گفت: - فی امان الله.. کامران خطاب به او با طعنه گفت: - حاجی تا حالا تو خیابون چرخ می‌زدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار.. حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: - بنده دلیل داشتم کامران گفت: - خوب منم دلیل دارم.. خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانم روشن شه.. هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش!  او پیدا بود سر دعوا داره.. بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود. خدایا خودت امشب بهم رحم کن. باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید.. کامران در عقب رو باز کرد و در کمال ناباوری کنار من نشست.  خودم رو به در چسبوندم.. حاج مهدوی با لحنی جدی گفت: - بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه. پیاده شید لطفا.. کامران با قاطعیت جواب داد: - حرفم و میزنم بعد میرم. اشکالی نداره که؟؟ حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش. سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت: - حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش!  حاج مهدوی نیم خیز و دست به دستگیره، گفت: - مگه نمیخوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟ پس حضور من لازم نیست. کامران گفت: - اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه!  حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست.  - إن شاءالله خیره. . من تسبیحم رو فشار دادم و از پشت شیشه بیرون رو نگاه کردم. هوا ابری بود..!! با خودم گفتم: - میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون میخواد!  کامران با صدای آروم‌تری گفت: - من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش. از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم. حق با توعه ما به درد هم نمی‌خوریم. تو دنیات با من خیلی فرق میکنه. من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادر و پدر خودم برام ساختن به هم میخوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی. همه رو بد بدونی خودتو خوب. خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرن ولی این مذهبیا خودشونو تافته‌ی جدا بافته میدونن.. حاج مهدوی حرفش رو قطع کرد و با آرامش گفت: - فرمودید مذهبی‌ها؟؟!!! یعنی همه‌ی مذهبی‌ها اینگونه‌اند؟ کامران آب دهانش رو قورت داد! - حداقل دوروبر من که اینطوری بوده! نمونه‌ش مادرم! از بچگیم منبری بود. هر روز و هر ساعت این مجلس و اون مجلس می‌رفت! همه زندگیش خلاصه شده بود تو منبر و مجلس! جالبم اینجاست بیشتر سخنرانی‌هاش درباب خانواده بود ولی ثبت نام کلاس اول من با خاله‌م بود! او اصلا نمی‌دونست تولدم چه وقتیه!! غذاهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دو رکعت نماز صبح، ما رو به زور فحش بیدارمون میکرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمی‌رفتیم و نمی‌تونست پزمونو به هم محلی‌ها بده جلو هرکس و ناکسی کوچیکمون میکرد.. هرکی هم که دوروبرمون بود عین خودشون بود.. تو مهمونی‌ها بساط غیبت داغ.. تو رفتاراتشون با دیگرون فقط دروغ و ریا.. ای بابا... بیخیالش.. بخوام ادامه بدم، حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!! حاج مهدوی دستش رو به پشت صندلیش تکیه داد و سمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد. - خب غیبت نکن برادر!!! لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!! - پس دلت پره از ما مذهبی‌ها؟؟ بله؟؟ کامران جوابی نداد. حاج مهدوی ادامه داد: - پسر خوب از شما بعیده با این سن و سال همه رو با یک چوب برونی!! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همه‌ی مسلمونا بنویسی.. چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونا؟؟ کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد. آهسته گفت: - دست خودم نیست.. نمیتونم دلمو صاف کنم با این قشر.. من راه خودم رو میرم.. وقتی میبینم هیچ فرقی بین منو اونی که نماز و روزه‌ش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم.. عاشق امام حسینم.. جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام.. شاید اگر در برحه‌ای دیگه بودم حرف‌های کامران قانعم میکرد. دلم لرزید.. کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه می‌دونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم.. چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهراً منطقی داره.. حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد و پرسید: - شما عاشق امام حسینی؟! کامران گفت: - بله.. گفتم که.. - خدا رو هم فرمودی قبول داری؟! - بله قبول دارم.  - پس اگه قبولش داری باید حرفا و دستورات و توصیه‌هاشم قبول داشته باشی درسته؟ کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید.  گفت: - حاجی خواهشا حرفای تکراری نزن.. من گوشم از این حرفا پره.. آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر.. خدا گفته مشروب نخور.. اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
من حرفم این نبود.. من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخون‌های ما انقدر میلنگن؟؟! والله به پیغمبر من از اونا تو یه سری زمینه‌ها خداترس‌ترم.. حاج مهدوی آهی کشید: - بله متاسفانه درسته!! اما این اشکال از نماز و روزه نیست. اشکال از کیفیت نماز و روزه‌ی ماست.. نمیتونی بگی چون من کارم درست‌تر از اونایی که که در دور و برم نماز می‌خونن پس نمیخونم. نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم، عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم!! مثال میزنم، دنیا رو مدرسه فرض کن خدا رو معلم.. اسلام رو کلاس درس، انبیاء و امامان نخبه‌های کلاس و قرآن هم کتاب درس! میتونی بگی من خدا رو قبول دارم به عنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفر رو تو کلاسش دیدم که نمره‌شون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج شی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی..!! نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم. شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم الله.. تکالیفتو انجام بده.. قانون کلاس رو رعایت کن.. غر نزن.. بدقلقی نکن.. و به اونایی که ضعیف‌ترن تو یادگیری کمک کن.. امام حسین نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندن.. نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدی‌ها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود.. مثل حال و روز خیلی از ماها.. کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت.. آهسته گفت: - حرفاتو میفهمم حاجی ولی.. بیخیال.. شاید یه روزی حرفات به دلم نشست.. امشب دلم باهات نیست.. سرش رو بالا آورد و به چشمان زلال و روشن حاج مهدوی نگاه کرد: - خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده. شما نفست از جای گرم بلند میشه!  حاج مهدوی خندید: - من که فکر نمیکنم.. چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمی‌خوردی!! کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من.. من انقدر محو مکالمه‌ی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم. سنگینی نگاه کامران رو حس می‌کردم. با صدای محزونی گفت: - حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الا این آخریه. اگه دارم دست و پا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن.. من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد.. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.. کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد.. او می‌خواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!! کامران ادامه داد: - گله ای ندارم.. چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده.. حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهاش رو روی فرمون گذاشت.  با ناراحتی گفت: - دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی.. باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته! من ناخواسته گفتم: - و من همیشه دنیا باهام سر ناسازگاری داشته.. هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم.. همیشه دویدم و نرسیدم.. به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستم رو دراز کردم ازم فرسخ ها فاصله گرفتن.. بعضی‌ها ذاتاً ثروتمندن.. به هرچی اراده کنن میرسن بعضی‌ها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمایی مثل من فقط رنج و رنج و رنجه.. ولی من از خدا خواستم برای یک بارم شده به دلم رحم کنه.. و امیدم به اینه که شاید یه روز سرانجام این رنجش‌ها و تلخی‌ها آرامش و شیرینی باشه... آسمون جرقه‌ای زدو باران گرفت... ضربان قلبم تندتر و تندتر شد.. لبخندی به پهنای صورت زدم.. شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم: - حاج آقا میشه این بارون و به فال نیک گرفت؟  حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض آلودی گفت: - إن شاءالله.. الحمدالله رب العالمین.. چشمم دور زد تا به کامران رسید. او عضلات صورتش منقبض به نظر می‌رسید و با دستانی قلاب شده به نقطه‌ای خیره شده بود. ناگهان از ماشین پیاده شد... ✍به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا جمهوری اسلامی می‌خواهد مردم را به زور به بهشت ببرد⁉️ 🎙دکتر‌علی‌غلامی @patogh_targoll•ترگل
زن در اسلام . ‌. ‌. - شهید‌ دکتر‌ بهشتی! #زن‌_در_اسلام •@patogh_targoll•ترگل
کامران ناگهان از ماشین پیاده شد. سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد. نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا..؟! دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد.. گفت: - یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط.. اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوسش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن و نرسیدن یعنی چی.. میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی.. این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه.. دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام... قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد.. دونه‌های درشت بارون به سرو صورتش میخورد. کلماتش مانند مته به جانم افتاد.. او چی میخواست بگه؟!! از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم. دندون‌هام از شدت استرس و شاید سرما به هم میخورد. کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاص‌ترین حالت دنیا عمیق‌ترین نگاه عالم رو به صورتم کرد.. ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست و جمله‌اش رو تموم کرد. - از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه.. قلبم ایستاد.. باران تمام اضطرابم رو شست. نگاه کامران اینقدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد. باز اشکم جاری شد.. اینبار نمیدونم چرا؟ حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟!  سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم. او به پنجره‌ی حاج مهدوی زد.. حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید! - حاجی یه اعتراف کنم؟؟!! حاج مهدوی نگاه معنی‌دار و زیبایی به صورت کامران کرد. انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمی‌دیدم. با لحنی زیبا به او گفت: - زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسه‌ای‌ها شدی!! من معنی کنایه‌ی زیبای او رو گرفتم. به گمونم کامران هم گرفت. چون نگاه خیسش خندید.  گفت: - تو تنها آدم مذهبی‌ای بودی که تو دور و برم دیدم و هرچی تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم.. بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت: - بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید باز هم همدیگه رو دیدیم. شایدم نه.. ولی برام دعا کن.. حاج مهدوی خنده‌ی زیبایی کرد و رو به آسمون دست‌ها رو بالا برد و گفت: - "اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ" کامران از پنجره‌ی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد: - جواب اون سوال آخریمم گرفتم.  دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی.  حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد. - برو تا سرما نخوردی اخوی.. صدای کامران می‌لرزید.. گفت: - نهایت تب میکنم دیگه..‌ من با تب خو گرفتم این مدت حاجی.. و با قدم‌هایی سنگین به سمت ماشینش رفت.. سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم. مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند!  صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد. - اگه فکر می‌کنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید.. با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد. او منتظر جوابم بود. در دلم جواب دادم: کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم.. او که مرد بود شیفته‌ی تو شد.. به من بگو چطوری دل ببندم به کامران‌ها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟ چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدا رو پیدا کردم؟ تو اونقدر آرومی که شور درونم رو می‌خوابونی.. کامران مثل خودم پر از غوغاست.. من با او باز هم نمیرسم.. او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد. جواب دادم: - من با خدا معامله کردم. هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم.. ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه.. حرف‌های امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت.. اگر جواب‌های شما نبود من باز پام می‌لغزید. اعتقادم سست میشد.. کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده.. نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم.. عجب حزنی صداش داشت. گفت: - إن شاءالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه. خدا عاقبت همه‌مونو بخیر کنه. کمربندش رو بست و راه افتاد. پرسیدم: - حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید.. معنیش چی بود؟؟ او آهی کشید و گفت: - یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان. به معنی دعا دقت کردم. با خودم گفتم عجب دعای بی‌نقص و زیبایی.. و چقدر مناسب حال کامران و من بود. از ته دل به معنی دعا گفتم: - آمین ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم. حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت: - امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید. فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه‌ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه‌ی همسایه‌های شاکی رو برام اس‌ام‌اس کنید. نمی‌دونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم. گفتم: - إن شاءالله خدا حفظتون کنه حاج آقا.. حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست! او پکر بود.. لحنش متغیر شد. علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود. شاید او فکر می‌کرد من خیلی بی‌رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم. کامران مردی که من از خدا می‌خواستم نبود.. همونطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم. همونقدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق و حقیقت دعوت کنه. بی آنکه نگاهم کنه گفت: - در امان خدا.. صبر کرد تا داخل ساختمون برم. پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم. افسوس باران بند اومده بود!! اون شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدت‌ها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دونه‌های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دونه‌های تسبیح همه پیدا شدن جز یکی! هرچی گشتم و هرچی دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم. وقتی ساعت به هفت رسید گوشه‌ی پنجره‌ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم. هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته!  نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خونه توقف کرد. دست و پام رو گم کردم و عقب‌تر رفتم. او تنها نبود. مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود. حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد. به سمت در دویدم و از پشت در گوش‌هام رو تیز کردم. صداهای نامفهموم و آهسته‌ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد. با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی‌رحمی بنظر می‌رسید. می‌ترسیدم همان حرف‌هایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره. دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و در بسته شد. دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدن و راه افتادن. گوشی رو برداشتم و شماره‌ی حاج مهدوی رو گرفتم. صدای آرامش بخشش آرومم کرد. - سلام علیکم و رحمت الله.. گمون کردم باید خواب باشید.. با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم:  - حاج آقا چی‌شد؟ صحبت کردید؟! من از دیشب خواب ندارم! او با مهربانی گفت: - راحت بخوابید سیده خانوم. با کلافگی پرسیدم: - تا نفهمم چی‌شده نمیتونم حاج آقا.. حاج مهدوی گفت: - یک سری صحبت‌های مردونه کردیم. ایشون تا حد زیادی توجیه شدن. إن شاءالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه، شکایتشون رو پس میگیرن! نگران نباشید. من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده‌ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم: - آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکین ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم.. حساب تک تکشون رو خواهم رسید.. چه کسانی ک باعث این تهمت‌ها شدن و چه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردن!! حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!  گفت: - سیده خانوم.. همه‌ی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر.. همه‌مون ممکنه خطا کنیم. این بنده‌ی خدا، هم خودش هم خانومش بیمارن.. برد اصلی رو شما می‌کنید اگه جای نفرین و کینه دعاشون کنید. دعایی که در حق دیگرون می‌کنید بازتابش برمی‌گرده به خودتون. او از سکوتم فهمید که در چه حالیم. دوباره گفت: - برای من حقیر هم دعا بفرمایید.. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: - اونی که محتاج دعای شماست منم. - شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه إن شاءالله.. باز در سکوت، کلماتش رو روی طاقچه‌ی ذهنم چیدم. او در میان افکارم خداحافظی کرد.. سرو صورتم انقدر متورم و کبود بود که تا چند روز از خونه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم. این چند روز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی و چفیه‌ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد.. فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد. برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم.. او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد. با تعجب پرسیدم: - چرا براش گریه میکنی؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
‼️جایگاه زنان از زبان محمدرضاشاه 🎙محمدرضاشاه در مصاحبه با «اوریانا فلاچی» خبرنگار معروف ایتالیایی در مورد زنان می‌گوید: - در زندگی یک مرد، زن به حساب نمی‌آید مگر وقتی که زیبا و دلربا باشد و خصوصیات زنانه خود را حفظ کرده باشد. شما زنان هرگز یک میکل‌آنژ یا یک باخ نداشته‌اید یا حتی یک آشپز بزرگ. شما هیچ‌چیز بزرگی نداشته‌اید! شما زنان شیطانید! مکارید! همه‌ شما! @patogh_targoll•ترگل
برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متأثر شد.  با تعجب پرسیدم: - چرا براش گریه میکنی؟! او خنده‌ی تلخی کرد و گفت: - دلم برای کامران‌های سرزمینم میسوزه.. انسان‌هایی که سرشتشون پاکه ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند.. بعد دستم رو گرفت و گفت: - سرنمازهات برای عاقبت بخیری و هدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم.. سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟! از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبی‌های او تا چهل شب براش دو رکعت نماز حاجت بخونم و دعا کنم او هم مثل من طعم شیرین بندگی رو بچشه! چند روزی گذشت و من با صورتی که کبودی‌هاش به سبزی میزد مجبور شدم به محل کارم برگردم. به موزه‌ی شهدا رفتم و طبق عادت باهاشون خلوت کردم. در این چند روز دلم غوغا بود. از اون شب به این سمت، به نوعی شعور رسیده بودم که قبلا تجربه‌اش نکرده بودم. تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه و تحلیل می‌کردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. بدترین اتفاق‌ها و بی‌آبرویی‌ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود و این واقعا امید منو ناامید میکرد. در دلم غم دنیا خونه داشت. و تنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می‌داد. دیگه روم نمی‌شد حاج مهدوی رو ببینم. ولی دلم می‌خواست دورا دور صداش رو بشنوم. دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا می‌کردم یا صوتش رو می‌شنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خونه برمی‌گشتم. به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم. او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد. من با دیدن این مرد حالم بد میشد. این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم و قصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد و سلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربونی گفت: - خدمت شما.. معنی کارش رو نمی‌فهمیدم. شاید به نوعی می‌خواست ازم دلجویی کنه.. گفتم: - متشکرم.  کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه. گفت: - تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی.. میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم و سرم رو پایین انداختم. گفتم: - من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم. سلام برسونید.  داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که گفت: - اگر کم و کثری داشتی من در خدمتم. بدون اینکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق و سنگدل بود و چه حالا که سعی می‌کرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم. سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت‌تر میشد. چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محله‌ی قدیمی برام خونه‌ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه‌ی اون خونه یکماه باقی مونده بود و من لحظه شماری می‌کردم زودتر از این ساختمون و آدم‌هاش فرار کنم. هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم. دلم می‌خواست جایی برم که هیچ کس از گذشته‌ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مأیوس کننده‌ای بود. دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن می‌خواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ‌تر شده بود.. دلم یک سبد پر از استشمام عطر حاج مهدوی رو می‌خواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم می‌گریختم.. و احساس می‌کردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! شب جمعه دلم گرفته بود. طبق روال این مدت برای پدر و مادرم و الهام و باقی اموات نماز خوندم و خیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. خواب خونه‌ی پدریم رو دیدم. من و علی و محمد گوشه‌ای نشسته بودیم. اونها هنوز در شکل و شمایل بچگی‌هاشون بودن ولی من سی ساله بودم! یک دفعه در خونه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت و مرغ و میوه وارد شد. به سمتش دویدم و با خوشحالی و تعجب پرسیدم: - آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت: - امشب مهمون داریم.. از خواب بیدارشدم. در دلم شور خاصی جریان داشت. حس خوبی به این خواب داشتم. اذان می‌گفتن. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره‌ای ناشناس باهام تماس گرفت. با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانه‌ای سلام کرد. از طریقه‌ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم. او بعد از مقدمه چینی گفت: - برای امر خیر مزاحم شدم!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی به صورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست و پاهام رو گم کردم. حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره‌ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو می‌خواست و من با اکراه و بی‌میلی پاسخ می‌دادم. چون نمی‌تونستم به هیچ مردی فکر کنم. لحظه‌ای به خودم تلنگر زدم که پس چی‌شد اون حرف‌هات؟!! مگه نمی‌گفتی فقط یک مرد مؤمن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگه‌ست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها و حدیث‌هایی که درموردت شنیده هرگز آبرو و اعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست. انقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمی‌شدم اون خانوم چی میگه. ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد. - پسر بنده روحانی هستند. سی و یک سالشونه و قبلا هم یکبار ازدواج کردن... دیگه گوش‌هام چیزی نمی‌شنید.. نیازی هم به شنیدن نبود.. تا همینجای صحبتهاش کافی بود  تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمی‌کردم! حتی زبانم در دهانم نمی‌چرخید تا چیزی بگم.. او حرف‌هاش تموم شده بود و منتظر پاسخی از سوی من بود. سکوتم انقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده. نفس زنان و با لکنت گفتم: - مممننننن... او هم فهمید که زبانم بند اومده.  محترمانه عذرخواهی کرد و گفت: - عجله نکن دخترم. میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه. شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد. بهتره خوب فکرهاتون رو کنید. من إن شاءالله عصر زنگ میزنم. هرچی قسمت باشه همون خیره إن شاءالله. در دلم یک نفر فریاد میزد: - کدوم فکر؟؟ من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم. من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص‌تره!! اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من. اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من!  او خداحافظی کرد و من عین احمق‌ها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با او خداحافظی کنم. هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم. این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود. از شوق سر از پا نمی‌شناختم. خنده و گریه‌م باهم ادغام شده بود.. عین دیوونه‌ها به این سر و اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد. اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی‌ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟ در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد. نفس زنان گوشی رو برداشتم. او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید: - رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟  من من کنان و نفس زنان گفتم: - فاطمه.. دارممم میمیرم.. دعا کن تا بعدازظهر زنده بمونم!  او نگران‌تر شد.  پرسید: - چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام می‌برمت دکتر... حرفش رو قطع کردم. با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم: - فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه.. فاطمه.. منننن.. بگو من.. خوابم یا بیدار؟ استرس من به جان او هم افتاد.. با هیجان گفت: - معلومه که بیداری.. جونم رو به لب رسوندی بگو چی‌شده؟  با اشک و شادی گفتم: - ازم.. ازم..خواستگاری کرد.. فاطمه در حال سکته بود. با من من گفت: - ک..کی؟؟؟ نفسم رو بیرون دادم: - حااااج مهدددوی... او هم به لکنت افتاد: - خخوو..خووودش؟؟ - نه...مادرش!! او با شوق و ناباوری می‌خندید.. و من درمیان خنده‌های او تکرار میکردم. اگه من خواب باشم چی؟؟! انقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه!  او گفت: - باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم. میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده.. باهم پشت تلفن گریه کردیم.. خندیدیم.. ذوق کردیم.. حتی ترسیدیم.. تا عصر دل توی دلم نبود.. نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری! فقط روی سجاده‌م سجده‌ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق می‌ریختم. نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.. باز همان شماره بود.. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی‌ادبی نکنم. تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
35.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺کاشت ناخن؛ بازی با سرنوشت فرزند! با وضو جبیره نمی‌توان طهارت به دست آورد؛ وضو، غسل، عبادت‌ها و طهارت‌ها با کاشت ناخن دچـار مشکل می‌شوند. اگر نطفه‌ی جنینی بدون غسل حیض یا غسل استحاضه یا غسل جنابت یا نفاس یا هر غسل واجب دیگر بسته شود؛ این نطفه چه حکمی دارد؟ اگر به دنبال رقم زدن نسلی باکیفیت می‌باشید از کاشت ناخن پرهیز نمایید؛ عدم طهارت در هنگام انعقاد نطفه روی سرنوشت فرزندان تاثیرات‌ مخربی دارد. @patogh_targoll•ترگل
♨️ پخش این کار امام زمانی با شما‼️ 🔻سلام علیکم ممنون میشم عکس این راننده اتوبوس محترم رو تو کانالتون بزارین ایشون از دخترخانم‌های باحجاب کرایه نمی‌گرفتن برای شادی امام زمان خواستم ازشون عکس بگیرم راضی نمی‌شدن می‌گفتن ریا میشه به اصرار ازشون گرفتم باید یه جوری از این‌ها حمایت کنیم هر چقدر لذت بردی تو گروها پخش کنید.. راننده ورامینی 🙄 راستی من و شما چقدر وقف امام زمانمون هستیم⁉️