#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوپنجم
نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچهها نالید:
- تو رو خدااا، تو رو خدا واسه مامانم دعا کن. دعا کن نمیره.. خدا تو رو دوست داره.. دعای تو رو قبول میکنه اما دعای منو نه.. ببین چه زندگی بهت داده؟؟ ببین چقدر بهت عزت و آبرو داده؟
ای وای بر من..!! او داشت با این زبون گرفتنهای تلخ و سوزناکش آبروی منو نشونه میگرفت دستم رو مقابل دهانش گرفتم و گفتم:
- این حرفو نزن.. خدا همه رو دوست داره..
و ازش فاصله گرفتم تا دوباره حرفی نسنجیده نزنه!
سرم رو زیر چادرم بردم و برای نسیم و مادرش دعا کردم.
دعا برای یک نفر دیگه یادم رفته بود.. دستم رو رو روی شکمم گذاشتم و برای جنینم آرزوی سلامتی کردم.. از خدا خواستم اولادم رو زهرا منش و علی وار بار بیاره. تا من روزی مثل مادر نسیم از نااهلی فرزندم مریض نشم..
چقدر روح من و حاج کمیل به هم متصل بود!
او هم با صدای بلند دعا کرد خدا به همهی بی اولادها اولاد صالح هدیه بده..
مراسم تموم شد.. نسیم با دو تا چشم پف کرده و سیاه همون جایی که نشسته بود کز کرده و زانوی غم بغل گرفته بود.
مادرشوهرم صداش کرد.
نسیم کنارش نشست.
- بله حاج خانووم؟
مادرشوهرم از کیفش دستمال درآورد و پنهانی چیز دیگری هم کف دستش گذاشت!
بنظرم رسید حتما یک شکلات دعاخونده یا چیزی مشابه همین بهش داده تا به مادرش بده برای شفا بخوره. مادرشوهرم همیشه در کیفش همچین چیزهایی داشت.
آهسته در گوش نسیم حرفی زد و نسیم با دستمال سیاهیهای چشمش رو پاک کرد.
یاد اولین شب مسجد اومدن خودم افتادم که شکل و قیافهای شبیه او داشتم و به دنبالش رفتار خوب فاطمه به خاطرم اومد.
راستی فاطمه! پس چرا هنوز نیومده بود.
تلفن همراهم رو در آوردم و شمارهش رو گرفتم.
چشمم به مادرشوهرم و نسیم بود که با هم پچپچ میکردند.
چند بوق که خورد فاطمه گوشی رو برداشت.
- سلام! پس چرا نیومدی فاطمه جان؟!
او با حالی خراب گفت:
- قسمت نبود خواهر.. الان بیمارستانم واسه کلیهم.. این سنگه دفع نشده هنوز داره اذیتم میکنه.
من با نگرانی اطلاعات بیمارستان رو ازش خواستم ولی او نگفت کجاست تا زحمتم نده.
چون نمیتونست حرف بزنه سریع قطع کردم.
نسیم کنارم نشست و با غمگینی نگاهم کرد.
با مهربونی بهش خندیدم.
- قبول باشه ازت نسیم جان.. إن شاءالله حاجتت روا..
او دوباره چشمش خیس شد و با بغض نگام میکرد..
دوباره حسرت یک چیز دیگهمو خورد:
- خوش بحالت!! چه خانوادهی شوهر خوبی داری!
خوش به حالت گفتنهاش واقعا آزاردهنده بود.
حرف رو عوض کردم و گفتم:
- دیگه ناراحت نباش. إن شاءالله همین امشب بی بی شفای مادرتو از خدا میگیره!
پوزخندی زد و آه کشید:
- ایشالله!
بعد هم کمی مکث گفت:
- فکر میکردم واقعا گوشی نداری بخاطر همون امواجی که میگفتی!!
خدای من چطور حواسم نبود!!
با من من گفتم:
- من که نگفتم ندارم گفتم همرام نیست امشبم اتفاقی همراهمه..
او دوباره پوزخندی زد و با دلخوری گفت:
- مؤمن واقعی دروغ نمیگه.. راست و حسینیش بگو دلم نمیخواد شمارمو داشته باشی و خلاص! دیگه چرا خودتو اذیت میکنی؟
سرم رو پایین انداختم. حرفی برای گفتن نداشتم.
او که سکوتم رو دید آه بلندی کشید و گفت:
- دلم نمیخواد با حضورم اذیتت کنم.. میدونم دیگه تریپ من با تو جور درنمیاد. چیکار کنم که من خاک بر سر تنهام و جز تو یه دوست درست و حسابی ندارم ولی اشکال نداره.. اگه قرار باشه با بودن من کنار خودت احساس بدی داشته باشی برای همیشه قید رفاقتمونو میزنم.
تو بد شرایطی گرفتار شده بودم.. از یک طرف تمایل نداشتم او شمارهی تلفنم رو داشته باشه و از طرف دیگه انقدر معصومانه و مظلومانه این حرفها رو میزد که دلم نمیومد دلش رو تو این شرایط بشکونم.
گفتم:
- این چه حرفیه نسیم؟! من با بعضی رفتاریهای تو مشکل دارم نه با خودت. آره! اولش از دیدنت جا خوردم. چون فکر میکردم اومدی دوباره به من یه آسیبی برسونی ولی اشتباه میکردم..
او سرش رو با تأسف تکون داد:
- حق داری.. من اونقدر بچه بازی و لجبازی باهات کردم که دیگه سخته بهم اعتماد کنی..
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
تصمیمگیری در اون لحظات مثل جون دادن وسط جوونی بود.
در یک لحظه تصمیم گرفتم یکبار دیگه بهش اعتماد کنم!
شمارهی همراهم رو روی یک کاغذ نوشتم و بهش دادم.
او با اکراه از دستم گرفت و گفت:
- مطمئنی دوست داری شمارتو داشته باشم؟!
این سوالش مطمئنترم کرد.
آهسته گفتم:
- آره ولی قول بده به هیچ کسی شمارهمو ندی.. مخصوصا مسعود
او حالت چهرهش تغییر کرد.
صورتش برافروخته شد و تو چشمهاش اشک جمع شد.
سرش رو انداخت پایین و با ناخنهای بلند و براقش کاغذ توی دستش رو خط کشید.
حدس زدم حتما با مسعود به هم زده!
این هم به نفع من بود هم به نفع خودش!
شاید او بدون مسعود شانس خوب شدنش بیشتر میشد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوششم
داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم:
- نسیم جون از این به بعد سعی کن مسجد بدون آرایش بیای. الانم صورتت سیاهه بیا بریم وضوخونه بشورش.
داخل وضوخونه رفتیم.
داشت صورتش رو میشست که پرسید:
- نفهمیدی فاطمه چرا نیومد؟
گفتم:
- مریض شده.
آه کشید:
- خدا شفاش بده..
بیمقدمه پرسید:
- دیگه از کامران خبر نداری؟
جا خوردم!!
با من من گفتم:
- نههه!! من به کامران چیکار دارم؟
از داخل آینه نگاهم کرد.
- خب هرچی باشه یه روزی رفیق بودید.. قرار بود ازدواج کنید..
به طرفش رفتم و از ترس آبروم آهسته گفتم:
- هیس! انقدر بلند راجع به گذشته حرف نزن. بعدشم کی گفته ما قرار بوده با هم ازدواج کنیم؟! این تصمیمی بود که اون گرفته بود نه من!
او هم آهسته گفت:
- ببخشید باید رو خودم کار کنم یک کم متین و آروم حرف بزنم.
بعد گفت:
- خوش به حالت واقعا!! نمیدونم چی داشتی که انقدر پسرها و جنتلمنها دنبالت بودن! هی هر دقیقه میگفتی بدبختی ولی اتفاقا خوشبختتر و خوش شانستر از من یکی بودی.. به هرچی اراده کردی رسیدی.. هرچی بچه پولدار بود دنبال تو میومد.. در حالیکه..
حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت..
حدس اینکه ادامهی جملهش چی بوده زیاد سخت نبود.. چون بارها با حرص و حسد بهم گفته بود.. شاید مهمترین علت بدجنسی نسیم حسادت و بخل بیش از حدش بود.
لبخندی زدم و گفتم:
- درحالیکه من نه به زیبایی تو بودم نه به خوش تیپیت؟! من بیکس و کار بودم و تو..
دستش رو جلوی دهانم گذاشت و با شرمندگی گفت:
- نگو دیگه.. ببخشید..
زل زدم تو چشمش و با تمام وجودم گفتم:
- نسیم اینی که میخوام بهت بگم شعار نیس ولی به خدا خوشبختی و شانس به این چیزهایی که تو میگی نیست.. ناراحت نشو ولی مشکل بزرگ تو اینه که همیشه داشتههای خودتو میزاری کنار داشتههای دیگرونو میبینی و میخوای.. تا وقتی که همش حسرت داشتن خوشبختی ظاهری آدمهای دورو برت رو بخوری احساس خوشبختی نمیکنی..
او لبش رو با ناراحتی گزید.
میدونستم که از حرفهام خوشش نیومد.
ولی به قول پدرشوهرم بعضی وقتا لازمه بهت بربخوره تا تغییر کنی!!
خیلی دیرم شده بود. چادرش رو که بهم سپرده بود دستش دادم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- ببخشید باید برم.. الان حاج آقا نگران میشن..
او سریع چادرش رو سر کرد و گفت:
- منم دارم میام..
دوست نداشتم پدرشوهرم و حاج کمیل اونو ببینند ولی ظاهراً چارهای نبود.
او برخلاف تصورم کنار درب آقایون نیومد و به محض پوشیدن کفشهاش باهام خداحافظی کرد.
نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم.
اون شب دوباره به فاطمه زنگ زدم. حالش بهتر بود و داشت استراحت میکرد. سر میز شام اتفاقات داخل مسجد رو واسه حاج کمیل تعریف کردم.
او در سکوت به حرفهام گوش میکرد و چیزی نمیگفت.
من از سکوت او میترسیدم.
پرسیدم:
- چیزی نمیخواین بگین؟؟!
او نگاه معنی داری کرد و گفت:
- رقیه سادات جان.. شما چرا ملاقات مادر ایشون نمیری؟!
من که منظورش رو از سوالش درک نمیکردم گفتم:
- خببب به نظرتون لازمه برم؟
حاج کمیل یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:
- هم لازمه ملاقاتشون برید و هم اینکه لازمه بیشتر از احوالات این دوستتون در این چند ماه باخبر بشید. شاید در تصمیم گیری کمکتون کنه.
حس میکردم حاج کمیل از دادن این پیشنهاد دلیل خاصی داره.
چشمم رو ریز کردم و به او که داشت خیره به چشمهای من آب میخورد نگاه کردم.
پرسیدم:
- چرا منظورتونو واضحتر نمیگید؟!
او از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت:
- منظورم واضحه! شما خیلی دانا هستید. قطعا با کمی دقت منظور و مقصود من رو درک میکنید.
ظرفها رو از روی میز جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت که بلند گفتم:
- چشم حاج کمیل! اگر اجازه بدید من فردا به عیادت مادرش میرم.
او از آشپزخونه گفت:احسنت به شما خانوم باهوش و دوست داشتنی من!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ خطبههای اتمام حجت از دهۀ ۶۰ تا امروز
🔹 آیتالله خامنهای در نماز جمعه سال ۶۳: هفتهای که گذشت هفته مقابلهبهمثل بود و همه دیدند که مشت را با مشت محکمتری پاسخ میدهیم.✌️
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واجب بودن حمایت از #لبنان، ما چه کنیم؟
✅ تو هم میتونی سرباز اسلام باشی
🔸 اگر میخواهید به جبههی مقاومت کمک کنید، این کارها رو انجام بدهید👆
🎙حجتالاسلامراجی
#وعده_صادق
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ یک دقیقه وقت بزار و این ویدیو رو ببین تا متوجه بشی چرا صهیونیسم دشمن کل بشریت هست نه فقط مسلمانان و ایرانی ها و...
آنچه باید بدانیم 👌🤓😎
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوهفتم
روز بعد زنگ زدم به نسیم.
او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد.
گفتم:
- امروز میخوام بیام ملاقات مادرت. او من من کرد و گفت امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژهست ملاقات نداره..
پرسیدم:
- تو که دیشب گفتی خونتونه؟
گفت:
- آره خوب دیشب خونمون بود. نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.
راست میگفت. صدای پیجر از پشت خط به گوشم رسید.
گفتم:
- میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟'
تشکر کرد و گفت:
- نه فقط برا مادرم دعا کن..
چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.
او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس و تنهاییش میگفت و من تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم.
شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم.
در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم.
او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیهی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید و میخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم!
چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامهی نماز مغرب به مسجد میرفت. او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید.
چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونهم میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت:
- یک مقدار کارهای عقب افتادهی شخصی دارم. منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.
نمیدونم چرا بیجهت دلم شور میزد. فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.
دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.. شبها کابوس میدیدم و روزها بیقرار بودم.
یک شب در خواب، دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم. میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم. او با نگاه کودکانهش به من نگاه میکرد و شیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد و چیزی شبیه قیر بالا میاره.. از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.
به سینهم نگاه کردم.. به جای شیر سفید از سینههام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..
انقدر در خواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدار شدم.
حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.
تشنه بودم.
گفتم:
- آب..
چند دقیقهی بعد با آب کنارم نشست. آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینهش گذاشتم.
نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت.
گفتم:
- چیکار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچهمونو میبینم..
گریه کردم:
- میترسم کمیل جان.. میترسم.
ناگهان او دست از نوازش موهام برداشت.
من که قلبم آروم گرفته بود و مرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟
دقت کردم. قلب حاج کمیل بود که ناآروم به دیوارهی سینهش میکوبید.
سرم رو از روی سینهش برداشتم و نگاهش کردم.
چشمهاش پایین بود و شونههاش بالا و پایین میرفت..
دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم.
مجبور شد نگاهم کنه..
آب دهانش رو قورت داد و خندید.. تلختر از تلخ.. غمناکتر از غمگین!!
پرسیدم:
- چی شد حاج کمیل؟؟
او چشمهاش رو آهسته باز و بسته کرد و با همون لبخند، دروغ گفت:
- هیچی!! فقط ناراحت شمام.. دوست ندارم اذیت شید.. حتی در خواب.
و بعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.
گفتم:
- شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟
مکث کرد..
دوباره پرسیدم:
- میدونم اهل دروغ نیستید. پس بهم راستش رو بگید..
هنوز پشتش به من بود.
گفت:
- آره..
آب دهانم رو قورت دادم!
پرسیدم:
- چی؟!
جواب داد:
- وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست. شما هم نپرس.
با دلخوری گفتم:
- همین؟!!! یعنی من به عنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟
او چرخید سمتم. نفسهاش بلندتر شد.
- مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم. تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم. فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن.
بیشتر ترسیدم.
پرسیدم:
- دعا کنم که چی؟؟
نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:
- دعا کن نترسم.. دعا کن منم اهلی شم..
این عجیبترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم. حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود. او از چی میترسید؟
پرسیدم:
- شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟
از بین زانوهاش گفت:
- از خودم..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوهشتم
دستم رو روی دستش گذاشتم.
گفتم:
- ولی من با شما یاد گرفتم نترسم. وقتی شما هستی نمیترسم. شما وجودتون پر از آرامشه و امنیته.
زیر لب زمزمه کرد:
- نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!
گفتم:
- بهم بگید.. از اول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده. اون چیز چیه؟
او سرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت:
- مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز..
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
من متوجه منظورش نمیشدم.
گفت:
- رقیه سادات خانوم اون راز هرچی باشه همون دلیلیه که منو وادار کرده به شما اعتماد کنم و شما رو باور کنم. همونطور که الهام منو باور کرد. دیگه چیزی نپرسید. فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعا کنید.
خدایا این راز چه بود که من نباید از اون باخبر میشدم؟ پس گذشتهی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او از مرورش اذیت میشد؟!؟؟
مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟! با اینکه دوست داشتم بدونم ولی حق رو به او میدادم که چیزی درمورد اون گناه نگه. چون به قول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه. پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- از فردا براتون یه طور خاصی دعا میکنم.
چشمکی عاشقانه زدم:
- مخصوصا در قنوتم..
خندید:
- پس از فرداشب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم.
کنارش خوابیدم. هرچند بیدار بودم و خودم رو به خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود. سخت بود باور اینکه مرد آروم و مؤمن من از چیزی رنج میکشید و میترسید.
یاد حرف الهام در خوابم افتادم:
- او خیلی سختی کشیده آزارش نده!
یعنی حاج کمیل به غیر از فقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟!
یاد جملهی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم:
- هر پرهیزکاری گذشتهای دارد و هر گنه کاری آیندهای..
چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو.
صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای بیدار شدم.
- پاشو خانومی.. پاشو مدرسهت دیر شد..
به زور از رختخواب دل کندم.
با غرولند گفتم:
- این روزها اصلا دل و دماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم. وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم؟
او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون میآورد و روی تخت میگذاشت گفت:
- تنبل شدید رقیه سادات خانوم. زودتر بلند شید. نون تازه خریدم. نون سنگک لطفش اینه که داغ داغ خورده شه.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم.
حاج کمیل اون روز کلاس نداشت و با لطف و بزرگواری برای من صبحانهی مفصلی تدارک دیده بود. سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمههای کوچیک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد.
من روزهایی که با او صبحانه میخوردم رو دوست داشتم.
اون روز تا پایانش برام خوش یمن و مبارک رقم میخورد.
او اینبار مهربانتر و عاشقانهتر از همیشه نگاهم میکرد. با هر لقمهای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم!
وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز و بادوم ریخت و درحالیکه پیشانیمو میبوسید گفت:
- وقتی برگشتی یه دونهشم نباید باقی بمونه.
با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بیپناه. او همه چیز من شده بود.
نگفتم روزهایی که با هم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟
مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.
و من خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم به خانه برگشتم. تصمیم گرفتم با کلید وارد خونه شم تا او رو غافلگیر کنم.
به در خونه که رسیدم کفشهای مردانهای به چشمم خورد. دلم شور زد. صدای پدرشوهرم از پشت در میاومد. صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث دربارهی منه.
میدونستم کار درستی نیست ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم.
دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه
چون در ورودی منتهی میشد به یک راهروی دو متری. دستم رو مقابل دهانم گذاشتم تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه.
پدرشوهرم داشت حرف میزد.
- چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره.
حاج کمیل گفت:
- حاج آقا من حواسم هست. رقیه سادات هم بچه نیست. بقول خودتون همه چیز حالیشه.
- درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شدهای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه. بهت میگم مراقبش باش.. وسایل و ابزار گناه رو ازش دور کن. حواست به رفت و آمدهاش باشه. انقدر تا دیروقت کار نکن.. بیرون نباش.. به جاش باهاش بیشتر باش.. انقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده. ببین من به اون دختره خوش بین نیستم. زن تو الان امانتی تو توی شکمشه اون امانتی باید اسم من و تو رو نگه داره. پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نااهل بار بیاد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهونهم
... خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضعیش رو اون نطفه باقی میمونه.. من با این اتفاقات اخیر میترسم.
حاج کمیل گفت:
- بله درسته نگران نباشید حواسمون هست..
- ببین هی نگو حواسم هست حواسم هست. مثل اینکه حالیت نیست دور و برت چه خبره؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر.
حاج کمیل لحنش تغییر کرد:
- حاج آقا حرفهای شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم.. من بیگدار به آب نمیزنم. بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبر رو نگرفتم. این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما. جسارتا بیاین و با این حرفها اجر کار خودمونو کم نکنیم.
پدرشوهرم مکث کرد. فکر کردم قانع شده ولی گفت:
- می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.. یه روز بهت گفتم نکن اینکار رو، مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه. خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بندهش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم.. امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی. خیلی خب صلاح مملکت خویش خسروان داند.. من باید گفتنیها رو میگفتم که گفتم.. دیگه خوددانی.. اگه اون حرفها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن.
فکر میکردم امروز روز خوبیه. ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم.
حرفهایی که باید میشنیدم رو شنیدم. سمت در رفتم و با حالی خراب از خونه خارج شدم. میدونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم و با سروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم.
حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد.
سخت بود! هردومون باید به گونهای رفتار میکردیم که انگار اتفاقی نیفتاده. من وانمود میکردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده.
به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم.
او با تعجب گفت:
- زود اومدید!
درحالیکه چادرم رو آویزان میکردم گفتم:
- زود تعطیلمون کردن. چطورید شما؟ مهمون داریم؟
پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد.
با لبخندی سلام کرد:
- احوال سادات خانوم؟!
سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم. ولی باید این کارو میکردم. چون واقعا او حق داشت نگران باشه. اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرفها رو بهم میگفت.
گفتم:
- قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه امروز..
او نزدیکم شد و سرم رو بوسید:
- دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل رو ببینم برم
با دلخوری گفتم:
- قدم ما سنگین بود حاج اقا. تشریف داشته باشید یه چیزی درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم.
در رو باز کرد و گفت:
- إن شاءالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم. خوش باشید با هم.
بعد رو کرد به حاج کمیل و نگاه معنی داری بهش کرد و گفت:
- مراقب عروسم باش.
شاید اگر حرفهاشونو نمیشنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب میشد ولی من حالا میدونستم منظور چیه.
وقتی رفت سراغ یخچال رفتم و یک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه.
حرکاتم عصبی بود. خودم میفهمیدم ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم.
حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد.
به زور لبخند زدم.
- حاج آقا اینجا چیکار میکردند؟
او سعی میکرد عادی رفتار کنه.
با لبخندی گفت:
- گفتند خودشون که.. اومده بودن اینجا کارم داشتند.
با ناراحتی گفتم:
- و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟
خندید. دستهاش رو رها کرد و نزدیکم اومد.
- این چه حرفیه؟! متلک میندازید؟
او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم.
دلم میخواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جرأتشو نداشتم.
بنابراین مجبور شدم بگم:
- شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن.
و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباسهامو تعویض کنم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سطح تحلیل براندازها 😂😂😂😂
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
ما، دولت که هیچ، کشور که هیچ، قریه که هیچ،
ما طویلهای هم به نام اسرائیل نمیشناسیم حتی اگر
همه دنیا آن را به رسمیت بشناسد.
- شهید سید حسن نصرالله
📸 گزارشتصویری
کشیدن پرچم اسقاطیل در کف خیابان و مسیر عبور عابرین
#گروهفرهنگی_جهادیمنجییاران
#سیدحسننصرالله
@monjiyaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دور کردن زن از خصوصیات زنانه افتخار نیست ‼️
✅ زن بودن ،برای زن یک نقطه ی امتیاز است ، یک نقطه ی افتخار است❕✨
▫️این افتخار نیست برای زن که او را از محیط زنانه ، از خصوصیات زنانه ، از اخلاق زنانه دور کنیم، خانه داری را، فرزند داری را، شوهر داری را ننگ او به حساب بیاوریم!!!
⛔️ فرهنگ غربی خانواده را متلاشی کرد!
#رهبرانه
#سبک_زندگی اسلامی
•@patogh_targoll•ترگل
#عفافگرایی
#حجاب
🔥 هر وقت میآیند #عذاب من زياد میشود!
🟣 یکی از اساتيد و علماي تهران ميگفتند:
🔻"زماني كه پدرم از دنيا رفت، او را پس از مراسمي در بهشت زهرا به خاك سپرديم. همان روزها در كنار مزار پدرم، #پيرمرد_مؤمني را به خاك سپردند.
🔻#خانواده اين پيرمرد، هر شب جمعه در كنار مزار او جمع ميشدند. در واقع همسر اين پيرمرد كه زني مؤمن بود، هر شب جمعه با يك قابلمه بزرگ آش، به #بهشت_زهرا ميآمد و تمام فرزندان و نوهها را دور خود جمع ميكرد. ما هم از آشهاي خوشمزه اين مادر بينصيب نبوديم.
📌 نكتهاي كه در فرزندان و نوههاي اين مرحوم به چشم ميخورد، عدم توجه به #حجاب بود. آنها با وضعيت آنچناني، در بالاي قبر اين پيرمرد جمع ميشدند و با #نامحرم ها بگو بخند داشتند و...
🔻 اما به احترام مادربزرگ، هر هفته بر سر مزار، دور هم جمع ميشدند. شايد حدود يك سال اين وضعيت ادامه داشت.
♨️ چند هفتهاي گذشت و ديگر خبري از جمع شدن آنها در شبهاي جمعه نبود. چند شب جمعه رفتم ولي از آش خبري نبود!
🔻تا اينكه يك بار حاج خانم، همسر همان پيرمرد را ديدم كه تنها بر سر مزار همسرش نشسته بود. بعد از سلام و قرائت فاتحه پرسيدم: "حاج خانم بچه ها نيامدند؟"
🔻 بیمقدمه گفت: "حاجي از من خواست كه ديگه بچهها رو اينجا جمع نكن!"
🍂 تعجب من بيشتر شد.
🔻ايشان ادامه داد: "توي خواب، رو سرم داد زد و گفت: هر وقت بچهها و نوهها را جمع ميكني، با اين وضع حجاب و حياي اينها، #عذاب من رو زياد ميكنند..."
👤 مصاحبه با حجت الاسلام کدخدا رستم
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوشصتم
او دنبالم تا اتاق اومد.
گفت:
- حاج آقا رو که میشناسید. بدون حاج خانوم نهار و شام نمیمونن جایی.
با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم.
تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت.
او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق و خدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم:
- هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی.. قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی.
نصایح پدر در او اثر کرد.. پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم.
با او به رستوران رفتیم.. سینما رفتیم.. حرف زدیم.. شوخی کردیم.. خندیدیم..
و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کردهی خودم پشیمونتر میشدم.
نزدیک مسجد بودیم که پرسید:
- خوش گذشت سادات خانوم؟؟
گفتم:
- بله ممنونم ازتون.
تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود. یاد حرفهای پدرشوهرم افتادم. اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند.
تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود.
حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت:
- چرا جواب نمیدید؟!
گفتم:
- مهم نیست.
گفت:
- جواب بدید. معذب نباشید.
فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه.
نگاهی به حاج کمیل کردم.
او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد:
- جواب بدید سادات خانوم.
جواب دادم.
نسیم با ناراحتی سلام کرد. حالش رو پرسیدم.
گفت:
- خوب نیستم.. حال مامانم خیلی بد شده.. کاش میشد میومدی پیشم.. دارم میمیرم از غصه..
من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم.
گفتم:
- اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام.. إن شاءالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم.
حاج کمیل گفت:
- بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات.
نسیم شنید.
با صدای آرامتری گفت:
- شوهرت پیشته؟؟
گفتم:
- بله..
او با ناراحتی گفت:
- وای ببخشید.. نمیخواد زحمت بکشی.. مزاحمت نمیشم.. کاری نداری؟
گفتم:
- تعارف نمیکنیم.. امشب میایم اونجا..
گفت:
- نه بابا نه.. اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چیکار دارم؟! حالا بهت میگم کی بیای. باید به حال مادرم نگاه کنم.
و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
حاج کمیل با لحن خاصی پرسید:
- دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟
گفتم:
- بله.. خوب البته راست هم میگه.. حالش خوب نبود.. فک کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه. اگر صلاح بدونید تنها برم.
با خودم گفتم الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد.
سر نماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.. حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود و من بیاطلاع بودم.. و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.. من از روی حاج کمیل خجالت میکشیدم.. وقت تسبیحات به خودن گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات.. قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی.
زیر لب استغفار گفتم.
اون شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد.. فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.. دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم.
صداش کردم:
- حاج کمیل؟
گفت:
- جااان دلم؟!
پشتم رو به طرفش کردم تا راحتتر حرف بزنم.
اعتراف کردم:
- حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم.
او با صدای خواب آلود گفت:
- استغفار کنید سادات خانوم..
پرسیدم:
- نمیپرسید چه کاری؟
گفت:
- نه!
گفتم:
- ولی من میخوام بگم.. اگه نگم آروم نمیگیرم.
تخت تکونی خورد. حس کردم نشست.
گفت:
- اگر اینطوره بگید.
به سمتش چرخیدم.
آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده!
با صدای لرزون و محزون گفتم:
- امروز من... مممممم... مکالمهی حاج آقا با شما رو شنیدم.
مکثی کوتاهی کرد.
گفت:
- خب.. این که گناه نیست..
گفتم:
- هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم. چون حس کردم حرفها درمورد منه..
دوباره مکث کرد. اینبار طولانیتر..
با بغض گفتم:
- چیزی نمیخواین بگین؟!
زبانش رو به سختی در دهان چرخوند:
- کار بدی کردید..
بغضم ترکید:
- بخاطر همین عذاب وجدان دارم.. حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم.. از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده.. بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟
چرخید سمتم. صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم و خودم رو عقب کشیدم.
گفت:
- پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!!
شوکه شدم.
فهمید که ترسیدم.
دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آرومتری گفت:
- ازتون توقع نداشتم..
با بغض و دلخوری گفتم:
- از من گنهکار توقع هرکاری میره اما از پدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشتهی منو تو سرم بکوبونند. من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوشصتویکم
با بغض گفتم:
- پدرتون خودشون منو با حرفهای تند و تیز اون شب حساس کردند.. بهم حق بدید وقتی اسممو شنیدم کنجکاو بشم که چی قراره درموردم گفته شه. نه حاج کمیل من قرار نیست شما رو استنطاق کنم. چون فکر میکنم اگر براتون ارزش داشته باشم خودتون باهام راحت حرف میزنید..
و با حالت قهر به او پشت کردم و درحالیکه آهسته اشک میریختم خوابیدم.
او دوباره نفسهاش نامرتب شده بود. همونطوری پشت به من روی تخت نشسته بود.
زمانی طولانی گذشت. نه من اشکم بند میاومد نه او تکون میخورد.
یکباره سکوت رو شکست.
غمگین و افسرده گفت:
- حاج آقا از شما بدشون نمیاد فقط یک اتفاقهایی داره میفته که ایشونو نگران کرده.
با تمسخر گفتم:
- بله امروز نگرانیهاشونو شنیدم ترس از بیآبرویی.. ترس از اولاد بد.. ترس از..
حرفم رو قطع کرد و با ناراحتی گفت:
- اجازه میدید حرف بزنم یا بناست فقط افکار خودتون رو به زبون بیارید؟! اگر بنده رو به صداقت قبول دارید گوش بدید اگرنه که هیچ!!
سکوت کردم.
گفت:
- منم نگران شمام.. کل خانواده نگرانتونیم.. هرکدوممونم برای نگرانیمون دلیلی داریم.. حاج خانوم و دخترها بخاطر شرایط بارداری و ترس ناآرامیهای اخیرتون.. حاج آقا بخاطر اینکه میترسند خدای نکرده شما به واسطهی دوستان نااهل دوباره متوجه خطر و آسیبی بشید و من...
آب دهانش رو قورت داد..
و ساکت شد.
روی تخت نشستم و نگاهش کردم.
میخواستم بشنوم نگرانیش درمورد من به چه علته!
پرسیدم:
- و شما چی؟؟
چرخید سمتم و چهار زانو روی تخت نشست. چشمهاش خیس بود.
دستهامو گرفت.
اینبار او سرد بود و من گرم!
- نگرانم نتونم حامی خوبی برای شما باشم. من نگرانتونم.. هر روز و هر لحظه.. میدونم خدا با شماست ولی من هم وظایفی درقبالتون دارم.. من قبلا یکبار تنها شدم.. این روزها نگرانم! دارم.. کم میارم.
ناگهان سرش رو پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد. من با ناباوری به او که روی تخت از شدت ناراحتی مچاله شده بود و گریه میکرد نگاه میکردم.
تازه میفهمیدم که گریهی یک مرد چقدر دردناکه!
درمیان هق هقش سر بلند کرد و زانوانش رو بغل گرفت:
- رقیه سادات خانوم.. نگرانی همه هرچی میخواد باشه باشه.. من نگران یک چیزم.. نگران اینم که شک کنم! به این چشمهای پاک و زلال و آفتابی شک کنم.. این روزها همه چیز دست به دست هم داده تا شما رو از چشم من بندازه. تا منو بترسونه از اعتمادم. من بخاطر این احساس معذبم. از خدای خودم و خودم شرمندهام.
باورم نمیشد که دغدغهی این روزهای حاج مهدوی چنین چیزی بوده باشه.
سرم رو به اطراف تکون دادم و با شرمندگی و تعجب گفتم:
- یعنی دیشب بخاطر همین اون حرفها رو زدید؟! بخاطر اینکه فکر میکردید نباید به من شک کنید؟
او سرش رو به علامت تأیید تکون داد و گفت: من از شک میترسم. قبلا هم دچار شک شدم و الهام خاتون نجاتم دادند..
پرسیدم:
- شک به چی؟؟
آهی کشید:
- در زمان طلبگی شک کردم به راهی که انتخاب کردم. سختیهای این راه و دروس سنگینش یک طرف، بار مسئولیت کمر شکنش از طرف دیگه دچار شکم کرد.. ولی جرأت نداشتم در این مورد به کسی حرفی بزنم حتی به پدربزرگ خدابیامرزم که خودشون مشوق اصلی من بودند. از خدا خواستم یک چراغی، نوری سر راهم بزارن تا تصمیم درست بگیرم! به یک هفته نکشید الهام خاتون مقابل زندگیم سبز شد..
او درسهاش از من خیلی عقبتر بود ولی به جدت قسم از من باسوادتر و داناتر بود. اگه الهام خاتون نبود معلوم نبود عاقبت من چی میشد رقیه جان.. شاید الان طلبه نبودم.. یا اگر بودم شاید با این عقیده نبودم..
حالا باز هم دارن به شک میندازنم.. نپرسید چه کسانی؟! چون این رو باید خودم حلش کنم. درد اینجاست که خدا و بندههای خوبش به من همیشه اعتماد کردند. بهم فرصت دادند. من نمیخوام کاری که اونها با من کردند رو از بندهی خوب و پشیمونش دریغ کنم.
سرم رو محکم گرفتم!!!
وای خدایا او کجا بود و من کجا بودم؟؟ خدایا من واقعا به پاداش کدوم عمل خوبم لایق همسری این مرد بودم؟؟ من ماههاست که فکر میکردم او هم گناه کبیرهای مرتکب شده در حالیکه او بخاطر شک و ترس در انتخاب راهش و مسئولیت سنگینش انقدر دچار عذاب وجدان بود!!! وای به من!!! وای به من!!! من چقدر باید میدویدم تا به گرد راه او برسم.. او تمام اضطرابش این بود که مبادا به من شک کنه!!!
حالا نوبت من بود که از بندگی خالص و ناب او سر به سجده بزارم و بلند بلند گریه کنم و با هر اشک از دیده، خداروشکر کنم بخاطر داشتن چنین مردی..
چه شب معنوی و زیبایی شد امشب.
او سرم رو بلند کرد و هردو از پشت پلکهایی که ابر باران زای الهی خیسشون کرده بود همدیگر رو نگاه میکردیم.
من پر از شوق بندگی بودم. هم بندگی او هم بندگی خدای او.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوشصتودوم
گفتم:
- حاج کمیل امشب بهم نشون دادید که هنوز هیچ چیزی درمورد شما نمیدونم. میدونم من براتون الهام نمیشم ولی قول میدم اجازه ندم اعتمادتون به من سلب شه.. من شما رو دارم حاج کمیل.. تا وقتی شما هستی گناه غلط میکنه نزدیکم شه.. تو این خونه من فقط صدای بال ملائک رو میشنوم. جایی که شما هستی جایگاه شیاطین نیست.. خیالتون راحت وقتی هم از شما فاصله دارم یادتون ذهنم رو متبرک میکنه.
او را محکم در آغوش گرفتم و با ذوق کودکانه گفتم:
- وااای خدااایا شکرت.. ممنونم بخاطر داشتن چنین مردی..
او اشکهاش تبدیل به خنده شد.
زد روی شونهم و گفت:
- ای کلک.. فردا هم صبحانه با من!! فقط بخاطر همین جملهت.
نگاهش کردم.
اشکهامو با عشق و علاقه از صورتم پاک کرد. چشمهای خیسش رو بوسیدم. که کنار گوشم نجوا کرد:
- چه حال خوبی دادی بهم دختر!! بریم سراغ یک عشق بازی چهار نفره؟
چشمم رو ریز کردم و با تعجب نگاهش کردم.
او با لبخند زیبا و دلفریبش گفت:
- من و شما و این کوچولو با اونی که بساط این حال خوب رو فراهم کرد.
دقایقی بعد دو سجاده در اتاقی که عطر خدا میداد پهن بود. و من پشت مردی نماز شب اقامه کردم که هدیهای الهی بود.
سر سجاده بودیم که او با لبخند، نیم نگاهی به طرفم انداخت و تسبیح به دست گفت:
- حوصله میکنید خوابی که شب پیش دیدم رو واستون تعریف کنم؟
عجب شب عجیبی شد امشب.
من با خوشحالی با زانوهام نزدیکش شدم و گفتم:
- خیره.. چه خوابیه که صلاح دونستید واسم تعریف کنید؟
او لبخند رضایت آمیزی به لب داشت. گفت:
- خوابی که تا حدودی دلم رو روشن کرد! میخوام واستون تعریف کنم تا دل شما هم روشن شه و انقدر بیهوده از گذشته شرمنده نباشید.
دستم رو زیر چانه گذاشتم و با علاقه چشم به دهانش دوختم!
گفت:
- خواب دیدم در ارتفاع یک بلندی ایستادم.
اونم تک و تنها.. پایین پام درهی عمیق و وحشتناکی بود. خیلی مضطرب بودم و احساس ناامنی میکردم. در اوج ناامیدی کمی اونطرفتر لبهی پرتگاه چشمم افتاد به خودم.. به خودم گفتم میترسم. چطوری از این جا راه خونه رو پیدا کنم؟
خودم دستش رو برام دراز کرد و گفت با من بیا. من با اطمینان سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. ناگهان او منو به قعر دره هل داد و من با فریاد خدا خدا به ته دره سقوط کردم. همونطور که در حال سقوط بودم شما رو در بالای دره دیدم که دستتونو برام دراز کردید و صدام زدید دستم رو بگیر. من از شما خیلی فاصله داشتم ولی یک نیروی مکندهی قوی از سمت شما منو به بالا کشید و دستم رو در دستانتون گذاشت.
با ذوق دستم رو مقابل دهانم گذاشتم و گفتم:
- وااای من تو خواب شما رو از سقوط نجات دادم؟
او با عشق خندید و گفت:
- هنوز تموم نشده سادات خانوم! وقتی دستتونو گرفتم با هم با سرعت هرچه بیشتر به بالا پرواز کردیم. انقدر این پرواز زیبا و دلچسب بود که میخندیدم و به خودم در پایین با غرور نگاه میکردم.. این شد که صبحش با انرژی از خواب پا شدم و صبحانه آماده کردم.
من با شوق پرسیدم:
- تعبیرش چیه حاج کمیل؟!
او شانه بالا انداخت و گفت:
- من حتم دارم شما در زندگی من باعث خیر و رحمتی.. شاید در خواب خودتون بودید شاید هم جدتون ولی به هرحال منو از شر خودم نجات دادید. تا به امشب این جریان برام شبیه یک خواب عجیب و امیدبخش بود ولی امشب مطمئن شدم که خداوند با اون خواب دلم رو مطمئن کرد. و بهم فهموند من هرگز تصمیم اشتباهی نگرفتم.
من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد.
نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم!
روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چند ساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم.
دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او انقدر آروم و معصوم خوابیده بود که دلم نمیاومد خوابش رو به هم بزنم. صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم خداحافظ عزیزم.. نور زندگیم. دوستت دارم.
او عمیق خوابیده بود.
صدام رو نشنید! دل کندن از او برام سخت بود. احساس دلتنگی و اضطراب با بوسهی خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد.
تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم. به مدرسه رفتم. در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد شهیدان صحبت کرده بودیم. او دختر پاک و باایمانی بود که بزرگترین آرزوش شهادت بود. با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد.
صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم. در دستش بستهی کادو پیچ شدهای بود. بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:
- ناقابله خانوم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ لطفا بیحجاب شو...
مخاطب این کلیپ، شیاطینی هستند که به زنان #ناآگاه یاد میدن چطوری جلوی حق و حقیقت بایستند و باهاش مخالفت کنن!
میدونید چطوری توی جامعه «بیحجابی» اجباری میشه؟ 🤔
حتما کلیپو ببینید❌
#حجاب_الزامی
•@patogh_targoll•ترگل2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ میدانستید ۷۰٪ تازه مسلمانان اروپا، زنان هستند!
✍پ.ن: سخنی با مسئولین:
🔻در دورهای که کشورهای مثلاً آزاد، دارند فوج فوج به اسلام رو میآورند و بیشتر این جمعیت را زنان تشکیل میدهند، چرا مسئولین کشورمان به فکر زنان این کشور نیستن و در روند انحراف فکری جوانان با بیتفاوتی، خواسته یا ناخواسته کمک میکنند؟
در دورهای که زنان کشورهای مثلاً آزاد، به این نتیجه رسیدهاند که برهنگی کاملا بر ضرر آنان است و...
‼️ آقایون مسئول👇
🔻چرا حجاب را که قانون و اصل این کشور است را انقدر شُل گرفتهاید؟
🔻چرا نظارتی روی لباسهایی که در پاساژها و بوتیکها برای بانوان میآورند وجود ندارد؟
🔻چرا جامعه سلبریتی انقدر رها شدند، که جرأت میکنند هر حرف و غلطی را در تریبون عمومی اعلام کنند؟
در کدام کشور انقدر سلبریتیها رها شده و افسار گسیختهاند؟
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
#آزاد_اندیشی
#بانک_عفاف
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت لورفتۀ نتانیاهو؛ باید به ایران پاسخ سطحی بدهیم و آن را بزرگنمایی کنیم
بهتازگی یک فایل صوتی از سخنان نتانیاهو در یک جلسه خصوصی با اعضای نظامی و اطلاعاتی رژیم صهیونیستی منتشر شده است.
نتانیاهو در این جلسه میگوید: حملات ایران باعث شده که ابهت و بازدارندگیِ ما از بین برود. ناچاریم به ایران پاسخ بدهیم. اگر نتوانیم به حملهٔ ایران جواب بدهیم، حجم ترس در داخل اسرائیل بیشتر میشود و این خطرناک است. ما نمیخواهیم داخل اسرائیل از این نابهسامانتر بشود و وضع از این بدتر شود.
ما برای پاسخ به ایران ۲ مسئله را باید در نظر بگیریم؛ اول اینکه پاسخ باید سطحی باشد تا ایران حملهٔ دوباره نکند. فقط باید حمله اتفاق بیفتد؛ حالا این حمله می تواند بهصورت سطحی باشد. دوم اینکه این حمله باید در رسانه بزرگنمایی شود و بزرگ جلوه کند تا تأثیر رسانهای داشته باشد.
مهمتر از اینها کار رسانهای است؛ باید قبلاز عملیات ما علیه ایران، ترس در ایران حاکم شود؛ مثل کاری که ایران با ما کرد و باعث شد فروشگاهها خالی شود و مردم ما نگران از وضعیت شدند. این اتفاق باید در ایران بیفتد و نگرانی در ایران حاکم شود.
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوشصتوسوم
در دست اون دختر بستهی کادو پیچ شدهای بود. بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع و شرمندگی گفت:
- ناقابله خانوم. من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم. مادرم رفته بودن کربلا این رو به نیت شما گرفتند.
من هیجان زده از این لطف و محبت او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:
- واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده و میگی ناقابل؟!
او با شرم لبخند زد و گفت:
- حق با شماست..
او را بوسیدم و گفتم:
- سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند.
او گفت:
- من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم. شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم.
گفتم:
- إن شاءالله همینطور خواهد بود.
و او را تا دم در مشایعت کردم.
وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم. چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود. و یک جانماز سبز رنگ که مهر کربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید.
سوغات رو داخل کیفم گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم.
مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد.
حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد.
شنیدن صداش انقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند بر لبم نشست.
- سلام آقای گل خودم. احوال شما؟!
او با همان صدای گرفته گفت:
- کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟
چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل!
گفتم:
- انقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم.
- دیگه هیچ وقت همینطوری نرید. وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره.
در دلم قند که نه کله قند آب شد.
گفتم:
- رو چشمم حاج کمیل. چشم.
- من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده..
خندیدم:
- خدا حفظتون کنه..
پرسید:
- امروز برنامهتون چیه؟
گفتم:
- برنامهی خاصی ندارم. شما کی میخواین برین کلاس؟
گفت:
- الان دیگه کم کم آماده میشم برم.
لحنش تغییر کرد:
- میشه اگر کار خارج از برنامهای داشتید به من اطلاع بدید؟
با تعجب گفتم:
- بله حتما. ولی چطور مگه؟!
او خیلی عادی گفت:
- دلیل خاصی نداره. شاید بتونم برنامههامو مرتب کنم بریم بیرون.
یادم افتاد که ساعت یازده و نیم وقت دکتر زنان دارم.
گفتم:
- آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده و نیم
او گفت:
- بسیار خب. اون زمان من کلاسم. وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم. ولی قول میدم زود خودم رو برسونم تا بریم یه چرخی بزنیم.
فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:
- حاج کمیل، ما با گردش و بیگردش مخلص شماییم.
او هم با لحن من گفت:
- ما بیشتررر. مزاحم وقتتون نمیشم. در امان خدا.
امروز پر از انرژی و شادی بودم و حتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثهی بدی متوجهم بشه. با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سر و سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم. در راه تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود.
جواب دادم:
- سلام نسیم جان!
او با صدای افسردهای سلام گفت.
پرسیدم:
- خوبی؟! مامانت بهتره؟!
با بغض گفت:
- بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا. من نمیدونم واقعا چیکار کنم. میگه حالش بده. عسل.. عسل من خیلی میترسم.
دلداریش دادم:
- نگران نباش نسیم جان. إن شاءالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه.
او با گریه گفت:
- اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟!
گفتم:
- اگه کاری از دستم بربیاد حتما.
او گفت:
- میشه بیای اینجا.. اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه. تو سر و شکلت درست و حسابیه. واقعا شبیه مؤمنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم.
تو رو خدا بیا.. خیلی تنهام. خیلی دلم گرفته. و شروع کرد به گریستن!
نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم.
گفتم:
- نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم. نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه. هروقت ویزیت شدم میام.
با حسرت گفت:
- ای باباا.. بیخیال خواهر.. میدونستم نه میشنوم. خودتم میدونی این حرفها بهونهست. تو دوست نداری با من بگردی. حقم داری. من برات دردسرم. آبروتو میبرم.. من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی.. آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن.. خدافظ برای همیشه..
و تماس قطع شد..
من حیرت زده از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم. چندبار زنگ زدم تا بالاخره جواب داد.
با ناراحتی گفتم:
- این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری و میدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت.
او با پوزخند تلخی گفت:
- من میخواستم باهات تنها باشم. میخواستم باهات درددل کنم. مامانم ببینتت. تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونهت. من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد.. فکر من نباش.. برو زندگیتو کن.. منم خدایی دارم.
دلم براش سوخت.
او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.
دوباره یاد خودم افتادم!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوشصتوچهارم
دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس و شکننده شده بودم. درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسئول بودم. از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد. من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه. من این روزها رو گذرونده بودم. من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم. خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده. یقین داشتم او داره زجر میکشه. چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه. با خدا معامله کردم "من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم.. تو هم از من مراقبت کن"
نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم:
- نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.. ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم..
با کلافگی و صدای تو دماغی گفت:
- ببین من حوصله ندارم.. کاری نداری؟!
گفتم:
- چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل و میام دیدنت.
او پوزخند زد:
- وعده نده! میدونم نمیای. خودتم بخوای اون نمیزاره..
بیتوجه به طعنهش گوشی رو قطع کردم. زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش و تمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم. و بعد زنگ زدم به حاج کمیل!
گوشی حاج کمیل خاموش بود. نگاه به ساعتم کردم. ساعت ده دقیقه به یازده بود. حاج کمیل سر کلاس بودند.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم.
نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم. صبر کردم ساعت یازده بشه. دوباره زنگ زدم. بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت و با لحنی رسمی گفت:
- کلاس هستم بعد تماس بگیرید.
دستپاچه گفتم:
- کارم واجبه حاجی..
گفت:
- پیام بدید، یاعلی
نوشتم:
- سلام عزیز دلم. خدا قوت.. نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست. میخوام برم ملاقات مادرش. اشکالی نداره؟!
دقایقی بعد نوشت:
- سلام عزیزم. اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر این صورت مختارید.
نوشتم:
- ممنون همسر مهربونم. اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم. دوستتون دارم.
گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونهی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محلهی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم.
پلاک خونهش رو درست و حسابی به خاطر نداشتم. زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:
- واقعا تو کوچهای؟!
از خوشحالیش خوشحال شدم!
پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد.
وقتی آسانسور به طبقهی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد. توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونهش به گوش میرسید. در زدم. نسیم طبق عادت همیشگی با تاپ و شلوارک در رو برام باز کرد. در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود. با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:
- میدونستم هنوز معرفت داری..
و منو در آغوش گرفت.
فضای خونه خفه بود. بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد. همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم:
- چقدر خونت خفهست. من اینجا زنده نمیمونم. تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟
او هلم داد سمت داخل و درحالیکه در رو میبست گفت:
- حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن. چیکار کنم؟ داغونم. توقع نداری که دو روزه این لعنتی رو ترک کنم؟
بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت:
- تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد.
نگاهی به اطراف خونه کردم. تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوار خونه آویزان شده بود. واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم.
نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:
- از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم میگفتی داری میای یه کم به خودم میرسیدم.
من تسبیحم رو از مچم باز کردم و با قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله..
او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست!
به چهرهش نگاه کردم. پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گود افتاده بود.
ناخواسته گفتم:
- چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خوشگل نبود که به این روز انداختیش؟
او آهی کشید و گفت:
- هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل..
درحالیکه چادرم رو از سرم در میآورد گفت:
- بده اینا رو آویزون کنم برات.
امتناع کردم:
- نه نمیخواد. باید برم..
گفت:
- عسل تو رو خدا بس کن. یه کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت.
و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت.
از دور با تمجید و تعجب گفت:
- به به.. خانوم چه بولوندم کرده موهاش رو! حاجیتم یه چیزش میشهها. از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه. امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل