eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
930 عکس
604 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
با کمی مکث گفتم: _مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش می‌کنن؟ آرش عمیق نگام کرد. سیب گلوش بالا و پایین شد و گفت: _اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه. _آرش جوابم رو بده. _فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف می‌زنیم. بعد از اتاق بیرون رفت. این حاشیه رفتنا یعنی پس مژگانم... مادر آرش وارد اتاق شد و گفت: _الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلند شدم و نشستم و تکیه دادم به تاج تخت وگفتم: _من خوبم مامان، نگران نباشید. _راحیل می‌بینی تو چه بدبختی گیر افتادیم. لبای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جا نیومده بود. با یادآوری حرفاش پرده‌ی اشک جلوی دیدم رو گرفت. _مامان نمیشه بچه رو بعد از دنیا اومدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟ _میگه من از بچم جدا نمیشم، خب مادره دیگه... آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش رو گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت: _مامان جان شما حالتون بده، برید استراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تا روح داداش بدبختم کمتر با این حرفا تو قبر بلرزه. بعد از رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان رو به طرفم گرفت. روم رو برگردوندم. لیوان رو روی میز کنار تخت گذاشت و به گلای پتو چشم دوخت. _اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش می‌گفتم. لبم رو به دندون گرفتم. _الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی. _اگه بدونی وقتی تو اون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط میخواد به خواسته‌ی خودش برسه، یه کم به ما فکر نمی‌کنه. سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _پس اون بد اخلاقیا و بی‌محلیا واسه خاطر این بود؟ سرش رو به علامت تایید تکون داد. نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش رو از نظر گذروندم، چهره‌اش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگیش جذاب‌تر و مردونه‌ترش کرده بود. حالا دیگه برای به دست آوردنش باید می‌جنگیدم، ولی با کی؟ با مادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود و تمام زندگی و امیدش تو نوه‌اش خلاصه میشد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمی‌دونه از دنیا چه میخواد. شاید هم باید با خودم بجنگم... برای از دست دادن آرش باید با خودم می‌جنگیدم. آرش دستمو گرفت و پرسید: _چیزی میخوای برات بیارم؟ با خودم گفتم: "تو رو میخوام آرش، اونقدر حل شدم با تو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنها یک راه داره اونم تبخیره... تبخیر شدن خیلی دردناکه..." نمیدونم اشکام خیلی گرم بودن یا گونه‌هام خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت. آرش اشکام رو پاک کرد و گفت: _تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته... انقدر خودت رو اذیت نکن. حالا که پرده‌ی اشکم پاره شده بود اشکام به هم دیگه فرصت نمی‌دادن. آرش رفت و جعبه‌ی دستمال کاغذی رو آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکام رو پاک کرد. بعد دستاش دور کمرم تنیده شدن. _طاقت دیدن گریه‌هات رو ندارم راحیل، اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه... با بُهت گفتم: _پس مادرت چی؟ با اون قلبش. اون که به جز تو کسی رو نداره. _تو گریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، تو بگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا میکنی. مایوسانه نگاهش کردم. _وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچه‌ی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
اون شب تا دم صبح خوابمون نبرد و با آرش هر راهی رو برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایده‌ای نداشت. آخرش می‌رسیدیم به مادر آرش که با وجودش نمی‌شد کاری کرد. چند روز گذشت. من به خانواده‌ام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش رو نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکای پنهانی که تو خونه می‌ریختم و مکالمات تلفنی که با آرش داشتم کم‌کم همه متوجه‌ی قضیه شدن. البته می‌خواستم بعد از مراسم هفتم کیارش موضوع رو بگم اما خودشون زودتر فهمیدن. به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرار شد مثل روز سوم مراسم بگیرن. آرش وقتی از برنامه‌ی مادرش با خبر شد. اخماش در هم رفت و گفت: _مامان جان هزینه‌اش زیاد میشه، همه‌ی پس انداز من تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم. مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت: _هر چقدر هزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن. آرش با چشمای گرد شده به کارت نگاه کرد. _از کجا آوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زور تا سر برج می‌رسونی... مادرش بغض کرد. _بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می‌گیرم می‌ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا. بعد گریه کرد و ادامه داد: _الهی بمیرم نمی‌دونست این پولا خرج مراسم خودش میشه. تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زد که مژگان رو به خونه بکشونه، ولی برادرش زرنگ‌تر از این حرفا بود. آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت. نمی‌دونم اونجا چی گفته بودن یا چطور تحت فشار قرارش داده بودن که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافقِ. فقط باید صبر کنیم که عده‌ی مژگان تموم شه. وقتی مادرشوهرم این حرفا رو از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می‌کرد شنیدم... چون می‌خواست برای مراسم دعوتشون کنه و اونم چیزایی شنیده بود و می‌خواست معتبر بودن شایعاتی رو که دهن به دهن می‌چرخید رو از خود مادرشوهرم بشنوه. من داخل اتاق آرش در حال کتاب خوندن بودم و مادر آرش هم بلند بلند در حالی که راه می‌رفت برای برادر شوهرش بدون جا انداختن یک واو تعریف می‌کرد. از حرفای نصفه و نیمه‌ای که می‌شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار رو تایید کرده و میگه جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاریه که می‌تونه بکنه. چشم دوختم به کتاب، حروف و کلمات از روی صفحه‌ی کتاب بالا و پایین می‌پریدن، بعد‌ کم کم راه افتادن. کتاب رو بستم و سرم رو تو دستام گرفتم. این بار مادر آرش شماره‌ی دیگه‌ای رو گرفت و همون حرفای قبلی رو تحویلش داد. آرش سر کار بود. باید از اونجا بیرون می‌زدم. به خاطر این که مادر آرش تو خونه تنها نباشه، گاهی من پیشش می‌موندم، ولی حالا دیگه تحمل کردن اون فضا برام سخت بود. لباس پوشیدم و قبل از رفتن گفتم: _مامان من میخوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بد شد... حرفم رو برید و گفت: _برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش. تو مترو به آرش پیام دادم که مادرش تو خانه تنهاست. دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من و هر بار نگاهش می‌کردم لبخند میزد، یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی رو از کیفم برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. _الو، سلام زهرا خانم، خوبید؟ _سلام عزیزم، ممنون، تو چطوری؟ نامزدت چطوره؟ اون روز به کمیل می‌گفتم می‌خوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون. با حرفش بغضم گرفت و گفتم: _ممنون، خواستم حال ریحانه رو بپرسم. _خوبه، خداروشکر، چند روز پیش فکر کردم میای. دلیل نرفتنم رو براش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت. بعد روز و ساعت مراسم هفت رو پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا میان. بعد از تمام شدن حرفامون به سوگند زنگ زدم تا به خونه‌شون برم و سرم رو با خیاطی گرم کنم. سوگند گفت که با نامزدش بیرونِ. تماس رو زودتر قطع کردم تا مزاحمشون نباشم. باید فکر می‌کردم چیکار کنم، به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم، برای همین به پاساژی که نزدیک خونمون بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه‌ی حریر داشت و روی قسمت حریرش پروانه‌های مشکی گیپور کار شده بود رو خریدم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
روز ختم مامان و خاله نیومدن، مامان ناراحت بود، ولی حرفی نمی‌زد. سعیده من رو تا خونه‌ی مادر شوهرم رسوند و خودش هم نموند و رفت. من و مادر شوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. مژگان و خانواده‌اش هم اومده بودن. سر خاک، مژگان و مادر شوهرم و خاله‌ها و عمه‌ی آرش، نشسته بودن و گریه می‌کردن. منم روی یکی از صندلی‌هایی که چیده شده بود کنار آرش نشسته بودم. زیاد طول نکشید که آرش بلند شد و رفت تا تاج گلی که پسر عموش خریده بود رو کمک کنه بیارن. توی حال خودم بودم و به سرنوشتم فکر می‌کردم. زل زده بودم به صندلی جلویی و به این فکر می‌کردم که خدا دوباره چه نقشه‌ای برام کشیده، یعنی انقدر ظریف و زیر پوستی محبت آرش رو وارد قلبم کرد که خودم هم فکرش رو نمی‌کردم، عاشق کسی با این مدل طرز فکر بشم؛ ولی حالا جوری دوسش دارم، که دلم نمی‌خواد حتی یک روز ازش دور باشم... اونوقت خدا اینطور راحت منو تو این موقعیت سخت قرار داد. خدایا من اعتراف می‌کنم از وقتی عاشق شدم گاهی توجهم به تو کم شده ولی حتی یک روز هم فراموشت نکردم. لابد حالا میگه، اگه فراموش می‌کردی که الان شب هفت شوهر خودت بود. آهی کشیدم و به آسمون نگاهی انداختم. زیر لب خدا رو شکر کردم. خدایا راضی‌ام به نقشه‌هات. ولی یه کاری واسه این دلمم بکن، چه می‌دونم سنگش کن، یا اصلا یه راهی نشونم بده من که عقلم به جایی قد نمیده" با شنیدن صدای فریدون جا خودم. _داری فکر میکنی چطوری مژگان رو بزاری سر کارو با یه عقد سوری بعد از این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟ وقتی قیافه‌ی بهت زده‌ی منو دید ادامه داد: _شایدم داری فکر میکنی چطوری با هوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می‌تونید یه خونه جدا بگیرید براش تا با بچه‌ش زندگی کنه. "این کی اومد پیش من نشست که نفهمیدم،" لبخند موزیانه‌ای زد و نوچی کرد. _بهتره به راه‌های دیگه‌ای فکر کنی چون این راه‌ها جواب نمیده، براش وکیل می‌گیرمو... نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم: _شما چرا با من دشمن شدید؟ پوزخندی زد و گفت: _اصلا تو در حدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبه‌روش خیره شد و ادامه داد: _برای خلاص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می‌تونم بهت پیشنهاد بدم. فوری پرسیدم _چه راهی؟ بلند شد و گفت: _اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین رو پارک کردم، (کنار قطعه رو نشون داد) تو هم بیا تا صحبت کنیم. اون رفت و منم با خودم فکر کردم یعنی چه راهی داره، شاید از حرفش پشیمون شده یا پولی چیزی میخواد. شاید هم خدا صدام رو شنیده و اون رو فرستاده که همه چیز حل بشه. با فاصله پشت سرش راه افتادم. هنوز به ماشین نرسیده بود که دزدگیرش رو زد و اشاره کرد که بشینم. می‌ترسیدم بالاخره سابقه‌ی خوبی نداشت. گفتم: _همینجا حرف بزنیم من راحت‌ترم. لبخند چندشی زد و گفت: _چیه می‌ترسی؟ چقدر بی‌پروا بود. بی‌توجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم: _باید زودتر برم الان آرش دنبالم می‌گرده. _اون الان حواسش به مژگانه. با حرفاش می‌خواست عصبیم کنه، منم برای این که لجش رو در بیارم گفتم: _بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، همه‌مون باید حواسمون بهش باشه. نگاه بدی بهم انداخت. _خوبه، پس معلومه دختر عاقل و زرنگی هستی. _میشه زودتر حرفتون رو بزنید؟ _از مژگان درموردت خیلی چیزا پرسیدم و ازش... نگذاشتم حرفش رو تموم کنه. _شما چرا دست از سر زندگی من بر نمی‌دارید؟ _زندگی تو و نامزدت که دو سه روز دیگه تموم میشه و دیگه به قول خودتون محرم آرش خان نیستید. درمورد مهم شدن‌تونم، کلا تیپایی مثل شما خودشون می‌خوان به زور خودشون رو مهم جلوه بدن و این تقصیر خودتونه... "حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می‌شستمت." وقتی نگاه منتظرم رو دید، نگاهش تغییر کرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم و چشمام رو زیر انداختم. _مژگان اَزَت تعریف می‌کرد، می‌گفت موهای بلندو قشنگی داری... با حرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای،،، از مادرم شنیده بودم که می‌گفت حتی گاهی باید جلوی زنای بی‌دین و ایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطوری نبود... با خشم و حیرت نگاهش کردم. ادامه داد: _هفته‌ی دیگه اگه فقط یک روز با من مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط و شروط... از وقاحتش زبونم بند اومد. _الان نمیخواد جواب بدی، شماره‌ات رو دارم چند روز دیگه بهت پیام میدم، جوابت رو بگو. اگه میخوای تا آخر عمرت راحت و خوشبخت با عشقت زندگی کنی، بهتره عاقل باشی. بعد همونطور که چشماش رو به اطراف می‌چرخوند. دستاش رو گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد و ادامه داد: _از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری. "حقمه، حقمه، این نتیجه‌ی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه." ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پلیس آمریکا یک زن باردار را به قتل رساند.. 🔹همزمان که پلیس آمریکا در روزهای اخیر دومین را به قتل رساند ، رئیس جمهور آمریکا یاد و خاطره مهسا امینی را گرامی داشت و گفت ما در کنار ایرانیان (مخالف جمهوری اسلامی) ایستاده‌ایم !😏 @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جمهوری اسلامی میدهد اما یک نخ از معجر نمی‌دهد... 🙂 @patogh_targoll•ترگل
کمی نزدیک‌تر اومد و با صدای پایین‌تری گفت: _هیچ کس هم نمی‌فهمه خیالت راحت. پاهام سست شد، چطور جرات می‌کرد، لابد خواهر عتیقه‌اش از علاقه‌ی من و آرش براش گفته بود. بدجور کینه‌ام رو به دل گرفته و حالا می‌خواد انتقام بگیره. هر چی قدرت داشتم تو دستم جمع کردم و روی صورتش نشوندم. فکر می‌کردم عصبی بشه، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت: _همه‌تون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست و پام میوفتی، عشقت رو که نمی‌تونی ول کنی. فوری دور شد و رفت. واقعا از حالتاش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگه نمی‌تونم روی پاهام بایستم، همین که روی جدول کنار خیابون نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهر شد. _راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟ با تعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود رو جمع کردم. لرزش دستام کاملا مشخص بود. _الان براتون شربت میارم. به دقیقه نکشید که با یک بطری کوچیک آب معدنی و یک لیوان شربت برگشت. _بفرمایید. شربت رو دستم داد و گفت: _بخورید. خجالت می‌کشیدم ولی چاره‌ای نداشتم. جرعه‌ای خوردم و لیوان رو روی جدول گذاشتم. _ممنون آقا بابک، من خوبم شما بفرمایید. آب معدنی رو باز کرد و به طرفم گرفت. _کمی به صورتتون آب بزنید تا خنک بشید. می‌دونستم الان پوستم قرمز شده، آب رو گرفتم و تشکر کردم و کاری که گفته بود رو انجام دادم. با فاصله روی جدول نشست و سرش رو پایین انداخت و پرسید؟ _بهتر شدید؟ _بله ممنون خوبم. _برم مامانم رو خبرکنم بیاد کمکتون. _نه، فاطمه رو صدا کنید. گوشیش رو برداشت و زنگ زد تا فاطمه بیاد. در‌ حقیقت من گفتم بره فاطمه رو صدا کنه که خودش اینجا نباشه، معذب بودم. ولی اون راه راحت‌تری رو انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و آروم گفت: _چرا زدید توی صورتش؟ اگه حرف نامربوطی زده بگید حقش رو کف دستش بزارم. نگاهش کردم، رگ گردنش برجسته شده بود. _حرف زد، جوابشم گرفت. نوچی کرد و گفت: _اگه حرف نامربوطی زده جوابش اون نبود، باید یه جوری سیلی بخوره که دو دور، دور خودش بچرخه... حرفش رو قبول داشتم، اما کی باید این کار رو می‌کرد. بابک یا آرش؟ از درختی که اونجا بود کمک گرفتم و بلند شدم. فاطمه به طرفم می‌اومد. از دور دیدم که آرش به مژگان کمک می‌کنه که از سر خاک بلند شه. قلبم فشرده شد. "آرش سرش شلوغ‌تر از این حرفاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتاش عوض شده." اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشه باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی‌داره. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم اومد. آرش راننده شخصیش شده بود. حالا که دیگه عزیزتر هم شده لب‌ تر کنه آرش خودش رو بهش می‌رسونه. الان هم انقدر مشغوله که اصلا برای من وقت نداره. مطمئنم با به دنیا اومدن بچه‌ی مژگان سرش شلوغ‌تر هم میشه. اگر حرفی هم بزنم میگه یک زن تنها کسی رو جز ما نداره... شاید هم این فریدون دیوونه یک جورایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبر ندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرا دوباره بغضم گرفت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_راحیل خانم می‌تونم کاری براتون انجام بدم؟ برگشتم و نگاهی به بابک انداختم و با مِن و مِن گفتم _شما ماشین دارید؟ _بله، ولی الان با ماشین بابام اومدیم _می‌تونید بدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرا برسونید و زود برگردید؟ فکر کنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه لبخندی زد و گفت _بله حتما بعد سویچ رو نشونم داد _ماشین اونوره، بفرمایید فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بود و با تعجب نگاهمون می‌کرد. نزدیکش رفتم پرسید _راحیل تو چت شده؟ دستش رو گرفتم _لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگو حالش خوب نبود، با مترو رفت خونه _عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده با مترو چطوری میخوای بری؟ _اینجا حالم رو بد میکنه، اگه از اینجا دور بشم خوب میشم اونم بغض کردو سرم رو برای لحظه‌ای تو آغوشش گرفت _الهی بمیرم، می‌فهمم. باز این تویی که تحمل می‌کنی. بعد کمکم کرد تا داخل ماشین بشینم، دلم نمی‌خواست صندلی جلو بشینم ولی فاطمه در جلو رو باز کرد، منم حرفی نزدم بابک راه افتاد،معلوم بود ناراحته. بینمون سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت و گفت _الان میام دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی رو برام باز کرد و به طرفم گرفت _بفرمایید،فشارتون رو میاره بالا میل نداشتم ولی حوصله‌ی تعارف هم نداشتم.تشکر کردم و گرفتم و تو دستم نگه داشتم. زیر لبی گفت _از دکه‌ایه پرسیدم،گفت مترو اونوره بعد دوباره نگه داشت و از یکی مسیر رو پرسید حق داشت بلد نباشه،فکر نکنم اصلا بهشت زهرا اومده باشه، چه برسه که مترو رو هم بلد باشه. یادش بخیر تو یک دوره‌ای چند سال پیش با دوستام زیاد اینجا میومدیم، مزار شهدا، بخصوص شهدای گمنام آهی کشیدم و با خودم فکر کردم چرا انقدر دور شدم از اون روزا و حال و هوا دلم خواست دوباره اون روزا رو تجربه کنم، باید فکری برای زندگیم می‌کردم _آهان، مترو اونجاست با شنیدن صداش سرم رو طرفش چرخوندم _ببخشید که اذیت شدید، دستتون درد نکنه _چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم بعد نگاهی به من انداخت و گفت –راحیل خانم خودتون رو برای چیزایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتایی آدما قدر چیزایی رو که دارن رو نمی‌دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی‌ارزش میشه، چون فرق بین دوغ و دوشاب رو نمی‌فهمن. مثل یه بچه‌ای که یه تیکه الماس دستشه و اصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه‌ی اسباب بازیاش فرق داره باهاش بازی میکنه، چه بسا که مابین بازی کردنش از دستش بیوفته و خرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی‌فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه‌هاش تیز میشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، در حقیقت هر دو ضرر می‌کنن بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد _وقتی ارزش انسان‌ها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزای اول سرم پایین بود و با دقت به حرفاش گوش می‌کردم ماشین رو نگه داشت تشکر کردم و آب میوه رو گذاشتم روی داشبورد و سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم _آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می‌گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره و این تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش با سنگ فرقی نمی‌کنه. به نظرم همه‌ی انسان‌ها الماس هستن و گاهی نمی‌خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم حالم بد بود کاش می‌شد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا برم، شاید آروم می‌شدم. با شنیدن صدای گوشیم از کیفم بیرون کشیدمش با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید: _راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم شماره قطعه رو خواستم بپرسم همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد _راحیل تو مترویی؟ با کمی مکث گفتم _بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون دوباره با همون تعجب پرسید _تنها؟ نمی‌دونم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمه‌ی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم: _بله... مونده بودم چی بگم. زهرا خانم به خاطر من اومده بود _الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟ _بله. میام بالا، شما کجایید؟ صدای کمیل رو شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش می‌رسونیمش _عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربون در آغوشم کشید بغضم رها شد _رنگت چرا انقدر پریده عزیزم؟ دستمو گرفت و بعد هینی کشید _چرا انقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگام کرد و آروم پرسید: _با نامزدت حرفت شده؟ دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم _تو همه‌ی زندگیا پیش میاد عزیزم، انقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
از پشت پرده‌ی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشمام کشیده میشد صحنه‌ای که آرش می‌خواست مژگان رو از سر خاک بلند کنه رو مرور کردم. می‌دونستم آرش منظوری نداره ولی با دلم چیکار می‌کردم. یادم اومد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که از دستش ناراحت شده بودم، گفتم باید قول بده دیگه این کارا رو نکنه، ولی اون گفت نمی‌تونه قول بده چون نمی‌تونه به مژگان حرفی بزنه. الان که می‌تونست عقب بایسته. مگه خانواده‌ی مژگان اونجا نبودن. خواهرش، مادرش می‌تونستن کمکش کنن. آرش شده دایه‌ی مهربان‌تر از مادر، باید قبول می‌کردم که آرش مثل قبل نمی‌تونه باشه. فرق کرده، توجهش تقسیم شده. زهرا خانم پرسید: _یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟ _نه، اون اصلا خبر نداره؟ چشماش گرد شد. _یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی. نگاهش کردم. _یعنی من رو محرم نمی‌دونی. من که همه‌ی زندگیم کف دست توئه. _نه، این حرفا چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد. _تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که می‌تونم باشم. نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشم، شروع به تعریف کردن کردم. کم‌کم همه‌ی ماجرای فریدون و حرفایی که زده بود و اتفاقای اون چند روز رو، براش تعریف کردم. همین‌طور رفتارا و بی‌تفاوتی‌های آرش رو. بعد از این که حرفام تمام شد گفت: _هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه. درمورد آرش خان هم، فکر می‌کنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح می‌کنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایتگر باشه. من تو رو می‌شناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمی‌دونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _ولی اینجوری‌ام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم. _منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهده‌ی مرد باید باشه رو میگم. من فکر می‌کنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همه‌ چی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمی‌تونه درست عمل کنه. حرفای زهرا خانم منو به فکر انداخت. با این که آرش رو نمی‌شناخت ولی تا حدودی شرایطش رو خوب شرح می‌داد. نمی‌دونم یعنی واقعا زهرا خانم درست می‌گفت؟ گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت: _الان میایم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد. آرش بود. با دلخوری جواب دادم. _راحیل تو کجا رفتی؟ بدون این که به من بگی پا شدی با مترو رفتی خونه؟ بدجنس نبودم ولی اون لحظه بد شدم. _تو سرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم. صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش می‌اومد. _چرا؟ چت شده بود؟ _کجایی آرش؟ _توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه. "دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیده یه مسافرش کمه بهم زنگ زده." _مژگان توی ماشینته؟ لحنش کمی آروم شد. _آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد. "پس اون نامرد از الان نقشه‌اش رو شروع کرده." _کاش تو این همه کارو شلوغی تو دیگه اذیتم نمی‌کردی. باز آرش پیش اونا بود و نامهربون شده بود، فکر می‌کردم الان قربون صدقه‌ام میره. فوری خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم. زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم. _راحیل جان ما می‌رسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه. شرمنده شدم. _وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمی‌خواستم مهمونا اونطوری من رو ببینن. _نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش اومده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده می‌ترسم. اسمش چی بود؟_فریدون. _آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشه‌ی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو. از حرفش ترسیدم. _منم می‌ترسم. ولی از اون بیشتر از این می‌ترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعه‌ی دیگه پیش بیاد. بعد براش ماجرای کشته شدن کیارش رو توضیح دادم. کمی فکر کرد و گفت: _من درستش می‌کنم. غصه نخور. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
چه معنی داره توی جمهوری‌اسلامی زن ستیز یه تیم فوتبال با هواپیمایی که خلبانش خانم نیلوفر بلندی بوده سفر کنه؟؟ •@patogh_targoll•ترگل
11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 همه چیز حل شده و فقط حجاب مونده؟! پاسخ این سوال را توسط سرکار خانم حنانه محمودی بشنوید. @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)