❤️ #نکته_ناب ❤️
عالم محضر شهداست....🌷
اما کو محرمی که این حضور را در یابد....🍃🕊
#شهید_آوینی
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسمالرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_22 صدای زنگ خونه من رو از غرق شدن توی فک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_پایانی
با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش داده اند خیره میشوم
یادم هست که میگفتی جانت به این سه رنگ بسته است
که اگر نباشند توهم نبودن را ترجیح میدهی
حالا کجایی که ببینی این سه رنگ هستند و تو نیستی که به بودنشان افتخار کنی
انگار از تمام این در و دیوار ها شعر میبارد
موقعیتم را درک میڪنم
آری اینجا مسجد است
همان مسجدی که روی سجاده اش برای رسیدن به تو دعا کردم
و همان مسجدی در و دیوارش شاهد است برای شهادت هم دعا کردم
نگاهی گرم به همه جا میاندازم
چقدر اینجا دوست دارم...
با صدای رضا از خیاالاتم بیررن میایم
–آبجی کجایی؟
مگه نمیخای بیای پیش محسن
با صدایی آرام که خودم هم به زور میشنوم میگویم
–چرا....
رضا با ترحم به من نگاه میکند و لبخندی گرم مهمان لبهایش میکند
من هم در جواب لبخندش لبخندی غلیظ تر تحویل میدهم
اما این لبخند نه نشانه شادیست نه نشانه خوشحالیست
فقط سدی بزرگ است در برابر سیل اشکهایم
وارد مسجد میشوم
محسنم دقیا در فاصله چند قدمی من است
حالـــا که محسن هست جرعت نیست
جرعتی که من را به سمت او هدایت کند
تمام توانم را در پاهای هشک شدم میریزم
به سمت تابوت میروم
مینشینم اما نشستنم بیشتر به افتادن شبیه است
تمام سختی های عالم را که یکباره دروجود دستان لرزانم رخنه زده کنار میزنم
دستم را به سمت پرچم میبرم و آن را کنار میزنم
حالا تنها پارچه ی سفیدی مانده که ماهرخت را پوشانده
نفس عمیقی میکشم باید از پس این مرحله سخت هم بربیایم
چشمانم را میبندم و پارچه را با تمام قدرت کنار میزنم
به تو خیره میشوم
آه چه شیرین است دیدنت پس از صد سال بی تو بودن
–از آمدنت گیجم و شــ💓ــاد و متحیّر
تو فرض بڪن بـ❄️ـرف ببارد عسلویہ
شعری را که از خودت یاد گرفتم برایت میخوانم
به چهره ی زیبا و بی و روحت خیره میشوم همه چیز عالیست
تنها چیزی که توی ذوق میزند حرف های غیر واقعی دوستانت هست
آخر گفته بودند وقتی تیر وسط پیشانی ات نشست
لبخند زدی و با چشمان باز به سوی آسمان پرواز کردی
اما حالا نه چشم بازی میبینم و نه لبخندی تنها تیری که میان پیشانیت لانه کرده حقیقت دارد
تا لب باز میکنم برای صحبت کردن با تو هق هق خودش را جانشین حرف های کهنه ام میکند
اشک هایم از روی گونه هایم روان میشوند و روی صورت تو جا خشک میکنند
قول داده بودم گریه نکنم اما....
خودت که میدانی من دختر خوش قولی نیستم
چه قول هایی که دادم و فراموش کردم
راهی برای مانع شدن از هق هق هایم نمیابم
و فقط میتوانم ترکیبی از حرفهایم با گریه تحویلت دهم
دستم را روی پیشانیت میگزارم
چرا اینقدر سرد؟
وجودم از این سرما به لرزه در می آید
اما مثل همیشه کم نمیاورم
ان روز ها تو مرا گرم میکردی و امروز من جایم را با تو عوض میکنم
با اینکه هوا سرد است و توهم از هوا سردتر
امامن بر تمام سردی ها غلبه میکنم
دستم را روی صورتت میکشم و نوازشت میکنم
با اینکه این سرما سرمایی نیست که با گرمای وجود من از بین برود اما تنها دلخوشیم گرم نگه رگداشتن تو توی این روز پاییزی سرد است
دستانم را جلوتر میاورم روی محاسن سوخته ات میکشم
انگار سر انگشتانم هشتند با تو سخن میگویند،
همیشه فکر میکردم لقب روزی که تو نباشی روز مرگیست
اما امروز انگاز زندگی دوباره در وجودم جریان یافته
سرم را نزدیک گوش هایت میاورم و پیشانیم رو روی گوشه سمت راست پیشانیت قرار میدهم
– محسنم....
صدام رو میشنوی.؟
اگه میشنوی... خیلی دوستت دارم...
خیلی برایت حرف داشتم اما نمیدانم چرا جز دوستت دارم چیز دیگری روی زبانم نمیچرخد
دوباره یاد شعرهایی که برایم میخواندی می افتم
هیچوقت خشک و خالی نگفتی دوستت دارم
همیشه دنباله دوستت دارم هایت شعر بود
بیاد آن روزها دوباره برایت میخانم
ابروی دختران شاه قجر را تو دیده ای؟!
اندازه ی پهنی شان ، دوست دارمت!❤️
با چه اسمی صدایت کنم؟
عالی جناب شعر هایم یانه!
آدم خوب قصه هایم....
اصلا هیچکدام برازنده ی اسم تو فقط و فقط علمدار من! هست
زیر لب میگویم علمدار من...
احساس میکنم که کنارم نشستی سریع سرم را بلند میکنم سرم را میچرخانمو دنبال تو میگردم اما
این چشم خاکی ڪی میتواند یک جرعه نور را علناً ببیند؟
آه بلندی میکشم به صورتم دست میکشم اشک صورتم را غرق کرده
بار دیگر به صورتت خیره میشوم
اما اینبار با تعجب
چیزی را که میبنم باور نمیکنم
گوشه چشم راستت باز شده و لبخند روی لبهایت نمایان است
آنقدر که دندان های جلویت نمایان شدع
در بین آن همه اشک و آه لبخندی رولبم نمایان میشود...
👇👇👇👇👇
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_پایانی با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش
شاید به رسم عادت دلداگیت
شاید هم برای خوشقولی
یا اصلا هیچکدام یک از اینها نه
بخاطر خوشحالی بیش از حدم از جا بر میخیزم
چادر گلی گلی را از کمد مسجد در میاورم مهر را از توی سبد بر میدارم
کنارت می ایستم
و اقامه میکنم
دو رکعت نماز شکر....
نمازشکر بخاطر هدیهای که خدا با آمدنت به من داد
حــــســـی بالاتـــر از عـــــشـــــــق.........
پایان❤️
❌اسامی شخصیتهای داستان واقعی نیستن پس👈به دنبال نام شهید نباشید.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
تم دخترونه مذهبی.attheme
50.9K
#تم دخترونه مذهبی🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تم_دخترونه
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷
#دلنوشته
#ارسالی_اعضا
سلام علیکم
دو روز قبل اربعین شهید مجید قربانخانی
یعنی ۲۰ خرداد ۹۸
هنوز این شهید رو خوب نمی شناختم فقط تو تلوزیون یه صحنه دیده بودم مادر شهید در معراج الشهدا استخوان های شهید رو دست گرفته و بیتابی میکنه...
آخه ۳ سالی بود که پیکرش مفقود بود و مزار نداشت
دوشنبه شب ۲۰ خرداد ماه به خواب رفتم نزدیکای اذان صبح خواب دیدم در یه باغ بسیار بزرگ پر از درختان میوه جوانی با لباس فرم سپاه وسط باغ ایستاده و بهم میگه سلام من داداش مجیدم...دیگه مزار دارم
بیا سر مزارم برام احیا بگیر و نذر کن به بقیه هم بگو برام احیا بگیرن و نذر کنن
من که تا اون موقع این شهید رو نمی شناختم تو همون عالم رویا همینطوری نگاش میکردم
لبخندی بهم زد و گفت من داداش مجیدم منو نمیشناسی؟!
یدفعه با صدای اذان صبح از خواب پریدم
اینقدر رویا صادقانه بود که به خودم گفتم این شهید کی بود؟!
من شهیدی به اسم مجید نمی شناسم
نمازم رو خوندم و خوابیدم جالب ادامه ی خوابم رو هم دیدم شهید قربانخانی اصرار داشت که براش احیا بگیرم و نذر کنم
صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول گوشی مو روشن کردم
باورتون نمیشه اولین پستی که برام باز شد شهید مجید قربانخانی بود
تحت این عنوان
چهارشنبه مراسم اربعین شهید مجید قربانخانی در گلزار شهدای یافت آباد
من شاغلم و بسختی بهم مرخصی میدن
تونستم چهارشنبه رو مرخصی بگیرم و در مراسم اربعین شهید حضور بهم برسونم اتفاقا چه مراسم جالبی بود
خیلی با شکوه و مداح عزیز،سید رضا نریمانی هم مداحی زیبایی درباره ی شهید کردند
خواب رو برای مادر شهید تعریف کردم ایشون منو مورد لطفشون قرار دادند و در روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها به همراه چند تا از خادمین شهدا به منزل ایشون دعوت شدیم.
شما هم میتونید خاطرات متحول شدنتون و عنایات شهدا رو برای ما ارسال کنید☺️🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
سعادت زنده دارد و با شهادت از دنیا بروی.
سید تربت کربلا هم با خودش آورده بود .
وصیت کرده بود آن را در کفنش بگذارند و شهید مهدی جعفر بیگی روز تشییع جنازه سید حمید این وصیت را اجرا کرد.
حسین باقری یکی از دوستان سید بود که حدود پانزده ماه بعد از او به شهادت رسید .من و یک نفر دیگر داوطلب شدیم که قبرش را آماده کنیم.
پایین پای شهید سید حمید افضلی را انتخاب کردیم و شروع کردیم به کندن قبر. من داشتم خاک را بر میداشتم که دیواره قبر سید فرو ریخت !در یک لحظه رایحه بسیار خوشی همه فضا را پر کرد!حالت عجیبی داشتم .به بغل دستی ام گفتم :حاجی این چه بویی است؟!
گفت:فکر کنم از سوراخ قبر شهید میر افضلی باشه.اون بنده خدا که رفت بیرون ،از سوراخ دست کردم داخل قبر سید .دستم خورد به پای سید حمید. درست مثل اینکه یک ساعت پیش دفنش کرده باشند. سالم بود و نرم.تا زانویش را دست کشیدم .تمام بدنش تازگی داشت. از سوراخ دیواره قبر ،داخل را نگاه کردم .جنازه شهید سید حمید میر افضلی را دیدم.بعد از پانزده ماه از شهادتش،کاملا سالم بود .
اما شهید《سید غلامرضا(حمید )میر افضلی 》متولد ۱۳۳۳در شهر رفسنجان است .او تحصیلات خود را در همان شهر پشت سر گذاشت و دیپلم گرفت .سال ۱۳۵۲ به خدمت سربازی اعزام شد و بعد از اتمام خدمت سربازی توانست در اداره کشاورزی استخدام شود.
البته همه زندگی سید حمید روال عادی نداشت. حمید آخرین فرزند سید جلال بود. پدر و مادری مومن و با تقوا داشت .اما از کودکی ناآرام بود .گوش به حرف کسی نمی داد.اهل هر چیز بود جز درس .می گفت دوست دارم کار کنم ولی کار بهانه ای بود برای فرار از مدرسه و کلاس!
ار هر آنچه او را محدود می کرد گریزان بود.
دوست داشت آزاد باشد ؛ آزاد و رها از هر قید و محدودیت.سرکش شده بود. از هر کس که قصد نصیحتش داشت بیزار بود.هر کسی هر کاری کرد نتوانست او را مهار و آرام کند!
سید حمید موقعی که جوان بود برای خودش عالمی داشت. اگر چیزی می خواست،می رفت تا به آن برسد.وقتی حمید بزرگ تر شد،دیگر قلدری او محدود به چهار دیواری خانه و مدرسه نبود!از هر کس خوشش نمی آمد پا پیچش میشد.اهل محله همه از او گریزان بودند.از رو در رویی با او واهمه داشتند. همه نگران بودند و نا امید.فقط دعا می کردند.
خانواده نذر کرده بودند که روضه پنج تن برای سید حمید بخوانند تا آدم خوبی شود. بالاخره سید بودند و در شهر آبرویی داشتند .
از اینکه بچه شان سر به راه نبود خیلی ناراحت بودند.حمید می خواست برای خودش کسی شود و به خیال خودش شده بود!دوست داشت دیده شود .فکر می کرد با دیده شدن و نیش چاقو نشان دادن ،می تواند احترام را بفهمد.
همه پول توی جیب و در آمدش را خرج کفش و لباس و ظاهر خودش می کرد. توی اون زمان ،آخر تیپ و قیافه بود.تا شاید با آراستن ظاهر همه او را صاحب کمالات بدانند،ولی نتیجه عکس داشت!
به ار دردسری بود درس خواند و بعد از دیپلم ادامه داد و فوق دیپلم مکانیک گرفت .ولی در همه این سال ها نا آرام بود.قُد بود،سرکش بود،خودش نمی دانست به دنبال چیست.ار آنچه که بود رضایت نداشت. گم گشته ای داشت که ته ان را نمی یافت آرام نمی گرفت.
تا اینکه سال ۱۳۵۷ فرا رسید. مردم فریاد می کشیدند،در های ادارات را می شکستند و خیابان ها را آتش می زدند و در مقابل نیروهای شاه می ایستادند.برادر آرام و سر به راه سید حمید شده بود سر دسته انقلابیون و حمید فقط نظاره میکرد.گاه هم در شلوغی ها دیده میشد،البته نه از سر همراهی ،بلکه از سر کنجکاوی.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
YEKNET.IR - zamine - hafteghi 99.03.08 - narimani.mp3
8.98M
⏯ #شهدایی
🍃بابایی سلام دل من تنگ نگاه تو شده
🍃چشم خیس من خیره بصورت ماه تو شده
🎤 #سید_رضا_نریمانی
🌹🍃🌹🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجهفرنگی، همه رو خودش جدا میکرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیدههاش رو برمیداشت.
👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید:
- مامان میوه میخری؟
خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان. برو بیرون منتظر بمون.
- خودت گفتی فردا میخرم.
پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه.
🍇 همین که داشت میرفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.»
🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی میخواین نذر سلامتی امام زمان رو رد کنین؟»
📝 #داستانک
🌺 #سه_شنبه_های_مهدوی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
روزی به ایشان گفتم:
آقا حسین «محمود رضا» تو گوشیت چه فیلم و عکسهایی داری؟📱
فورا و بدون واهمه گوشی رو داد...
✋🏻واقعیتی که الان جدا از مسائل خانوادگی، از چک شدن گوشی واهمه داریم...✖️
گوشی پر بود از فیلم های کوتاه از سخنرانی های مقام معظم رهبری....😊
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#حسین_نصرتی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شه
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
او از درک حال مردم بی خبر بود. یک روز وقتی به خانه برگشت. جسد غرق خون برادرش سیدرضا را در حیاط منزل دید. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نمی کرد. به یک کابوس بیشتر شباهت داشت تا حقیقت. طاقت نیاورد، نعره کشید و بر سر و صورت خود کوبید. هیچ کس نتوانست او را آرام کند، جز مادر.
مادر خود آرام بود و راضی. حمید از رفتارش تعجب کرد. برادرش رضا شهید شده بود و شهادت رضا و رفتار بی بی در قبال شهادت فرزند، حمید را به شدت تکان داد.
سیدحمید که فکر میکرد بزن بهادرمحله است، دنیا را در همین محله می دید؛ حالا درمانده و حیران شاهد شجاعت کسانی بود که همواره آنها را بزدل و ترسو میدانست. کسانی که از نزدیک شدن به او تردید داشتند و حمید تردید آنها را از ترس آنها میدانست. قبل از اینکه حمید فرصت یابد که خود را از حیرت اتفاقات دوران انقلاب و شهادت برادر برهاند، عراق به کشورش حمله کرد. و خیلی زود جوان های هم سن سال و حتی کوچکتر از حمید دسته دسته راهی جبهه ها شدند. در دورانی که جوانان سر به راه رفسنجان راهی جبهه بودند تنها پناه او، دوستان سابقش بودند که سید حمید در کنار آنها هم احساس غربت می کرد. خلاء درونی سید، هر روز بیشتر میشد. می خواست به جبهه برود اما آیا سیدحمید را با سابقه و ذهنیتی که از او دارند خواهند پذیرفت؟؟
یکی از کامیون دارها که کاروان کمک های مردمی به جبهه را بار زده بود. سیدحمید را با اکراه با خود به جبهههای جنوب برد. اولین سفر حمید به جنوب، سفر از نقطه ای جغرافیایی به نقطهای دیگر نبود. هجرتی بود دائمی و مستمر از عالم اوهام و عالم معنا.
به راهی رفت که تقدیر الهی و دعاهای مادر پیرش برای او رقم زد. رفتار حمید در روزهای نخست، همانند کسانی بود که سالها در تاریکی زیسته و از نور گریزانند. اما سید توانست چشمان خود را باز کند و با حیرت ای آمیخته به شوق،
نظاره گر دنیای باشد که از کودکی به دنبال آن بوده است.
حمید خیلی زود دریافت آنچه که سالها در دنیای پیرامون به دنبال آن بود، در وجود خودش نهفته است. دانست در همه این سالها بیهوده خدا را با حواس ظاهری اش می جسته. او خیلی زود شیدا شد.
نفس خودش را به حساب کشید. (حاسبوا قبل ان تحاسبوا و موتوا قبل ان تموتوا؛ )بمیرید قبل از اینکه شما را بمیرانند و حساب کنید قبل از اینکه از شما حساب بکشند.
حالا دیگر سیدحمید همیشه و همه جا با پای برهنه راه میرفت.
میگفتیم چرا پابرهنه میری؟ میگفت راحت ترم، اما واقعا چیز دیگری را می دید که ما نمی دیدیم. چه دیده بود که ما نمی دیدیم؟ افسوس سالهای از دست رفته را میخورد و همیشه خود را سرزنش میکرد. شبها با پای برهنه در بیابان و پر از خار پرسه میزد. زمزمهها و فریادهای شبانه او آشنا ترین صدا برای نزدیکانش بود. اندک اندک برهنگی پا برای عادت شد تا جایی که به سید پابرهنه شهرت یافت.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆