عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_21 همینطور طلبکارانه به محسن خیره میمانم
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
بسمالرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_22
صدای زنگ خونه من رو از غرق شدن توی فکر و خیالات نجات میده
به سمت آیفون میرم چهره رضا توی آیفون باعث میشه سریع بخودم بیام
کتاب رو برمیدارم تا جایی برای پنهان کردنش پیدا کنم
از کارهای خودم خنده ام میگیره
دور خونه رو میگردم و در آخر کتاب رو زیر میز میذارم
صدای مجدد زنگ باعث میشه عجول تر از دفعه قبل به سمت آیفون برم
دستم رو به سمت آیفون میبرم!!
اما نه!!!
دوست دارم بعد از این چند وقت طولانی خودم در رو براش باز کنم
سریع چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت در حیاط میرم
صدای زنگ سوم همزمان میشه با باز شدن در
با خوشحالی چشم در چشمان رضا میدوزم
و زهرا که پشت سرش ایستاده
سعی میکنم تمام غم و اندوه هام رو فراموش کنم
من هنوز رضا رو دارم
بهترین برادر دنیا!!!
و زهرا که میتونه برام مثل صدیقه باشه
با خوشحالی و پر انرژی میگم
+سلام بر داداش گل خودم
رضا لبخند تلخی میزنه و میگه
_سلام آبجی
و بعد آروم برای زهرا دست تکون میدم
غمگینی از چهره هردوشان میبارد با تعجب میگم
+چیزی شده رضا
رضا در چشمانم خیره میشود سرش را پایین میندازد وارد خانه میشود
و زهرا پشت سرش
محکم دست زهرا رو میگرم
و با اخم میگم
+تو بگو زهرا چیشده چرا ماتم گرفتید
چتونه.؟؟؟
صدای رضا از پشت سر باعث میشه بغض تمام وجودم رو تسخیرکنه.....
رضا_محسن رو آوردن.....
دستم وا روی گلوم میذارم
زهرا محکم من رو در آغوش میگیره
اما من بی احساس و سرد می ایستم و چیزی نمیگویم...
بغض هست اما اشک نه!!!
اشکی نیست که ثابت کند باور کردم محسن رفته باشد
زهرا رو از خودم جدا میکنم و کنار حوض مینشینم
زهرا با غم به من خیره میمونه
انگار زهرا هم رفتن محسن رو باور نکرده
و یانه!!
زهرا هنوز رضا رو داره هنوز همدمی داره که دلش رو به اون خوش کنه
یک آن به زهرا حسادت میکنم
احساس میکنم گرما تمام وجودم رو گرفته و درام آتیش میگیرم
کاش اشک هام جاری میشدن تا کمی از این گرما کم شه...
آروم زیر لب تکرار میکنم
_آب.....
اما اونقدر این زمزمه آروم هست که صداش به گوش کسی نمیرسه
به حوض خیره میشم
حوضچه خاطرات من و محسن
دوست دارم این گرما از بین بره برای همین
سرم رو داخل حوض فرو میکنم
و تاریکی سوی جشمهام رو میگیره....
سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند...
و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم
این اخرین باریست باهم قدم میزنیم
تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده
دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم
تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم
باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم
آخرین قرار من و تو
اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند
و باران آنها را از نظر پنهان میکند
من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی
تا این دم آخر قلب پاکت زجر نکشد
اشک چیز عجیبیست مانند فصلی میماند ما بین پاییز و زمستان
فصلی که جان را نزدیک آسمان میکند
تو را به مسجد میبرند و من در حسرتم که چرا اینقدر زود عمر قدم هایمان تمام شد
با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش داده اند خیره میشوم
یادم هست که میگفتی جانت به این سه رنگ بسته است
که اگر نباشند توهم نبودن را ترجیح میدهی
حالا کجایی که ببینی این سه رنگ هستند و تو نیستی که به بودنشان افتخار کنی
انگار از تمام این در و دیوار ها شعر میبارد
موقعیتم را درک میڪنم
آری اینجا مسجد است
همان مسجدی که روی سجاده اش برای رسیدن به تو دعا کردم
و همان مسجدی در و دیوارش شاهد است برای شهادت هم دعا کردم
نگاهی گرم به همه جا میاندازم
چقدر اینجا دوست دارم...
با صدای رضا از خیاالاتم بیررن میایم
–آبجی کجایی؟
مگه نمیخای بیای پیش محسن
با صدایی آرام که خودم هم به زور میشنوم میگویم
–چرا....
رضا با ترحم به من نگاه میکند و لبخندی گرم مهمان لبهایش میکند
من هم در جواب لبخندش لبخندی غلیظ تر تحویل میدهم
سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند...
و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم
این اخرین باریست باهم قدم میزنیم
تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده
دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم
تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم
باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم
آخرین قرار من و تو
اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند
و باران آنها را از نظر پنهان میکند
من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🍃#رسول خدا صل الله علیه و آله میفرمایند:
بهتریــــــن زنـــان ✨🌸 شما آنهایی هستند که شوهر دوست باشند☺️❤️.... عشق باز با شوهر 💍🌺 و پاکدامن با بیگانه🧕🏻🌹.
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
#حدیث
#حجاب
#زن_مسلمان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#معرفی_کتاب
🌹کِتــــــاب #علی_از_زبان_علی🌹
✍نویسنده: محمد محمدیان
📚ناشر: دفتر نشر معارف
❣معرفی کتاب:
باید نامه تاریخ را خوب خواند، به خصوص آنجا که با اعتقادات و دین انسان گره میخورد. «علی از زبان علی» از دقیقترین و خواندنیترین زندگینامهها درباره امیرالمؤمنین علیه السلام است که نویسنده با استفاده از منابع دستاول و مطمئن شیعه و اهل سنت به نگارش آن پرداخته است.
☀️قسمتی از کتاب:
وقتی رسول خدا صلیالله علیه و آله به مدینه آمدند و مسجد مدینه را بنا نهادند، جمعی از مهاجران در اطراف مسجد خانههایی ساختند و برای سهولت رفتوآمد به مسجد، دری از خانة خویش به مسجد باز کردند. چندی به این گونه گذشت تا اینکه دستور الهی نازل شد که همة این درها مسدود شود؛ اما تنها خانهای که از این دستور مستثنا بود، خانة من بود. این استثنا بر یاران رسول خدا صلیالله علیه و آله سنگین آمد.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهی
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیست_و_دوم/پابرهنه
طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه می رفت. پرسیدم:سید، چرا با پای برهنه راه میری؟ گفت: برای پس گرفتن این زمین خون داده شده. این زمین احترام داره و خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره.
اوایل جنگ در گروه جنگ های نا منظم با شهید چمران همکاری می کرد. شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید. یک شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی؟ چرا توی سنگر نمی خوابی؟ جواب داد بدن من خیلی استراحت کرده، خیلی لذت برده ؛ حالا باید اینجا ادبش کنم!
قضیه کربلا رفتن سید حمید تقریبا در بین همه اهل رفسنجان مشهور است. خودش هم به اجبار برای امام جمعه تعریف کرده بود.
قسمت هایی از این ماجرا را از زبان همسفرهای اون این گونه شنیدیم: با کمک مجاهدین عراقی و با کارت های جعلی می روند کربلا، از قبل با همه بچه ها هماهنگ شده بود که همه حالت طبیعی خودشان را حفظ کنند که لو نروند. با هر سختی و ترسی بود به کربلا می رسند. به سمت حرم روانه می شوند. سید حمید، عاشق واقعی مولایش بود. همین که وارد حرم می شوند و چشم سید به ضریح حضرت سیدالشهدا(ع) می افتاد، پاهایش می لرزد و به زمین می افتد و از هوش می رود! شرایط خیلی بدی بود. هر لحظه ممکن بود ماموریت حزب بعث متوجه آن شوند. رفقا چند بار می روند بالای سرش. به جدش قسمش دادند که فوری بلند شود!اما... بقیه هم مراقب بودند که ماموران عراقی سر نرسند. در این شرایط هیچ کاری از دست کسی ساخته نبود.
رفقای سید حمید یکی پس از دیگری از حرم خارج می شوند. آن ها مطمئن می شوند که ماموران، سید را خواهند گرفت.
بیست دقیقه بعد، سید خیلی آرام از حرم خارج شد. رفقا وقتی او را میبینند، با تعجب به سراغش می آیند و می گویند: مگر قرار نبود طبیعی باشی؟ سید خیلی آرام گفت: به جدم قسم دست خودم نبود.
سید می دانست که امام صادق (ع) فرمودند: زیارت امام حسین(ع) را ترک نکن و به دوستان و یارانش نیز سفارش کن! تا خدا عمرت را دراز و روزی ات را زیاد کند و خدا تو را با سعادت زنده دارد و با شهادت از دنیا بروی.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
❤️ #نکته_ناب ❤️
عالم محضر شهداست....🌷
اما کو محرمی که این حضور را در یابد....🍃🕊
#شهید_آوینی
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسمالرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_22 صدای زنگ خونه من رو از غرق شدن توی فک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_پایانی
با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش داده اند خیره میشوم
یادم هست که میگفتی جانت به این سه رنگ بسته است
که اگر نباشند توهم نبودن را ترجیح میدهی
حالا کجایی که ببینی این سه رنگ هستند و تو نیستی که به بودنشان افتخار کنی
انگار از تمام این در و دیوار ها شعر میبارد
موقعیتم را درک میڪنم
آری اینجا مسجد است
همان مسجدی که روی سجاده اش برای رسیدن به تو دعا کردم
و همان مسجدی در و دیوارش شاهد است برای شهادت هم دعا کردم
نگاهی گرم به همه جا میاندازم
چقدر اینجا دوست دارم...
با صدای رضا از خیاالاتم بیررن میایم
–آبجی کجایی؟
مگه نمیخای بیای پیش محسن
با صدایی آرام که خودم هم به زور میشنوم میگویم
–چرا....
رضا با ترحم به من نگاه میکند و لبخندی گرم مهمان لبهایش میکند
من هم در جواب لبخندش لبخندی غلیظ تر تحویل میدهم
اما این لبخند نه نشانه شادیست نه نشانه خوشحالیست
فقط سدی بزرگ است در برابر سیل اشکهایم
وارد مسجد میشوم
محسنم دقیا در فاصله چند قدمی من است
حالـــا که محسن هست جرعت نیست
جرعتی که من را به سمت او هدایت کند
تمام توانم را در پاهای هشک شدم میریزم
به سمت تابوت میروم
مینشینم اما نشستنم بیشتر به افتادن شبیه است
تمام سختی های عالم را که یکباره دروجود دستان لرزانم رخنه زده کنار میزنم
دستم را به سمت پرچم میبرم و آن را کنار میزنم
حالا تنها پارچه ی سفیدی مانده که ماهرخت را پوشانده
نفس عمیقی میکشم باید از پس این مرحله سخت هم بربیایم
چشمانم را میبندم و پارچه را با تمام قدرت کنار میزنم
به تو خیره میشوم
آه چه شیرین است دیدنت پس از صد سال بی تو بودن
–از آمدنت گیجم و شــ💓ــاد و متحیّر
تو فرض بڪن بـ❄️ـرف ببارد عسلویہ
شعری را که از خودت یاد گرفتم برایت میخوانم
به چهره ی زیبا و بی و روحت خیره میشوم همه چیز عالیست
تنها چیزی که توی ذوق میزند حرف های غیر واقعی دوستانت هست
آخر گفته بودند وقتی تیر وسط پیشانی ات نشست
لبخند زدی و با چشمان باز به سوی آسمان پرواز کردی
اما حالا نه چشم بازی میبینم و نه لبخندی تنها تیری که میان پیشانیت لانه کرده حقیقت دارد
تا لب باز میکنم برای صحبت کردن با تو هق هق خودش را جانشین حرف های کهنه ام میکند
اشک هایم از روی گونه هایم روان میشوند و روی صورت تو جا خشک میکنند
قول داده بودم گریه نکنم اما....
خودت که میدانی من دختر خوش قولی نیستم
چه قول هایی که دادم و فراموش کردم
راهی برای مانع شدن از هق هق هایم نمیابم
و فقط میتوانم ترکیبی از حرفهایم با گریه تحویلت دهم
دستم را روی پیشانیت میگزارم
چرا اینقدر سرد؟
وجودم از این سرما به لرزه در می آید
اما مثل همیشه کم نمیاورم
ان روز ها تو مرا گرم میکردی و امروز من جایم را با تو عوض میکنم
با اینکه هوا سرد است و توهم از هوا سردتر
امامن بر تمام سردی ها غلبه میکنم
دستم را روی صورتت میکشم و نوازشت میکنم
با اینکه این سرما سرمایی نیست که با گرمای وجود من از بین برود اما تنها دلخوشیم گرم نگه رگداشتن تو توی این روز پاییزی سرد است
دستانم را جلوتر میاورم روی محاسن سوخته ات میکشم
انگار سر انگشتانم هشتند با تو سخن میگویند،
همیشه فکر میکردم لقب روزی که تو نباشی روز مرگیست
اما امروز انگاز زندگی دوباره در وجودم جریان یافته
سرم را نزدیک گوش هایت میاورم و پیشانیم رو روی گوشه سمت راست پیشانیت قرار میدهم
– محسنم....
صدام رو میشنوی.؟
اگه میشنوی... خیلی دوستت دارم...
خیلی برایت حرف داشتم اما نمیدانم چرا جز دوستت دارم چیز دیگری روی زبانم نمیچرخد
دوباره یاد شعرهایی که برایم میخواندی می افتم
هیچوقت خشک و خالی نگفتی دوستت دارم
همیشه دنباله دوستت دارم هایت شعر بود
بیاد آن روزها دوباره برایت میخانم
ابروی دختران شاه قجر را تو دیده ای؟!
اندازه ی پهنی شان ، دوست دارمت!❤️
با چه اسمی صدایت کنم؟
عالی جناب شعر هایم یانه!
آدم خوب قصه هایم....
اصلا هیچکدام برازنده ی اسم تو فقط و فقط علمدار من! هست
زیر لب میگویم علمدار من...
احساس میکنم که کنارم نشستی سریع سرم را بلند میکنم سرم را میچرخانمو دنبال تو میگردم اما
این چشم خاکی ڪی میتواند یک جرعه نور را علناً ببیند؟
آه بلندی میکشم به صورتم دست میکشم اشک صورتم را غرق کرده
بار دیگر به صورتت خیره میشوم
اما اینبار با تعجب
چیزی را که میبنم باور نمیکنم
گوشه چشم راستت باز شده و لبخند روی لبهایت نمایان است
آنقدر که دندان های جلویت نمایان شدع
در بین آن همه اشک و آه لبخندی رولبم نمایان میشود...
👇👇👇👇👇
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_پایانی با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش
شاید به رسم عادت دلداگیت
شاید هم برای خوشقولی
یا اصلا هیچکدام یک از اینها نه
بخاطر خوشحالی بیش از حدم از جا بر میخیزم
چادر گلی گلی را از کمد مسجد در میاورم مهر را از توی سبد بر میدارم
کنارت می ایستم
و اقامه میکنم
دو رکعت نماز شکر....
نمازشکر بخاطر هدیهای که خدا با آمدنت به من داد
حــــســـی بالاتـــر از عـــــشـــــــق.........
پایان❤️
❌اسامی شخصیتهای داستان واقعی نیستن پس👈به دنبال نام شهید نباشید.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
تم دخترونه مذهبی.attheme
50.9K
#تم دخترونه مذهبی🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تم_دخترونه
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷
#دلنوشته
#ارسالی_اعضا
سلام علیکم
دو روز قبل اربعین شهید مجید قربانخانی
یعنی ۲۰ خرداد ۹۸
هنوز این شهید رو خوب نمی شناختم فقط تو تلوزیون یه صحنه دیده بودم مادر شهید در معراج الشهدا استخوان های شهید رو دست گرفته و بیتابی میکنه...
آخه ۳ سالی بود که پیکرش مفقود بود و مزار نداشت
دوشنبه شب ۲۰ خرداد ماه به خواب رفتم نزدیکای اذان صبح خواب دیدم در یه باغ بسیار بزرگ پر از درختان میوه جوانی با لباس فرم سپاه وسط باغ ایستاده و بهم میگه سلام من داداش مجیدم...دیگه مزار دارم
بیا سر مزارم برام احیا بگیر و نذر کن به بقیه هم بگو برام احیا بگیرن و نذر کنن
من که تا اون موقع این شهید رو نمی شناختم تو همون عالم رویا همینطوری نگاش میکردم
لبخندی بهم زد و گفت من داداش مجیدم منو نمیشناسی؟!
یدفعه با صدای اذان صبح از خواب پریدم
اینقدر رویا صادقانه بود که به خودم گفتم این شهید کی بود؟!
من شهیدی به اسم مجید نمی شناسم
نمازم رو خوندم و خوابیدم جالب ادامه ی خوابم رو هم دیدم شهید قربانخانی اصرار داشت که براش احیا بگیرم و نذر کنم
صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول گوشی مو روشن کردم
باورتون نمیشه اولین پستی که برام باز شد شهید مجید قربانخانی بود
تحت این عنوان
چهارشنبه مراسم اربعین شهید مجید قربانخانی در گلزار شهدای یافت آباد
من شاغلم و بسختی بهم مرخصی میدن
تونستم چهارشنبه رو مرخصی بگیرم و در مراسم اربعین شهید حضور بهم برسونم اتفاقا چه مراسم جالبی بود
خیلی با شکوه و مداح عزیز،سید رضا نریمانی هم مداحی زیبایی درباره ی شهید کردند
خواب رو برای مادر شهید تعریف کردم ایشون منو مورد لطفشون قرار دادند و در روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها به همراه چند تا از خادمین شهدا به منزل ایشون دعوت شدیم.
شما هم میتونید خاطرات متحول شدنتون و عنایات شهدا رو برای ما ارسال کنید☺️🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
سعادت زنده دارد و با شهادت از دنیا بروی.
سید تربت کربلا هم با خودش آورده بود .
وصیت کرده بود آن را در کفنش بگذارند و شهید مهدی جعفر بیگی روز تشییع جنازه سید حمید این وصیت را اجرا کرد.
حسین باقری یکی از دوستان سید بود که حدود پانزده ماه بعد از او به شهادت رسید .من و یک نفر دیگر داوطلب شدیم که قبرش را آماده کنیم.
پایین پای شهید سید حمید افضلی را انتخاب کردیم و شروع کردیم به کندن قبر. من داشتم خاک را بر میداشتم که دیواره قبر سید فرو ریخت !در یک لحظه رایحه بسیار خوشی همه فضا را پر کرد!حالت عجیبی داشتم .به بغل دستی ام گفتم :حاجی این چه بویی است؟!
گفت:فکر کنم از سوراخ قبر شهید میر افضلی باشه.اون بنده خدا که رفت بیرون ،از سوراخ دست کردم داخل قبر سید .دستم خورد به پای سید حمید. درست مثل اینکه یک ساعت پیش دفنش کرده باشند. سالم بود و نرم.تا زانویش را دست کشیدم .تمام بدنش تازگی داشت. از سوراخ دیواره قبر ،داخل را نگاه کردم .جنازه شهید سید حمید میر افضلی را دیدم.بعد از پانزده ماه از شهادتش،کاملا سالم بود .
اما شهید《سید غلامرضا(حمید )میر افضلی 》متولد ۱۳۳۳در شهر رفسنجان است .او تحصیلات خود را در همان شهر پشت سر گذاشت و دیپلم گرفت .سال ۱۳۵۲ به خدمت سربازی اعزام شد و بعد از اتمام خدمت سربازی توانست در اداره کشاورزی استخدام شود.
البته همه زندگی سید حمید روال عادی نداشت. حمید آخرین فرزند سید جلال بود. پدر و مادری مومن و با تقوا داشت .اما از کودکی ناآرام بود .گوش به حرف کسی نمی داد.اهل هر چیز بود جز درس .می گفت دوست دارم کار کنم ولی کار بهانه ای بود برای فرار از مدرسه و کلاس!
ار هر آنچه او را محدود می کرد گریزان بود.
دوست داشت آزاد باشد ؛ آزاد و رها از هر قید و محدودیت.سرکش شده بود. از هر کس که قصد نصیحتش داشت بیزار بود.هر کسی هر کاری کرد نتوانست او را مهار و آرام کند!
سید حمید موقعی که جوان بود برای خودش عالمی داشت. اگر چیزی می خواست،می رفت تا به آن برسد.وقتی حمید بزرگ تر شد،دیگر قلدری او محدود به چهار دیواری خانه و مدرسه نبود!از هر کس خوشش نمی آمد پا پیچش میشد.اهل محله همه از او گریزان بودند.از رو در رویی با او واهمه داشتند. همه نگران بودند و نا امید.فقط دعا می کردند.
خانواده نذر کرده بودند که روضه پنج تن برای سید حمید بخوانند تا آدم خوبی شود. بالاخره سید بودند و در شهر آبرویی داشتند .
از اینکه بچه شان سر به راه نبود خیلی ناراحت بودند.حمید می خواست برای خودش کسی شود و به خیال خودش شده بود!دوست داشت دیده شود .فکر می کرد با دیده شدن و نیش چاقو نشان دادن ،می تواند احترام را بفهمد.
همه پول توی جیب و در آمدش را خرج کفش و لباس و ظاهر خودش می کرد. توی اون زمان ،آخر تیپ و قیافه بود.تا شاید با آراستن ظاهر همه او را صاحب کمالات بدانند،ولی نتیجه عکس داشت!
به ار دردسری بود درس خواند و بعد از دیپلم ادامه داد و فوق دیپلم مکانیک گرفت .ولی در همه این سال ها نا آرام بود.قُد بود،سرکش بود،خودش نمی دانست به دنبال چیست.ار آنچه که بود رضایت نداشت. گم گشته ای داشت که ته ان را نمی یافت آرام نمی گرفت.
تا اینکه سال ۱۳۵۷ فرا رسید. مردم فریاد می کشیدند،در های ادارات را می شکستند و خیابان ها را آتش می زدند و در مقابل نیروهای شاه می ایستادند.برادر آرام و سر به راه سید حمید شده بود سر دسته انقلابیون و حمید فقط نظاره میکرد.گاه هم در شلوغی ها دیده میشد،البته نه از سر همراهی ،بلکه از سر کنجکاوی.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
YEKNET.IR - zamine - hafteghi 99.03.08 - narimani.mp3
8.98M
⏯ #شهدایی
🍃بابایی سلام دل من تنگ نگاه تو شده
🍃چشم خیس من خیره بصورت ماه تو شده
🎤 #سید_رضا_نریمانی
🌹🍃🌹🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجهفرنگی، همه رو خودش جدا میکرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیدههاش رو برمیداشت.
👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید:
- مامان میوه میخری؟
خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان. برو بیرون منتظر بمون.
- خودت گفتی فردا میخرم.
پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه.
🍇 همین که داشت میرفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.»
🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی میخواین نذر سلامتی امام زمان رو رد کنین؟»
📝 #داستانک
🌺 #سه_شنبه_های_مهدوی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
روزی به ایشان گفتم:
آقا حسین «محمود رضا» تو گوشیت چه فیلم و عکسهایی داری؟📱
فورا و بدون واهمه گوشی رو داد...
✋🏻واقعیتی که الان جدا از مسائل خانوادگی، از چک شدن گوشی واهمه داریم...✖️
گوشی پر بود از فیلم های کوتاه از سخنرانی های مقام معظم رهبری....😊
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#حسین_نصرتی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شه
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
او از درک حال مردم بی خبر بود. یک روز وقتی به خانه برگشت. جسد غرق خون برادرش سیدرضا را در حیاط منزل دید. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نمی کرد. به یک کابوس بیشتر شباهت داشت تا حقیقت. طاقت نیاورد، نعره کشید و بر سر و صورت خود کوبید. هیچ کس نتوانست او را آرام کند، جز مادر.
مادر خود آرام بود و راضی. حمید از رفتارش تعجب کرد. برادرش رضا شهید شده بود و شهادت رضا و رفتار بی بی در قبال شهادت فرزند، حمید را به شدت تکان داد.
سیدحمید که فکر میکرد بزن بهادرمحله است، دنیا را در همین محله می دید؛ حالا درمانده و حیران شاهد شجاعت کسانی بود که همواره آنها را بزدل و ترسو میدانست. کسانی که از نزدیک شدن به او تردید داشتند و حمید تردید آنها را از ترس آنها میدانست. قبل از اینکه حمید فرصت یابد که خود را از حیرت اتفاقات دوران انقلاب و شهادت برادر برهاند، عراق به کشورش حمله کرد. و خیلی زود جوان های هم سن سال و حتی کوچکتر از حمید دسته دسته راهی جبهه ها شدند. در دورانی که جوانان سر به راه رفسنجان راهی جبهه بودند تنها پناه او، دوستان سابقش بودند که سید حمید در کنار آنها هم احساس غربت می کرد. خلاء درونی سید، هر روز بیشتر میشد. می خواست به جبهه برود اما آیا سیدحمید را با سابقه و ذهنیتی که از او دارند خواهند پذیرفت؟؟
یکی از کامیون دارها که کاروان کمک های مردمی به جبهه را بار زده بود. سیدحمید را با اکراه با خود به جبهههای جنوب برد. اولین سفر حمید به جنوب، سفر از نقطه ای جغرافیایی به نقطهای دیگر نبود. هجرتی بود دائمی و مستمر از عالم اوهام و عالم معنا.
به راهی رفت که تقدیر الهی و دعاهای مادر پیرش برای او رقم زد. رفتار حمید در روزهای نخست، همانند کسانی بود که سالها در تاریکی زیسته و از نور گریزانند. اما سید توانست چشمان خود را باز کند و با حیرت ای آمیخته به شوق،
نظاره گر دنیای باشد که از کودکی به دنبال آن بوده است.
حمید خیلی زود دریافت آنچه که سالها در دنیای پیرامون به دنبال آن بود، در وجود خودش نهفته است. دانست در همه این سالها بیهوده خدا را با حواس ظاهری اش می جسته. او خیلی زود شیدا شد.
نفس خودش را به حساب کشید. (حاسبوا قبل ان تحاسبوا و موتوا قبل ان تموتوا؛ )بمیرید قبل از اینکه شما را بمیرانند و حساب کنید قبل از اینکه از شما حساب بکشند.
حالا دیگر سیدحمید همیشه و همه جا با پای برهنه راه میرفت.
میگفتیم چرا پابرهنه میری؟ میگفت راحت ترم، اما واقعا چیز دیگری را می دید که ما نمی دیدیم. چه دیده بود که ما نمی دیدیم؟ افسوس سالهای از دست رفته را میخورد و همیشه خود را سرزنش میکرد. شبها با پای برهنه در بیابان و پر از خار پرسه میزد. زمزمهها و فریادهای شبانه او آشنا ترین صدا برای نزدیکانش بود. اندک اندک برهنگی پا برای عادت شد تا جایی که به سید پابرهنه شهرت یافت.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
تولدت مبارک حضرت ماه😍🌙
روایتی از تاریخ دقیق تولد رهبر انقلاب از زبان خود ایشان بهشرح ذیل منتشر میشود:👇👇
صحبتهای آقا که تمام میشود، رئیس مرکز آمار اجازه میگیرد تا فرم سرشماری مربوط به حضرت آیتالله خامنهای را پر کند. رهبر هم از او میپرسند: «کارت شناسایی هم که آوردید؟» 😅و با خنده حضار و پاسخ مثبت عادل آذر، سرشماری آغاز میشود.
اولین سؤال: نام و نام خانوادگی؟
ــ سید علی حسینی خامنهای.😍
جمعیت صلوات میفرستد.🙂
سؤال دوم، تاریخ تولد؟
ــ تیرماه 1318. البته این در شناسنامه است، ظاهراً تاریخ صحیح باید فروردینماه باشد.😊
جمعیت مجدداً صلوات میفرستد. قبل از اینکه عادل آذر به سؤال بعدی برسد، آقا میگوید: «نمیشود که با هر سؤال یک صلوات بفرستید».😄
عادل آذر از نحوه تصرف منزل میپرسد: ملکی؟ استیجاری؟ در برابر خدمت
ــ منزل ما سازمانی است.🙂
گوش همه تیز شده که از سایر اطلاعات رهبر هم باخبر شوند که مأمور سرشماری میگوید بقیه سؤالها باشد برای بعد، چون باید اعضای خانوار فهرست شوند، اما انگار آقا خیالشان از همه اطلاعاتی که میخواهند بدهند، راحت است: «ما اعضایی نداریم. فقط 2 نفریم. کارت ملی خودم را هم آوردهام».☺️
لبخند روی لب میهمانان مینشیند 🙂و همه مجدداً آماده ضبط اطلاعات نفوس و مسکن رهبر میشوند، اما مأمور سرشماری میگوید این کار حدود 20 دقیقه وقت میگیرد و کار را به بعد موکول میکند؛ گویا مأمور آمار در حفظ اسرار مردم عزمی جدی دارد.👌
جلسه تمام میشود و قرار میشود خود رئیس مرکز آمار ایران برای تکمیل فرم اطلاعات آیتالله «سید علی حسینی خامنهای» اقدام کند، کاری که برای سران قوا و چند نفر دیگر از مسئولین درجه اول هم انجام خواهد داد.
روایت فوق، گوشهای از شرکت رهبر انقلاب در سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال 1390 بود، رهبر انقلاب در این دیدار به👈 ماه دقیق تولد خود اشاره کرده و از فروردین ماه نام میبرد.
بنا بر اطلاعات دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، سید علی حسینی خامنهای فرزند مرحوم حجتالاسلاموالمسلمین حاج سید جواد حسینی خامنهای، 🌺در فروردینماه سال 1318 شمسی برابر با 1358 قمری در مشهد مقدس چشم به جهان گشود. او دومین پسر خانواده بود.🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد ، و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت ..❤️ خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند ، و بال وبال جانشان نشد .✨
مصاحبه با مادر بزرگوار شهید امنیت، محمد مهدی رضوان🦋 فرداشب همزمان با شب تولد شهید عزیز ساعت 21 در کانال @ebrahim_navid_delha برگزار میشود.
منتظرمون باشید❤️
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق!🌼
از این قفس ها رها ڪن ما را🌺☘
با دست شهادتت سوا ڪن ما را💖💗
اے مردِ مدافعِ💙
حرم هاےِ دمشق💜
در سنگر و سجاده دعا ڪن مارا...🌺🌺
#شهید_جهاد_مغنیه
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
بر ما خورده مگیرید اگر بی رنجیم🍃
دلبری❤️ داریم که دستور به نیکی داده ست❤️
#یک_آیه_یک_حال_خوب❤️🌷
#تلنگر
#استوری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
جبهه، دشمن،خط مقدم، کمین و عملیات
همه برای سید بهانه ای بود برای انسانی دیگر شدن .او گمشده ی خود را یافته بود. سید به ندرت مرخصی می رفت؛ یا باید کار مهمی داشت که به عقب بر می گشت ،یا باید زخمی میشد که آن وقت به عقب منتقلش میکردند. وقتی می رفت ،دوستان قدیم به سراغش می آمدند.
یک بار آمد مرخصی. از میان همان رفقای قدیم رزمنده تربیت کرد و برد.
سید حمید برای دوستان، حکم دریچه را داشت در میان دیوار قطور و بلند جهالت که آن ها در مقابل خود می دیدند.با عبور از این پنجره ،دوستان حمید خودرا در عالمی دیگر می یافتند .عالم مردانگی و شجاعت.
سید از زبده ترین نیرو های اطلاعات و عملیات شده بود.تا جایی که سمت فرماندهی اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا را به عهده اش گذاشته بودند تا در رکاب سردار سرلشکر شهید علی هاشمی به میهن خویش خدمت کند. به ندرت می توانستیم او را در میان خود ببینیم. این اواخر ارادت عحیبی به مادرش حضرت صدیقه (س) پیدا کرده بود. فهمیده بود قرار است به ملاقات مادرش برود.
سرانجام در عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون با مسئولیت اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا بر مرکب موتور حاج محمد ابراهیم همت فرمانده وقت لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)آسمانی شد.درست در روز شهادت مادرش حضرت زهرا (س).
شهید 《سید حمید میر افضلی》در فرازی از وصیت نامه اش می گوید:
ای سرور و آقا و مولای من به حرمت آن لحظه ها و ثانیه های مقدسی که مخلصان در جبهه ها شما را به صورت عینی مشاهده می کنند، قسمتان می دهم کا شفاعت کنید ما را به درگاه ایزد منان که لحظه ای را روا مدار بر ما ان ننگی که تاریخ از کوفیان یاد می کند.
ای جوانان و پاکدلان!تقویت کنید دوستی اهل بیت را در قلبتان نورانی کنید قلب خود را با نور قرآن؛تفکر کنید در آیات نجات بخش آن و مطالعه کنید، بزرگ ترین منبع فضایل اخلاقی و بالاترین رحمت الهی را تا تسخیر ناپذیر شود جهان بینی و افکارتان از اندیشه ی غیر الهی .
اما مادر!به جد بزرگوارم به یگانگی خدا این اجازه را اگر خدا داده بود و شرک نبود، تو را سجده میکردم که آفرین و درود جده ات فاطمه (س)بر تو و استقامت تو
#پایان_منزل_بیست_و_دوم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔴 حال شیرمرد مجاهد #ابوعزرائیل رو به بهبوده.
ابوعزرائیل عزیز، مدتی است با ویروس#کرونا دست و پنجه نرم میکند که به مدد الهی رو به بهبود هستن🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
در پایگاه بسیج پارچه نوشتهای که روی آن نوشته بود «شهید نشوی میمیری»❤️ بیقرارش میکرد. دوستانش میگویند این وقتها زیر لب میگفت یعنی میشود من هم نمیرم؟ ✨🕊
دنیا را با همه زیبایی های ظاهریش همانند مولایش کوچک شمرد و به خدای کعبه که #رستگار شد.❤️🍃
#شهید_امنیت
#محمدمهدی_رضوان
#سالروز_تولد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیست_سوم/سید اسیران
سمیر سامی قنطار در سال ۱۹۶۲ در روستای دروزی نشین《عیبه》از توابع جبل لبنان متولد شد.سمیر نوجوانی شانزده ساله بود که به گروه مبارز فلسطینی 《جبهه خلق برای آزادی فلسطین 》به رهبری جرج حبش پیوست.
او به همراه سه تن از هم رزمانش با قایق خود را به سواحل شهر صهیونیست نشین 《نهاریا》در شمال فلسطین اشغالی رسانده و با حمله به یک ماشین نظامی اسرائیلی ،راننده ی آن را کشتند.
سپس به محل اقامت ان ها هجوم بردند و بعد به ساحل برگشتند.
این عملیات از سوی جبهه خلق به عملیات 《جمال عبدالناصر》رئیس جمهور مصر نام گرفت.هر چند که این عملیات عاقبتش برای هم هست.
به دست های من خوب توجه کنید.
سپس دبیر کل حزب الله لبنان به دست به تصویر پشت سر خود اشاره کرد و گفت:راه سوم این است.
نصرالله در توضیح این عکس گفت:این عکس برادران شما در مقاومت اسلامی است، اما دستشان کمی پر زور بود و اسرائیلیها را مرده آوردند!(خنده )من به شما می گویم راه سوم این است.اما به شما قول می دهم ،به نام مجاهدین مقاومت اسلامی که دفعه آینده، در روزی از روز ها ،این اسرای صهیونیستی را زنده خواهند آورد.
سید حسن نصرالله در سخنرانی دیگری خطاب به سمیر قنطار گفت:با تو هستم !دیدار ما خیلی خیلی خیلی نزدیک است .ان شاءالله
در سال ۲۰۰۸ میلادی این وعده سید عملی شد و سید اسرای لبنانی یعنی سمیر قنطار به خاک کشورش برگشت.
سمیر مدتی پس از آزادی ازدواج کرد. او در میان فرماندهان مقاومت حزب الله جایگاه ویژه ای داشت. با شروع بحران در سوریه راهی این کشور شد و مسئول منطقه جولان شد.
سر انجام این فرمانده حزب الله ،در سال ۱۳۹۴توسط موشک های اسرائیلی در حالی که فرماندهی منطقه را بر عهده داشت به شهادت رسید.
اما نکته ی مهمی که درباره سمیر باید گفت از زبان نویسنده کتاب خاطرات اوست .ایشان می گوید:سمیر به مذهب دروزی ها و فرقه خاصی از تسنن بود.او اهل مطالعه و تحقیق بود.در زندان اسرائیل با چند نفر از جوانان شیعه لبنانی مشغول گفت و گو می شود.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆