~°•❤️🌙•°~
من شڪایت دارݦ✋🏻
از آݩها ڪھ نمی فهمند چادࢪ مشڪے من یادگاࢪ مادࢪم زهࢪاست🥀
از آݩها ڪھ بھ سخره مےگیرند قـداسـتِ حجابِ مادࢪم ࢪا
چـــــࢪا نمی فهمی؟😕
این تڪھ پارچھِے مشڪے، از هࢪ جنسے ڪھ باشد
حـــُرمــت داࢪد🚫
#حجاب
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
~°•❤️🌙•°~ من شڪایت دارݦ✋🏻 از آݩها ڪھ نمی فهمند چادࢪ مشڪے من یادگاࢪ مادࢪم زهࢪاست🥀 از آݩها ڪھ بھ سخره
یادت باشہ؛🍃🌸
چــادُرتفقطبراےرضاےِ
خداسٺولاغیر..
اگــرچـــادُرےڪـهبھ سر
انداختــهاے ،
خُـدایۍاتنمۍڪُنــد ؛
نیــّتترا اصلاحڪن...♥️:)
#چادرانہ ✨
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_هشتم 💠ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_نهم
💠 دود انفجار انتحاری دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه های اطراف شنیده می شد
💠 چشمم روی آشوب کوچه های اطراف می چرخید و میدیدم حرم حضرت زینب س بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد.
💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره می کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، اشهدش را می خواند که قلبم از هم پاره شد.
💠میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانی ام و تنها با ضجه هایم التماس می کردم او را رها کنند.
💠مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس می کردم.
💠 از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان تورم دیدم دو نفرشان شانه های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم : «یا زینب!»
💠با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه ام را کشیدند
💠 که حس کردم کتفم از جا کنده شد. با همین یک کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
💠 بین پاها و پوتین هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب ها را با ناله صدا می زدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آن ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند
💠که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می دادند و یکی خرناس کشید : ابوجعده چقدر براش میده؟»
💠و دیگری اعتراض کرد : «برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟
💠ارتش آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» سپس به سمت صورتم خم شد، چانه ام خیس اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد
💠«فکر نمی کردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!» از چشمانشان به پای حال خرابم خنده می بارید و تنها حضور حرم حضرت زینب س دست دلم را گرفته بود
💠تا از وحشت اینهمه نامحرم تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره شان سرم پایین بود و بی صدا گریه می کردم.
💠 ای کاش به مبادله ام راضی شده بودنو و هوس تحویلم به ابوجعده بی تاب شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
💠 احساس می کردم از زمین به سمت آسمان آتش می پاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمی شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جان شان افتاده بود
💠 که پشت موبایل به کسی اصرار می کردند : «ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
💠صدایش را نمی شنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه ام را با تمام قدرت کشید و تن بی توانم را با یک تکان از جا کند.
💠 با فشار دستش شانه ام را هل می داد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلابه می کشیدند که عجالتا خنجرهایشان غلاف بود.
💠پاشنه در پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هم می دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم.
💠احساس کردم تمام استخوان هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب س به لبهایم نمی آمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
💠 دلم می خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند.
💠 شانه ام را وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی رفت
💠 که از پیچ پله دیدم روی میل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می زند. مسیر حمله به سمت حرم را بررسی می کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
○⬤🥀⬤○
دگر بس نیست؟
آقاجان...
دیگر از انتظار نگو از وصال بگو..
از پایان جمعه های بی تو بگو!
آقاجان بگو كه
به زودی هدهد صبا خبر از آمدنتان را نوید می دهد.
بگو كه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⬤○🌹🍃○⬤
سـلام مضـطرِ غـریب...😔✋🏻
روزهـاے نیامـدنت را مـے شـمارم
و رو به قبـلـہ
امن یجـیب مـے خـوانم
سلام مضطرِ غریب
#یاایهاالعزیز
#اللهم_عجـل_لولیک_الفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⬤○🌹🍃○⬤ سـلام مضـطرِ غـریب...😔✋🏻 روزهـاے نیامـدنت را مـے شـمارم و رو به قبـلـہ امن یجـیب مـے خـوانم
•|📮🌸|•
میگنڪهامامزمانمثلِهمون..
مادریھڪه اگہ بچشگمبشھ..
بیقرار میشھ..🌱
و میگردھ دنبالش
میگما ؟
ما مثلِ اونبچھ ایڪھ..
وقتـے مادر پدرشو گممیڪنھ..
گریهزاریمیڪنھ هستیم؟!💔
#السلامعلیڪیابقیہاللھ✋🏻♥️
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج💧✔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🕊❤️~•°
میگه دیدݦ مجنوݩ کنـار ساحـ🌊ـل نشسته هے مینویسه روے ماسه ها...
میاد میشوره...
دوباره مینویسه...
#شهیدانـہ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
امـامحسـیـن(ع)
آخـریـننمـازشراهـماولوقتخـواند...
[عجـلـوابـاالصـلاة]
#التماسدعا
○⬤😷💥⬤○
تفاوتهای کرونا😷
سرماخوردگی 🤧
آنفلوآنزا🤒
تصویـر بـاز شـود👆👆
#کرونـا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~••○🔎🔔○••~
حرف آقاے شجریان میدونین چے بود؟
این بود ڪه به شدّت آدم غیر سیاسے بود👌🏼
هرجا احساس میکرد میخوان ازش سواستفاده سیاسے کنن نمیاومد...
👤استادرائفےپور
#شجریان
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
لبیـکیـاحسیـن یعـنی:
نمـازاولوقـتبخوانیـم.
هـنوزهـممیشـودحسیـن(ع)
رایـاریکـرد.
﴿عجلوابالصلاة﴾
#التماسدعا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_نهم 💠 دود انفجار انتحاری دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می رفت و ص
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_پنجاهم
💠کریه تر از آن شب نگاهم می کرد و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
💠تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده می شد که دندان هایش را به هم می سایید و با نعرهای سرم خراب شد : «پس از وهابی های افغانستانی؟!»
💠جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم می کشاند قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت می کنم!»
💠و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید
💠 هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می برم زبونته! کاری باهات می کنم به حرف بیای!»
💠 قلبم از وحشت به خودش می پیچید و آنها از پشت هلم می دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
💠از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم.
💠 حس می کردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عده ای می دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
💠 رگبار گلوله خانه را پر کرده و دست و بازویی تلاش می کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینه اش را روی شانه ام حس می کردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«یا حسین!»
💠که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خس خس نفس هایش را پشت گوشم میشنیدم.
💠 بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه، چیزی نمی فهمیدم که گلوله باران تمام شد.
💠صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی دیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
💠گردنم از شدت درد به سختی تکان می خورد، به زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره پاره اش دلم را زیر و رو کرد.
💠 ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می داد.
💠تازه می فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می گشت.
💠 اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می گشت مبادا زخمی خورده باشم.
💠گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پرپر می زند و او تنها با قطرات اشک
💠 گونه های روشن و خونی اش را می بوسید. دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین می شد و دوباره پلکهایش را می گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید
💠اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می کرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی می لرزید و أخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
💠 انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠شانه های مصطفی از گریه می لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می بوسیدم و هر چه می بوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
💠 مصطفی تقلا می کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه ام را می کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می رفتم.
💠جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج مان کنند.
💠مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به خدا قلبم روی سینه اش جا ماندکه دیگر در سینه ام تپشی حس نمیکردم
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
…~°•🌺💔•°~…
حالاتمـامِ
پاهاےخستـه
آراممیگیرند:)
جززیـنـب!💔
که توانےدیگر
ندارد…
سـلام بر پاهای پر آبله👣
سـلام بر چشمـان اشک آلود😢
سـلام بر چهـرههای خاک گرفته🥀
سـلام بر دلهای غَـم زده💔
سـلام بر عاشقـان حضرت عشق♡✋🏾
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
…~°•🌺💔•°~… حالاتمـامِ پاهاےخستـه آراممیگیرند:) جززیـنـب!💔 که توانےدیگر ندارد… سـلام بر پاهای پر
به پایان رسید
این اربعین هم
اما
عشـق
همچنان جاریست(:❤️
#ما_ملت_امام_حسینیم
•"{✉️📌}"•
پیامبࢪاڪࢪممیفࢪمایند:
●○عادݪٺࢪینمࢪدمڪسیاسٺڪہبࢪایمࢪدمهمانࢪابپسنددڪہبࢪایخودشمیپسنددوبࢪایآناننپسنددآنچہرابࢪایخودنمیپسندد.○●
#حدیث
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
~●🤲🏻✨●~
همونجورے ک نماز نخوندن
بی احترامی به خداست
نماز دیرخوندنم یکمے
بیاحترامے به خداست!
به کسے نگیا!🤭
بَده برامون ✨
عجلوابالصلاة
#التماس_دعا
مداحی آنلاین - اربعین دور عالمی بو یولدا حیران ایلروخ - مهدی رسولی.mp3
4.19M
•°🖤°•
اربعین دور عالمی بو یولدا حیران ایلروخ🥀
وار حسینه عشقیمیز دنیایه اعلام ایلروخ🥀
🎙مهدی رسولی
#اربعین🥀
#امام_حسین🖤
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
●°|🖼🌼|°●
《پࢪوفایـݪ ࢪهبࢪے🌙❤️》
#رهبرے
#پروفایل
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•🌸⃟🌙•|
ڕحمٺخداوڕضواݩخدابرشھیدبڕونسے🕊
ایشوݩیھکاڕگڕبنابود...
اصلابھقیافششایدفرماندهےنمےخورد...
یکےازشجاعاݩجنگما💪❤️
#شهیدانه
#سیره_شهدا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
حتماًلازمنیسـتڪھ
↯شیطان↯
شمـاࢪابھسایت،ڪانال
یاپیجےشیطانےبڪشانَد...
بࢪایاۅ`همینڪه
"نمازاۅلوقت"
شماࢪابگیࢪدکافیسټ...
﴿عجلوابالصلاة﴾
#التماسدعا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_پنجاهم 💠کریه تر از آن شب نگاهم می کرد و به گمانم در همین یک سال به
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_پنجاه_یکم
💠 در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده اند، نمی دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می کرد که خودش سر پتو را گرفت
💠 رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می کشیدند.
💠جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان های اطراف شنیده می شد.
💠یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می کشید.
💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
💠تا رسیدن به آغوش حضرت زینب با هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس مان تقریبا میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری ها در حرم پنهان شویم.
💠گوشه و کنار صحن عده ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری ها بود.
💠گوشه صحن زیر یکی از کنگره ها کز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
💠 در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره های اشک میدرخشید و حس می کردم هنوز روی پیراهن خونی ام دنبال زخمی می گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم : «من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد : «پشت در که رسیدیم، بچه ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
💠 و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت»
💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می کرد : «قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
💠چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش می چرخید.
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می کردم و مصطفی جان کندنم را حس می کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
💠جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها برایش کهنه نمی شد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه اش نشاند.
💠 خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را می خواست که پیراهن صبوری ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم : «مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠صورتم را در شانه اش فرو می کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید.
💠 رزمندگان اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سد این درها عبور می کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠می توانستم تصور کنیم تکفیری هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده اش را نبینم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•●|○❤️☑️○|●•
میگناگہ🍃
میخواےعاشقچیزےبشے؛
باعمݪوڔفتاڔعاشقشو!
مثلااگڔمیخواهے
عاشقِحسینبشے،
هڔڔوزصبحتویہ
ساعٺِمخصوصبگو :
"صلےاللّٰہعلیڪیااباعبدالله"
بگوحسیـنجانݦ،
میخواݦبهٺعادتکنݦ…
تاعاشقٺبشݦ
تابہتوعاڔفبشݦ...! :)💔
👤استادپناهیان
#تلنگر
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f