eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬤○🌹🍃○⬤ سـلام مضـطرِ غـریب...😔✋🏻 روزهـاے نیامـدنت را مـے شـمارم و رو به قبـلـہ امن یجـیب مـے خـوانم سلام مضطرِ غریب °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⬤○🌹🍃○⬤ سـلام مضـطرِ غـریب...😔✋🏻 روزهـاے نیامـدنت را مـے شـمارم و رو به قبـلـہ امن یجـیب مـے خـوانم
•|📮🌸|• میگن‌ڪه‌امام‌زمان‌مثلِ‌همون.. مادریھ‌ڪه اگہ بچش‌گم‌بشھ‌.. بیقرار میشھ..🌱 و میگردھ دنبالش میگما ؟ ما مثلِ اون‌بچھ ای‌ڪھ.. وقتـے مادر پدرشو گم‌میڪنھ.. گریه‌زاری‌می‌ڪنھ هستیم؟!💔 ✋🏻♥️ 💧✔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🕊❤️~•° میگه دیدݦ مجنوݩ کنـار ساحـ🌊ـل نشسته هے مینویسه روے ماسه ها... میاد میشوره... دوباره مینویسه... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
امـام‌حسـیـن(ع) آخـریـن‌نمـازش‌راهـم‌اول‌وقت‌خـواند... [عجـلـوا‌بـاالصـلاة]
○⬤😷💥⬤○ تفاوت‌های کرونا😷 سرماخوردگی 🤧 آنفلوآنزا🤒 تصویـر بـاز شـود👆👆 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~••○🔎🔔○••~ حرف آقاے شجریان میدونین چے بود؟ این بود ڪه به شدّت آدم غیر سیاسے بود👌🏼 هرجا احساس میکرد میخوان ازش سواستفاده سیاسے کنن نمی‌اومد... 👤استاد‌رائفےپور ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
لبیـک‌یـاحسیـن‌‌ ‌‌یعـنی: نمـازاول‌وقـت‌بخوانیـم. هـنوزهـم‌میشـود‌حسیـن‌(ع) را‌یـاری‌کـرد. ﴿عجلوابالصلاة‌﴾ ‌
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_نهم 💠 دود انفجار انتحاری دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می رفت و ص
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠کریه تر از آن شب نگاهم می کرد و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. 💠تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده می شد که دندان هایش را به هم می سایید و با نعرهای سرم خراب شد : «پس از وهابی های افغانستانی؟!» 💠جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم می کشاند قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت می کنم!» 💠و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید 💠 هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می برم زبونته! کاری باهات می کنم به حرف بیای!» 💠 قلبم از وحشت به خودش می پیچید و آنها از پشت هلم می دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. 💠از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. 💠 حس می کردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عده ای می دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. 💠 رگبار گلوله خانه را پر کرده و دست و بازویی تلاش می کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینه اش را روی شانه ام حس می کردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«یا حسین!» 💠که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خس خس نفس هایش را پشت گوشم میشنیدم. 💠 بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه، چیزی نمی فهمیدم که گلوله باران تمام شد. 💠صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی دیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. 💠گردنم از شدت درد به سختی تکان می خورد، به زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره پاره اش دلم را زیر و رو کرد. 💠 ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می داد. 💠تازه می فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می گشت. 💠 اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می گشت مبادا زخمی خورده باشم. 💠گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پرپر می زند و او تنها با قطرات اشک 💠 گونه های روشن و خونی اش را می بوسید. دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین می شد و دوباره پلکهایش را می گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید 💠اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می کرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی می لرزید و أخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. 💠 انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 💠شانه های مصطفی از گریه می لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می بوسیدم و هر چه می بوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. 💠 مصطفی تقلا می کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه ام را می کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می رفتم. 💠جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج مان کنند. 💠مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به خدا قلبم روی سینه اش جا ماندکه دیگر در سینه ام تپشی حس نمیکردم ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
…~°•🌺💔•°~… حالاتمـامِ پاهاےخستـه آرام‌می‌گیرند:) جززیـنـب!💔 که توانےدیگر ندارد… سـلام بر پاهای پر آبله👣 سـلام بر چشمـان اشک آلود😢 سـلام بر چهـره‌های خاک گرفته🥀 سـلام بر دل‌های غَـم زده💔 سـلام بر عاشقـان حضرت عشق♡✋🏾 ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•"{✉️📌}"• پیامبࢪ‌اڪࢪم‌می‌فࢪمایند: ●○عادݪ‌ٺࢪین‌مࢪدم‌ڪسی‌اسٺ‌ڪہ‌بࢪای‌مࢪدم‌همان‌ࢪا‌بپسنددڪہ‌بࢪای‌خودش‌می‌پسندد‌وبࢪای‌آنان‌نپسندد‌آنچہ‌را‌بࢪای‌خود‌نمی‌پسندد.○● °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
~●🤲🏻✨●~ همونجورے ک نماز نخوندن بی احترامی به خداست نماز دیر‌خوندنم یکمے بی‌احترامے به خداست! به کسے نگیا!🤭 بَده برامون ✨ عجلوابالصلاة
مداحی آنلاین - اربعین دور عالمی بو یولدا حیران ایلروخ - مهدی رسولی.mp3
4.19M
•°🖤‌°• اربعین دور عالمی بو یولدا حیران ایلروخ🥀 وار حسینه عشقیمیز دنیایه اعلام ایلروخ🥀 🎙مهدی رسولی 🥀 🖤 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
●°|🖼🌼|°● 《پࢪوفایـݪ ࢪهبࢪے🌙❤️》 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•🌸⃟🌙•| ڕحمٺ‌خدا‌و‌ڕضواݩ‌خدا‌برشھید‌بڕونسے🕊 ایشوݩ‌یھ‌کاڕگڕ‌بنا‌بود... اصلا‌بھ‌قیافش‌شاید‌فرماندهے‌نمےخورد... یکے‌ازشجاعاݩ‌جنگ‌ما💪❤️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
حتماً‌لازم‌نیسـت‌‌ڪھ ↯شیطان↯ شمـاࢪا‌بھ‌سایت،ڪانال‌ یاپیجے‌شیطانےبڪشانَد... بࢪای‌اۅ`‌همینڪه "نمازاۅل‌وقت" شماࢪا‌بگیࢪد‌کافیسټ... ﴿عجلوابالصلاة﴾
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_پنجاهم 💠کریه تر از آن شب نگاهم می کرد و به گمانم در همین یک سال به
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠 در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده اند، نمی دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می کرد که خودش سر پتو را گرفت 💠 رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می کشیدند. 💠جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان های اطراف شنیده می شد. 💠یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می کشید. 💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست. 💠تا رسیدن به آغوش حضرت زینب با هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس مان تقریبا میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری ها در حرم پنهان شویم. 💠گوشه و کنار صحن عده ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری ها بود. 💠گوشه صحن زیر یکی از کنگره ها کز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. 💠 در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره های اشک میدرخشید و حس می کردم هنوز روی پیراهن خونی ام دنبال زخمی می گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم : «من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد : «پشت در که رسیدیم، بچه ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» 💠 و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت» 💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می کرد : «قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» 💠چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش می چرخید. 💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می کردم و مصطفی جان کندنم را حس می کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. 💠جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها برایش کهنه نمی شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه اش نشاند. 💠 خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را می خواست که پیراهن صبوری ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم : «مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 💠صورتم را در شانه اش فرو می کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید. 💠 رزمندگان اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سد این درها عبور می کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته میشد. 💠می توانستم تصور کنیم تکفیری هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده اش را نبینم. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
•●|○❤️☑️○|●• میگن‌اگہ‌🍃 میخواے‌عاشق‌چیزےبشے؛ باعمݪ‌وڔفتاڔعاشق‌شو! مثلااگڔمیخواهے عاشقِ‌ح‌س‌ی‌ن‌بشے، هڔڔوزصبح‌تو‌یہ ساعٺ‌ِمخصوص‌بگو : "صلے‌اللّٰہ‌علیڪ‌یا‌اباعبدالله" بگوحسیـن‌جانݦ، میخواݦ‌بهٺ‌عادت‌کنݦ… تاعاشقٺ‌بشݦ تابہ‌توعاڔف‌بشݦ...! :)💔 👤استادپناهیان °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{•°♡🥀°•} بـوۍ پیـراهن یوسـف بـھ وطـن مۍ آیـد اربعـین مۍ رود و بـوۍ حسـن مۍ آید اشـک هایـۍ کـھ چهـل روز حسینـۍ شـده بـود همہ خـون گشـتھ و از لاۍ کـفن مۍ آید 🥀 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°🌸‌°• استامينوفن کار ندارد کجا درد میکند، بدن، سر یا دندان، او عصب مرکزی را آرام میکند. با نماز هم چیزهایی درست میشود که مستقيماً مبارزه‌ای با آن نکرده ایم. مثل شهوت، عجب، حسادت و... حی علی الصلاة دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ꕥ•|🕊💔|•ꕥ سلاݦ سلاݦ بھ رویـ🌙ـټ خنده‌ے روے لبټ✋🏻💔 باباے مهربونݦ رفتھ بودش شݪمچھ... او از شݪمچھ برگشت خستھ و تنها برگشت😞🥀 وقتے کھ رفت سوریھ اما دیگھ برنگشت(:💔 باباے مهربونم دݪم براټ تنگ شده😭❤️ ﴿بازگشت‌پیکر‌مطهرشهیدمحمدبلباسے🌱﴾ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f