🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
#تحول
سلام
اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می پوشیدم یا از همون بچگی عاشق امام حسین بودم و... کلا تو یه خانواده ای بودم که به مسائل دینی خیلی اهمیت میدادن
من چادر میپوشیدم ولی خوب موهام رو نمیپوشوندم... یا لباس کوتاه میپوشیدم از آرایش غلیظ خوشم نمی یومد ولی آرایشم یه خورده زیاد بود....
حجاب رو خیلی دوست داشتم خیلی زیاد ولی از حجاب میترسیدم... میترسیدم که مسخرم کنن، رفیقام ولم کنن، یا...
بخاطر همین ترسم ن نماز میخوندم ن حجاب کامل میگرفتم...
از لاک جیغ تا خدا رو که میدیدم با خودم میگفتم یعنی من اینقد بدم که هیچ شهیدی به من کمک نمیکنه تا بتونم بر ترسم غالب شم...
گذشت تا سال ۹۶. اوایل سال خواب دیدم تو یه جنگیم و یه پسر تقریبا هم سن خودم با یه لباس مشکی رنگ و کلاه و تفنگ تو دستش داره ازم مواظبت میکنه... و نمی زاره کسی به من آسیبی بزنه... تو خواب میدونستم که داداش ندارم ولی انگار اون موقع داداش تنیم بود و واقعا داداشم بود..
یه مدت بعد معلممون تو کلاس کتاب سلام بر ابراهیم رو معرفی کرد... جلسه بعد همکلاسیم اون کتاب رو آورد. وقتی دیدم همه میگن بده ما هم بخونیمش... منم از سره کنجکاوی گفتم بده ببرم بخونمش... اونم داد ولی کلی با خودم دعوا کردم که تو که نمی خونی پس چرا گرفتی...
#ارسالی_اعضا
#ادامه_دارد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_پنجم ✨بسم الرب العشق✨ خونه شون را دید میزنم خانه ای ک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_6
ساعت نزدیک ده هست
امروز باید برم دانشگاه
و قولی که به رضا دادم و رو عملی کنم
باید با زهرا درباره ی رضا صحبت کنم
دلم نمیخواد از رخت خواب بیرون بیام
کاش میتونستم حرف دلم رو با کسی در میون بزارم
اما حتی یک نفر هم نیست
شاید اگر مادرم بود میتونست دلداریم بده
آخ مامان .... چرا جدیدا دیگه به خوابم نمیاید
صدیقه چرا فراموشم کردی
دوست داشتم حداقل یک لحظه جای محسن بودم تا بدونم چه حسی نسبت بهم داره
یا اصلا حسی به من داره یا نه؟؟
به سختی از سر جام بلند میشم و مثل همیشه بعد از چفت کردن روسریم
با گذاشتن چادر روی سرم به روح و البته جسمم زینت میخبشم و دوباره زیر لب تکرار میکنم
+شکرا لله برای این هدیه
♡♡♡
زهرا رو از دور میبینم با شتاب به سمتش میدوم
زهرا با تعجب نظاره گر من میشه و با یه علامت سوال به من خیره میشه
لبخند عجولانه ای میزنم و دستش رو میگیرم و باهم به سمت نیمکت ها میریم
به زور مینشونمش
_فاطمه چی شده؟؟؟
+ باید در مورد یه موضوع خیلیییی مهم باهات صحبت کنم
_خب بگو گلم...
به چشم هایت خیره میشوم مثل همیشه مهربان ، خونسرد...
+میدونی زهرا من اومدم باهات درباره برادرم صحبت کنم
از چشم هاش برق شادی رو خوندم و به راحتی میشد فهمید که این حس دو طرفه بوده
چقدر به زهرا حسودیم شد
کاش یک روز هم اون واسطه منو محسن بشه
کاش و ای کاش...
_برای بار سوم و آخر عرض میکنم
بنده وکیلم شما رو با مهریه ی مشخص شده به عقد دائم آقای رضا پرور در بیاورم؟؟
_بله'
صدای جیغ و سوت و کل هست که فضا رو پر میکنه
باورم نمیشه به همین زودی دوماه گذشت دوماه از اون عشق ،عشقی که فقط و فقط از خدا میخاستم دو طرفه باشه...
خوشبحالت زهرا چقدر تو خوشبختی و از خوشبختی تو و برادرم من هم خوشحالم
و هم از این خوشحالم که از این به بعد بیشتر میتونم محسن رو ببینم
همه با خوشحالی به خونه میرن
قبل از رفتن همه با عروس و داماد روبوسی میکنند
محسن زهرا را در آغوش میگیرد و در گوشش چیزی میگه که باعث میشه هردوشون آروم بخندند
من به سمت رضا میرم باهاش روبوسی میکنم
رضا دستم رو محکم میگیره
_ممنون آبجی که واسطه من و زهرا شدی
لبخندی زدم
+من هر کاری برا دادش رضام کنم بازم کمه...
♡♡♡
سر منشائ هر عشقی خداست
عشق فقط بین خدا و بنده اش ر وبدل میشه
بقیه محبت زیاد هستند که عشق زمینی نام گرفتن
حضرت علی (ع) خطاب به خانم زهرا
می فرمودند(من به تو بسیار مشفقم!! )
استاد کتابش رو میبنده
خب این هم از پایان کلاس امروزمون
از در کلاس بیرون میره و دانشجو ها یکی بعد از دیگری تا جایی
که فقط من میمونم و یک کلاس خالی
و حرف های استاد که مغزم رو به دوران در آورده
عشق پنهانیم نسبت به محسن با اینکه اونو رو به من نداد اما خیلی چیزا رو تونستم بخاطر اون به خودم بقبولونم
و اصلی ترینش حجاب
اولین بار چادر برای اینکه محسن یه دختر چادری رو بیشتر میپسنده انتخاب کردم
اما الان فقط و فقط میخام خدا از من راضی باشه
آخ محسن کاش میدونستی عشقت با من چکار ها که نکرد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مداحی آنلاین - یک عهد - حجت الاسلام عالی.mp3
5.38M
♨️یک عهد
#سخنرانی بسیار شنیدنی👌
🎙حجت الاسلام #عالی
🌹🍃🌹🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 #تحول سلام اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#تحول
اما وقتی امدم خونه از سر بیکاری شروع به خوندن کردم... صفحه۵۶ کتاب بود که شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم... ترسم رو کنار گذاشتم... حجابم رو کامل کردم... نمازم... و کلا همه چی همه چی...
روزی که عهد نامه با رفیق شهید رو نوشتم و امضا کردم... شبش خواب دیدم که شهید هادی با یه موتور هر جا میرم با یه فاصله که ن خیلی دوره ن خیلی نزدیک دنبالم میاد و کاملا حواسش بهم هست😍
یه مدت بعد شهید مغنیه رو شناختمـ... و دومین رفیق شهیدم شدن...
فکر کنم یک ماهی بعدش بود که یه عکس از شهید مغنیه دیدم.... خیلی به چشمم آشنا بود.. خوب که فکر کردم یادم امد ایشون همون کسی هستن که چند ماه قبل از این که بشناسمشون خوابشون رو دیده بودم... و خدا رو شاهد میگیرم تو سخت ترین شرایط زندگیم کنارم بودن و الان برام یقین و باور شده که شهدا زندن...
کافیه دلم بگیره... ناراحت باشم...مریض باشم...یا هر مشکل دیگه که خوابشون رو میبینم...
الهی شکر تو این ۳ سال خیلی بهم کمک کردن تا خودم،خدام، امام زمانم رو بشناسم و بفهمم که اصلا هدفم از زندگی چیه...
نمیدونم حرفم رو چه جوری تموم کنم ولی واقعا از خدام ممنونم که این لطف رو در حقم کرد...
#ارسالی_اعضا
#پایان
منتظر پیامهای تحول و دلنوشته های زیبای شما عزیزان هم هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_سیزدهم/خالکوبی
پنهان کاری های او شک بعضی ها را برانگیخته بود. جزء غواص هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می شد.
هر بار که می خواست لباسش را عوض کند میرفت یه گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد. روحیه اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می داد بیشتر خودش باشد و خودش.
من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک می شدم.
بچه ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را پیاده کرده بودند. همه امور با رعایت اصل( اختفا و استتار ) پیگیری میشد، حتی اغلب سنگرها و مواضع را با شاخه های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطه ای دور و خلوت می رفت.
بعضی از دوستان تصمیم گرفتند از خودش در این باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.
آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاههای پرسشگر بچه ها شده بود.
یک شب موقع دعای توسل صدای ناله های آن شخص به قدری بلند شد که باعث قطع مراسم شد!!! او از خود بی خود شده و حرف هایی را باصدای بلند به خود خطاب میکرد.
می گفت: "اِی خدا من که مثل اینا نیستم اینها معصومند ولی که خودتون بهتر می شناسید من چه خاکی به سرکنم آی خدا."
سعی کردم به هر روشی که مقدور است را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز روی صورتش روان بود، گفت: "شما مرا نمی شناسید؛ من آدم بدی هستم، خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود. من از شما خجالت میکشم از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...."
گفتم: "برادر تو هر که بود ه ای دیگر تمام شد، حالا سرباز اسلام هستی! تو بنده خدایی او توبه همه را می پذیرد...."
نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت: "بچه ها شما همش آرزو می کنید شهید شوید؛ ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم."
تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم: "برای چه؟ درب شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد."
تعجب ما را که دید، گوشه پیراهنش را بالا زد. از آنچه که دیدیم یکه خوردیم!! تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود...مانده بودیم چه بگوییم! که خودش گفت: "من تا همین چند ماه پیش همش دنبال همین چیزها بودم؛ من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده ام. من شهادت را خیلی دوست دارم؛ اما همش نگرانم اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سوال ببرند، بگویند اینها که از ما بدتر بودند...."
بغضش ترکید زد زیر گریه. واقعا از ته دل می سوخت و اشک می ریخت. دستی به شانه اش گذاشتم و گفتم: "برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس."
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد.آهی کشید و گفت:.....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
حاج حسین یکتا:
*شهید مجید صنعتی کوپائی*
بعضیها عجیب بوی خدا را میدهند
مجید جان همانطور که در وصیت نامهات هم نوشته بودی که تمام مظاهر مادی و دنیوی را رها کردی تا پروردگارت خریدارت باشد.
خداوند هم که شاهد بود که عشق شهادت در وجودت غوغا کرده و هیچ چیز نمیتواند جایگزینش شود
پس به نوای قلبت جواب داد و تو را به آرزویت رساند
خالقت به حدی تو را دوست داشت که حتی پیکر مطهرت را هم تا سالها برای خود نگه داشت و بعد از 15 سال دوری خانوادهات توانستند جگرگوشهشان را در آغوش و آرام بگیرند.
آقا مجید برای ما امام رضاییها دعا کن که بتوانیم راهت را آن طور که شایسته است ادامه دهیم تا شرمنده شما و شهدای دیگر نشویم.
(تولدت مبارک)
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_6 ساعت نزدیک ده هست امروز باید برم دان
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_7
صدیقه هم چند هفته دیگه قرارهست به عقد پسرعمومون دربیاد
و وقتی صدیقه هم بره من میمونم و یه عالم تنهایی و غصه
اگه محسن من رو دوست داشت حتما تو این دوماه آشنایی باید حرکتی میکرد
اما...
نکنه کس دیگه ای رو دوست داشته باشع؟؟؟
نه!!هیچوقت نباید این اتفاق بیفته ،اما اگه افتاد؟؟؟
چشمام رو میبندم و سرم رو تکون میدم تا این خزعبلات رو از ذهن آشفته ام بیرون کنم
تنها کاری که تسکینم میده دروغ گفتن
البته نه به کسی بلکه به خودم
و با خودم زمزمه میکنم
رگ من قید تو هست اگر قیدت را بزنم میمیرم....
♡♡♡
صدای اذان در گوشم میپیچد
دلم هوای نماز جماعت میکند. به یاد روز هایی که با رضا و صدیقه به نماز جماعت میرفتیم کیفم رو آماده میکنم
سجاده ی سفید و مهری که تبرک کربلاست...
رضا حتما بازهرا به نماز میرود و صدیقه هم که با با پدر برای خرید جهیزیه به بازار رفته اند
من ماندم تنهای تنها
چادرم رو روی سرم میگذارم
یادم هست یک روز که رضا میخاست با او مسجد بروم بهانه آوردم و گفتم
+میخام تنها نماز بخونم حس بگیرم
رضا در جواب من گفت
_میخای حس بگیری؟؟؟نماز شب هست.این نماز رو باید به جماعت خوند
لبخندی میزنم از افکارم بیرون میام
به طرف مسجد راه میافتم
نماز شروع میشه
و دوباره در قنوتم محسن رو از خدا خواستم
ودوباره اشکهام جاری شدن
نماز تمام شد و چادر مشکی رو با چادر سفید گلدارم عوض کردم
از در مسجد خارج شدم اما نغمه دعای فرج باعث شد برگردم
و رو ب قبله بایستم دستانم را بلند میکنم
اللهم کن لولیک حجه ابن الحسن
صلواتک علیه و علی آبائه
فی هذه ساعه و فی کل ساعه
ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا
و دلیلا و عینا حتی تسکنه عرضک طوعا و تمتعه فیها طویلا
صورت خیس از اشکم رو با چادر خشک کردم
هوا تاریک بود و خانه ما دو کوچه با مسجد فاصله داشت
با اینکه میدانستم اتفاقی نمیفته اما دلم آرام نمیشد
میترسیدم اتفاقی بیفته و تا آخر همر باعث شرمندگیم بشه
سرم را پایین انداخته بودم و دنبال راه چاره میگشتم که صدای آشنایی باعث شد همه چیز رو از یاد ببرم
+خاله فاطمه ؟؟؟
به سمت صدا برمیگردم
محمد با صورتی خندان به من خیره شده بود.
اورا در آغوش گرفتم و بر گونه اش بوسه زدم
+با کی اومدی خاله؟؟
با....
صدای محسن باعث شد حرف در دهان محمد بماند
_سلام خانوم محمودی
در یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد و هردو نگاهمان را ازهم گرفتیم
_با پدرتون تشریف آوردید؟؟؟
+نه تنهام.... ال..الآنم میخاستم برگردم خونه خدانگهدارتون
خدا خدا میکردم مانع رفتنم بشه و این اتفاق افتاد!
_الان خطرناکه میخاید هراهتون بیام؟؟
+زحمتتون میشه
_نه این چه حرفیه
محسن از در مسجد خارج شد و من هم با قدم هایی شمرده پشت سرش به راه افتادم
محمد بین ما لی لی میرفت لحظه ای دست محسن را میگرفت و لحظه ای بعد چهدر من رو
کاش این کوچه ها انتها نداشتند که تا ابد پشت سرت قدم هایت را در آغوش میگرفتم
در آغوش گرفتن خودت که رویایی محال است
بلاخره به خانه رسیدیم سرت پایین است و طوری که من بشنوم میگویی یاعلی
و من زمزمه میکنم
+علی یارت
و میروی محمد پشت سرت می آید و مهره های تسبیح سبز رنگت همچنان در دستانت میچرخد
در را میبندم که یکهو یادم می آید تو را به خانه دعوت نکردم
محکم توی سرم میزنم امان از این حواسپرتی....
_باز خدا رو شکر مامان خدا بیامرز یه چیزی برای جهیزیه من گذاشته وگرنه خیلی خرجم بالا میرفت
پوزخندی میزنم
به تفاوت دغدغه های خودم و صدیقه
صدیقه با تعجب به من خیره میشود
_از چی میخندی ؟؟؟
+هیچی دوست دارم همینطور بخندم مشکلی هست؟؟؟
یک پس سری محکم به من میزند
_دختر باید سنگین باشه رنگین باشه
دست صدیقه رو در دستم میگیرم
+ببین صدیق تو پنجشنبه این هفته داری میری خونه شوهرت خب....
صدیقه دست به کمر می ایستد
_خب؟؟؟؟
پدر توی سالن نشسته سریع به سمت در اتاق میروم و آنرا میبندم
صدیقه با تعجب به کارهای من خیره میشود
رو به صدیقه میگویم
+بشین دیگه عجبااا کار مهمی باهات دارم
صدیقه روی صندلی مینشید
و من پایین پاایش مینشینم و مثل بچه ها دستم را روی زانوهایش میگذارم
+ببین صدیق من میخام یه موضوعی رو باهات در میون بزارم یه موضوعی که الان دوماهی میشه به هیچکس نگفتم
صدیقه لبخندی میزند
_بگو آبجی گلم....
+راستش من من
چشم هایم را میبندم و خود را خلاص میکنم
+من به محسن علاقه مند شدم
احساس سبکی میکنم چه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد
بعد از چند ثانیه بلاخره جرئت میکنم تا چشمانم را باز کنم
چشمانم در چشم های صدیقه گره میخورد
صدیقه با لبخند به من خیره شده
+شنیدی؟؟؟
_معلومه که شنیدم چه گزینه ای بهتر از محسن چرا اینقد دیر داری میگی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قشنگ_کار_کن👌
طرف خونه میسازه، بعد ده سال خونه قابل استفاده نیست😐
این شیعه نیست به خدا قسم!!!!
استاد پناهیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
گفت: "بچهها! شما دل پاکی دارید. التماستون میکنم از خدا بخواهید جنازهای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم...."
آن شب گذشت حرف های او دل ما را آتش زده بود.
حالا ما به حال او غبطه می خوریم. دل با صفایی داشت یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. برای همیشه مهمان اروند ماند.
🔸🔸🔸
حاج آقا پروازی نیز نقل می کند: عملیات کربلای ۱ تو گرمای تابستان بود. یکی از رزمندهها پیراهن یقه اسکی آستین بلند می پوشید❗️ چند بار به او گفتم: آخه این چه وضعیه؟ چه لباسیه تو این گرما میپوشی؟؟ جواب نمی داد❗️
یه شب گفت: فلانی بیا کارت دارم. من رو برد یه جای خلوت. گفت: میخوای جواب سوالت رو بدم؟ گفتم اره.
لباسشو در آورد، وحشت کردم، مات و مبهوت نگاه می کردم، از شکم تا گردن عکس یه زن با وضع بسیار بد خالکوبی بود. پشتش هم کلی مدل های مختلف و شلوغ خالکوبی شده بود، بازوها هم همینطور.
گفت: حاجی ترسیدی؟ گفتم: خیلی!!
گفت: "حاج آقا، یکی تو اجداد ما یه لقمه حلال خورده، رسیده به ما باعث شده بیایم اینجا."
بعد ادامه داد یه روز از یه جا رد میشدم، صدای روضه می اومد، با بقیه روضه هایی که از ملا ها با (همین ادبیات) شنیده بودم فرق داشت؛ روضه خونش فرق داشت !!حرف هایش به دلم نشست. ایستادم گوش کردم، منقلب شدم.
شب خواب دیدم من و آقا خمینی (امام نمیگفت) داریم خلاف جهت هم راه میریم. ایشون اون طرف رودخانه من این طرف! یهو به هم رسیدیم
آقا گفتند: "فلانی چرا اون طرفی میری؟ با ما هم مسیر شو!" گفتم: چشم! گفتند: خوب یا اینکه رودخانه. گفتم: چه جوری؟ گفت: سوار قطار شو برو دوکوهه!! بیدار شدم. گفتم ما را چه به جنگ؟ کشته میشیم، شب بعد دوباره خواب ایشون رو دیدم، گفتند فلانی راهتو از همون مسیره، اگه می خوای عاقبت به خیر شی بیا. فردا انجام دادم و رفتم دوکوهه.
حاجی امشب خدا را قسم دادم که یه جوری برم که از این بدن چیزی نمونه، توهم هیچ وقت این ها رو که بهت گفتم با اسم من به کسی نگو."
گذشت. فردا تو عملیات بهم گفتند رضا دستواره شهید شده، رفتم ستاد تحویل شهدا که رضا رو ببینم، لیست شهدا را بهم دادند، دیدم اسم این رفیقمونم هم تو لیسته، پرسیدم کو؟ کجاست؟
گفتند: حاج آقا چیزی ازش نمونده!!!
گفتم: یعنی چی؟؟ یک کیسه نشانم دادند، چند کیلو بیشتر نبود!! زغال شده و ریخته بودند توش،😭😭 گفتند همین ازش مونده. گفتم: از کجا معلوم خودش باشه؟ گفتن: هم پلاکش همین که سوار نفربر شد که زدنش.
الان بهشت زهرای تهران خوابیده....
#پایان_منزل_سیزدهم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
27.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری
#ملازمان_حرم
#شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ
✋ادامه دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_8
محکم رو پایش میزنم
+ببخشیداااا من که نمیخام برم خواستگاری اون باید بیاد
از جایش بلند میشود و من را محکم در آغوش میگیرد
_میدونم عزیزم من با زهرا صحبت میکنم
من رو از آغوشش بیرون کشید و دست به سمت آسمان بلند میکند
_الهی شکرت شکرررر
با تعجب میپرسم
+چیییی؟؟؟؟
_همیشه سرنماز دعا میکردم که تو هم مثل من و رضا با کسی که مومن و درست باشه ازدواج کنی خدا دعام رو مستجاب کرده!!!
حس عجیب و خوبی وجودم رو فرا گرفت
و حس تاسف که چرا این مدت احساسم رو پنهان کردم
بعد از ده دقیقه سکوت متوالی
بند سکوت به دست محسن پاره شد
اولین کلام از دهانش خارج شد
_معیار شما برای ازدواج چیه؟؟
چادر سفید و گلدرام را کمی روی سرم جاب جا کردم
استرس داشتم و این استرس به معنای واقعی در صدایم موج میزد
_اینکه کسی که باهاش ازدواج میکنم به خمس و زکات و نمازش مقید باشه....
جمله بندی در آن شرایط چقدر برایم سخت بود
یک اتاق در بسته و خلوت کسی که دیدنش حتی از دور قلبم را به تپش در میاورد
_من هم از همسرم همین توقع ها رو دارم
لبخند زورکی میزنم و چیزی نمیگویم
باورم نمیشود امروز همان روزیست که روزها آرزویش را میکردم
دوست داشتم به تو بگویم که همیشه در قنوتم از خدا تو را میخواستم
اما امان از این غرور و نجابت دخترانه
تمام حرف هایمان همین بود؟؟؟
و آخرین حرف تو یعنی ختم جلسه...
و پاره شدن آخرین بند در دل من
_من شاید چند ماهه دیگه به سوریه اعزام بشم شما که مشکلی ندارید؟؟؟
با بغض میپرسم
+چند ماهه دیگه،یعنی چند ماهه دیگه؟؟
لبخند میزنی و میگویی
_سه یا چهار ماه
برای من با تو بودن حتی یک لحظه هم غنیمت است و چهار ماه کنار تو بودن یعنی خود خود بهشت
♡♡♡
تک تک با همه روبوسی میکنم به حلقه ی ساده توی دستم نگاه میکنم
و همسان این حلقه روی دست محسن نمایان هست
این یعنی اوج خوشبختی
صیغه محرمیت بین ما خوانده شده و دیگر هیچ غمی دل من را آزرده نمیکند
چون کسی را دارم که قرار است هم بانی و هم غمخوار من باشد
آن روز ها لحظه شماری میکردم برای دیدنت
و حالا لحظه شماری میکنم برای اتمام این دوماه و عقد دائم
همه از هم جدا میشوند و میروند
و فقط من میمانم و توذهنی پر ازسوال
ودلی پر از درد ودل که آماده است
برای سبک شدن و خالی شدن
سوار ماشین میشویم و طبق قرارمان
به اولین پارک که میرسیم توقف میکنی
سعی میکنم به اینکه ممکن است چهار ماه بعد دیگر کنارم نباشی فکر نکنم
و از تک تک این لحظه ها لذت ببرم
از ماشین پیاده میشوی و در را برای من باز میکنی
تصویرم در شیشه ماشین میافتد شال سفید و چادر سیاهم تضاد خوبی برای هم هستند
به تو خیره میشوم ریش سیاه و پیرهن سفیدت......
در دلم میگویم
+چقدر به هم میایم
تابلوی بزرگی بالای در ورودی پارک هست
که بزرگ روی آن نوشته(بوستان حافظ)
ساعت شش و پارک تقریبا شلوغ است
باهم روی یکی از نیمکت های خالی مینشینیم
حال دیگر تو سهم من هستی و نگاه کردنت برایم راحت است
به چشم های آبی ات خیره میشوم تنها عضو قابل درک صورت برای من فقط و فقط چشم است
احساس میکنم میخواهی چیزی به من بگویی اما نمیتوانی
برای اولین بار صدایت میکنم
+محسن....
چیزی شده
چندین بار سرخ و سفید میشوی
بلاتکلیف نگاهت میکنم
_فاطمه خانوم....
میخام یه چیزی بهت بگم اما روم نمیشه
لبخندی میزنم
چشمهایم رو میبندم
+حالا بگو شاید کمتر خجالت بکشی
_دوستت دارم. زیاد....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆