eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
195 دنبال‌کننده
272 عکس
36 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
عاقبت بخیری یعنی بعد پنج سال اسمت دم به دم نقش ببنده روی لب‌های رهبرت و بغض بیاره به گلوی مردمت... @pichakeghalam
از مهمانی برمی‌گشتیم. پیچیدیم توی کوچه. چراغ‌ها خاموش بود. پیراهن سفیدش را وسط تاریکی شناختم. قلبم شروع کرد به تاختن. آن‌قدر بلند و بی‌هوا که ترسیدم. بابا ماشین را پارک کرد جلوی در. پیاده شد. باهم دست دادند. نور چراغ ماشین افتاده بود توی صورتش. سرم را انداختم پایین اما همه‌ی وجودم گیر کرد لا‌به‌لای لحن کلمه‌هاش وقتی گفت:«حاج آقا این غذا رو تبرک براتون آوردم. امشب دعوت داشتیم بیت آقا.» نگاهش کردم. چشم‌هاش برق می‌زد. دست خودم نبود که به یمن معشوق مشترک، دلباخته‌تر شدم؛ بود؟! @pichakeghalam
تولدت مبارک مردِ خدا. سال‌هاست ۲۳ آذر برای من مقدس و شیرینه. امسال بیشتر از همیشه🌿 من آدمِ تلنگرها و نشانه‌های گاه و بی‌گاهم🤍 @pichakeghalam
جمعه‌ای‌که‌نداشتی! داشتم فکر می‌کردم اگر هنوز داشتیمتان، جمعه‌ی بیست‌وسه‌ی‌آذرِهزاروچهارصدوسه برای همه‌ی ما شبیه بیست و سه آذر هرسال بود! هیچ‌کداممان پیِ تاریخ تولد شما نبودیم. از شما، همین که سر ظهر توی اخبار یک تصویر خسته ببینیم لابلای مردم یک شهرستان بس بود! همین که یک لبخند ببینیم گوشه‌ی لبتان و صدایتان را بشنویم که: « درست میشه انشاالله» دلمان گرم می‌شد! اگر داشتیمتان هنوز، گمانم خودتان هم حواستان به این رقم‌های عزیزِ تاریخ ساز نبود. جمعه بود آخر! جمعه‌ها رسم بود چشمتان راه بگیرد توی صورت آفتاب‌سوخته‌ی کارگرها و دستتان برود به سامان دادنِ آشفتگی‌ها! جمعه‌ها عادت کرده بودیم تهِ دلمان ذوق کنیم که قدم می‌زنید میان مردمی که توی عمرشان مسئول به خودشان ندیده‌اند. عادت کرده بودیم که جمعه نداشته باشید! امروز هرکجا که سرک کشیدم عکس شما بود و تبریک تولدتان. لابد تا غروب تسبیح تسبیح صلوات و آیه آیه فاتحه و جعبه جعبه قربان صدقه تا در خانه‌ی بهشتی‌تان قطار شده. اصلا نمی‌دانم خانه بودید یا نه ولی می‌دانم شما عادت ندارید چیزی از جمعه‌ را برای خودتان بردارید! لابد تا تک‌تک هدایا را جبران نکردید سرتان را روی بالش نگذاشتید. لابد نشسته‌اید وسط کادوها و یکی یکی دعاهای مستجاب را پیچیده‌اید و فرستادید روی زمین! بعد هم به حاجت‌های ما لبخند زدید که:« درست میشه انشاالله» احتمالا جمعه‌ی بیست‌وسه‌ی‌آذرِهزاروچهارصدوسه برای شما شبیه همه‌ی جمعه‌هاست. برای ما داغ‌دیده‌ها اما... تولدتان مبارک مردِ جمعه‌های ایران! @pichakeghalam
سلام بر مادرِ محترمِ ماهِ بنی‌هاشم🖤 @pichakeghalam
گروه سرود نجم الثاقبenc_16786161445709644991715.mp3
زمان: حجم: 4.67M
کمی همدلی با مادران مظلوم شهدا به یاد مادرجانم فرنگیس بانو🖤 مادرِ شهید علی‌اکبر صالحی کابین۲۴۴ @pichakeghalam
مثلاً دخیل ببندم به بلورِ قندیل‌های گنبدت❄️❤️😍 @pichakeghalam
وسط این همه جنگ، هیچ‌کس حواسش به دل‌ غمباد گرفته‌ی ما زن‌ها نبود. جز تو که همین ثانیه‌ها با لبخندی از جنس امنیت نقش بستی توی قاب! همین تصویر چندثانیه‌ای هلالکِ لب‌هات، پایانی‌ست به همه‌ی دلشوره‌های زنانه. بمان برای ایران، کوهِ روزهای بی‌قراری💚 @pichakeghalam
تعهد! تیرش می‌زدی خونش درنمی‌آمد. زیر چشمی نگاهش کردم. هی دست می‌کشید پشت گردن و راه می‌رفت. سعی کردم نگرانی‌هایم را پشت صدای آهسته پنهان کنم:« علی یه دقه بشین. نگران چی هستی؟» سرش را چرخاند طرفم. ابروهای پیوندی‌ش گره خورده بود توی هم:« این بچه رو به امید کی می‌خوای بذاری بری؟ یاسمن که حال نداره خودش‌و جمع و جور کنه!» نگین زیر دستم بالا و پایین می‌شد. پوشکش را بستم و چسباندمش به خودم. انگار فهمیده بود قرار است تنها بماند. دل توی دلم نبود. خودم هم می‌دانستم دارم خطر می‌کنم ولی چاره‌ای نداشتم. لبخند زدم:« بد قلقی نکن دیگه علی. مگه چندبار پیش میاد انجمن من‌و انتخاب کنه برم دیدار رئیس جمهور؟!» علی نفسش را محکم داد بیرون:« حالا نه که خیلی هم کشته مرده‌شی!» ابروهام را دادم بالا:« یعنی تو نمی‌دونی من برا چی دارم می‌رم؟!» سینه‌ام خالی شد. دکمه‌های مانتو را بستم. چندتا صلوات فرستادم و فوت کردم توی صورت نگین:« خدا جون لطفا بخوابه دو سه ساعت» یک قطره شیر از گوشه‌ی دهانش شره کرد روی گردن. یک لحظه از خواب پرید و دوباره چشم‌هاش را بست. دقیقا داشتم به خدا التماس می‌کردم که یاسمن با فین‌فین از اتاق آمد بالا سرم. انگشتم را به نشانه هیس گرفتم بالا. بلند شدم و نگین را بردم توی اتاق خواباندم توی گهواره. برگشتم توی هال. یاسمن نشسته بود روی پای علی. لب‌های گوشتی‌اش وسط صورت لاغر و رنگ‌پریده سرخ به نظر می‌رسید. علی لب زد:« تبش بالاست» دلم می‌خواست بزنم زیر گریه ولی نباید کم می‌آوردم. از توی آشپزخانه شربت پروفن و قرص سرما خوردگی و لیوان آب را برداشتم رفتم کنار پدر و دختر. دست کشیدم توی موهای بلند و فاز قربان صدقه برداشتم:« دختر مامان،قربونت برم بیا داروهات رو بخور.» صورتش جمع شد. شروع کرد به ناله! می‌دانستم به دقیقه نکشیده ناله‌اش می‌شود گریه و صدای جیغ خانه را برمی‌دارد. علی دست می‌کشید پشت کتفش. من هم لب‌هام را چسباندم به صورتش که مثل کوره داغ بود. صورتم را پس زد. نگاه کردم به ساعت. داشت دیر می‌شد. شربت را خالی کردم توی قاشق:« بیا مامانی اینو بخور زود خوب می‌شی. تااااازه می‌خوام امروز برات یه عالمه چسب واشی بخرم. هررنگی که دوست داری» ساکت شد. چشم نیمه‌بازش برق زد. آنقدر آسمان ریسمان بافتم تا توانستم داروها را بچپانم توی دهانش. علی اشاره می‌کرد که جلسه‌ی شرکت دیر شده. دست یاسمن را گرفتم و بردمش آشپزخانه. شیشه شیر و قوطی شیر خشک و فلاسک آب گرم را گذاشته بودم روی کابینت. سفارش خواهرش را کردم ولی تمام تنم دلشوره بود:« مامان زود برمی‌گردم. حتما روی برگه برام بنویس چسب چه رنگی دوست داری.وقتی برگشتم باهم می‌ریم خرید.» تا از خانه بزنیم بیرون و کفش بپوشیم چند بار بغض کرد،چندبار بغلم کرد و چندبار قول گرفت که عصر یادم نرود باهم برویم فروشگاه! « علی جان خب با اسنپ می‌رفتم تو هم به موقع برسی به جلسه‌ت» مانده بودیم پشت ترافیک. جوابم را نداد. می‌دانستم با اسم اسنپ هم کهیر می‌زند! بعد از چند دقیقه سکوت گفت:« من سعی می‌کنم زودتر از جلسه بیام بیرون. تو هم امضاهات‌و تحویل رئیس جمهور محترم دادی یه زنگ بزن سریع میام دنبالت» محترم را با تشدید ادا کرد! خنده‌ام گرفت. ماشین دوباره شروع کرد به سر و صداهای عجیب غریب. چند وقت بود به قول مامان بوی مرگش می‌آمد. هرچه قطعه عوض می‌کردیم و مکانیکی می‌بردیم کارساز نبود. چندبار هم که قصد کرده بودیم عوضش کنیم قیمت‌ها سر به فلک کشیده بود. همین را کم داشتیم. علی سرعت را کم کرد. بوی سوختگی آهن از در و دیوار آمد تو. این یکی دیگر نوبر بود. داشتم سکته می‌کردم. توی یک لحظه انفجار و سوختگی و یتیم شدن دخترها از سرم گذشت! کنار اتوبان پیاده شدیم. علی هم نگاهش ترس داشت. خیلی خودخواه بودم ولی آن لحظه بیشتر از هرچیز داشتم به دیر شدن جلسه‌ام فکر می‌کردم. زل زدم به علی. زبان التماس نداشتم ولی گمانم نگاهم همه چیز را لو داد. علی گفت:« برات اسنپ می‌گیرم برو. اینم تا یکی دو ساعت دیگه درست میشه ایشالا. زنگ بزن خودم میام سراغت» دلم می‌خواست همان‌جا دست و صورتش را ببوسم. گفتم:« پس جلسه‌ی تو چی؟» برگشت طرف دل و روده‌ی داغ زیر کاپوت:« حالا تو برو» ابروهاش پر از گره بود. اسنپ که رسید اول خوب راننده را از تیغ نگاهش گذراند بعد در را باز کرد که سوار شوم:« رسیدی پیام بده» جلسه شروع شده بود. قلبم داشت از دهانم می‌زد بیرون. دو سه نفرجلوی در ایستاده بودند. یک بسته دادند دستم و به طرف سالن راهنمایی کردند. رفتم تو و روی یکی از صندلی‌های خالی ردیف عقب نشستم. کنارم دختر جوانی نشسته بود که ظاهرش شبیه دانشجوهای خبرنگاری بود. ظاهرا به موقع رسیده بودم. رئیس جمهور داشت می‌رفت پشت تریبون. پرده‌ی پشت سر یک تصویر خانوادگی را نشان می‌داد و بعد تصویر یک خانم که هرچه فکر کردم یادم نیامد کجا دیدمش.
بعد از چند دقیقه سکوت سخنرانی شروع شد:« دیگه سخته من حرف بزنم!» چقدر پرت بودم از ماجرا. خب معلوم بود که این تصویر، عکس کی می‌تواند باشد. دور و برم را نگاه کردم. اکثر حضار ساکت بودند و چند نفری هم پچ پچ می‌کردند. ‌ صدای بلند نفسش پیچید توی سالن:«خب بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم.با درود به روان پاک بنیان‌گذار انقلاب....» یاد مهمان‌دارهای هواپیما افتادم. توی دلم پقی زدم زیر خنده. سرم را انداختم پایین که کش‌آمدن لب‌هام به چشم بقیه نیاید. برگه‌ی امضاها را از کیفم درآوردم. خدا خدا می‌کردم بعد سخنرانی از در عقب سالن برود بیرون تا بتوانم این امانتی را به خودش یا یکی از همراه‌هاش برسانم. داشتم فکر می‌کردم دست دخترش هم بدهم عالی می‌شود که گفت:« خب اجازه بدید من حرف نزنم چون خیلی سخته!» همین را گفت و رفت! هیچ کس روی سن نبود. انگار که خطایی از من سرزده باشد از مهمان‌ها خجالت کشیدم. چشم‌هام گرد شد. یک آن حس کردم دارم سقوط می‌کنم. اگر دست خودم بود همان‌جا شروع می‌کردم به شعار دادن. بعضی‌ها داشتند دست می‌زدند. نمی‌فهمیدم دقیقا چه چیزی را دارند تشویق می‌کنند. مگر رفتن بی‌موقع هم تشویق دارد؟! دختر جوان چانه‌اش لرزید. وقتی دید خیره نگاهش می‌کنم سرش را برگرداند طرفم. چشم‌هاش خشکِ خشک بود! دندان‌هام را روی هم فشار دادم. برگه را چپاندم تهِ کیف. جلوی لباسم خیس شده بود. دلم پر کشید برای بچه‌ها. گوشی را آوردم بیرون. برنامه‌ی اسنپ را باز کردم و با عجله یک پراید نقره‌ای گرفتم طرف خانه! 🖌مهدیه صالحی !!!! @pichakeghalam