صبح
یعنی بهانه ے یک سلام
به تُو
تا صبحم با سلامِ تُو
بخیر شود . . .
#شهیدمهدیعسگری
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شناسایی و تایید هویت پیکر دو تن از شهدای «خان طومان» سوریه
مسئول ایثارگران سپاه از شناسایی و تایید هویت پیکر دو تن از شهدای مدافع حرم منطقه خان طومان سوریه در عملیات تفحص خبر داد.
سردار شریفی، مسئول ایثارگران سپاه: پس از انجام آزمایش های DNA توسط مرکز ژنتیک سپاه ، هویت پیکر شهدای گرانقدر "سعید کمالی کفراتی" و "علی جمشیدی" جمعی سپاه کربلای استان مازندران احراز شد.
کارشناسان مرکز ژنتیک سپاه به صورت بی وقفه مشغول انجام آزمایشهای DNA هستند تا هویت پیکر دیگر شهدا تشخیص و به محض تعیین قطعی هویت، اخبار آن به اطلاع خانواده معظم شهدا و ملت شهیدپرور ایران اسلامی خواهد رسید.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تحویل لباس شهید تازه شناسایی شده علی جمشیدی از شهدای کربلای خانطومان به خانواده شهید توسط فرمانده سپاه مازندران
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
MeysamMotei-Sooye-Shahre-Ma.mp3
6.13M
از شام بلا #شهید آوردند
با شور و نوا #شهید آوردند
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
┄┅═✧🔅🔆🔅✧═┅┄
🌷#شهید_مهدی_باکری
⛰چند روزی بود که از صبح زود تا ظهر
پشت خاکریز می رفت و محور عملیاتی
لشکر را تنظیم می کرد. روی منطقه تا
جایی که برایش امکان داشت کار را بررسی
میکرد هـوای گرم جنوب آن هم فصل
تابستان امان هر کسی را می برید.
☀ یکی از همین روزها نزدیک ظهر بود
که آقا مهدی از خاکریز به سمت سنگر
بچهها آمد و با آب داغ تانکر گرد و خاک
را از صورت پاک کرد و صورتش را آبی زد
و ، وضو گرفت و به داخل سنگر رفت.
📃 آقا رحیم که در حال تنظیم گزارش
برای ارائه در جلسه بود با آمدن آقای
باکری سر تا پا ایستاد و دیده بوسی کردند
در همین حین آقا رحیم متوجه لب های
خشک آقا مهدی شد که حکایت از تشنگی
فوقالعاده او داشت.
🍒و به سراغ یخچال رفت و یک کمپوت
گیلاس بیرون آورد و در آن را باز کرد و به
آقا مهدی داد. آقا مهدی خنکای قوطی را
که حس کرد گفت: امروز به بچهها کمپوت
دادهاند؟
⚡آقارحیم گفت نه کمپوت جزء جیره
امروزشان نبود. باکری هم کمپوت پس زد
و گفت پس چرا این کمپوت را برای من
باز کردی؟
☁رحیم گفت شما حسابی خسته بودید
و گرما زده شده اید چند تا کمپوت اضافه
بود کی از شما بهتر؟ آقامهدی با دلخوری
جواب داد از من بهتر؟
🔹 از من بهتر #بچههای_بسیجی هستند
که بی هیچ چشم داشتی میجنگند و جان
می دهند. رحیم گفت حالا دیگر باز کردم
این قدر سخت نگیر بخور. آقا مهدی گفت:
خودت بخور رحیم جان خودت بخور
تا در آن دنیا هم خودت جوابش را بدهی.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
براي نابودي کامل گروهک هاي ضد انقلاب از همان ابتدا زنان کرد دوشادوش مردانشان براي دفاع از ارزش هاي انقلاب اسلامي به ميدان آمده بودند.☝️
«ناهيد فاتحي کرجو» که از فعالان انقلابي در غائله کردستان به شمار مي رفت با برادران سپاه پاسداران در سنندج همکاري داشت و در شناسايي چند تن از اعضاي «کومله» نقش مهمي ايفا کرد.👌
درپي اين شناسايي سرکرده هاي گروهک ملحد «کومله» کينه و عداوت شديدي نسبت به اين خواهر انقلابي پيدا کرده و به دنبال فرصتي براي انتقام جويي از وي بودند💔
شرح در عکس
شهیده ناهید فاتحی کرجو🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
CQACAgQAAx0CRkUDywADlV7vMta9SwUaM3efjx0mu0iIQpJtAALCAQACg4KMDBckyc2TpkjOGgQ.mp3
5.22M
🎧 صوت
لحظه شهادت شهیدان🕊
🌹حسن_باقری
🌹مجید_بقایی
🎤حاج_حسین_یکتا
#روحمان_با_یادشان_شاد
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#خاطرات_شهدا🌷
💠شبورودبه بوڪمال بود.تمـام گردان داشـت وارد شـهر میشد.
برخـی از مـردم هنوز تو شـهر بودند..
ماگـروهموشـڪے بودیـم،بایـد جـاهاے خاص مستقر میـشدیم..چنـد دقـیقه اے رفتـیم بـالاے یـه خـونه و مراقـب اطراف بـودیم
یه پیرمـرد به هـمراه ۳ بچه که از سه چهار سـاله تا ده یازده سـاله با لـباس هاے پاره پوره و قـیافه هاے حـموم نرفته جـلوے ساختمان نشسته بودند ڪه ما بدونیم اونـجا خانواده زنـدگے میکنه..
💠مـاایرانے ها هـم ڪه عاشق بچه ڪوچولو،خواسـتیم یڪم بچـه هارو نوازش ڪنـیم..فڪرشرو بڪن بچه اے ڪه تمام عـمرش #داعـشے دیـده،حالا با دیدن ماڪه لبـاس #نـظامے پوشیدیم قطعا میـترسه.
لـباس مـنم طرحـش مثل لبـاس داعـشیا بود،موقعے ڪه رفتیـم نزدیڪشون،اون بچـه ڪوچیڪ #ترسیـد و چنـد قدم عقب رفـت مـاهم ڪه دیگه ڪاریش نداشتیم
💠موقـع بیرون اومـدن از خـونه،نتونستم جلوے خودمو بگـیرم بچه هارو بغل کردم و بوسـیدمشون #عـارف رفت از تو مـاشـین باقـلوا آورد و به بـچه ها تعارف ڪرد.. باقـی بچه هـاے تیـم اومدند و اون بچه ها رو ڪمے #نوازش ڪردند و باهـاشون دست دادند..
💠#بابڪ رانـنده ما بـود.سوییچ رو بـهش دادم گفتم بشـین بریم..گفـتحوصله ندارم خودت بشین.نشسـتم تو ماشـین و همین ڪه حرڪت ڪردیم #بابڪ زد زیر گریه.. اون لحـظه بود ڪه از اعماق قلبـم حسـرت اون حالش رو خوردم...💔
🌷یادش با ذکر #صلوات
راوی:همرزم شهید
#شهید_بابک_نوری
#شهید_مدافع_حرم 🌺
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🚨 معجزه سه شهید و زنده شدن مادرشان
💠 علی اکبر فرزند آخر خانواده پالیزوانی، میگوید: سال ۸۴ مادرمان زمین خورد و لگنش شکست مجبور شدند او را به اتاق عمل ببرند که زیر عمل سکته مغزی کرد. او را از اتاق عمل که بیرون آوردند، فوت کرد. ۴۵ دقیقه چهرهاش را پوشاندند و حاج علی، شهادتین را زیر گوشش خواند و دیدیم جان از بدن عزیز رفت. آمدند که ایشان را به سردخانه ببرند گفتم اگر هزینهاش را بدهیم میتوانیم یک شب مادر را نگه داریم؟ قبول کردند. پزشکش هم که جرّاح مغز متبحّری بود گفت مادرمان، فوت کرده است. به فامیل خبر دادیم که بیایند مادر را ببینند. در آن لحظه به سه شهید، مخصوصاً آقا مصطفی توسّل پیدا کردم و گفتم ما هنوز به عزیز احتیاج داریم، خدا شاهد است به اتاق برگشتم مادری که ۴۵ دقیقه مرده بود و صورتش را با پارچه پوشانده بودند دست برادرم را گرفت. دکترها آمدند و دستگاههایی که یک ساعت پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من ۷۰ سال است همه چیز دیدهام تو آنطرف چه دیدی؟ مادر گفت: آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقهای که خانههای خرابهای مشابه خانههای قدیمی قم داشت. درب باغی باز شد، فرزندانم مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همهی آدمهایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمیدیدم. به من گفتند شما باید بروی ما هوای تو را داریم و وقتش به سراغت میآییم.
🌐سایت خبرگزاری دفاع مقدس،۲۶ مهر ۱۳۹۶
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
آیت الله بهاءالدینی می فرمودند: اگر زنان چادری می خواستند نشانشان می دادم عرقی که در فصل گرما به خاطر حفظ حجاب می ریزند، دانه دانه اش خورشید است. شما خورشید خدا هستید.
و ایشان این روایت را از ثواب الاعمال نقل می کردند عرقی که زن زیر چادر می ریزد سه جا برای او نور می شود:
- در درون قبر
- در برزخ
- در قیامت
و اگر زنان بی حجاب از من می خواستند همین الان نشانشان می دادم که این موی سر که به نامحرم نشان می دهند آتش است. آنها در آرایش زیبایی نیستند، بلکه در آرایش آتش هستند.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
خواهرم ... سلام🌹
اجازه ی اندکی صحبت...👆
دیگر از حجابت نمیگویم،
دیگر نمیگویم خنده هایت در کوچه و بازار،
دیگر از این همه مدل چادر چیزی نمیگویم،
میخواهم فقط سکوت کنم در برابرت میخواهم با نگاهم تمام حرف هایم را به پایت بریزم...🌹
فقط دلم میخواهد با سکوتم بلند فریاد بزنم و به دختران سرزمینم بگویم یک عده پسر در اوج جوانی آرزوی مردن را دارند😐
خواهرم پسران سرزمینت به آسفالت سیاه کف خیابان هم که نگاه کنند باز هم به گناه می افتند...
جوراب نپوشیدن ها و پاچه های کوتاه دیگر جای صحبت ندارد...
ولی آنها که چادر زهرایی بر سر دارند چرا اینگونه اند...سر صحبتم با خواهران چادری است...😔
آخر به من بگو چه کسی ساپورت
زیر چادر را حلال کرد؟؟؟😔
به من بگو مجوز پوشیدن رنگین کمان زیر چادر مشکی چگونه صادر شد؟؟؟😔
دختران سرزمینم...
آرایش ملایم را میشود برایم تفسیر کنید!!!
من از آنها که خودت خوب میشناسیشان انتظاری ندارم با اینکه همان ها هم وضع حجابشان از خیلی از چادری ها بهتر است،خواهرم باور کن ما هم با گشت ارشاد راضی نیستیم خواهرم شما خودت باید حیا و عفاف را بچشی نه با اجبار خواهرم ما معذرت می خواهیم اگر در راه دین به شما اجبارکردند...
و اما اینکه خواهران چادری
اما از شما که چادر خاکی کوچه های مدینه را انتخاب کرده ای دنیا دنیا انتظار می رود...
میگویند رنگ سیاه افسردگی می آورد..
خواهرم با امام زمانت معامله کن آنوقت که درگیر امامت شدی میفهمی افسردگی با طعم چادر مشکی چه شیرین است...
🔴🔴راستی بانو یک سوال🔴🔴
چادر بر سر میکنی اما بوی ادکلن ات کوچه به کوچه میپیچد!!!😔☹️😞
حجاب فاطمی اینگونه بود؟؟😢😔😞☹️
چادر سر میکنی اما موسرت را بیرون میگذاری!!!حجاب فاطمی اینگونه بود؟؟😔
چادر سر میکنی ساپورت و لباس های نامناسب میپوشی!!!حجاب فاطمی اینگونه بود؟؟؟😔
به نظرت اگر حضرت زهرا(س) بود اینگونه چادرش را سر میکرد؟؟؟😔
میخواهی مدرن زندگی کنی؟؟؟احسنت
اما بگذار برایت بگویم پیرو فاطمه زهرا"س" چگونه مدرن میشود...
"افکارات را بر روی صفحه ی کاغذ پیاده کن...🤔
چادرت را محکم بگیر و پشت تریبون دانشگاه با افتخار از دنیای افکارت بگو...
از دنیایت بگو و بگذار انگشت به دهان بمانند پسران و دخترانی که با حرف ها و نگاه هایشان دلت را شکستند...
آری تو هم میتوانی حماسه ساز بشوی فقط کافیست به زینب کبری"س" اقتدا کنی...😊😌
حماسه ی خطبه هایش در جمع یزیدیان سالهاست نسل به نسل میپیچد...😌
تو هم میتوانی در قرن ۲۱ حماسه بیافرینی
خودت را دست کم نگیر🌹
ولی اگر نمیتوانی چادر را درست سر کنی خواهرم میشود با مانتو هم با حجاب بود.....🤔
🔴چادر حرمت دارد،آداب دارد،چادر یادگار حضرت فاطمه زهرا(س) است🔴
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#سیره_شھید🕊
.
.
گاهی بد نیست ، #غیرت و #حیامون رو با #شهدا مقایسه کنیم …😏
.
.
.
از یک محله به یک مدرسه میرفتند ...👀
اما با دو مسیر متفاوت ...😊☝️
.
هر چه دوستش اصرار میکرد که بیا از همین کوچه برویم ،قبول نمیکرد ...☹️
.
میگفت: این کوچه پر از #دختره من نمیام..👌
معلوم نیست این کوچه به کجا ختم میشه..😒
#شهید_صیاد_شیرازی🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💔
خبر رسید که باران داریم
از طرف بانوی دمشق مهمان داریم..
💠 مسئول ایثارگران سپاه از شناسایی و #تاییدهویت_پیکردوتن_ازشهدای_مدافع_حرم منطقه #خانطومان سوریه در عملیات تفحص خبر داد
پس از انجام آزمایش های DNA توسط مرکز ژنتیک سپاه ، هویت پیکر شهدای گرانقدر
#شهیدسعیدکمالی_کفراتی و
#شهیدعلی جمشیدی
جمعی سپاه کربلای استان مازندران احراز شد.
🔹کارشناسان مرکز ژنتیک سپاه به صورت بی وقفه مشغول انجام آزمایشهای DNA هستند تا هویت پیکر دیگر شهدا تشخیص و به محض تعیین قطعی هویت، اخبار آن به اطلاع خانواده معظم شهدا و ملت شهیدپرور ایران اسلامی خواهد رسید.
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همدستان صدام در بمباران شیمیایی سردشت را بشناسید!
📅 «۷ تیر» روزی که سردشت قربانی شیمیایی شد/ حاوی تصاویر دلخراش
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💠همپای سیدمرتضی آوینی
بی وقفه کار میکرد و درس میخواند. به عنوان دانشجوی نمونه معرفی میشود، اما این چه اهمیتی برایش دارد؟ پیشتر نیز میخواستند او را به عنوان بسیجی نمونه معرفی کنند، اما خود را کنار کشید، چون برای گرفتن "عنوان” سختیهای جنگ را تحمل نکرده بود. بودن در جبهه را عبادت تلقی میکند و کسی نمیآید عبادتش را رو کند. به همین جهت وقتی پس از پروازش، سردارقاسمی گفت: «او هزار و نهصد روز در جبهه بود»، تعجب کردم، چرا که او حتی برای یک بار هم نگفته بود که چقدر در جبهه مانده بود.
سعید بسیار فعال و خستگی ناپذیر بود، به طوری که گاه چند شبانه روز یکسره کار می کرد و سرپا بود. یک بار از خودش شنیدم که گفت سه شبانه روز است جز آب هیچ چیز نخورده ام و فقط هنگام نماز بر زمین نشسته ام.» در عین حال سرزندگی و خوشرویی را از دست نمیداد....
✍به روایت برادرشهید
#شهید_محمدسعید_یزدانپرست🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۴۶/۴/۸ تهران
شهادت : ۱۳۷۲/۱/۲۰ فکه
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
اولین تصاویر از پیکر مطهر شهید مدافع حرم، علی جمشیدی
⚘ زندگی کرد
عاشق شد
رفت
جنگید
شهید شد
گمنام شد
استخوان هایش برگشت..
و ما مشغول بازیچه های خودمانیم..
و ما مشغول خودمانیم..
و ما مشغولیم..😔
🌹شهید_علی_جمشیدی
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
MeysamMotei-Sooye-Shahre-Ma.mp3
6.13M
از شام بلا #شهید آوردند
با شور و نوا #شهید آوردند
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...
مهمانان #خانطومان خوش آمدید...
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
این زنــدگی قشنــگ من مــال شما
ایـــام سپیـــد رنـگ مـن مــال شما
بـابـای همیشـه خوب مـن را بدهیـد
این سهمیه های جنگ من مال شما
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4_700150149661327528.mp3
2.04M
روایتگری شهدایی قسمت720
🔊 روایتی ازلحظهجان دادن شهیدمدافع حرم/
#صحبت
🎙راوی کربلایی سید رضا نریمانی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄