eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
... سن و سال نمی‌شناسد زمان و مکان سرش نمی‌شود زشتی و زیبایی ملاکش نیست او باطـن بیــن است نگاهش به دل دریایـی توست ... سعید مربی کیوکوشینگ کاراته بود. در مسابقات استانی رتبه داشت. یک بار مادرمان به او گفت: سعید چند سال است که کاراته کار می‌کنی و مربی هستی، پس چرا پول جمع نمی‌کنی؟ در جواب گفت: مامان همین که بچه‌ها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب دارد. بعد از شهادتش شاگردانش به منزل پدرم می‌آمدند و می‌گفتند آقا سعید شهریه ما را جمع می‌کرد و برای بچه‌های بی‌بضاعت لباس می‌خرید. برادرم دو باشگاه ورزشی داشت. شاگردان زیادی هم تحت نظر داشت. از ۱۸ سالگی در مسابقات کاراته مقام آورده بود و در وصیتنامه‌اش نوشته بود؛ ورزش را برای اسلام انجام دهید. روزی می‌رسد که به ورزشکاران احتیاج پیدا میشود. ✍ به روایت خواهر شهید ولادت : ۱۹ فروردین ۱۳۷۰ اراک شهادت: ۹ آبان ۱۳۹۴ شمال حلب سوریه محل‌دفن:گلزار شهدای‌ اراک 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌹شهـید_محسن_حججــۍ: نمی‌دانم چه شدڪه سرنوشت مرا به این راه پر عشـق رساند! بدون شڪ شیــرحلال مادرم لقـــمه‌حــلال پــدرم و انتخاب همســـرم در آن‌اثر داشته‌است 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
چادر مادر من فاطمه، حرمت دارد قاعده، رسم، شرایط دارد شرط اول همه اش نیت توست… محض اجبار پدر یا مادر یا که قانون ورودیه دانشگاه است یا قرار است گزینش شوی از ارگانی یا فقط محض ریا شایدم زیبایی، باکمی آرایش! نمی ارزد به ریالی خواهر…🍂⛅ 🌱 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_917056964.mp3
1.39M
اذان شهید باکری.. به افق دلهای بیقرار دلتون شکست التماس دعا🤲🤲🌾🌾 حی علی الصلاه التماس دعا🌹
میگفت↓ اگہ‌این‌گوشی‌باعث‌میشه‌گناه‌کنی بزارش‌ڪناردنبال‌ِجهادفرهنگی‌ام‌نباش" یادت‌باشه! تا‌خودتو‌درست‌نڪنی نمیتونے‌بقیه‌رو‌هم‌درست‌کنی!👌 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
کسے بیاید من را دعــوت ڪند بہ رفـتــن. بہ " رفـتـن" از تمـــام ڪسانے ڪہ رفــتہ اند و من هــنوز در آنها مانـــــده ام! 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌹محمد اتابه متولد سال ۱۳۶۶ در گوراب زرمیخ شهرستان صومعه سرا و ساکن رشت بود که راهی جبهه سوریه شد، امیر حسین دوساله تنها یادگار شهید محمد اتابه است.😔 پاسدار شهید محمد اتابه که در تمام دوران جوانی را با عشق ولایت و اهل بیت گذرانده بود با آغاز جنایات تکفیری ها در عراق و سوریه نتوانست آرام بنشیند و در قالب لشکر ۱۶ قدس گیلان عازم سوریه شد تا جان خود را فدای دفاع از حرم بی بی زینب(س) نماید و بالاخره در نهمین روز از آبان ماه سال ۱۳۹۵ در جریان نبرد در “منطقه آکادمی نظامی شهر حلب” که توسط نیروهای متحد گروه های تروریستی تکفیری مورد حمله واقع شده بود به درجه رفیع شهادت نائل آمد💔 مدافع حرم محمد اتابه🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 گفت:باز هم شهید آوردن؟ یک مشت استخوان شب خواب دید در یک باتلاقه! دستی او را گرفت...✨ گفت:کی هستی؟ گفت:من همان یک مشت استخوانم..!! 💔
🍃 ✨ استاد الهی: اگر خواستید خودتان را محڪ بزنید به نماز صبحتان نگاه کنید‼️ از میزان سنگینی و سخت بودن نماز صبح می‌توان فهمید چقدر شیطان سوار و مسلط بر انسان است! https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -ترنج چی شده؟ اشک ترنج جاری شد. -من اصلا منظورم این نبود. ارشیا طاقت نیاورد و بدون توجه به ماشین هایی که از کنارشان می گذشتند سر ترنج را در آغوش گرفت: -ترنج به خدا من شوخی کردم. ترنج نگاه اشک آلودش را به ارشیا دوخت. -ناراحت نشدی؟ -نه عزیزم. من می خواستم تو دست از اون حرفات برداری. اگه تو احساس کنی برای من خیلی سنت کمه من نباید این احساس و داشته باشم که برای تو پیرم؟ ترنج خودش را از آغوش ارشیا بیرون کشید و نگاه خجالت زده ای به اطراف انداخت و گفت: -راست میگی. -پس دیگه از این حرفا نزن خوب؟ ترنج با سر تکان دادن حرف ارشیا را تائید کرد. ارشیا با خوشی گفت: -خوب پس حالا بریم شام؟ -میشه اول بریم خونه من لباس عوض کنم؟ ارشیا خندید. -بزن بریم. ماکان داشت سوت زنان موهایش را جلوی آینه مرتب می کرد. که ترنج و ارشیا با هم وارد شدند. ماکان با خنده به آنها سلام کرد: -به سالم داماد عزیز. خوش اومدی. ارشیا هم با خنده جواب داد.. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -باز کجا داری می ری اینقدر به سر و فکلت رسیدی؟ ماکان چشم غره ای به ارشیا رفت و با چشم به ترنج اشاره کرد و با حرص گفت: -باز شروع کردی استاد. ترنج پرسید: -مامان کجاست؟ -نمی دونم رفته بیرون. ارشیا همچنان به ارشیا زل زده بود. ماکان اعتراض کرد: -چی می گی بابا؟ ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت: -هیچی. ترنج به ماکان و ارشیا مشکوکانه نگاه کرد و گفت: -جریان چیه؟ ماکان موضوع را عوض کرد و گفت: -راستی شما دو تا کجا بودین؟ ارشیا گفت: -دانشگاه الانم تصمیم داریم بریم توی کوچه علی چپ رستوران؟ شما احیانا اونجاها که با کسی قرار ندارین؟ ماکان از کنار ارشیا رد و شد و تنه محکمی به او زد و گفت: -نخیر من با یکی از بچه ها یک قرار کاری دارم. ارشیا دست به سینه ایستاد و گفت: -قرار کاری؟ ماکان دیگر نایستاد و گفت: -دیرتون شد برین شامتون و بخورین چکار به من داری؟ و زود رفت. ارشیا خنده اش را جمع کرد و به ترنج گفت: -برو لباس بپوش بریم. بعد وسایل ترنج را برداشت و گفت: -برو من اینا رو می آرم. ترنج چادرش را برداشت و از پله بالا رفت. ارشیا هم به دنبالش. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان سوار ماشین شد و دوباره به گوشیش نگاه کرد. هیچ فکر نمی کرد رابطه اش با مهسا به اینجا برسد. پوفی کرد و ماشین را روشن کرد. داشت می رفت که همه چیز را تمام کند. از مهسا خسته شده بود. اوایل فکر می کرد کسی که می خواسته پیدا کرده ولی کم کم فهمید که مهسا هم با بقیه هیچ فرقی نداشته فقط کمی در برابر خواسته هایش مقاومت کرده تا دل ماکان را به دست بیاورد. ولی خیلی زود خودش را لو داد که او دنبال همان چیزهایی هست که بقیه بودند. ماکان ثروتمند بود و چهره خوبی هم داشت. برای آنها همین کافی بود. ماشینش را پارک کرد و حرفهایی که توی ذهنش آماده کرده بود برای خودش تکرار کرد: "ببین مهسا نه که تو دختر بدی باشی ولی خوب ما با هم جور نیستیم." احمقانه بود ولی باید از شرش خلاص میشد. البته خودش هم می دانست که باید خیلی وقت ها پیش این کار را می کرد خودش هم نمی دانست برای چه تا حالادست دست کرده. نگاهش را انداخت به ساعتش. تقریبا هفت بود. میز خالی پیدا کرد و نشست. جای مسخره ای را انتخاب کرده بود. البته مهسا با کلی نق و نوق قبول کرده بود. تا شش دانشگاه کلاس داشت و بعد هم می بایست کارهای فردایش را راست و ریست کند. برای همین ماکان اینجا را انتخاب کرده بود که به خوابگاه مهسا هم نزدیکتر باشد. مهسا هم که انگار اینقدر از علاقه ماکان به خودش مطمئن بود که دلیلی نمی دید هر وقت که ماکان قرار گذاشت مهسا هم با سر برود. ماکان با این فکر پوزخند زد و دوباره به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه از هفت گذشته بود. ماکان کلافه دستی توی موهایش کرد و با خودش گفت: "اینم یکی دیگه از اخلاقای گندش. همش عادت داره من و نیم ساعت بکاره. اگه نمی خواستم تموم کن عمرا منتظر می موندم." 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
🔴 خاطره‌ای از شهید که در زمان حیاتش اجازه نداد منتشر شود! 💠 مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی . گفت: ⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬ http://eitaa.com/joinchat/2796617737Cc5231e645a
°•🦋 + استوری های ناب میخای،؟؟؟🌼~` معدنشش اینجاست🌹 زودی بیااااااا تاتموم نشده😎😎😎😎😎😎👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/2796617737Cc5231e645a بیا این کانال منبعشه👌 کانالیه هوش از سر همه عشاق اهل بیت برده..! شبا ڪه دلم میگیره میرم اینجا،آرومم میکنه:)♡