eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
آنقدر نجیبـی و متینـی و ملیـح پیدا نشود شبیه تــــو وجدانی آغازگر جنگ جهانـــــی باشــد یک چادر🖤و یک روسـری لبنانی..❤️ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 فرازهای از توبه نامه ۱۳ ساله شهید علیرضا محمودی🕊 🌸🍃بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله : از این که حسد کردم... از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم... از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم.... از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم.... از این که مرگ را فراموش کردم.... از این که در راهت سستی و تنبلی کردم.... از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم.... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
💠🔹 یکی از راه‌های نجات انسان از گناه پناه بردن به امام زمان علیه‌السلام است✋ ایشان به انتظار نشسته‌اند تا کسی دستش را به سمتشان دراز کند تا ایشان او را هدایت کنند🌱 https://eitaa.com/piyroo
「🌿🍁 • . - میگفت: همـیشہ توے عبادت، متوجہ بآش... "خدآ" عآشق میخوآدنہ مشترے بهـشٺ ؛)🌱 https://eitaa.com/piyroo
🔔 ✅ شخصی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آمد و گفت: گناهانم بسیار و عملم اندک است. فرمود: سجده‌های خود را زیاد کن زیرا آنگونه که باد، برگ درختان را می‌ریزد، سجده هم گناهان را می‌ریزد.🌱 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💥باور‌کن‌آدم‌از فردای‌خودش‌خبر‌نداره… ممکنه‌هر‌لحظه‌از دنیا‌بریم… #پس‌بیا‌همگی‌با‌پاکی‌از‌دنیابریم …
به صدای وجدانت گوش بده که میگه نکن نکن نکن نکن نکن نکن… نباید این صدارو دور بزنی… خودتم میدونی نباید چت کنی… پس چرا چت میکنی ؟ یه جایی باید بگی بسه و اون لحظه همین الانه ! بگو بسه و بذار کنار. مخاطب من از این حرفا همه نیستن… مخاطب من از این حرفام فقط کسایی هستن که خدارو قبول دارن… تویی که خدارو قبول داری…نباید جوری باشی که موقع نماز همش احساس شرمندگی کنی و خودتم ندونی داری چی میخونی… بچه ها… خودتونو مسخره نکنید… باشه ؟ آره… میشه هم گناه کرد و هم نماز خوند… ولی این نمازت سیمش متصل نمیشه. چون مدام احساس شرمندگی داری… خیلی وقتا اگه کات بدی … هم تو به مراد دلت میرسی هم اون… ولی وقتی کات نمیکنی…باعث میشی اون شخص به چیزی که خدا براش مقدر کرده و خیلی هم براش خوبه نرسه…و این هستش که حق الناسه. وگرنه اگه بیاد بگه دلمو شکستی حق الناس نیست.چون خدا براش یه شخص خوبتر میخواد مقدر کنه… در ضمن ؟ تو هم با این کات کردنت به مراد دلت میرسی…چون خدا وعده نیک داده به کسی که گناه نمیکنه… 😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ https://eitaa.com/piyroo
📌 *حق ماموریت ارفاقی به سبک یک شهید مدافع حرم* ‌‌ 🔹️ از مأموریت که برگشته بود برای خودش چهارده روز مأموریت ثبت کرده بود. می دانستم بیست روز در مأموریت بود. ◇ بارها این کار را کرده بود.. ◇ وقتی به او اعتراض کردم، گفت: سیدجان! اشکالی ندارد، گاهی ممکن است در مأموریت سهل انگاری کرده باشم و یا بیشتر از اندازه لازم استراحت کرده باشم. این طوری خیالم راحت تر است. 🔸همه می دانستند که *محمود* در مأموریت ها خواب و خوراک ندارد و بسیار کمتر از اندازه لازم استراحت می کند و بیش از اندازه لازم کار می کند. ◇ با این حال خودش را مدیون می دانست و حتی حاضر به دریافت حق قانونی خودش هم‌ نبود. 🔹️منبع: کتاب شهید عزیز "مجموعه خاطرات *شهید محمود رادمهر* " به روایت همرزم شهید 🌹شهید «محمود رادمهر»* آبان سال ۹۴ به مدت ۵۸ روز به‌ همراه برادرش «محمدرضا» برای نخستین‌ بار به سوریه رفت ◇ در مرحله دوم نیز ۱۴ فروردین سال ۹۵ به جبهه مقاومت اعزام شد وسرانجام در ۱۷ اردیبهشت همان سال در منطقه *«خان‌طومان»* به *شهادت* رسید. ◇ پیکر این *شهید بزرگوار* درمهرماه سال ۹۹ پس از گذشت نزدیک به ۵ سال در منطقه *خان‌طومان* تفحص و به میهن بازگشت. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
.•|💚|•. اَگه ڪمڪۍ میخوایـد بہ‌امـٰام زَمـان اَرواحُنافَدّاه بڪنید! ☝🏻هرڪمڪی ڪہ از دستتون بر میاد براے تَحقق اَوامِر وِلٰایَت فقیہ اَنجـٰام بـدید :) 🌹 🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌱 🎤 توی کلاس درس خدا...📚 اونی که ... ناشُکری میکنه😖 رَد ميشه!❌ اونی که ... ناله میکنه😫 تجدید میشه! اونی که ... صَبر میکنه🙂 قبول میشه!👌🏻 اونی که ... شکُر میکنه😌 شاگرد ممتاز ميشه!☺️💫 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهـی یک تلنگرمیتواندهمین‌باشد.. که شھیدی‌بگوید: ما ازحلالش‌ گذشتیم‌ شما ازحـرامش نمیتوانیدبگذرید؟! :)💔 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
~🕊 📙سلیمانی عزیز 🧩افطاری دعوت بودیم، جمع خانواده‌های‌شهدا جمع بود😍. فرمانده هم آمده بود😮. حاج قاسم برای احوالپرسی سر تک تک میزها می‌رفت🥰. سر میز ما که آمد، سراغ فاطمه و زینب را هم گرفت😌. اسم بچه های شهدا خوب در ذهنش می‌ماند☺️. 🧩حسین تشکر کرد که ما را برای افطاری دعوت کرده‌اند🙃🙏🏻. حاجی با لبخند🙂 گفت: شما هم دعوت کنید، میام😉. 🧩من که باورم نمی‌شد😟. آخر حاجی یک سر داشت و هزار سودا🤷🏻‍♀. چطور می‌توانست وقت بگذارد بیاید خانه ما😳😍؟! 🧩برای اینکه مطمئن شوم، از حسین پرسیدم: حاجی شوخی که نمیکنه🧐؟ پسرم هم مثل من تعجب کرده بود اما گفت: فکر نمی کنم🤔، خیلی جدی بود😍. 🧩چند بار با یکی از دوستان حاجی تماس گرفتیم📞. هر بار میگفتند حاجی ایران نیست☹️. 🧩هفت صبح تلفن زنگ خورد: حاج قاسم سلام رسوندن. گفتن برای ناهار میام منزل شما🙃🙂. 🧩دعوت کردیم، آمدند🥰. ✍🏻راوی: همسر 📚منبع: باشگاه خبرنگاران جوان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌈سر صبحی جایی باز نبود😩. با حسین آنقدر خیابان ها را بالا و پایین رفتیم تا مغازه‌ها تک تک باز شدند😏💪🏻. میهمان عزیزی داشتیم😍. میخواستم برای ناهار سنگ تمام بگذارم😌. حسین گفت مامان این کار رو نکن😑، حاج قاسم ناراحت می‌شه🥺. فکر نمی‌کنم یه نوع غذا بیشتر بخوره☹️. 🌈خریدهایمان را که کردیم، تصمیم گرفتم یک غذای محلی شمالی بپزم😋. دوباره تلفن‌خانه زنگ خورد😕. صدای همان آقایی بود که صبح تماس گرفته بود😟. پر از دلهره شدم😨. خدای من، نکند میهمانی به هم خورده باشد😱؟ 🌈بنده خدا گفت: مهمون شما فقط حاج قاسم هستن، برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاجی گفتن ناهار ساده باشه🙃. ✍🏻راوی: همسر 📚منبع: باشگاه خبرنگاران جوان # ادامه دارد https://eitaa.com/piyroo
خراب‌شوددنیـٰایم‍ .. اگرقـرارباشد دمےبۍیـادِشمـٰاباشم‍ .. یادتوحـس‌اوج‌گرفتن✈️ درشایستھ‌ترین‌حالات‌بندگۍست..🌿 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید_محمد_محمدی در خانه بودم که به یکباره با صدای وحشتناک کوبیدن در به خودم آمدم😰 رفتم سمت در، دیدم بچه‌ها هراسان و مضطربند😰 گفتم چه شده که در را اینطور می‌زنید؟ امیررضا پسر کوچکم از شدت وحشت زبانش بند آمده و تمام صورتش پر از اشک شده بود 😭و گریه می‌کرد.احمدرضا گفت مامان، بابا را با چاقو زدند 🔪🥀 سراسیمه خودم را بالای سر محمد رساندم. محمد غرق خون، کف خیابان افتاده بود. از پهلویش مثل چشمه خون می‌جوشید😔 به سختی تکلم می‌کرد و می‌گفت دارم می‌سوزم. تشنه‌ام، آب بدهید😢 هرطور بود محمد را به بیمارستان رساندیم. کمتر از دو ساعت بعد به شهادت رسید🥀 ۲۷ مهرماه سال ۹۹ در یکی از کوچه پس‌کوچه‌های تهران شهادت به سراغ مردی آمد که سال‌ها در پی شهادت بود.محمد محمدی قرار بود بار و توشه سفر به سوریه‌اش را ببندد و برای دفاع از حرم عمه سادات برود اما آنقدر مخلص بود و گمنام خدمت کرد که به اذن خدا شهادت در خانه‌اش آمد 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج ساکت گوش می داد. هوا سرد بود ولی ارشیا چیزی نمی فهمید داغ بود. داغ داغ.گل را گرفت طرف ترنج و گفت: _من دوستت دارم ترنج نه بخاطر ظاهرت. بخاطر قلب مهربون و روح پاکی که داری. اگه از همین الان بخوای دیگه چادر نپوشی برام مهم نیست چون میدونم برای هر کاری حتما دلیل شو پیدا کردی.من اون شب بد شروع کردم از اول. باید از آخر شروع می کردم. نمی گیری دستم خسته شد. اشک چشمهای ترنج را پر کرده بود. باورش نمی شد. این حرف ها را از زبان ارشیا داشت می شنید. دستش می لرزید. دستش را از زیر چادر بیرون آورد و گل را گرفت. نفس حبس شده ارشیا بیرون پرید. -می بینی اینم فرق تو با من. اینم که از تو از من بهتر و مهربون تری. من همین جا دلتو شکستم ولی تو نه. ارشیا برگشت طرف ترنج و صدایش کرد: -ترنج! هنوزم نمی خوای نگام کنی؟ دختر این دل ما پوسید برای یک نگاه تو. ترنج لبخند زد و سرش را بالا آورد. گل را بو کرد و بعد مستقیم به چشمام ارشیا زل زد.ارشیا نفس عمیق کشیدی و به عمق چشمان ترنج خیره شد. -ترنج جلوی من دیگه گریه نکن. جوابش یک لبخند بود. و بعد اشکش را با دست گرفت. -ترنج منو می بخشی؟ ترنج لبخند زد: -بخشیدمت ارشیا.به خدا نوکرتم. صدای ماکان هر دو را متعجب کرد. کت ارشیا را انداخت روی شانه اش وگفت: -یخ زدی آقای عاشق پیشه. ترنج خجالت زده سرش را پائین انداخت که ماکان گفت - پاشو دیگه بسته می خوام خواهرمو ببرم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .ارشیا نگاه پر التماسی به ماکان انداخت و گفت: -بی معرفتی نکن. -بابا یه عده الان تو خونه ما منتظر شما دو تا مسخره ان. ارشیا با چشمای گرد شده گفت: -کی بهشون خبر داده؟ -خوب معلومه من. -چرا؟ -خوب می خواستم همه تو این خوشحالی شریک باشن. و هرهر خندید.ارشیا با حرص بلند شد و گفت: -به هم می رسیم.باشه می رسیم. بعد جلو راه افتاد و گفت: -زود اومدین ها. ترنج کنار ارشیا راه افتاد و ارشیا گفت: -ترنج؟ -بله؟ ارشیا با لبخند به چهره گلگون او نگاه کرد و گفت: -هنوزم می خوای تا بعد از لیسانس صبر کنی؟ ترنج لبش را گاز گرفت و گفت: -نه فکر نکنم. ارشیا از ذوق داشت می مرد. ترنج با خجالت گفت: -ولی من هیچ کاری بلد نیستم. -فدای سرت یکی و میاریم همه کارامون و بکنه. تا اون موقع هم خوب سالاد می خوریم. بعدم خودمون دوتا یه شرکت می زنیم رو دست ماکان بلند میشم. ترنج خنده اش گرفت: -خوبه ماکان نفهمه. -خوب فعلا بش نمی گیم. ترنج خندید و گل را بو کرد و گفت: -ارشیا 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا تمام این مدت برای شنیدن نامش از زبان ترنج صبر کرده بود اینقدر از شنیدن نامش ذوق کرد که ذوقش توی جوابی که به ترنج داد هم مشهود بود: -جان ارشیا؟ت رنج لبش را گاز گرفت و گفت: -میشه مهربان بیاد خونه ما؟ -هر چی تو بگی. -ترنج! حالا میشه یک بار دیگه نگام کنی؟ عقده شده برام ترنج ایستاد و سرش را بالا گرفت. خودش هم دلش می خواست دلی از عزا در بیاورد برای تمام روزهایی که ارشیا را تنبیه می کرد خودش هم زجر کشیده بود. ارشیا با لبخند نگاهش کرد و هر دو در نگاهم عاشق هم گم شدند. *** در که باز شد صدای دست و سوت سالن راپر کرد.. ارشیا و ترنج به جمعیتی که توی سالن و پذیرایی جمع شده بودند با تعجب نگاه کردند. ماکان کنار در دست به سینه ایستاده بود و با لبخند پهنی هر دو را برانداز می کرد. وقتی نگاه متعجب ان دو را دید با بدجنسی گفت: -چیه بابا. باز خوبه گفتم اینجا چه خبره. ارشیا به جمع لبخندی زد و به ماکان گفت: -حسابت و می رسم این همه آدم و چه جوری جمع کردی تو این یک ساعت؟ ماکان با خنده گفت: -باید به روح گراهابل یه فاتحه ای نثار کنم. خوب اختراعی کرده. ترنج خجالت زده به جمع سلام کرد. وضع ارشیا از او هم بدتر بود. با همه احوال پرسی کرد و گوشه ای نشست. مهرناز خانم با هیجان به طرف ترنج رفت و در حالی که گونه اش را می بوسید گفت: -قربون عروس گلم برم که این همه خجالتیه. ترنج بیشتر سرش را پائین انداخت. مهرناز خانم دست ارشیا را که با چند مبل فاصله نسبت به ترنج نشسته بود گرفت و نشاند کنار ترنج و گفت: -چرا غریبی می کنین با هم. بعد کمی عقب تر ایستاد و رو به سوری خانم گفت: -وای سوری جون ببین چقدر به هم میان. سوری خانم هم قطره اشک مزاحمی که توی چشمش جمع شده بود را گرفت و با حرکت سر تائید کرد. می ترسید حرفی بزند و اشکش سرازیز شود. باورش نمی شد دختر کوچکش دارد عروس می شود. نفر بعد آتنا بود که به طرف ترنج رفت و گونه اش را بوسید و تبریک گفت بعد هم آقا مرتضی و مسعود. عماد هم خنده کنان کنار گوش ارشیا گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا