راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #جمعه_نصر
سلفی با پدر شهید
مصلی و اطرافش پر از جمعیت بود. دنبال جایی برای نشستن بودم... با مهربانی صدایم کرد. کنارش بنشینم. پرسیدیم اینجا وصل است. نماز چطور میشود؟ گفت مهم حضور است. نماز رو فرادی میخوانیم. جاگیر که شدم گفتم حاجی یه عکس یادگاری بندازیم. گفت بنداز. بگو با یه پدر شهید عکس انداختم. شهید علیمحمد مکتبدار. بدون معطلی شروع کرد از پسرش گفتن. پسرم خیلی رشید بود، خیلی خوشگل بود. نامزد بود که رفت جبهه. پدر و پسر با هم در عملیات بودیم. سال ۶۱ پیکرش کانال جا ماند. ۱۲ سال بعد برگشت. با لحن با افتخاری گفت: بله، اونها رفتند که ما الان اینجا هستیم.
محمدمهدی رحیمی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
هنیه میخندد!
اخبار را چک میکردم که یکهو خبر حمله سپاه پاسداران به رژیم صهیونسیتی را اعلام کردند؛ خبری که دو ماه منتظر وقوعش بودیم.
سریع کانالها را چک کردم تا مطمئن شوم. تلویزیون را روشن کردم، آن لحظه داشتم بال در میآوردم، البته فکرم بال درآورده بود چون از شادی بین زمین و هوا بودم، به دوستهایم سریع پیام دادم.
توی خانه صدای خنده و شادی قطع نمیشد
همه خوشحال از وقوع عملیات بودیم.
عملیاتی که گریههای حزن روز شنبه را تبدیل به گریههای شادی کرد.
خانه جای ماندن نبود. باید شادی را تقسیم میکردیم، پرچمهای حزب الله و فلسطین را توی کیفم گذاشتم تا با افتخار دست بگیرم.
جمعیت زیادی به میدان اصلی شهر آمده بودند. انگار آنها هم نتوانسته بودند فضای خانه را تحمل کنند.
روی لب همه خنده نشسته، پرچم حزب الله بیشتر از بقیهی پرچمها خودنمایی کرد.
عکس سید حسن و شهید هنیه دوباره غم از دست دادنشان را به یادم آورد، اما از اینکه توانستیم ذرهای انتقام خونشان را بگیریم خوشحال بودیم.
به خانه برگشتیم و شبکه خبر باز بود و مامان با تمرکز دنبال میکرد.
یکهو گفت زهرا ببین انگار شهید هنیه میخنده انگار خوشحال شده سپاه حمله کرده! راست گفت آن لحظه توی آن عکس داشت میخندید.
زهرا سالاری
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
و ناگهان تو شدی، تمام من
"و ناگهان تو شدی، تمام من"؛ این جملهای بود که روی عکس سید حسن آنچنان زیبا تایپ شده بود، که مرا محو خودش کرده بود...
ماتم برده بود و با صدای زنگ تلفن همراهم از زیبایی آن جمله بیرون آمدم و به اطرافم نگاه
کردم.
مادرم بود. از پشت تلفن گفت: میاییم دنبالت تا بریم خونه.
از فضای خودم، به فضای مهدیه برگشتم. دیگر آخرهای مراسم بود. با گروه جهادی سهشنبههای مهدوی در حال انجام پذیراییها بودیم که دوباره تلفنم زنگ خورد، صدای مادرم پشت خط بود: بیا ما جلوی در مهدیه هستیم،
وقتی به خانه رسیدیم... خانه در سکوت عجیبی غرق بود، که ناگهان صدای تلفن مادرم این سکوت را شکست...
خاله بود که مدام میگفت: زدند...زدند...
- کجا رو؟؟!
- اسرائیل. ایران اسرائیل را نابود کرد.
همانطور که من در آشپزخانه بودم و مادرم روی مبل نشسته بود...
صدای هیجانزده خالهام آنقدر بلند بود که من از آشپزخانه صدایش را میشنیدم،
خودم را سریع به تلوزیون رساندم، روشن کردم...
شبکه خبر انگار از دلم خبر داشت و میدانست خوشحالی کودکان مظلوم فلسطین خوشحالی من است، برای همین تا شبکه خبر را باز کردم با صحنهای از شادی و خنده مردم فلسطین و لبنانیها مواجه شدم.
آنقدر خوشحال شدم که از خوشحالی نزدیک بود بال در بیاورم و بالهایم مرا با خودشان به غزه، لبنان و... ببرند...
بعد از چند دقیقه خوشحالی احساس غم و افسردگی به من دست داد و ته دلم خالی خالی شد. با خود فکر میکردم که اگر اسرائیل به ما حملهور بشود، چه؟ و هزاران فکر دیگر...
ممکن است من هم شهید بشوم، شهید دانش آموز (مهدانا طاهرپور)؟؟ چیزی که آرزویم هست. اما...
ناگهان بغض گلویم شکست و شروع به گریه کردم آنچنان که در چشمانم احساس خشکی میکردم...
دلم آشوب بود،
ولی به هر حال اکنون حتما شهید سیدحسن، فرماندهان مقاومت و قدس و همچنین مردم داغدار لبنان، غزه، فلسطین، لبخندی بر لبانشان و شادی در چهرههایشان نقش بسته، همین مرا خوشحال میکند...
و حالا در هر نقطه از هر کشور ما دانشآموزان لبیکگویان پشتیبان رهبر و سرباز این انقلاب هستیم و راه شهدای فداکار و دلیر قدس لبنان و ایران بخصوص سردار دلها را ادامه داده و با شهامت و شجاعت میگوییم:
ما فرزندان قاسم سلیمانی هستیم
و انشالله تا ظهور آقا امام زمان پیرو رهبرمان باقی میمانیم
مهدانا طاهرپور | پایه هفتم
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #اسفراین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
قدرت فرزندان حیدر کرار روایت مائده صادقی | خراسان شمالی
📌 #عملیات_انتقام
قدرت فرزندان حیدر کرار
وقتی رژیم کودککش، شهید سیدحسن نصرالله را به شهادت رساند بسیار ناراحت بودم. شب را تا صبح نخوابیدیم. از شنیدن خبر موشکباران اسرائیل، غافلگیر شدم ولی این قدرتنمایی زیبا و در لحظه بود. وقتی کلیپ و ویدیوهایی که در فضای مجازی منتشر شده بود را میدیدم که چگونه آسمان اسرائیل با موشکهای سپاه، ستاره باران شده و تک تک شلیکها تیری به قلب اسرائیل است خوشحال میشدم و برای تک تک موشکها ذکر شکرالله و اللهم عجل لولیک الفرج را با تسبیح به دستم زمزمه میکردم.
صبری که داشتیم بسیار قشنگ و نتیجه بخش بود. اسرائیل تصور میکرد که اقداماتش بیپاسخ میماند اما حمله با پهباد و موشکهای عظیم و سرعت بسیار بالایشان اسرائیل را فلج کرد.
با انجام وعدهی صادق ۲، ویدئوهای جالبی را در فضای مجازی میدیدم. از اینکه امشب کودکان غزه شب راحتی دارند خدا را شکر میکردم.
ما توانستیم با توکل بر خدا انتقام شهدای مقاومت را بگیریم. سیدجان داغ شما سرد نمیشود واقعا در این شادی جایت خالی است.
سیدجان آسوده بخواب که اگر اسرائیل اینبار دست از پا خطا کند، حملات ما شیر بچههای خیبرشکن، چندین برابر میشود، اهداف نقطه زن ما محکم و پر قدرتتر از وعدهی صادق ۱ و ۲ خواهد بود. سیدجان چه خندهدار بود افسانهی گنبد آهنینی که به آبکش آهنین تبدیل شد.
چه زیبا بود این شب به یادماندنی، طوری که تمام عسلهای دنیا هم نمیتواند این شب عید را به کام اسرائیلیها تا ابد شیرین کند.
دیشب حرف قشنگ پدر موشکی ایران شهید طهرانی مقدم به ذهنم تداعی شد که میگفت: روی سنگ قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند...
خدا را شکر که امشب جهانیان، شاهد تنها بخش کوچکی از قدرت فرزندان حیدر کرار بودند...
مائده صادقی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
برای دیدن فوتبال تخمه خریده بودم...
بعد از یک روز طولانی و پرکار که مشغول حسابکتابِ مغازه بودم صدای پسر بچههایی جلب توجه میکرد، محاسبه دخل و خرج روز را کنار گذاشتم و رفتم بیرون از مغازه؛ با شیطنت کودکانهی خودشان پیامی را میرساندن، یکیشان میگفت: الله اکبر،
دیگری شعار میداد: خیبر خیبر یا صهیون و مرگ بر آمریکا و...
همین طور که مثل جارچیهای قدیم خبری را اعلام میکردند شصتم خبردار شد و با خودم گفتم خدا را شکر، دیگر انتقام را گرفتیم؛ اسرائیل را زدیم، انتقام شهید هنیه و شهید نصرالله را گرفتیم.
برگشتم مغازه و تلویزیون را روشن کردم، شبکه خبر را گرفتم و نظارهگر شلیک موشکهای فتاح و خرمشهر و قادر و... بودم؛ حس اقتدار و غرور تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ تقریبا همهی افرادی را که در لحظات موشکباران رژیم جعلی در بیرون میدیدم، یا سرشان توی گوشی بود یا در مغازهای مشغول دیدن این لحظات غرور آفرین.
کرکره را زودتر از ساعتی که باید مغازه را تعطیل کنم کشیدم پایین و رفتم میدان شهید؛ همه خوشحال بودند از این انتقامِ سخت، وعدهی صادقی که محقق شده بود و حس غرور زیادی داشت؛ تحلیلهای سیاسی و امنیتی ما ایرانیها هم مثل همیشه گل کرده بود و مثل تحلیلگران ارشد بین المللی! در میدان شهر نظر میدادند و مباحثه میکردند.
عدهای هم دست به جیب شده بودند و شکلات و شیرینی بین مردم پخش میکردند، خلاصه ما هم بیبهره نبودیم و در این شلوغی جمعیت یک نارنجک نصیبمان شد البته از نوع خوردنیاش
بعد از تجمع، هنگام رفتن به سمت منزل، عدهای را میدیدیم که در صف بنزین هستند، خندهام گرفت به این حرکت ایرانیها در هنگام هر گونه بحران، سیل، زلزله، اعتراض و اغتشاش و حالا موشک باران اسرائیل!
با خودم خوشبینانه گفتم که شاید عدهای نیاز داشتند و باید در این ساعت بنزین میزدند.
گازش را گرفتم و به سمت منزل حرکت کردم، آخر شب فوتبال بود به نیتش کمی تخمه گرفتم که برای فوتبال بشکنیم؛ اما فکر نمیکردم تخمه ها را در کنار خانواده، آن هم در هنگام دیدن تصاویر موشک باران رژیم جعلی صهیونیستی استفاده کنیم.
در اینگونه حوادث کل دنیا به خود میلرزند اما ما جوک میسازیم و تخمه میشکنیم، چون ایمانمان به خداست، اعتقاد داریم حکیمِ فرزانهای سکاندار این کِشتی در تلاطمهاست، قدرت موشکی و نظامی دلاور مردان ایرانی را باور داریم و معتقدیم باید پشتیبان ولایت فقیه باشیم تا به مملکتمان آسیبی نرسد.
در انتهای شب کانالها و سایتهای خبری را دنبال میکردم تا اطلاعات بیشتری دربارهی این حملهی موشکی به دست بیاورم و تحلیلهایی را هم در خصوص تحولات منطقه مطالعه کردم؛ امیدوارم این اتفاقات در آیندهای نزدیک به نابودی کامل صهیونیسم جهانی منجر بشود و جمهوری اسلامی با اقتدار این پرچم را در اختیار صاحب اصلی آن صاحب الزمان قرار بدهد انشاءالله.
مهدی علیپور
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد میدان شهید
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
حلوای نذری
بعد از شهادت سید حسن نصرالله در این فکر بودم که چه کنم؟! چگونه تبیین کنم؟! اصلا مگر من چه مخاطبانی اطراف خودم دارم که اهمیت این اتفاق مهم را ندانند تا نیاز به تبیین من داشته باشند؟!
تا اینکه به ایده حلوای نذری رسیدم. آن هم برای نوجوانهای کلاس ورزش بچهها.
از نوجوانهای کشف حجابی والیبال گرفته تا نوجوانهای پهلوانک ورزش باستانی.
فرصت زیادی نداشتم. صبح تصمیم گرفته بودم و عصر هم کلاس بچهها بود. همزمان با بارگذاشتن ناهار کارم را شروع کردم.
آرد گندم توی قابلمه بود و باید هر چند دقیقه آن را هم میزدم درست مثل آشوبی که توی دلم بود از جنس غم، و باید هرچند دقیقه آن را هم توی وجودم هم میزدم تا دوباره تبدیل به خشم نشود...
حلوا که آماده شد، با کمترین امکانات آن را تزیین کردم و در دلم دعا کردم:
خدایا کاری کن که به بهانه این حلوا، یاد شهدای مقاومت بهخصوص سید حسن نصرالله در وجود بچهها حک شود همانطور که شیرینی این حلوا در کامشان مینشیند.
و بسم اللهی گفتم و با بچهها رفتیم. یکی دوروز بود عجیب به انتقام فکر میکردم اما با تجربه شهید هنیه، کم کم داشتم ناامید میشدم.
اما هرچه که بود از تبیین برای بچهها ناامید نبودم.
ولو به این اندازه که چنین فردی را بشناسند حتی به اسم. بدانند چنین شهدایی هم وجود داشتهاند.
رفتیم و حلوا بین بچهها پخش شد. حلوای دخترهای والیبالیست کلاس دخترم را خودم دادم و حلوای پهلوانکهای زورخانه را هم پسرجان پذیرایی کرد و البته پدر هم ما را در این امر مهم همراهی کرد.
آن جایی که شعارهای حماسی مرگ بر اسرائیل را بلند میگفت و بعد صدای شعارهای بچهها در کل زورخانه طنینانداز میشد، زیباترین بخش این کار و این همراهی بود.
و ما اصلا در این فکر نبودیم که وقتی ندای یاحیدر بچهها را میشنویم قرار است تا نیم ساعت بعد خوشحالی از شنیدن خبر حمله موشکی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را هم ضمیمه آن کنیم.
اما شد آن چه که باید میشد. شد آن چه که انتظارش را داشتیم. الحمدلله رب العالمین میگویند. خون شهید برکت دارد.
راست میگویند. چه برکتی بالاتر ازین که شهادتی نصیبت بشود که با رفتنت تقابل جبهه حق و باطل آشکارتر شود.
طوری به لقاء الله برسی که دل مظلومان و مستضعفان جهان بعد از تو با یک حمله موشکی، شاد شود.
طوری که بعد از مدتها با دلی آرام و لبی خندان سر بر بالین بگذارند.
اینها همه از برکت خون شهید است. و ما چقدر خوشبختیم که در همان جبههای نفس میکشیم که این شهدا زندگیشان را خرج آن کردند.
زهرا محقق
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
کوثر
- مامااااان نمیدونی امروز تو کلاس چیا که نمیگفتند بچهها.
عرض آشپزخانه را چند بار جابهجا شدم و سفرهی ناهار را پهن کردم.
قدمهایش را کنارم موازی میگذاشت و دکمههای مانتوی سورمهای مدرسه را باز میکرد: "مامان یکی از بچهها میگفت: چرا موشک زدن؟ حالا از فردا اسراییل ما رو میزنه. چرا خامنهای دستور ناامنی داد؟"
اَبرو در هم کشیده بود و یکه به دو کردنِ دوستانش را مو به مو تکرار میکرد: "مامان از اِکیپ نُه نفرمون هیچکی با من هم عقیده نیست."
خم شدم و بشقاب را توی سفره گذاشتم: "کوثر چی؟"
کوثر، جدیدترین ورودی به قلب دخترکم بود که تازگیها بدجور توی دلش جا باز کرده، از امروز هم توی دل من پرچمش را بالا برد.
طبق گزارشهای رسیده از کلاس، دختر خونگرم و دلسوزیست. بین بچهها صمیمیت ایجاد کرده و گروه مجازی تشکیل داده. توی همین دوهفته قشنگ توانسته با زبانِ شیرینش دلِ همه را ببرد.
فاطمه کنارم خم شد و از همانقدر نزدیک ادامه داد: "کوثر اولش چیزی نگفت، خوب گوش کرد. بعدش هم توی جاش وایساد و گفت: "اما بچهها من از این جمله خیلی خوشم میاد. (وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد)
وقتی درست نگاه میکنیم میبینیم که اول اونا حمله کردن. مگه نیومدن تو تهران هنیه رو شهید کردن. خب اگر ما کاری نکنیم بازم میان و جنگ راه میندازن. دشمن باید از ما بترسه.""
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
سرانجام بیخبری
انگشتهایم روی صفحهی گوشی تند تند میچرخید کانال و گروهها را چک می کردم از کانالهای آشپزی گرفته تا کانالهای سیاسی، به محض ورود یک پست، سریع بازش میکردم ولی چیزی نبود که قانعم کند. آنقدر این کارم تکراری شده بود که متوجه نشده بودم پستی در ایتا رد و بدل نمیشود و کلا اینترنت سراسری قطع شده، کلافه شدم، گوشی را کنار گذاشتم، بلند شدم به طرف حیاط بروم تلفن زنگ خورد، خواهرم بود، هر روز به هم زنگ میزدیم اما نمیدانم چرا وقتی تلفن را برداشتم به او گفتم سریع قطع کن منتظر خبری هستم، بنده خدا پشت سر هم میگفت خبر داری چی شده؟ قطع نکن برات بگم. ولی من بیاعتنا به او، تلفن را گذاشتم دوباره سراغ گوشی و دوباره کلافگی، ایندفعه بلند شدم به سمت آینه رفتم دستی به موهایم کشیدم، ناگهان چشمم به خودم خورد لحظهای ایستادم و نگاهش کردم و بعد به او گفتم منتظر چه هستی؟ دنبال چی میگردی؟ قراره بهت خبر بدن اصلا خبر از کی؟ راستش جوابی به ذهنم نمیآمد جز تصویر حاج قاسم و شهدای جوونمون و تصویر سید حسن نصرالله، خودم بغض داشت و شروع کرد در آینه گریه کردن و خود دیگرم که روبهروی آینه بود روضهی اشک میخواند. بیخبری، دلشوره و انتظار هر ثانیه و هر لحظهاش بد است و طاقت فرسا. درد بدیست، مثل خوره میماند، اما مجبور بودم خودم را آرام کنم، چند روزی گذشته و دلم مثل سیروسرکه در تلاطم است. حوالی ساعت ۸ بود که در گروه همکاران یکی نوشت: "آقا زدند، بخدا زدند، ساختمونا داره میلرزه، الله اکبر"
این آخرین پستی بود که خواندم و بعد اینترنت سراسری قطع شد. انگار یک دیگ آب جوش ریخته باشند روی سرم.
باخودم گفتم اینقدر این دست و آن دست کردند تا اسرائیل حمله کرد، دستانم را مشت کردم و به زمین زدم، درد بند بند انگشتانم را گرفت سریع دویدم توی آشپزخانه و شیر ظرفشویی را باز کردم و دستم را گرفتم زیر شیر آب، دخترم از راه نرسیده تلویزیون را روشن کرد، این کانال به آن کانال، تا اینکه مبهوت صدای کوبنده مجری از تلویزیون شدم
"حمله موشکی سنگين و گسترده جمهوری اسلامی ایران به رژیمصهیونیستی آغاز شد..."
در آن لحظه بلندترین الله اکبر عمرم را جیغ زدم.
راضیه غلامرضازاده
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا