📌 #فلسطین
یا سلام سلم
انگشتان کشیده دستان زیبای غرق به خون او را که همیشه قلمی برای نوشتن خبر همراه داشت، در دست گرفت اما مثل همیشه گرم و مهربان نبود.
به لبهای بسته و خونین او مینگریست که همیشه با لبخندی زیبا چنان خورشید عشق را میپراکند به همه و مزین به کلام مهر بود.
آنگاه که لبهایش برای گفتن اخبار تکان میخورد فصیحترین کلام جاری میشد. شانههایش را تکانی داد و خطابش کرد: «سلام، سلام» برخیز و منتظر بود تا دوباره او را عشقم خطاب کند و باز بگوید: «یا سلام سلم»، اما دریغ از یک کلمه...
به عشق مادرانه به کودکانش که در قلب اکنون ساکت او، که روزگاری موج میزد میاندیشد، حالا کودکانت بی تو چه کنند؟!
در این وانفسای کمبود غذا و آب و بهداشت در حملات دژخیمان در آغوش که پناه بیاورند؟!
چه مهربانانه برایشان حمص را با دانهای نخود پخته مزین میکرد و روغن زیتون را بر آن جاری.
چقدر اندوه در کلامش موج میزد.
با غم از کودکان آواره و ترسان و لرزان غزه سخن میگفت و نگاهش میچرخید به کودکان خودش و مروارید اشک روان میشد.
مصممتر زیر آتش باران موشک و پهباد صهیون باز به خط مقدم میرفت.
خط مقدمی که خط و حد ندارد و تمام سطح غزه است.
از ستونهای قطور و بلند چنان برج آتش، خمپاره و پهباد ترس به دل او راه نمیداد و او را از ادامه راه باز نمیگرداند.
روایتی از شهادت خبرنگار زن مقاومت
سلام خلیل میما
سمیه رضایی
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
جشن تکلیف زینب
اول خيال كردم برادر دوستم زينب است. خيلی شبيه برادرش بود. اما گفت برادرش نیست. از اقوام نزدیکشان است.
خانواده زینب در این جنگ ۶ شهید داده است. پسر عموهایش، عمویش، برادر شوهرش، شوهر خواهرش ...
اما این خانواده مثل کوه محکم است. روزهای جنگ زینب به من میگفت جنگ که تمام بشود مردم روستا به تعداد شهدایشان افتخار میکنند و کسانی که شهید ندادهاند خجالت میکشند.
حسن هم جانباز پیجر است. زینب میگفت حسن اولین جانباز پیجر است و چند دقیقه بعد از انفجار پیجر در دستهایش یکی یکی پیجرها منفجر شدند...
میگفت اینقدر حال حسن بد بود که حتی نتوانستند به ایران منتقلش کنند. میگفت از فرودگاه دوباره به بیمارستان منتقلش کردند. برادرش هم که در فرودگاه کنارش بود روز بعد به شهادت رسید.
چند روز پیش جشن تکلیف زینب دختر کوچک حسن بود. به خاطر شهداء جشنی نگرفتند.
اما دختر و پدر عکس یادگاری گرفتند.
یک جشن کوچک پدر و دختری
شاید چشمهای حسن دیگر نبیند اما چشمهای زینب برای همیشه چشمهای پدرش خواهد شد...
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
سهشنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۳.mp3
8.38M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۳
جوان میگفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم...
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱۲
جنگ سوریه و اُمِّ احمد
بخش دوم
نمیدانستم دارد چه بر سرمان میآید. از سمت بخشی از اهالی تسنن، تحرکاتی شکل گرفته بود. روز به روز اختلاف بین شیعه و سنی بیشتر بالا میگرفت و احتمال درگیری و جنگ بيشتر میشد.
نظامیهای محله پیشبینی میکردند، اوضاع از این چیزی که هست، پیچیدهتر خواهد شد. احساس خطر میکردیم. جمعیت شیعهی غابون کمتر از چیزی بود که فکرش را کنی.
وقت مناسبت و اعیاد تحت فشار بودیم و نمیتوانستیم به راحتی مراسم بگیریم. هربار بهانهای میآوردند. در همان اوایل شروع درگیری، صبح یکی از روزها چشمهایم را باز کردم. خانوادههایی که دستشان به دهنشان میرسید و راه به جایی داشتند، بار و بندیلشان را بسته بودند و از غابون، گروه گروه میرفتند. از ما هم خواستند منطقه را تخلیه کنیم.
خیلی از خانوادهها توی مناطق سنینشین دمشق کسی را داشتند که ازشان استقبال کنند، امّا ما چی!؟ نمیشد بیگدار به آب زد! باید فکری میکردیم. توی محله، مسجد امام حسین(ع) مخصوص شیعهها بود. جوانان فوعه کفریا با ابوجعفر خادم مسجد هماهنگ کردند و شبی توی مسجد دور هم جمع شدیم.
تصمیم در مورد آیندهی نامعلومی که انتظارمان را میکشید، کار سختی بود. قبل از هر تصمیمی، نیاز داشتیم شرایط فعلی را بپذیریم و برایش آمادگی ذهنی داشته باشیم. باید میپذیرفتیم که هر لحظه ممکن است اتفاقات غیرقابل پیشبینی شدهای رخ دهد.
برای چند ثانیهای قصههای کودکی که بابابزرگ برایم گفته بود، توی ذهنم مرور شد. برای بار اول نیست که این شرایط جنگی پیش میآید. بابابزرگ تعریف میکرد: حافظ اسد، با همهی معارضین و مسلحین سر جنگ داشت. هیچکدامشان جرات عرضهی اندام پیدا نمیکردند. از شهادت مادربزرگ برای جمع گفتم.
ادامه دارد...
پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله عمر مفید
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
جمعه | ۳۰ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
هستیم، هستید؟!
بخش اول
با دودوتا چهارتای عقلی جور در نمیآمد. رفتنم را میگویم. نه زمانش خوب بود نه هوایش! هوا به شدت خاکی و آلوده بود و سردرد ناشی از آن هم از نماز صبح شروع شده بود. آنقدر که از شب قبل اعلام کرده بودند فردا ۲۵ آذر ۱۴۰۳ کلیهی مدارس، ادارات و حتی بانکهای خوزستان تعطیل است! چندین کار عقبافتاده هم داشتم. هرچه پایین و بالا کردم که به دوستم برای رفتن به مراسم تشییع شهدای گمنام دانشگاه فرهنگیان، جواب مثبت بدهم، قسمت مخالف مغزم اجازه نمیداد. دلم اما...
خجالت کشیدم همان لحظه بگویم "نه هوا خیلی آلوده است من نمیایم." گفتم:
«بذار یکم فکر کنم بهت خبر میدم.»
گوشی را قطع کردم و پشت لپتاپ نشستم. با خودم گفتم چند دقیقه دیگر پیامی حاوی تشکر و عذر نیامدنم برایش میفرستم.
مشغول خواندن کتابی شدم که قرار بود توی جلسهی نقدش شرکت کنم. یکی دو صفحه خواندم اما جملات کتاب را پس و پیش متوجه میشدم.
ذهنم هنوز درگیر بود. با خودم گفتم زنگ زده دعوتت کرده بیآنکه بخواهی برای رفتن برنامهریزی کنی. بعد هم یک ماشین میآید دم در سوارت میکند و میرساندت و دوباره برتمیگرداند خانه. زشت نیست نروی؟
قسمت مخالف مغزم دوباره بهانه آورد. "مگه کارهات رو نمیبینی؟ مگه هوا رو نمیبینی؟ مگه سردردت رو نمیبینی؟"
یک آن به ذهنم رسید آن شهیدی که حالا میخواهند تشییعش کنند، چه روزهایی را توی جبهه گذرانده؟
چند تا از عملیاتهایی که شرکت داشته، توی روزهای خاکی بوده؟
چندتا توی روزهای بارانی؟
سرد و گرم هوا چقدر روی حضورش توی جبهه مقابل دشمن، اثر داشته؟
چند بار بخاطر خاک توی هوا یا باران توی ابرها، از رفتن به جبهه منصرف شده؟
از او خجالت کشیدم. با دوستم تماس گرفتم و گفتم میآیم. در طول مسیر فکر میکردم با این شرایط کسی برای مراسم نیامده و همان نیمساعت اول برنامه تمام میشود.
به آنجا که رسیدیم تمام حیاط دانشگاه فرهنگیان پر بود از دختران جوانی که برای شرکت در مراسم آمده بودند! راستش را بخواهید انتظار آن جمعیت را توی یک روزی که بخاطر گردوخاک شدید، همهجا تعطیل شده بود نداشتم.
دانشجوها حسابی سنگتمام گذاشته بودند. گوشهگوشه حیاط را فضاسازی کرده بودند. از فضاسازی دوران جنگ تحمیلی گرفته تا محتوای خاص این روزها. یک قسمت بزرگی از حیاط با دست نوشتهای با خط درشت، "نتیجهی مقاومت" و "نتیجهی سازش" را تیتر زده بودند و زیرهرکدام مصداقهای واقعی را آورده بودند.
گوشهی دیگری عکس کودکان شهید را با سربند و پلاک و دلنوشتههایی به شاخههای درخت آویزان کرده بودند. حقیقتاً دلخراش بود.
یک صندلی آوردم کنار دیگران نشستم. گوشم را به حرفهای سخنران سپردم.
همزمان توجهم به مقوای یاسی رنگی جلب شد که رویش بزرگ نوشته شده بود: "چگونه به اسرائیل کمک کنیم؟!". تیترجالبی انتخاب کرده بودند. به قول نویسندهها آشناییزدایی داشت. ذهن ما معمولاً با جملهی "چگونه به جبههی مقاومت کمک کنیم" آشناست نه چگونگی کمک به اسراِئیل!
زیر آن مقوای یاسی، با یونولیت یک راه یو شکل ساخته بودند. از یک سر یو، پولهای ایرانی وارد میشد. پولها تبدیل میشد به اسپرایت و سونآپ و کافهمیکیس نستله و خمیردندان سیگنال و شامپوی داو و صابون لوکس و پپسی و فانتا و میرندا. این کالاها بعد تبدیل به دلار میشدند. همهی اینها را به زیبایی با یونلولیت ساخته بودند و روی آن راه یو شکل بصورت برجسته نصب کرده بودند. دلارهای یونولیتی وارد مستطیلی که روی آن پرچم اسرائیل بود، میشدند. از آن طرف اسلحه و بمب و نارنجک و موشک بیرون میآمد. مسیر یو شکل دور میخورد و این سلاحها وارد جایی که پرچم فلسطین روی آن بود میشدند. بعد، از طرف دیگر آن مستطیل فلسطینی، انسانهای کفنپیچی شدهی خونی بیرون میآمدند.
همینقدر واضح، همینقدر پر از حرف، همینقدر خلاقانه!
ادامه دارد...
فاطمه صیادنژاد
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هستیم، هستید؟!
بخش دوم
روایت فاطمه صیادنژاد | اهواز