📌 #لبنان
سربداران همدل - ۲
رزق لایحتسب
آپارتمان سمت چپ و راست سالم، آن وسط یک آپارتمان ریخته بود. گاهی حتی یک طبقه را زده بودند! مسیر پُر بود از تصاویر سیدحسن و سیدصَفی. ما در مرکز بیروت بودیم. به جنوب بیروت که خرابیها زیاد بود نرفتیم. برعکس روزهای اول جنگ، خبری از آوارهها نبود. بخشی از مردم بعد از آتش بس برگشته بودند. حزب الله بقیه مردم را توی مدارس و مساجد اسکان داده بود. آوارگی توی مرکز بیروت دیده نمیشد.
راهی شمال لبنان بودیم که آوارگان سوری آنجا بودند. قصد نداشتم بروم محل شهادت سید حسن. نه اینکه دوست نداشته باشم، نه. وظیفهام رساندن کمکها به مردم بود و اولویت با آن بود. توی مسیر، رسیدیم به محل شهادت سید. اصلا انتظارش را نداشتم. از ماشین پیاده شدیم. آهسته رفتیم سمت مقتل سید حسن. اولین چیزی که یادم آمد، بروبچههای سبزوار بود. اونهایی که دوست داشتند اینجا باشد. آنهایی که کمک نقدی و غیر نقدی کردند. سه چهار دقیقه نشد که گفتند: «اینجا رو با اورانیوم ضعیف شده زدند. چند نفر از بچهها که اینجا بودند مریض شدند. شما هم زود برید.»
ادامه دارد...
روایت هادی حسینپور | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
به قلم: محمد حکمآبادی
شنبه | ۸ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #حاج_قاسم
دارد ۱۳ دی میرسد...
دارد ۱۳ دی میرسد.
یادم هست هر سال روزشمار میگذاشتیم برای رسیدن به سالگرد شهادتت.
اما امسال...
تا قبل از ۱۴۰۳، فقط داغ تو را داشتیم. اما ۱۴۰۳ که شروع شد ضربهها یکییکی به پیکر روحمان وارد آمد. غم غربت غزه هنوز داشت استخوانمان را میسوزاند که آخرین روز اردیبهشت، بالگردی در جنگلی گم شد و نفس ما در سینهها حبس. و صبح ساعت ۸ بود که دوباره اخبارگو گفت: انا لله و انا الیه راجعون.
دوباره ایران یکپارچه سیاهپوش به خیابان آمد. این بار به بدرقه رییسجمهور شهیدش تا بهشت و...
رییسی هم مثل رجایی، بهشتی شد.
هنوز چیزی نگذشته بود که خبر دادند اسماعیل هنیه را در تهران شهید کردهاند.
داغ سنگینی بود.
مهمانمان بود و ما ایرانیهای مهماننواز، شرمسار ملت فلسطین شدیم. اما تابوتش را به دوش کشیدیم و پشت سر امامان ایستادیم تا دنیا بفهمد فلسطین را تنها نمیگذاریم.
اما این آخر راه نبود.
سید حسن نصرالله... آه...
اسمی که شنیدن نامش و دیدن تصویر چشمان پرهیبتش کنار پرچم زردرنگ و افراشته حزبالله، همیشه برایمان دلگرمی بود. عاشق خط و نشان کشیدنهایش برای اسراییل بودیم.
او رفته و هنوز پیکرش را هم تشییع نکردهایم اما ایران همدل، کنار حزبالله ایستاد. حتی وقتی خبر شهادت سید هاشم صفیالدین هم رسید.
و... یحیی سنوار
چه قتلگاهی بود
چه شکوهی
چه عزتی
او هم به خیل شهدا پیوست.
حاج قاسم عزیز!
گوشه تصویر تلویزیون ما، هر از گاهی با تصویر یکی از شهدا زینت میشد.
هنوز داغی، کهنه نشده بود، داغی دیگر بر دل مینشست.
و اگر نبود جمعه نصر و حرفهای آرامشبخش نوح کشتیبان انقلاب، تا حالا بارها باید جان میدادیم.
حاج قاسم جان!
امسال ۱۳ دی، ما با دلهایی داغدار اما محکم و امیدوار به سمت مسیر گلزار شهدای کرمان میآییم.
ترس؟
خاطره انفجار سال قبل؟
نه...
هرگز
امسال میآییم تا جای شهدای حادثه گلزار را پر کنیم.
میآییم تا دست بیعتمان را ببریم بالا و بگوییم بنا به وصیتت خامنهای عزیز را جان خود میدانیم.
بگوییم از حرم ایران، دفاع خواهیم کرد و اگر روزی دشمن، نقشهای داشته باشد برای آشوب و اغتشاش، ملت ایران، مزدوران دشمن را زیر پای خود لگدمال خواهد کرد.
حاج قاسم. دعایمان کن که عاقبت بخیر شویم و چه خوش گفتی:
والله والله رمز عاقبت بخیری در همراهی با امام خامنهای است.
دعایمان کن برای داشتن سایه رهبر تا ظهور امام زمان و روزی که در قدس، نماز بخوانیم.
سنصلی فی القدس انشاءالله ای شهیدالقدس!
زهره راد
سهشنبه | ۱۱ دی ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
دعوتنامه.mp3
23.71M
📌 #روایت_کرمان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 دعوتنامه
دو سه ساعتی از انفجار گذشته بود...
با صدای: حامد عسکری
به قلم: زهره نمازیان
دی ۱۴۰۲ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان
@artkerman
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #حاج_قاسم
حال من خوب است اما...
میگویم تشنهام و عطش بیشتر مینشیند روی زبانم.
تشنه بودم، از صبح، از شب قبلش توی اتوبوس شیراز کرمان، از همان وقتی که برنامه آمدنم جور نمیشد. نه! گمانم از قبلترش، از همان روزی که خاکم گِل شد و در روند انسانشدن، آمدم این دنیا.
دوستم اشاره میزند که: "از سقاخونه آب بخور دیگه!".
بدون لیوان؟ مگر میشد جلوی چشم این همه آدم؟
نگاه میکنم به سقاخانه که شبیه گنبد است، یکجورهایی هم شبیه کلاه خودی فیروزهای رنگ. بالایش تابلو زده بودند "یا حسین".
میچرخم و میچرخم تا زاویهای پیدا کنم، دور از چشم نامحرم. دست دراز میکنم و خنکایش را مینوشم. یک جرعه، دو جرعه، سیری نداشتم. از باغچهی جمع و جور محوطهی ساخت گنبد رد میشویم، و از کنار فرغون و گلدانهای گل صورتی. پایم هنوز نگرفته داخل ساختمان که باز عطش میافتد به جانم. نور سبز سمت راستم نگاهم میکند. چرخیده دور نقشهای سنتی دیوار کفشداری. از بنرهای عکس گنبد و گلدستهها عبور میکنم و میرسم به جایی شبیه نورگیر ساختمانهای قدیمی. ستونهایش را تا سقف، نقش زده بودند؛ شمسه، ترنج، ختایی، گلدانی، ناودانی... کدامشان بود، نمیدانم!
کاشیها متوسل شده بودند به فاطمة و ابیها، و بعلها و بنیها و عقیلهاش. روبهرویش میایستم. وسط نورگیر از فوارهی دو طبقهی کوچک مرمری، آبی سرخ قل میزد و از شرمِ تصویر عصر عاشورای استاد فرشچیان، تاب ماندن نداشت. نگاهم میافتد به کاشی نوشتهی بالای آب.
"زان تشنگان هنوز به عیّوق میرسد، فریاد العطش ز بیابان کربلا".
چند قدم که میرویم، پارچههای سبز پته دوزی کرمان از پشت شیشه، نشستهاند به تماشای ما تشنگان. ابزار حفاری و تعمیرات و عکسهای روی دیوار را یکی یکی رد میکنیم و میرسیم به سالن بزرگی که ماکت گنبد را گذاشتهاند. توضیحات تخصصی میدهند که بعضیهایشان را نمیفهمیدم. بیشتر بچهها نمیفهمیدند و فقط تند و تند عکس میگرفتند تا بعدا بتوانند روایت پر و پیمان و جانداری بنویسند. من اما با دلم آمده بودم. خشتهای مسی روی گنبد را نگاه میکنم و زیرلب میگویم: "من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی...".
کمی از گنبد میگوید و صدایمان میزند که همه جمع بشویم. خواهش میکند که فیلم نگیریم. تلویزیون روشن میشود و ما خاموشتر از دیوارها مینشینیم به تماشا.
"بسم الله الرحمن الرحیم"، حکایت مراحل مقاومسازی ستونهای حرم امام حسین علیهالسلام است. از طراحی میگوید و اجرا و حفاری... از اینکه سطح آب بالاست. موسیقی زمینهی مستند، همراه تصویر خاک، دلم را میکشاند تا زیر قبه. همراه توسلشان میشوم تا سطح آب پایین بیاید و خاک برود برای نمونه برداری و آزمایش. حاجقاسم را نشان میدهد که صورت میگذارد روی خاک. چشمهایش خیس میشود و میگذاردشان روی تربت. چشمهایم نم میزند. فیلم تمام میشود و اشاره میکنند برویم به قطعهای از بهشت که روی در ورودیاش نوشتهاند "یا فاطمه الزهرا".
میرویم؛ مات و عطشناک.
حرف میزند، حرفهایش روضه است. همان بیت اول آتشم میزند.
"نذار دیر شه، نذار گناها سمت من سرازیر شه...
نذار که گریههام بدون تأثیر شه..."
فاطمیهشان پر از خاک بود، پر از حسین، پر از عطش. خاکها را نگاه میکنم که سه تا قرآن گذاشتهاند کنارش. و باز از خاک میگوید و از آب...
رد اشکهایم را پاک نمیکنم زیر پلکهایم. میخواهم بماند و شهادت بدهد برای حضرت مادر. از ساختمان بیرون میآیم؛ بی دل. یقین دارم همه دلهایشان را گذاشتند کربلا و آمدند. از کنار سقاخانه رد میشوم. میگویم چه آب شیرینی، دلم یک مشت دیگر میخواهد. مینوشم و سیراب میشوم. نماز مغرب و عشا را همانجا میخوانیم و برمیگردیم. مقصد بعدیمان مزار حاج قاسم است، شب شهادتش. قرار است تا ساعت شهادت بمانیم، تا یک و بیست دقیقه به وقت ایران. سوار ماشین که میشویم، دوستم میگوید این ساختمان، معراج شهدای کرمان بوده است...
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #روایت_کرمان
ملت امام حسین
آفاق خانم قصه موکب را روایت میکرد. از زهرا اسدی میگفت که پسرش همرزم حاج قاسم بوده و خودش توی روستا زنها را به خط میکند تا برای جبهه نان بپزند. اصلاً لقب چریک پیر را حاج قاسم میگوید روی سنگ مزار زهرا اسدی بنویسند.
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
موکبدار لرستانی قبل از انفجار سرگیجه و فشار بالا بستری بود...
اخبار انفجار را که شنیدم رفتم کنارش بهش گفتم یه زنگ بزنید احوال همراهیاتونو بپرسید.
صدایِ پر بغضش گفت: «الان زنگ زدن» و حالا اشک امانش را بریده بود...
ادامه روایت...(https://ble.ir/ravina_ir/-5638109339192512547/1704433434084)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
قرار بود ادامه جلسات مصاحبهمان همین هفته باشد. چهارشنبه، آخر شب پیام دادم که برای اوایل هفته هماهنگ کنم. جواب داد:
"پایِ پروازم. برای شناسایی پیکرهای کرمان..." اصلا حواسم نبود کار و ماموریتش چیست! هرجا که اسم سانحه باشد حاج سیفالله هم آنجاست...
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #حاج_قاسم
یزد بهانه بود، کرمان نشانه بود
هر روز اخبار شیوع کرونا در چین در حال انتشار بود اما هنوز در کشور ما چیزی اعلام نشده بود.
دو سالی از اتمام ارشدم میگذشت، ماه بهمن بود یکی از اساتید گروه تماس گرفت که برای مقاله و صحافی پایاننامهات لازم هست به یزد بیایی. من که بهخاطر کارم آن روزها دست و بالم باز بود خدا را شکر کردم که خوش موقع تماس گرفتند وگرنه بخاطر هزینههای صحافی و حواشی آن باید سفر را به تعویق میانداختم.
۲۲ بهمن بود گفتم بهتر است در شهر خود راهپیمایی را شرکت کنم و شب راهی شوم. میدانستم بهخاطر سوء تفاهمی که پیش آمده بود دیدار خوبی در انتظارم نیست.
خواهرم مشتاق بود همراهم بیاید و من از او مشتاقتر، وجودش مرا از غار درونم به دنیای تاریخی یزد میکشاند تا گوشهای از زیبایی فرهنگ و تمدن یزد که خود را از آن محروم کرده بودم را ببینم. مهمتر از آن، اشتیاقی که ما را از شهرمان کَند و به یزد برد، زیارت مزار حاج قاسم بود. سردار به تازگی خاکسپاری شده بود، همه سوگوار بودند. میدانستیم که دیگر دست ما به کرمان نمیرسد، یزد بهانهای بود برای نزدیک شدن به شهر کرمان.
بچههای اتاق مهمانِ خوابگاه حسرت میخوردند که کاش شرایطش را داشتند تا همراهمان شوند. آن شب کرمانیهای اتاق، از زائران شهرشان به وجد و تعجب آمدند.
صبح زود از خوابگاه به سمت ترمینال و از آن جا راهی کرمان شدیم. چند ساعت راه، تمام نمیشد، میخواستیم زودتر برسیم اما توقفهای مدام اتوبوس حوصله سر بر شده بود. به محض پیاده شدن به سمت گلزار شهدای کرمان حرکت کردیم. از شیشه تاکسی به خیابان و به آن کوه بلند گلزار شهدا نگاه میکردیم، کلی شوق داشتیم. دوست داشتیم در کرمان هم گشتی بزنیم اما باید تا شب خود را به خوابگاه میرساندیم.
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
به گلزار رسیدیم بسیار با شکوه بود، مخصوصا آن مسجد کنار کوه. فاتحه میخواندیم و قطعه به قطعه قبور شهدا را رد میکردیم، به صف زیارت سردار شهید قاسم سلیمانی رسیدیم. دور مزار شلوغ بود، دور تا دورش را بسته بودند! داشتند سنگ مزار سردار را تعویض میکردند؛ سنگ منقّش به نام «سرباز قاسم سلیمانی» جایگزین سنگ قبلی میشد تا بشود عین وصیت سردار.
عرض احترام کردیم، گفتیم از شهر دور آمدیم، برای ساعتی تقدیم ارادت و تشکر. شاید دیگر هیچ وقت پایمان به کرمان نرسد، اما برای همین لحظات کوتاه هم قدردان بودیم.
امالبنین مجلسی
چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
سربداران همدل - ۳
آوارگان
رسیدیم بعلبک. برای شیعیان سوری دو جور چادر زده بودند. یکیاش را گروههای جهادی زده بودند که خوب بود. یک جور دیگر، با هر چه دستشان رسیده بود از لولهها و طناب گرفته تا تکههای نایلون و پارچه و پتو، یک چهاردیواری درست کرده بودند که شبها از سرما نلرزند. پیرمرد، پیرزن، مادر شهید، فرزند شهید، همه سر دماغها و روی لُپها از سرما سرخ بود. توی چشمهای پدری که دختربچهی مریض و بیحالش را بغل گرفته بود، شرمندگی را احساس کردم. خیلی دلم سوخت.
حزب الله و گروههای جهادی دَوا و دکتر رسانده بودند، اما آن بچه جای گرم میخواست که نبود. هر روز مریضیشان بدتر میشد. بچههای جهادی یک مرد جوان را نشان دادند که امروز نوزادش به دنیا آمده بود. گفتند: «توی یک ساختمان نیمهکاره، با پتو و لحاف یک چهاردیواری برای خودش درست کرده بود که زن و بچهش را ببرد آنجا. بهش گفتیم: "اینطوری که بچهت میمیره." اما چارهای نبود. با کمکهای مردمی، دو شب هتل کرایه کردیم که حداقل بچهاش همانروزهای اول از سرما نمیمیرد.»
یک زن سوری جوان با دور و بَرش چندتا بچه، روی سرش پتو کشیده بود تا گرم بماند. یک لحظه برگشت سمت من و نگاهم کرد. سرم را انداختم. چندتا خانم سوری دیگر دورمان را گرفتند. ناامید بودند. میگفتند: «فقط امید ما به خداست.»
یکی از بچههای جهادی که با خانواده آمده بود، توی بعلبک خانه موقت داشت. میگفت: «خودم و خانوادهام رفتیم توی آشپزخانه، اتاق رو دادیم به یک خانواده سوری.» بعضی خانهها بیست، بیست و پنج نفر با هم زندگی میکنند. زن و مرد جدا. بعضی دیگر از مردم لبنان هم خانههایشان را پُر از مردم سوریه کردند. عین اربعین.
ادامه دارد...
روایت هادی حسینپور | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
به قلم: محمد حکمآبادی
شنبه | ۸ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خانه ماهیها.mp3
23.4M
📌 #روایت_کرمان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 خانه ماهیها
در ساختمان صدایی بلند نبود...
با صدای: نسرین زارعی
به قلم: فاطمه زمانی
دی ۱۴۰۲ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان
@artkerman
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بدون صف.mp3
24.48M
📌 #روایت_کرمان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بدون صف
به درازی صف نگاه کردم...
با صدای: حامد عسکری
به قلم: محدثه اکبرپور
دی ۱۴۰۲ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان
@artkerman
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بغض منطقه سرخ.mp3
18.53M
📌 #روایت_کرمان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بغض منطقه سرخ
پرستارها را در راهروی بیمارستان جمع کرده بود...
با صدای: نسرین زارعی
به قلم: زهرا یعقوبی
دی ۱۴۰۲ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان
@artkerman
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
دنیای بیصدا.mp3
25.49M
📌 #روایت_کرمان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 دنیای بیصدا
جا نبود بایستم...
با صدای: حامد عسکری
به قلم: زهره نمازیان
دی ۱۴۰۲ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان
@artkerman
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا