eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
249 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 یزد بهانه بود، کرمان نشانه بود هر روز اخبار شیوع کرونا در چین در حال انتشار بود اما هنوز در کشور ما چیزی اعلام نشده بود. دو سالی از اتمام ارشدم می‌گذشت، ماه بهمن بود یکی از اساتید گروه تماس گرفت که برای مقاله و صحافی پایان‌نامه‌ات لازم هست به یزد بیایی. من که به‌خاطر کارم آن روزها دست و بالم باز بود خدا را شکر کردم که خوش موقع تماس گرفتند وگرنه بخاطر هزینه‌های صحافی و حواشی آن باید سفر را به تعویق می‌انداختم. ۲۲ بهمن بود گفتم بهتر است در شهر خود راهپیمایی را شرکت کنم و شب راهی شوم. می‌دانستم به‌خاطر سوء تفاهمی که پیش آمده بود دیدار خوبی در انتظارم نیست. خواهرم مشتاق بود همراهم بیاید و من از او مشتاق‌تر، وجودش مرا از غار درونم به دنیای تاریخی یزد می‌کشاند تا گوشه‌ای از زیبایی فرهنگ و تمدن یزد که خود را از آن محروم کرده بودم را ببینم. مهم‌تر از آن، اشتیاقی که ما را از شهرمان کَند و به یزد برد، زیارت مزار حاج قاسم بود. سردار به تازگی خاکسپاری شده بود، همه سوگوار بودند. می‌دانستیم که دیگر دست ما به کرمان نمی‌رسد، یزد بهانه‌ای بود برای نزدیک شدن به شهر کرمان. بچه‌های اتاق مهمانِ خوابگاه حسرت می‌خوردند که کاش شرایطش را داشتند تا همراهمان شوند. آن شب کرمانی‌های اتاق، از زائران شهرشان به وجد و تعجب آمدند. صبح زود از خوابگاه به سمت ترمینال و از آن جا راهی کرمان شدیم. چند ساعت راه، تمام نمی‌شد، می‌خواستیم زودتر برسیم اما توقف‌های مدام اتوبوس حوصله سر بر شده بود. به محض پیاده شدن به سمت گلزار شهدای کرمان حرکت کردیم. از شیشه تاکسی به خیابان و به آن کوه بلند گلزار شهدا نگاه می‌کردیم، کلی شوق داشتیم. دوست داشتیم در کرمان هم گشتی بزنیم اما باید تا شب خود را به خوابگاه می‌رساندیم. پای ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل به گلزار رسیدیم بسیار با شکوه بود، مخصوصا آن مسجد کنار کوه. فاتحه می‌خواندیم و قطعه به قطعه قبور شهدا را رد می‌کردیم، به صف زیارت سردار شهید قاسم سلیمانی رسیدیم. دور مزار شلوغ بود، دور تا دورش را بسته بودند! داشتند سنگ مزار سردار را تعویض می‌کردند؛ سنگ منقّش به نام «سرباز قاسم سلیمانی» جایگزین سنگ قبلی می‌شد تا بشود عین وصیت سردار. عرض احترام کردیم، گفتیم از شهر دور آمدیم، برای ساعتی تقدیم ارادت و تشکر. شاید دیگر هیچ وقت پایمان به کرمان نرسد، اما برای همین لحظات کوتاه هم قدردان بودیم. ام‌البنین مجلسی چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 سربداران همدل - ۳ آوارگان رسیدیم بعلبک. برای شیعیان سوری دو جور چادر زده بودند. یکی‌اش را گروه‌های جهادی زده بودند که خوب بود. یک جور دیگر، با هر چه دست‌شان رسیده بود از لوله‌ها و طناب گرفته تا تکه‌های نایلون و پارچه و پتو، یک چهاردیواری درست کرده بودند که شب‌ها از سرما نلرزند. پیرمرد، پیرزن، مادر شهید، فرزند شهید، همه سر دماغ‌ها و روی لُپ‌ها از سرما سرخ بود. توی چشم‌های پدری که دختربچه‌ی مریض و بی‌حالش را بغل گرفته بود، شرمندگی را احساس کردم. خیلی دلم سوخت. حزب الله و گروه‌های جهادی دَوا و دکتر رسانده بودند، اما آن بچه جای گرم می‌خواست که نبود. هر روز مریضی‌شان بدتر می‌شد. بچه‌های جهادی یک مرد جوان را نشان دادند که امروز نوزادش به دنیا آمده بود. گفتند: «توی یک ساختمان نیمه‌کاره، با پتو و لحاف یک چهاردیواری برای خودش درست کرده بود که زن و بچه‌ش را ببرد آن‌جا. به‌ش گفتیم: "اینطوری که بچه‌ت می‌میره." اما چاره‌ای نبود. با کمک‌های مردمی، دو شب هتل کرایه کردیم که حداقل بچه‌اش همان‌روز‌های اول از سرما نمی‌میرد.» یک زن سوری جوان با دور و بَرش چندتا بچه، روی سرش پتو کشیده بود تا گرم بماند. یک لحظه برگشت سمت من و نگاهم کرد. سرم را انداختم. چندتا خانم سوری دیگر دورمان را گرفتند. ناامید بودند. می‌گفتند: «فقط امید ما به خداست.» یکی از بچه‌های جهادی که با خانواده آمده بود، توی بعلبک خانه‌ موقت داشت. می‌گفت: «خودم و خانواده‌ام رفتیم توی آشپزخانه، اتاق رو دادیم به یک خانواده سوری.» بعضی خانه‌ها بیست، بیست و پنج نفر با هم زندگی می‌کنند. زن و مرد جدا. بعضی دیگر از مردم لبنان هم خانه‌هایشان را پُر از مردم سوریه کردند. عین اربعین. ادامه دارد... روایت هادی حسین‌پور | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار به قلم: محمد حکم‌آبادی شنبه | ۸ دی ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خانه ماهی‌ها.mp3
23.4M
📌 🎧 🎵 خانه ماهی‌ها در ساختمان صدایی بلند نبود... با صدای: نسرین زارعی به قلم: فاطمه زمانی دی ۱۴۰۲ | حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان @artkerman ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بدون صف.mp3
24.48M
📌 🎧 🎵 بدون صف به درازی صف نگاه کردم... با صدای: حامد عسکری به قلم: محدثه اکبرپور دی ۱۴۰۲ | حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان @artkerman ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بغض منطقه سرخ.mp3
18.53M
📌 🎧 🎵 بغض منطقه سرخ پرستارها را در راهروی بیمارستان جمع کرده بود... با صدای: نسرین زارعی به قلم: زهرا یعقوبی دی ۱۴۰۲ | حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان @artkerman ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
دنیای بی‌صدا.mp3
25.49M
📌 🎧 🎵 دنیای بی‌صدا جا نبود بایستم... با صدای: حامد عسکری به قلم: زهره نمازیان دی ۱۴۰۲ | حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان @artkerman ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
سلام نرگس عزیزم روایت کبری شمس‌الدینی | کرمان
📌 سلام نرگس عزیزم سلام دختر قشنگم چه سخت گذشت یکسال بی تو... بیا امشب کمی حرف بزنیم. انگار همین دیروز است جلسه با اولیاء داشتیم مادران یکی یکی وارد شدند پس از بحث و گفتگو دربارهٔ برنامه‌های جشن تکلیف، مادرت اولین نفری بود که پول چادر نماز تو را واریز کرد. انگار همین دیروز بود که در راهروی مدرسه با آن چهرهٔ مظلومت جلویم ایستادی. صدا زدی: خانم، خانم کی چادر نمازهای ما آماده می‌شود؟؟؟ منم لپ قشنگت راگرفتم گفتم نرگس جان عجله نکن آماده می‌شوند. انگار همین دیروز بود با آن قد بلندت جلوی صف ایستاده بودی. صدات زدم نرگس برو آخر صف با این قد بلندت. توهم با همان لبخند همیشگی جابه‌جا شدی و رفتی آخر صف. انگار همین دیروز خبر آسمانی شدنت به دستم رسید. باور نمی‌کنم سوار ماشین می‌شوم تا در خانه‌تان صلوات می‌فرستم. دعا می‌کنم که تو درب را برایم باز کنی. در می‌زنم. صاحب سوپری سر کوچه‌تان صدا می‌زند خانم اینجا دیگر کسی نیست. در نزن. با بغض می‌گویم مگر خانهٔ آقای کارگر اینجا نیست؟ می‌گوید چرا هست. می‌پرسم همان که اسم دخترش نرگس است؟ اشک مجالی به او نمی‌دهند. می‌گوید: نرگس بود... ولی به همراه مادرش شهید شد... دوربین مغازه‌اش را برایم روشن می‌کند - ببین دیروز نرگس چه خوشحال بود قبل از رفتن به گلزارشهدا آمد سوپری و خوراکی خرید عکست را که می‌بینم پاهایم سست می‌شود آره این نرگس من است... باز صفحه‌ی گوشی‌اش را باز می‌کند؛ عکسی از لحظهٔ آسمانی شدنت به من نشان می‌دهد. باور نمی‌کنم یعنی نمی‌خواهم باور کنم. به مدرسه می‌روم. همکلاسی‌هایت بغض کردند خانم، خانم نرگس کارگر شهید شده... صبوری می‌کنم چشمانم را قسم می‌دهم جلوی این طفل‌های معصوم مقاوم باشند. تک تک بچه‌ها را در بغل می‌گیرم تا کمی آرام بگیرند نصیحتشان می‌کنم همه‌شان بوی تو را می‌دهند. بغض خود را فرو می‌برم. به بهانه‌ای از بچه‌ها جدا می‌شوم تا گوشه‌ای از حیاط مدرسه با یاد تو خلوت کنم. سال‌هاست دعایم این است عاقبت بخیر شوم ولی الان، حسرت تو را می‌خورم؛ چه زود عاقبت بخیر شدی... غصهٔ ندیدنت در تک تک رگ‌های بدنم رخنه کرده و توانم را گرفته است. روی صندلی می‌نشینم. در این میان انگار یک صدای درونی بهم می‌گوید: پاشو جا نزن نرگس‌ها زیاد است با قوت بیشتر به کارت ادامه بده، شاید قرار است نرگسی دیگر از بین این‌ها تربیت کنی. پا می‌شوم و با تو عهد می‌بندم که راهت را ادامه دهم، به شرطی توهم آنجا پیش حضرت مادر دعایم کنی... حالا تو برایم بگو نرگس جان! چه خبر از دوستان آسمانی‌ات؟ چه خبر از مادر بیمارت؟ دختر کاپشین صورتی را می‌بینی؟ بزرگ شده توی این یکسالی کنار باباش نبوده؟ عمو قاسم را چی؟ سلام ما را به عمو قاسم برسان و بگو: عمو نیستی اوضاع بهم ریخته است جلوی چشمان شیعیان مظلوم سوریه درب حرم بی‌بی را بستند... در نبودت کودکان غزه را به خاک و خون کشیدند. شبی نیست از غصهٔ کودکان غزه آرام سر بر بالین بگذاریم. برگرد عموجان این خیمه بهتان نیاز دارد. کبری شمس‌الدینی | معاون پرورشی آموزشگاه دخترانه حمزه چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ما رو از دوتا انتحاری می‌ترسونین؟ از اینکه بابا را با آن همه درد و رنجش تنها گذاشته و آمده بودم دلم گرفته بود. خیلی با خودم کلنجار رفتم که امسال ایام سالگرد نباشم ولی نشد، نتوانستم. هر وقت به نیامدن توی ایام سالگرد حاج‌قاسم فکر می‌کردم، به این می‌رسیدم که همیشه فخر می‌فروختم و می‌گفتم: «بیشترین تحمل سرما رو توی تمام زندگیم، این چندسال بعد از شهادت حاج‌قاسم تجربه کردم و حتی سالی که خیلی دور بودم از کرمان و قرار بود نیام، گفتم حاجی من دلتنگ همون سرمای استخون‌سوز کار کردن برای توام، دلتنگ همون وقتی که دستام از شدت سرما کرخت می‌شد و نمی‌تونستم زیپ کیف دوربین رو ببندم، هر ساله باید سرما توی تک‌تک سلولای بدنم راه بگیره و رزق سال از ملجا بی صحن و سرات بگیرم» روزی هم که بعد از تشییع شهید رییسی از مشهد برمی‌گشتیم، با دیدن شقایق‌های سرخ لب جاده و آن همه طراوت و سرسبزی که بهار با خودش آورده بود، با بچه‌ها شوخ‌طبعی‌مان گل کرده بود و می‌گفتیم: «دم شهید رئیسی گرم فصل خوبی رو برای شهید شدن انتخاب کرد، نه مثل حاج‌قاسم که تا مرز قندیل بستن می‌برمون.» امسال برعکس سالهای پیش کارت خبرنگاریم آماده نبود ولی با ون مخصوص خبرنگارها از گیت‌های بازرسی رد شدیم و بعد از چند گیت چک کردن تجهیزات، به گلزار رسیدیم. با دیدن حال و هوای گلزار شهدا و نگاه عمیق حاج‌قاسم از وسط کاشی‌های فیروزه‌ای از سر دلتنگی و به یاد رنجی که بابا می‌کشد اشک‌هایم را با باران همراه کردم. صدای سخنران می‌آمد که می‌گفت: «امروز اینجا و حال و هواش دل دنیا رو تکون داده و خوش به حال همه‌ی ما که اینجاییم.» وقتی داشتم کادر دوربین را تنظیم می‌کردم حاجی عبدالعلی‌زاده، که غم دلتنگی و جاماندن از رفقای شهیدش را با روایت کردن خاطرات جبهه و جنگ برای زائرای حاج‌قاسم، التیام می‌دهد، مقابلم ایستاد و گفت: «امسال چرا انقدر دیر اومدید؟ نترسید شهید نمی‌شید» با این جمله‌ی حاج‌آقا دلم گرفت و با خودم گفتم: «حالا دیگه همه فهمیدن هر معرکه‌ای باشه من سالم ازش بیرون میام» لبخندی زدم و به روی خودم نیاوردم. آن‌طرف‌تر که رفتم حاجی جلو آمد و گفت: «ناراحت نشین گفتم شهید نمی‌شین، منظورم اینه که شما حالاحالاها باید باشی و خدمت کنی»، با خنده گفتم: «ممنونم ایشاالله عاقبت شما هم ختم به شهادت.» چندتا از دوستان را که سیزده‌دی‌ماه پارسال با هم توی گلزار بودیم، دیدم. خوش و بشی کردیم و غم پارسال دوباره تازه شد. هرکدام از ما که آن روز و آن لحظه، آنجا بودیم تا مدت‌ها نمی‌توانستیم خودمان را جمع کنیم. یادم است فردای آن روز اصلا نتوانستم از جایم بلند شوم، حتی وقتی خبرنگاران دنبالم بودند تا به عنوان شاهد ماجرا برایشان از وقایع آن روز بگویم، با بی‌حوصلگی ردشان کردم. آن روزها از همه جا بوی نمِ غم می‌آمد، بوی ماندگی و غمِ سریز شده انگار یک نفر مشت‌مشت گرد غم برداشته بود و روی کل شهر پاشیده بود. مردم یک جور دیگر بودند. من تا مدت‌ها صدای داد و فریاد توی گوشم بود. فراموش نمی‌کنم زنی را که وقتی جلویش را گرفتم تا به محل زخمی‌ها نرود، با داد و فریاد توی سر خودش می‌زد و می‌گفت: «شماها نمی‌دونید چی به روز من اومده، شماها از عزیزاتون خبر دارین، بچه‌م نیست می‌فهمین یعنی چی؟!» توی تمام مدت که دوربین دستم بود و با کارت خبرنگاریم تا نزدیک شهدا و مجروحین می‌رفتم قدم به قدمش ضجه و درد می‌شنیدم، ضجه‌ای که هنوزم صدایش توی گوشم است و بایادش گونه‌هایم تر می‌شود: مادری که دنبال بچه‌اش بود، خواهری که برادر کوچیک گم کرده بود، بچه‌ای که مادر از دست داده بود، گیج و سرگردان کوچه‌راه‌های جنگل را راه می‌رفت و صدای ضجه‌ش گوش آسمان را کر می‌کرد. یادم نمی‌رود رعب و وحشت مردم بی‌پناه را که وقت انتحاری دوم نمی‌دانستند به کدام سمت فرار کنند، ماها تا حالا توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بودیم و چون انعکاس صدای منفجر شدن انتحاری از کوه بر می‌گشت، همه خودموچان رو وسط معرکه‌ای می‌دیدیم که انگار از همه طرف بهمان حمله شده، توی بی‌پناهی تصور می‌کردیم هواپیماهای دشمن دارند روی سرموچان بمب می‌پاشند. وقت بیرون رفتن از جنگل هم غریبانه و هر کدوم از گوشه‌ای با پای پیاده و چادرخاکی راه افتاده بودیم. توی خیابان قشنگ حال جنگ‌زده‌ها را داشتیم و بعد که برای هم تعریف می‌کردیم همه آن لحظه صحنه‌های فیلم‌های جنگی را تجسم می‌کردیم. مظلومیت مردم را آن روز از یاد نمی‌برم. حالا امروز آن حال و هوا دوباره برایم زنده شده بود. مردم اما دوباره کوچک و بزرگ، زن و مرد با صلابت و قامت افراشته از تمام نقاط ایران به مشهد شهدای حادثه و حاج‌قاسم آمده بودند تا مثل حاج‌قاسم که می‌گفت: «اصغر ما رو از دوتا گلوله می‌ترسونی» بگویند: «ما رو از دوتا انتحاری می‌ترسونین، بکشید ما را بیدارتر می‌شویم...» نجمه خواجه چهارشنبه | ۱۲ ماه ۱۴۰۳ | گلزار شهدا
در مهمانی حبیب ایستاده مردیم روایت احسان قائدی | شهرکرد
📌 در مهمانی حبیب ایستاده مردیم اینجا تقریباً یک ساعت قبل از عملیات تروریستی کرمان است. جمع شدیم دور هم عکس یادگاری بگیریم. برای اردوی روایت‌نویسی سالگرد حاج قاسم بچه‌ها غر می‌زدند که سوژه نیست یا چطوری این سوژه‌ها را بنویسیم. قرار شد برویم ناهار بخوریم دوباره برگردیم سراغ آدم‌ها و قصه‌هایشان. من خیلی دلم می‌خواست بمانم. یواشکی برای خودم چندتا سوژه ناب پیدا کرده بودم که روایت‌شان را بنویسم. گرسنگی امانم بریده بود. پا پا میکردم بمانم یا بروم. به خودم آمدم دیدم دارم جلوی همه می‌دوم. دقیقا همین جا شکم مرا از بطن مهمترین اتفاق جدا کرد. گرسنگی در سفر برای من همیشه بد ماجرایی بوده از خانه که جدا می‌شوم، نمی‌خورم که سیر شوم می‌خورم تا تمام شود‌. صبحانه را که می‌خورم تا فکم خسته شود. برگشتیم غذا را خورده نخورده خبر انفجار یک کپسول را در مسیر پیاده‌روی شنیدیم که چیز عجیبی نبود تا خبر انفجار بعدی آمد و داستان شروع شد. تلفن امانم را بریده بود خبرش زودتر از ما به شهرکرد رسیده بود. دو عملیات تروریستی با تعداد قابل توجهی شهید و زخمی. انگار خدا سوژه‌های روایت‌های‌مان را جور کرده بود. با این دست فرمان سوژه هم زیاد می‌آوردیم. سوژه‌هایی با بوی خون. روزها کارمان شده بود روایت‌نویسی و شب‌ها روایت‌خوانی با اشک. حالا سی و شش روایت نویسندگان از چهارمین سالگرد حاج قاسم که بوی خون هم گرفته است شده است کتاب "مهمان حبیب" که زحمت بچه‌های حوزه هنری کرمان است ماند به یادگاری از حادثه تروریستی کرمان. پ.ن: خود هم در آن روایت ندارم یعنی نتوانستم روایت بنویسم.... احسان قائدی @ehsanghaedi_ir چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 📌 بچه‌های جهادی حاج علی از اصالت شهدادی‌اش گفت و گفت: ما کربلا که می‌رفتیم اسم موکبون رو گذاشتیم موکب رانندگان. بعدش هم که حاجی به شهادت رسید، اینجا توی گلزار کرمون زدیم اسمشم گذاشتیم موکب رانندگان دیار حاج قاسم... ادامه روایت... ــــــــــــــــــــــــــــــ چشمم می‌افتد به دست‌هایش، شاید لرزش انگشتانش یعنی دارد صحنه انفجار را مرور می‌کند. می‌گوید موج انفجار بعدی زمین گیرش کرده است و پاهایش توانش را از دست داده... صبح رسیده است، همراه چهارده نفر از گروه جهادی‌شان. همان وقت لباس خادم الشهدا تن کرده بودند. ادامه روایت... ــــــــــــــــــــــــــــــ دوستم گفت از خادمین شهدای کرمان چند نفر شهید شدن؛ هی با خودم فکر می‌کردم کدوم‌شون؟ ما با هم تو یه اردوگاه بودیم. به دوستم می‌گفتم زنگ بزن ببین جواب می‌دن؟ ادامه روایت... ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا |ویراستی | شنوتو | اینستا