eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
243 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت زنجان بخش دوم امروز سوم خرداد سالگرد عملیات بیت المقدس صدای یا زهرا یا زهرای جمعیت یادآور شهدای آزادسازی خرمشهر می شود. هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما ادامه دارد... رقیه موسوی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت زنجان بخش سوم ازخیابان زینبیه به سمت مسجد جامع حرکت میکنم. هم مسیر می‌شوم با مردمی که دسته دسته در حال حرکت برای تشییع شهید قدیمی هستند. با صدای یاحسین مجری و قرائت قرآن مراسم حالت رسمی به خود می‌گیرد. رهبرا مردم مؤمن زنجان آمده اند برای سر سلامتی، آمده اند برای تهنیت گفتن.. چرا که در باغ شهادت همچنان باز است و شاگردان خمینی که در قنداق بودند هم اکنون به یاری انقلاب بپا خاسته اند. ادامه دارد... رقیه موسوی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش بیست‌وپنجم با یک پرچم بزرگ روی پله ها نشسته بود. خسته نه اما متفکرانه نگاه می کرد. مادرجون از تشییع اومدی؟ خسته شدی؟ «دکترا گفتن باید عمل بشم، بدنم توانایی زیادی نداره. اما به عشق خودش بدون مشکل پیاده روی کردم و حالم بد نشد. چفیه ی سبز رنگمو زیر چادر روی دوشم انداختم و پرچم ایران رو هم تو دستم گرفتم، چون قرار بود به تشیع جنازه شهید رئیسی برم. دلم میخواست نمادی از جنگ و جهاد رو همراه خودم داشته باشم. اشک و بغضم تو عطر گلابی که مردم می پاشیدند، مخلوط شد و تو آخرین وداع هم با این شهدا درخواست داشتم. آرزوم زندگی آبرومند، عاقبت به خیری و محشور شدن با سیدالشهدا برای همه است.» ادامه دارد... بهناز کوشکی | از نویسنده: فاطمه بشارتی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۳۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش بیست‌وششم یه دفعه مجری پشت بلندگو اعلام کرد : پسر بچه‌ای چهار ساله به نام «آریا» بین جمعیت مادرش رو گم کرده، مادر بچه بی‌قراره ... هنوز حرفش تمام نشده بود که از جلو جمعیت یکی داد زد: اینجاست؟! بچه را دست به دست رساندند به مجری. مجری می‌گفت: خانم آرام باش بچه پیدا شد. چه حس خوبی بود. همدلی و مهربانی این ملت توصیف شدنی نیست... خیلی سعی کردم خودم را به آن مادر برسانم تا حال و هوایش را روایت کنم ‌اما سیل جمعیت مانع می‌شد. ادامه دارد... محمدصالح قدیری | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ *🇮🇷 | روایت مردم ایران* @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش بیست‌وهفتم سید چطور داغ دلمون شدی؟! در مراسم تشییع یکی بهم گفت: «خودم هم نمی‌دونستم اینقدر رئیسی رو دوست دارم، از زمان خبر سقوط بالگردش فهمیدم چقدر برام عزیز بوده.» پ.ن: تصویر از مصطفی ملاحسینی‌اردکانی (از ) ادامه دارد... محمدصالح قدیری | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روایت بیرجند بخش بیست‌وهشتم حاج مصطفی از روستاهای اطراف بیرجند خودش را به میدان برگزاری آئین وداع با خادم الرضا رسانده بود. خیلی دلش پر بود. ناراحتی و غصه از چهره اش و از گرمای کلماتش می بارید. مخصوصاً آن داغی که با رفتن خادم ملت به دلش گذاشته شده... ادامه دارد... محمدصالح قدیری | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۱۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهداد تا مشهد بخش پنجم بعد از ۱۴ ساعت نشستن روی صندلی های خشک اتوبوس و بی خوابی، باید خسته می بودیم، اما استرس نرسیدن به وداع، نرسیدن به حضور وسط غلغله ی جمعیت همدردان، نرسیدن به لحظه ای که می شود بغض ها را رها کرد و خجالت نکشید، خستگی را شست و برد. چطور تا حرم برویم؟ تاکسی لازم است؟ نه! اتوبوس که هست، زیاد و پشت سر هم. اسکناس ده هزار تومانی را می گیرم سمت مسئول جوان باجه ی اتوبوس، پول را که می بیند دستش را توی هوا تکان می دهد و انگار حرکت زشتی از من سر زده باشد، می گوید:«نه نه! رایگانه! برای آقای رئیسی» دیوارهای شهر پر است از پوستر و بنر شهدای خدمت اما مردم هنوز عادت نکرده اند که بگویند:«شهید رئیسی...» سوار می شویم، نسیم خنک از پنجره ی اتوبوس می زند توی صورتم و عرق خستگی ام را خشک می کند. پرچم مشکی روی گنبد امام رضا(ع) دست تکان می دهد، سلام می دهم و عرض تسلیت. گرمای دلچسبی با نور آفتاب می افتد روی سرم، دلچسب مثل گرمای آغوش حضرت رضا(ع) مهدیه سادات حسینی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش ششم - با منی؟ من توی باغم توی ارومیه کار می‌کردم که خبر آوردند. بیلم را گذاشتم توی خاک، پیراهن مشکی و پرچمِ کوچکِ عزای حسین را برداشتم و رفتم قم. الان هم خودم را رسانده‌ام این‌جا؛ مشهد. انگار منتظر است که سرگذشتش را بپرسم. چشم‌های روشنش با همان کلمه‌ی اول قرمز می‌شود. می‌گوید این روزها فقط غم از دست دادن داریم اما نگرانِ به هم ریختن حال و روز ایران نیستیم. می‌گوید اما اگر کسی بخواهد به ایران‌مان چپ نگاه کند، بیلم را برای همیشه می‌گذارم توی باغ و اسلحه به دست می‌گیرم و جانم را می‌دهم. - تو از کجا آمده‌ای؟ ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش هفتم وقتی میهمان داری چطور به تکاپو می‌افتی؟ خانه را مرتب می‌کنی، غذایی مهیا می‌کنی و سعی می‌کنی همه چیز بابِ میل مهمانت باشد.   سه صبح است. مهمان عزیز کرده ای در راه است و همه ی شهر را به جنب و جوش انداخته. فرزند دور از خانواده به خانه برمی‌گردد. گروه گروه در حال رُفت و روبِ مسیرِ آمدنش هستند. خیابان امام رضا را طوری برق انداخته‌اند که هیچ وقت تصورش را هم نمی‌کنی. موکب ها وسایل نذری را مهیا می‌کنند. یکسری ها هم با عکس‌هایش عشق می‌کنند و هر جا دستشان می‌رسد پرچم و بنر و پوسترش را می‌زنند. امنیت همراهانش همیشه برایش مهم بوده، پس نیروهای امنیتی خیالش را راحت می‌کنند و تک به تک کوچه ها را بازرسی می‌کنند... حالا همه چیز مهیا شده فقط مانده که از راه برسد و مداحی مورد علاقه‌اش پخش شود. باید رفت،باید دنبال پرچمت تا ابد رفت باید موند باید پای این روضه ها تا ابد موند... آرزو صادقی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ۰۳:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش هشتم مغزمان خواب بود و چشمانمان بیدار. برای رسیدن به میدان بسیج، باید بیش از بیست متر دیگر را هم پشت سر میگذاشتیم. خستگی مسیر ۹ ساعته هم نتوانست جلوی زیارتمان را بگیرد. اما در مسیر بازگشت نگاهمان به زوج کهنسالی افتاد. سیستم های عصبی بینایی اصلا فرصتی به پردازش انچه دیده بود را ندادند و پیامک کمک رسانی به نورون های مغزمان ارسال شد. دوست همیشه در صحنه مان دوید تا دستش زودتر به چمدان ها برسد تا کمر سیده خانم را از حجم سنگینی نجات بدهد. وقتی ما را دید، لبخند روی لبش نشست. تکنیک های تاریخ شفاهی را رویش پیاده نکرده، خودش گفت اهل یزد است و از همان دوشنبه به مشهد آمده بودند. گفت که از همان ابتدا بهت مشهد را دیده و حجم دعاهایی که برای شهید جمهور روانه حرم شده را حس کرده. متاثر بود از سرنوشت شهید عزیز. از حضور نداشتن در آخرین مراسمش هم متاثرتر. وقتی گفتیم برای شرکت در مراسم آمدیم، کلامش حسرت شد. دلش میان حلقه چهارنفرمان جا ماند و خودش راهی فرودگاه شد و حال ما هر کداممان، با کوله بار حسرت سیده خانم در وضعیت انتظار به سر می‌بریم... مریم وفادار | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۳:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت زنجان بخش چهارم تصویر شهیدجمهور بر دستان مردم قدردان زنجان .. گویا همه فهمیده‌اند چه کسی را از دست داده‌اند رئیسی چون رجایی خادم بود و چون بهشتی مظلوم شهادت گوارای وجودت سید ابراهیم ما را هم شفاعت کنید سید جان، روسیاهیم ادامه دارد... رقیه موسوی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهداد تا مشهد بخش ششم حرم یعنی امنیت، یعنی جایی که راحت قدم می زنی بدون اینکه نگران باشی که مبادا کسی کیفت را بزند یا بخواهد آسیبی به جسم و جانت برساند. شاید برای همین است که حاج قاسم گفت:«جمهوری اسلامی حرم است» از باب الجواد(ع) وارد می شویم و اذن دخول می خوانیم؛ برای تشییع آمده ایم اما این شادی و شوق ناگهان از کجا می آید؟ یاد دفعه ی قبلی می افتم که اینجا قدم زدم: دی ماه ۱۴۰۲، درست یک هفته قبل از حادثه ی کرمان، آن روزها امام رضا(ع) عجیب هوایمان را داشت، جوری که به همسفرم گفتم:«انگار امام رضا داره برای یه چیزی آماده مون میکنه، پیش پیش داره دلداری مون میده...» و چه می دانستیم... حالا هم انگار دست گذاشته بود روی دلمان که نترکد از غم و شادی وصال خودش را گذاشته بود جایش. از کنار مادر و پسری رد می شوم، مادر می لنگد و چادرش را به دندان گرفته؛ پسر تقریبا ۱۱_۱۰ است و انگار از نظر ذهنی کمی متفاوت است با نوجوانان دیگر؛ پوستر شهید رئیسی را گرفته توی دستش و آرام و بی تفاوت قدم می زند. پوستری که کمی پاره شده و کمی مچاله شده. ناگهان می ایستد، پوستر دولا شده و نمی تواند صافش کند. مادر بر می گردد و پوستر را صاف می کند و می دهد دست پسرک. دوباره راه می افتند سمت امام رضا(ع)، شاید برای عرض تسلیت. مهدیه سادات حسینی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا